گربه سیاهِ اتاقِ تاریک

گربه سیاهِ اتاقِ تاریک

مخنویس

سالها پیش در آغاز طبابتم به عنوان پزشک مغز و اعصاب در جایی طبابت میکردم که خیلی از بیمارانم به قول خودشان از پشت کوه  می آمدند.

من و مردمِ پشت کوه ،زبان هم را می‌فهمیدیم ولی انگار زبان احساساتمان با هم فرق میکرد!

یکی از چیزهایی که همیشه در مطب از آنها می پرسیدم و هنوز هم از بیمارانم میپرسم این بود که اعصابتان چطور است و بیشتر مردمِ پشت کوه جوابشان این بود:

خوب کار میکند

ولی این اعصابِ خوب با بقیه جوابهایشان جور در نمی آمد.

مثلا حتی وقتی رگشان را زده بودند تا ازین زندگی راحت شوند یا از عصبانیت بچه شان را تا حد مرگ کتک زده بودند باز هم اعصابشان خوب کار میکرد.

وقتی منظورشان را فهمیدم که یکی از آنها گفت دکتر اعصابم خوب کار نمیکند.

پرسیدم یعنی چه؟و گفت یعنی چند روزیست کار نکرده حتی شربت انجیر هم خورده ام ولی باز هم کار نمیکند.

داستان بدفهمی ما نسبت به مفاهیم ذهنی و هیجانات و احساسات و اعتقادات افرادی به غیر از خودمان بخصوص اگر از نظر فرهنگی نسبت دورتری با ما داشته باشند گاهی به بزرگی همین سوء تفاهمی ست که برایتان تعریف کردم.

ما پزشکان وقتی مریض ها از دردهای عجیب و غریبی پیش ما شکایت میکنند که شبیه ش در کتابهایمان نیست سریع به این فکر می افتیم که احتمالا آن دردها ناشی از مشکلات روان تنی یا به قول خودمان عصبی ست و اتفاقا بیشتر این دردها با داروهای اعصاب، درمان میشوند.

یکی از استادان متخصص کلیه می‌گفت که بیشترین علت محبوبیت و ‌موفقیتش در طبابت نه ناشی از درمان دردها و نارسایی های کلیوی بیمارانش بلکه مدیون تجویز قرص فلوکسین برای کلیه های سالم و عصبی آنها بوده است.

این دردهای عجیب و غریب که با بی حسی سر شروع میشوند و از داخل دماغ ناگهان به زیر شکم میزنند و از داخل گوش راست خارج میشوند،اغلب با یک داروی ضدافسردگی ناپدید میشوند ولی وقتی از همین آدمها درباره احساساتشان می‌پرسیم انگار هیچ کدام از نشانگان رایج روانپزشکی را ندارند بخصوص اگر متعلق به نسل شهری و تحصیل کرده نباشند و البته این مشکل اصلا ناشی از اختلاف فهم زبانی مثل آنچه بین من و مردم پشت کوه وجود داشت نیست.

آنها برخلاف افسرده های معمولی اشکشان دَمِ مَشکشان نیست و گاهی اگر مرد باشند ممکنست در تمام عمرشان یکبار هم گریه نکرده باشند ، آنها اصلا نمی‌دانند فکر به خودکشی چه معنایی دارد و به جای احساس افسردگی یا اضطراب فقط احساس میکنند شکمشان بی دلیل یک جوری میشود یا مغزشان خواب می‌رود یا حس میکنند سرشان هُری می ریزد، علائمی که فقط با داروی اعصاب بهتر میشود.

آنها ترس و اضطراب را آنطور که ما حس میکنیم حس نمیکنند و به جایش تپش قلبی دارند که با آلپرازولام خوب میشود نه داروی قلب.

آنها اصلا نمی‌دانند ناامیدی چه جور چیزیست و به جای کم انرژی شدن یا نااُمیدی فقط احساس تنبلی میکنند و سرِکار نمی‌روند و وقتی داروهای اعصاب میخورند، زرنگ میشوند و سر کار می روند بدون اینکه امیدوارتر و پرانرژی‌تر شوند.

خانم لیزا فلدمن بارت که انقلاب جدیدی را در عصب شناسی احساسات رهبری میکند، میگوید هیجانات و احساسات پایه ای ما مثل خشم و غم و شادی و ترس، برخلاف نظریه کلاسیک سابق، چندان هم ذاتی و جهان‌شمول و همگانی نیستند بلکه آنها چون بتی عیار هر لحظه به شکلی در می آیند، به همان شکلی که ما آنها را می سازیم.

وقتی رییس بدجنس تان شما را بی دلیل توبیخ میکند چه می کنید؟

با مشت به صورتش می کوبید یا بر سرش داد میزنید یا فقط در را محکم میکوبید یا تنها لبخند می‌زنید و منتظر می‌مانید تا به موقعش تلافی کنید یا به توالت میروید و یواشکی گریه میکنید؟ هرکدام از ما بسته به شرایطمان ممکنست یکی یا چندتا از این کارها را انتخاب کنیم ، فلدمن میگوید احساسات و هیجانات و مفاهیم هم در ذهن ما همینقدر انتخابی و ساختگی هستند.

با توجه به پیچیدگی غیر قابل تصور مغز، عصبشناسان برای اینکه بفهمند کجای مغز چه کاری انجام میدهد و جای کدام احساس است باید دنبال مغزی بگردند که آن ناحیه خاص در آن دچار نقص شده باشد مثل وقتی که میخواهیم فیوز آشپزخانه را بین بقیه فیوزهای خانه پیدا کنیم و یک به یک فیوزها را قطع می‌کنیم تا فیوز آشپزخانه را پیدا کنیم.

در سال ۱۹۳۰ دانشمندان متوجه شدند اگر به هسته های آمیگدال میمونها صدمه بزنند آنها دیگر از مارها نمی‌ترسند.

آیا مکانیسم ترس در آدمها هم به همین سادگی ست؟

آیا واقعا میمونها همانطور می‌ترسند که آدمها؟

هنوز پاسخ خوبی برای این سوالات نداریم ولی گاهی به جای اینکه به دنبال پاسخ های بهتری باشیم  باید به دنبال سوالهای بهتری بگردیم.

چندسال بعد از آزمایش روی میمونها ،زنی پیدا شد با سندرم ژنتیکی بسیار نادری که باعث آب رفتن هسته های آمیگدال مغزش شده بود.

وقتی برای او فیلم سکوت بره ها را پخش کردند او اصلا نترسید و البته با هیچ فیلم ترسناک دیگری هم نترسید او حتی بلد نبود ترس را یاد بگیرد.

آیا معمای محل ترس در مغز انسان حل شده بود؟

چند سال بعد دانشمندان یک دوقلوی همسان با همین بیماری پیدا کردند که یکی از آنها مثل همان خانم، از هیچ چیز نمیترسید ولی دیگری مثل بقیه آدمها احساس ترسی نرمال داشت در حالی که در هردو قل امیگدال صدمه شدید و یکسانی خورده بود.

پس شاید آمیگدال برای ترسیدن در آدمها کافی نباشد‌ و فلدمن فکر میکند شاید در مغز هیچ مدار مشخصی برای کارکردن درست هیچ احساسی کافی نباشد و گاهی نه لازم باشد و نه کافی!

فلدمن میگوید احساسات فقط یک مدار مشخص و ثابت ندارند آنها هم هزار نوعند‌ و هم در هزاران مدار و نورون مختلف می‌توانند ساخته شوند.

یعنی مثلاً هزار نورون در چندجای مختلف مغز با سیناپسها و مدارهایی متفاوت می‌توانند همان حسی را ایجاد کنند که هزار نورون دیگر با سیناپس ها و مدارهایی دیگر در جاهای دیگری از مغز و هر دو این احساسات میتواند جزو یک حس مثلا حس ترس طبقه بندی شوند.

طبق نظریه ساخت هیجان فلدمن، حس ترس یا غم یا خشم یا شادی در منِ شهرنشین با کسی که در آفریقا کنار شیرها زندگی میکند نمی تواند کاملا مشابه هم باشد و بالاتر از این یک حس به ظاهر مشابه در مغز هر یک از ما هم در شرایط مختلف میتواند به شکل های متفاوتی توسط ما درک و احساس شود.

فلدمن با یک مثالِ فلسفی نسبتِ احساسات با مغز را به شکل دیگری هم توضیح میدهد. او می پرسد اگر درختی در جنگلی بیفتد که هیچ گوشی در آن وجود ندارد آیا به این معناست که زمین خوردن درخت اصلا صدا نداشته است؟

او نمی‌گوید احساسات ما واقعی نیستند بلکه میگوید احساسات ما تنها مانند صداهای افتادن درختان در جنگل ،واقعی اند و بستگی به گوشهایی دارند که آنها را میشنوند.

او علاوه بر این به نقش انتظارات ما در شکل گیری و ساخت احساساتمان اشاره میکند.

ما از وقتی متولد میشویم مغزمان را با توجه به آنچه مادرمان در روز اول تولد از ما انتظار دارد سیم کشی میکنیم.

فلدمن میگوید مغز ما بیش از اینکه جایی برای محاسبه و تصمیم گیری باشد جایی برای پیشبینی آینده ست به همین خاطر حتی احساسات ما هم بر اساس انتظارات و پیشبینی هایی که مغز ما از آینده دارد شکل میگیرد مثل وقتی که مغز ما قبل از اینکه ببیند توپ پینگ پنگ کجای میز بر زمین میخورد دست مارا با پیش بینی جای آینده توپ به محل درست هدایت میکند.

بعد از اینکه رییسمان ما را توبیخ میکند  اگر زن باشیم ممکنست گریه کنیم ،اگر مرد باشیم فحش دهیم ،اگر به آن کار نیاز داشته باشیم فقط بخندیم و اگر کار بهتری به ما پیشنهاد شده باشد ممکنست با مشت محکم به صورت رییسمان بکوبیم چون مغز ما بر اساس انتظاراتی که جهان از ما دارد و پیشبینی های ما از آینده ، احساسات مناسب وضع و حالمان را در آشپزخانه ذهنمان با طعم های مختلف طبخ و سِرو میکند.

البته فلدمن نمی‌گوید مغز ما لوحی سپیدست ،خیلی از مدارهای مغز ما را ژنتیک ما تعیین میکند اینکه قوی باشیم یا محتاط یا جنگجو یا فداکار یا مهربان یا ضداجتماع حتما در ژنها و مدارهای مغز ما وجود دارد ولی ژنهای و مدارهای مغزی ما همه چیز نیستند ما نه زندانی مطلق ژنهایمان هستیم نه اسیر دست و پا بسته مدارهای مغزی که ژنها برایمان ساخته اند ما میتوانیم از یک مغز در چند فرهنگ مغزهایی با هزاران نوع سیم کشی بسازیم همانطور که مغز ما با توانایی سیم کشی از مفهومی به نام پول که تنها یک تکه کاغذ است میتواند چیزی بسازد که احساسات ما را نسبت به یک آدم پولدار یا بی پول میتواند کاملا وارونه کند.

 اینکه احساسات و هیجاناتمان را چطور نشان دهیم و چه جور حلوایی در آشپزخانه ذهن مان بپزیم نه تنها به ژنهایمان و مغزی که حاصل آن ژنهاست بستگی دارد بلکه بسته به اینکه بعد از تولد، در تهران چشم باز کنیم یا وسط هند یا نیویورک هم کاملا فرق میکند.


مثلا میگوید برخلاف فرهنگهای غربی از جمله فرهنگهای خاورمیانه ای و ادیان ابراهیمی که عقل و احساس اساسا به عنوان دو چیز متضاد و دشمن همدیگر در نظر گرفته میشوند در شرق و فرهنگ بودایی بین این دو تضادی جدی وجود ندارد یعنی در بودایی همزمان میشود هم عاقل بود هم احساساتی ولی در غرب نمیشود و این تفاوت‌ها در حالیست که مغز شرقی یا غربی وجود ندارد.

چگونه از یک مغز نمونه های اینچنین متفاوتی از ذهن و نحوه تفکر و احساس و مفاهیم ممکن است ساخته شود؟

او میگوید ما اول با سیم کشی مغزمان احساسات و مفاهیمی که برای فهم دنیا نیاز داریم را می‌سازیم و سپس همان چیزی که خودمان ساخته ایم را به عنوان یک واقعیت ذاتی باور میکنیم و بعد ما نورولوژیست ها دست به کار میشویم تا برای این مفاهیم ساختنی به دنبال مدار و نورون و ژن بگردیم درست مثل فیزیک دانانی که سالها پیش اول مفهومی به عنوان اتر را در خلا برای خودشان ساختند و سپس سالها در همان خلأ به دنبالش بودند به دنبال اِتری که اصلا وجود خارجی نداشت.

او می گوید پیدا کردن زورکی مدار و ژن برای هر حس و هیجان و مفهومی در مغز مصداق این ضرب المثل است که می گوید:

پیدا کردن یک گربه سیاه در یک اتاق تاریک کار خیلی سختی ست بخصوص اگر در آن اتاق اصلا گربه ی سیاهی وجود نداشته باشد.



او حسی را مثال میزند که در زبان آلمانی برایش کلمه ای به نام شادِن فرویده وجود دارد و معنایش احساس خنک شدن دل از خیط شدن یک رقیب است و میگوید وقتی به زور بخواهیم برای هر احساس و هیجانی در مغز،مداری دست و پا کنیم آنوقت یک روز مجبور خواهیم شد برای شادن فرویده هم مدار و هسته و نورون و ژنی کنار بگذاریم.

اینکه ما وقتی مدال المپیک میگیریم به جای خندیدن ممکن است گریه کنیم به این معناست که حتی خنده و گریه هم مدار اختصاصی ندارند و ممکن است هربار گروه متفاوتی از نورون‌ها و مدارها این حس شادی یا غم را به شکلهای مختلفی بسازند و تنها چیزی که در همه آدمها به طور مشترک اتفاق می افتاد برانگیختگی هیجانی ست و اینکه این برانگیختگی به سمت شادی یا غم یا حس دیگری که اسمی ندارد برود بستگی به آشپزخانه مغز هرکسی دارد.

فلدمن از قبیله ای در آفریقا میگوید که مردمش احساسی شبیه به افسردگی در ذهن‌شان وجود ندارد. او میگوید اینکه مردِ آن  قبیله آفریقایی مفهوم غم یا ناامیدی را در ذهنش ندارد به این معنا نیست که توان ساخت چنین مفهومی را ندارد بلکه به این معناست که یا دستور پخت چنین مفهومی را بلد نیست یا نیازی به پخت چنین مفهومی نداشته یا ذائقه اش مزه آن را نمی‌پسندد در عوض ممکنست یک آفریقایی شکارچی در مغزش مفهومی را بپزد که ما در شهر توانایی درک آن را نداریم مثل حس افتخار از یک شکار خوب.

او با این نگاه به روانشناسی کلاسیک طعنه عجیبی میزند و میگوید روانشناسی بیش از اینکه یک واقعیت عصبی باشد یک واقعیت اجتماعیست و این چیزیست که روانپزشکان نمیخواهند قبول کنند.

پنجاه سال پیش مفهوم اضطراب مسأله غالب روانپزشکی بود به طوری که بیشتر مردم مشت مشت دیازپام می‌خوردند و احساس بهبود میکردند حالا قصه ی افسردگی و سروتونین مُد روز شده و همه فلوکستین میخورند و واقعا هم بهتر میشوند و شاید بیست سال دیگر اگر روانپزشکان بگویند با کوکایین حالتان بهتر میشود واقعا مردم با مصرف ترکیبات آمفتامین بهتر شوند در واقع شاید فرهنگ، هم بیماری را اختراع میکند و هم دستور درمانی آن را تبدیل به یک باور فراگیر میکند.

حتما شما هم در فیلمهای جنایی قدیمی چیزهایی درباره آدمهای دوشخصیتی دیده اید! سالها در روانپزشکی، بیماری دوشخصیتی یکی از جذاب ترین شخصیت‌ها در ژانرهای جنایی بود آدمهایی که بعد از یک جنایت از شهر خودشان فرار میکردند و سالها بعد با اسم و شخصیت دیگر در شهری دورافتاده با خانواده ای جدید دوباره پیدا میشدند بدون اینکه از شخصیت اولشان چیزی به خاطر بیاورند.ولی باور کنید قول میدهم حتی یک روانپزشک زنده در ایران و شاید جهان را نمیتوانید پیدا کنید که حتی یک آدم دوشخصیتی واقعی نه در فیلم ها بلکه در مطبش در تمام عمر طبابتش دیده باشد.


چرا در تیمارستانهای هفتاد سال پیش اینهمه آدمهای دوشخصیتی وجود داشت و حالا حتی یک بیمار هم وجود ندارد؟

شاید چون مردم بخاطر اینکه روانپزشکان فکر میکردند چنین بیماری وجود دارد به چنین بیماری واقعا مبتلا می‌شدند و بعد از اینکه گفتند چنین بیماری وجود خارجی ندارد هیچ کسی دیگر دچار مشکل دو شخصیتی نشد. 

در دنیا مفاهیم مثل آب خوردن عوض میشوند بسته به اینکه در آشپزخانه ذهن آدمهاچه غذایی مُد روز شود و جامعه چه انتظاری داشته باشد و پیشبینی آدمها از آینده چه باشد و ذائقه آنها به چه سمتی برود.

حالا با این دید به ایران خودمان نگاهی بیندازید!

لازم نیست به بیست سال پیش برگردید کافیست فقط یک سال قبل از جنبش مهسا را به خاطر بیاورید!

یادتان می آید بزرگترین خطری که دخترها را بعد از گیر گشت ارشاد افتادن تهدید میکرد چه بود؟ بله! دیر رسیدن به خانه، بعد از بازگشت پدر از سر کار!

امروز همان پدرهایی که زمانی از گشت ارشاد هم عصبانی تر و خطرناک تر بودند تبدیل به مدافعان دخترانشان در این موضوع شده اند و طرفداران حجاب زورکی انگشت به دهانند که چطور ممکنست در چشم به هم زدنی ذهن‌ها زیر و رو شوند و مردها و پدرها به قول آنها یک شبه بی غیرت شوند و مثل همیشه آقایان جواب را در تئوری های توطئه پیدا میکنند.

همه چیز حتی مفاهیمی که فکر میکنیم ابدی اند عوض شده و میشود چون به قول فلدمن هیچ ذات ثابتی برای ذهن ها و احساسات و هیجانات ما وجود ندارد.

سی سال پیش همجنس گرا بودن علنی در آمریکا خطر مرگ داشت و صد سال پیش نژاد پرستی هیچ کار غیر اخلاقی محسوب نمیشد.

وقتی ما میتوانیم هیجاناتی از قبیل غم و شادی را هرجور که میخواهیم بسازیم، وقتی میتوانیم در اوج شادی گریه کنیم وقتی میتوانیم از یک تکه کاغذ به نام پول ارزش بسازیم چرا درباره مفاهیم اجتماعی یا فرهنگی و سیاسی چنین چیزی صدق نکند مگر این مفاهیم را همان مغزی نمیسازد که احساسات ما را میسازد.

مفاهیم عوض میشوند و با خودشان آدمها را هم تغییر می دهند آنقدر که آن آدمها دیگر گذشته خودشان را هم باور نمی‌کنند مثل پدرها و مادرهای ما که همگی قسم حضرت عباس میخورند که آنها نبوده اند که چهل سال پیش انقلاب کرده اند و همه از اول مخالف این کار بوده اند، انگار که انقلاب کار ارواح و اشباح بوده است.

انقلابی ها سلطنت طلب میشوند سلطنت طلب ها دموکراسی خواه و مذهبی ها آتییست و آتییست ها مذهبی های دو آتشه و همه آنها واقعا راست میگویند که عوض شده اند.

آدمها می‌توانند خیلی خیلی عوض شوند بدون اینکه ریاکار یا دروغگو یا دوقطبی یا احمق و فرصت طلب باشند فقط کافیست دستور پخت هیجانات و احساسات و مفاهیم و اعتقاداتشان را عوض کنند یا کسی دستور پخت جدیدی به آنها بدهد که آنها از آن خوششان بیاید یا آن را باور کنند آنوقت بدون نیاز به تغییر آشپزخانه ی مغزشان مفاهیم و احساسات و هیجان های جدیدی می‌پزند که تا به حال خوابش را هم ندیده باشمد.

همه تغییر میکنند و سیاستمداران خیلی بیشتر از همه!

مهم فقط این است که وقت تغییر و پخت و پز برسد و روغن و آرد شروع به جلز ولز کنند و خوب هم بخورند و اگر به موقع آب و شکر را به آنها اضافه کنند چه حلوایی بشود.

فکر کنم درحال نزدیک شدن به زمان تغییرات در ایران هستیم تغییراتی که شاید تا به حال مشابه آن را زندگی مان ندیده ایم‌.

باید دیدنی باشد و شاید ترسناک




Report Page