زبان، جنسیت، فقر درکوره های ماهشهر

زبان، جنسیت، فقر درکوره های ماهشهر

مائده ساکی


مجله - از جمله مباحثی که مدام در جامعه مطرح می شود این است که در ایران «قومیت» نقشی در وضعیت اقتصادی افراد ندارد. مدعا این است که چه در تهران، چه اهواز و چه سنندج فقر داریم و این فقر ربطی به زبان یا قومیت خاص ندارد. مشابه این نگاه را در بحث های جنسیتی نیز داریم. آنگاه که از وضعیت زنان گفته می شود، و از اینکه آنان در ساختار سیاسی و اجتماعی کنونی مورد تبعیض قرار دارند، بسیار شنیده می شود که مرد و زن فرقی ندارد، هر دو مورد تبعیض هستند. آنچه که در این رویکردها دیده نمی شود این است که جنسیت، پایگاه اقتصادی، زبان و رنگ پوست و حتی قد یا زیبایی باعث می شوند که شدت و حدت تبعیضی که تجربه می کنیم متفاوت باشد. البته این تنها جامعه ایران نیست، به هر سو که نگاه کنیم همین است. تفاوتی که وجود دارد این است که آیا آن جامعه این تفاوت ها را درک می کند و برای آن اقدامی می کند یا آنکه این تفاوت و تبعیض ناشی آن را انکار می کند و مدام در چرخه بازتولید ستم باقی می ماند. در اینجا می خواهم به این موضوع بپردازم که چگونه ترکیب فقر و قومیت از یک سو، و نادیده گرفتن آن از سوی اکثریت جامعه باعث می شود که انسان ها بیشتر به حاشیه رانده شوند و زندگی آنها نابود تر شود. 

خرداد سال ۹۴ بعد از فارغ التحصیل شدن شروع به جستجوی کار کردم. به دلیل علاقه مند بودن به حوزه زنان دنبال کاری در این حوزه میگشتم که  یکی از دوستانم کار کردن در مرکز نیکوکاری وابسته به کمیته امداد درکوره های ماهشهر را به من معرفی کرد. از این پیشنهاد شغلی استقبال کردم تا همراه خانمی دیگر به نام خانم نون مسئولیت رسیدگی به مددجو های مناطق تحت پوشش از قبیل کوره‌ها، شهرک مدنی و خیابان کاریابی را داشتیم و این همانجایی بود که زندگی زنان درکوره های ماهشهر همچون داستانی از نقطه ای دوردست در جهانی ناپیدا مرا شوکه کرد و با خود برد، دنیایی از زنان که دیده نمی شود و شاید بدون آن چه نظریه پردازی هایی که نمی شود.


 هر روز صبح تا بعد از ظهر سیل زنانی بود که به مرکز می آمدند و درخواست های متفاوتی داشتند که امیدوار بودند بتوانیم به آن پاسخ دهیم. اما آنچه من را در همان روزهای اول شوکه کرد این بود که تمام کارمندان مرکز نیکوکاری که ۱۲ نفر بودند، به جز من و همکار دیگری که بعدا به مرکز پیوست همگی غیر عرب بودند.  کارمندان به فارسی صحبت می کردند و به ندرت قادر بودند که صحبت های مددجویان را متوجه شوند. اما آن سوی دیگر ماجرا مددجویانی بودند که بسیاری از آنها حتی  قادر نبودند  فارسی را بفهمند چه برسد به آنکه صحبت کنند یا بنویسند. شاید تعجب کنید. مگر می شود کسی در ایران امروز فارسی را نتواند صحبت کند یا آن را بفهمد؟ بله می شود. هم در اهواز و هم در ماهشهر و هم در شهرهای عرب نشین دیگر، افرادی که نمی توانند فارسی را متوجه شوند یا صحبت کنند فراوان هستند. و در روستا و مناطق حاشیه شمار این افراد چند برابر است. شاید این نکته که بسیاری قادر نیستند فارسی را صحبت کنند را بتوانید در تصاویر اعتراضی مردم منطقه که در رسانه های اجتماعی دست به دست می شود ببینید. آنها در برابر دوربینی که یک فرد غیر عرب بر دست دارد، عربی صحبت می کند. نه به این خاطر که بر هویت خود اصرار کند. خیر، آنها چندان زیر این چرخه نابرابری له شده است که توان اندیشیدن به بحث های هویتی را ندارد. او تنها نمی تواند فارسی را صحبت کند. همین.

ناتوانی در صحبت کردن فارسی با فقر آنها نیز رابطه دارد. هر چقدر افراد فقیرتر باشند ، فارسی را بیشتر متوجه نمی شوند. البته شاید بهتر باشد به شکل دیگری این را بنویسم: هر چقدر با زبان فارسی فاصله بیشتری داشته باشند فقیرتر هستند. دلیل آن هم ساده است. زبان فارسی، زبان بازار است، زبان اقتصاد، زبانی که نهادهای دولتی به آن صحبت می کنند، زبانی که بانک ها با آن وام می دهند و در جایی که من بودم، زبانی است که به مددجوها خدمت می دهند. 

 من و همکارم در دفتر نیکوکاری به عربی با مددجویان صحبت می کردیم و سعی می کردیم هر طور شده مددجویان را با قوانین و نحوه گرفتن مزایا آشنا کنیم .یک روز معمول شرجی در تیرماه که من از مرکز بیرون زده بودم تا سربرگ و تعداد دیگری فرم را پرینت بگیرم، پیرزن عربی را دیدم که برای گرفتن هزینه درمانی که کرده بود به کمیته امداد آمده بود. کارمندی که پیرزن را راهنمایی می کرد مدام به فارسی می گفت «مادر جان به شما گفتم که مدارک تون ناقص است و بایستی نسخه پزشک بعلاوه  فاکتور دارو و تاییدیه داروخانه را همه با هم در پوشه داشته باشی.» پیرزن قادر نبود به فارسی صحبت می کند.  با تقلا سعی می کرد چیزی را بگوید. مدام تکرار می کرد: «نوه، دیشب، پوشه».  آن زن کارمند که در سوی دیگر قرار داشت، خسته از ناتوانی پیرزن و تکرار چند کلمه پشت سرهم، دوباره لیست مدارکی که باید بیاورد را با صدای بلندتری تکرار می کرد. آخر نیز پیرزن را با پرونده ها در دست گذاشت و به سمت دیگر سالن رفت. من به سمت پیرزن رفتم و به عربی از او پرسیدم چه شده است؟ همینکه دید من به عربی صحبت می کنم و به زبان عربی گفت «خدا تو را برایم فرستاد.» بعد ادامه دارد «دخترم کمکم کن که کارم راه بیفتد. کرایه ماشین دادم تا اینجا اومدم.» پرونده را نگاهی انداختم و به او گفتم که مدارک پزشکی همه هستند ولی یادت رفته تاییدیه داروخانه را بگیری. از او خواستم تا شماره نوه اش را بگیرد تا برای او توضیح دهم.  خیلی خوشحال موبایل قدیمی که در دستش بود  را به من داد و گفت اسمش اسماست.  من اسم را جستجو کردم و زنگ زدم و مشکل را به او منتقل کردم. آن پیرزن هنوز ناراحت بود و با کلی اخم و به عربی چند لیچار حواله کمیته امداد کرد و به سمت در خروجی رفت. در همان لحظه ای که آن پیرزن از درب ساختمان خارج می شد، آن زن کارمند به سمت من آمد و گفت:

تازه به مرکز آمدی، نمی فهمی چکار می کنی. اینها را بد عادت می کنی. هم برای خودت مشکل می شوند هم متوقع می شوند که ما عربی صحبت کنیم.» با خنده گفتم مگر چه ایرادی دارد. که او نیز بین شوخی و جدی گفت من همین کارهای فعلی از سرم زیاد است.  بعد هم این وظیفه آنهاست که فارسی را یاد بگیرند. 


آن پیرزن تنها نمونه ای است میان همه زنانی که روزانه به مرکز می آمدند و به دلیل تفاوت زبانی و فقری که به آن پیوند خورده است تحقیر می شوند. عبارت دقیق تر آن تحقیر چیزی نیست جز له شدن.

به دلیل همین زبان هم بسیاری از مددجویان قادر نبودند که  بیمه پزشکی که کمیته امداد در اختیار مددجویان می گذارد را بگیرند. هر وقت به مرکز می آمدند، آنها از یک سو با قوانین ریز و درشتی مواجه بودند که به فارسی و آنهم به شکل رسمی به آنها توضیح داده می شود. کارمندانی که می توانید رفتار آنان را در شهرهای دیگر (تهران برای مثال ) تصور کنید و بعد فکر کنید که به انسان های ها به حاشیه رفته که می رسند چه برخوردی خواهند داشت، افرادی که آنها را نیازمند، امی، بیسواد، و «مشتی بیچاره» تلقی کنند که هرگونه که می خواهند می توانند با آنها برخورد کنند. در برخوردشان با مددجویان، آن کارمندان مدام قوانین و مقررات را با صدای بلند و گویی تهدید آمیز بیان می کردند و احتمالا فکر می کردند این صدای بلند می تواند جای زبان را بگیرد و آن «دیگری» متوجه شود که از او چه می خواهند. والبته مددجویان عاجز بودند که چیزی بگویند. نه فقط به این دلیل که زبانش را نداشتند، بلکه به این دلیل که می ترسیدند این اربابان همان چندر غازی که به امید آن آمده بودند را هم از آنها بگیرند.

تفاوت زبانی و فقر عامل اصلی تداوم این چرخه بی پایان ستم نیز بود. کمیته امداد دوره های توانمندی برگزار می کرد، دوره هایی که امید می رفت مددجویان در آن حرفه ای را یاد بگیرند و بتوانند گلیم خود را از آب بکشند. اما آن ماجرا چیزی جز ژستی بی فایده، ژستی همانند همه ادعاهایی که برای توانمندی آدم ها در این جوامع نابرابر می شود. آنچه این ژست را بدقواره تر می کرد این بود که آن مرکز برای آن دوره ها از مددجویان فقیر و بی درآمد شهریه نیز می خواست. کلاس هایی که برای این منطقه در نظر گرفته بودند صفر تا صد خیاطی، صفر تا صد شیرینی پزی و دوره های مشابه بودند. شهریه دوره ها حدود ۱۰۰ هزار تومان هزینه بر می داشتند اما پس از مدت ها تبلیغات و توزیع آگهی های چاپ شده میان مددجویان و حتی تماس با آنها تنها  سه نفر از مددجویان ثبت نام کردند. با برخی از مددجوها صحبت کردم که این دوره ها جذاب است و مفید. اما همه آنها می گفتند که توان مالی ندارند که هزینه ها را پرداخت کنند.  به مربی خیاطی زنگ زدم و از وی  جویا شدم اگر جای تخفیف گرفتن هست تخفیف بدهد که ما بتوانیم دوره ها را ارزانتر  برگزار کنیم  و خانم مربی گفت این مبلغ چیزی نیست و برایش نمی صرفد که با این تعداد و با این هزینه هایی که کمیته امداد می دهد دوره ها را برگزار کند. آن دوره ملغی شد. همان معلم نیز زبانی دیگر را صحبت می کرد. تصور کنید که در رابطه ای که مدیر و معلم و کارمند و صاحب دارایی ها فارس هستند، و آن «فرودست» که باعرب بودنش شناخته می شود. در این رابطه است که فارس بودن معنا پیدا می کند. در جایی مانند کوره های ماهشهر فارس بودن تنها یک فرهنگ نیست، فارس بودن عنصر تعین بخش رابطه فرادست و فرودست است. این زبان فارسی است که صحبت می کند و این دیگر است که الکن است، گنگ است، نامفهوم است. و در همین رابطه است که جنسیت، فقر و قومیت آدم ها را بر زمین می زند و آنها را قفل می کند. 

و البته این اثرات محدود به همین نسل یا فقط بزرگسالان نیست. البته که بزرگ شدن در خانواده ای فقیر و نیازمند کمیته امداد تبعات خود را بر کودکان دارد و دامنگیر نسل های آتی نیز می شود.  اما این دامن گیر شدن به شکل دیگری نیز ظاهر می شد: ازدواج زود هنگام یا کودک همسری.

کمیته امداد به مددجویان تحت پوشش کمک هزینه جهیزیه پرداخت می کرد  یا اینکه کلا جهیزیه را برایشان تهیه می‌کرد. همین جهیزیه برای بسیاری از خانواده های فقیر مهم بود. آنها می توانستند با آن یا حتی فروختن جهیزیه به زندگی شان سامانی بدهند. و همین یک دلیل کافی بود تا آنها دختران نوجوان خود را مجبور به ازدواج می کردند. دختران نوجوان ۱۴ تا ۱۵ ساله ای که همراه مادرانشان و با سند ازدواج در دست می آمدند تا درخواست جهیزیه بدهند. غم را میتوانستید در چهره های آنان ببینید. چگونه می شود دختری ۱۴ ساله را تصور کرد، دختری که هنوز تمام کودکی در چمشانس جرقه می زند، را به «خانه بخت» فرستاد؟ کدام خانه؟ کدام بخت؟ یکی از آنها می گفت که به زور او را به عقد پسرعمویش در آورده اند. نگاهش را به پایین انداخت. شاید از من خجالت می کشید. شاید تصور می کرد من چگونه درباره او فکر می کنم. بعد ادامه داد:

مادرم می گوید اینها سیاست هایشان معلوم نیست. ممکن است یک سال دیگر همین جهیزه را ندهند.

برای آن مادر الان بهترین وقت است. نه به این دلیل که دخترش به سن ازدواج رسیده است. بلکه تنها به این دلیل که الان کمیته امداد جهیزیه می دهد، جهیزیه ای که معلوم نیست تا سال دیگر باشد یا نه. او هم مانند ده ها دختر دیگر مجبور شده بود تن به این ازدواج بدهد و راهی را برود که جز خشونت و سوهان روج در آن نخواهد بود. و باز عاقد و محلل همان کمیته امداد است با همه آن ویژگی های فوق. جالب تر آن بود که همزمان با این جهیزیه دادن ها و زمینه سازی این ازدواج های اجباری، مرکز دوره های مشاوره برای خانواده ها نیز برگزار می کرد. البته که باز به زبان فارسی که در یک سوی آن زن عربی خواهد نشست که با هزار و یک مشکل روحی و روانی نشسته است، و خانم دکتر فارس زبانی که به او رسم و راه زندگی را خواهد آموخت.   

مرکز نیکوکاری کمیته امداد  در حقیقت جایی بود که جنسیت، قومیت و فقر به هم می رسیدند، جایی که نشان می دهد چگونه این ماتریکس تبعیض کار می کند. جایی که در آن  زن بودن، فقیر بودن و عرب بودن در هم تنیده شده اند، آنقدر تنیده که دیگر نمی توان آنها را از یکدیگر جدا کرد.

به مجله بپیوندید.

https://t.me/amajallah




Report Page