فرازهایی از کتاب «نه برای جنگ»
🥀یک حرف از هزاران 🆔 @yek_harf_az_hezaran📗 مشخصات کتاب «نه برای جنگ»
🔸نویسنده: حسین ثنایینژاد
🔸نوع جلد: شومیز
🔸تعداد صفحات: ۴۰۱
🔸سال چاپ: ۱۴۰۱
🔸ناشر: دانشنگار
🔸خرید آنلاین از دانشنگار: daneshnegar.com/fa/product/441400
📍 دانشنگار، خیابان انقلاب، خیابان منیری جاوید (اردیبهشت)، نبش وحید نظری، پلاک ۱۴۲
📮 صندوق پستی: ۶۳۳-۱۳۱۳۵
☎️ تلفن: 02166400220 - 02166400144
دوستان اگر اصل کتاب را خواستند میتوانند از طریق ناشر دانشنگار (تهران) و یا در مشهد از پردیس کتاب (شعبه مرکزی: بین ابنسینا ۴ و۶؛ شعبهٔ وکیلآباد: حدفاصل خ صیادشیرازی و حافظ) و در نیشابور از کتابفروشی زوار (خیابان ایسنگاه) و کتابفروشی کلبه کتاب کلیدر (خ فردوسی شمالی، پاساژ ولیعصر) تهیه فرمایند.
… هنوز همه خوابند، سوز سرما خودش را از لابهلای درزهای چادر به داخل میکشید. همانطور زیر پتو چمباتمه زده بودم و به چهرههای آرامِ آن آدمهای معمولی نگاه میکردم که تا یک ماه قبل، هر کدامشان بر سر شغلی بودند و به زندگیِ عادی مشغول و از امروز قرار بود مأموریتِ تکاوران ورزیدهای را انجام دهند برای یک عملیات پیچیدهٔ آبیخاکی.
آه! خدای من چه بر سر اینها میآید؟ چند نفرشان زنده خواهند ماند؟ شاید هیچکدام! این را از حرف احمد برداشت کردم که دیشب به من گفت:«برو و برای شهید شدن آماده شو.» اما هیچکس به اینها نگفته است عملیات تا چه اندازه پیچیده و خطرناک است. اگرچه میدانند جنگ است و گلوله و احتمال کشته و مجروح شدن هست، ولی نه از طرح عملیات خبر دارند و نه میدانند شرایط چنان دشوار خواهد شد که شهید شدنشان تقریباً قطعی است، مگر آنکه معجزهای شود.
همهٔ تجهیزات و کولهپشتیهایمان را در روز و شبِ قبل آماده کرده بودیم. یک اسلحهٔ کلاشینکف با دستهٔ تاشو و دو خشاب اضافه، جمعاً نود گلوله را در اختیارم گذاشته بودند، برای عملیاتی که نمیدانستم تا چقدر با آن شلیک خواهم کرد. برای احتیاطِ بیشتر چند جعبه بیستتاییِ فشنگ هم داخل کولهام گذاشته بودم. علاوه بر اینها، سه بسته جیرهٔ جنگی برای سه وعدهٔ غذایی و یک بسته کمکهای اولیه و یک دست لباس گرم، محتویات داخل کولهام را تشکیل میدادند. همهٔ ما بادگیرهای ضدآب هم به تن میکردیم که گاهی خود مایه دردسر بودند. بهخصوص در میانهٔ روز وقتی خورشید بر ما میتابید در زیر آن پوشش پلاستیکی خیس عرق میشدیم و بعد که کمی هوا سرد میشد از همان خیسشدگی سرما میخوردیم.
همهٔ نیروها را با کمک سایر فرماندههان دستهها و گروهانها به صف کردیم تا سوار قایقها شوند. به هنگام سوار شدن یکدیگر را به رسم وداع بغل کردیم. بعضیها با چشمانی خیس.
خداحافظی من با احمد حاجنقی بیشتر طول کشید. گمان کردم این آخرین وداع من با صمیمیترین دوستم هست. اگرچه هیچکدام در آن عملیات شهید نشدیم. تنگ یکدیگر را در آغوش گرفتیم و نمیدانستیم میخندیم یا اشک میریزیم. احمد حاجنقی بسیار شوخطبع بود و در همان حال هم از شوخی و مزهپرانی دست برنمیداشت. جدا شدن از او کار آسانی نبود.
مقداری از راه را با قایقهای موتوریِ بزرگ تا نزدیکترین ایستگاه شناوری که به مواضع عراقیها در مسیر حرکت ما ایجاد شده بود طی کردیم. این ایستگاهها از بههم پیوستن تکههای فلزی مکعبشکلی بهعرض حدود یک متر، طول یکونیم متر و ضخامت سیوپنج سانتیمتر که داخل آنها با آکاسیف پر شده بود، ساخته شده بودند. یک شناور با عرض یک متر و طول دهها متر. کوچهای لرزان بر سطح آبهای آرامِ هور در داخل آبراهههای پیچدرپیچ مرداب. روی آن سکوهای نهچندان پایدار پیاده شدیم. آفتاب خودش را از پشت نیزارها بالا کشیده و میرفت تا در میانهٔ آسمانْ نقطهٔ ظهر را نشان دهد. نیم ساعت وقت داشتیم تا نقشهٔ عملیات را برای نیروها توضیح دهیم.
معمول نبود که نیروهای عادیِ گردانها چیزی از نقشهٔ عملیات بدانند. در این عملیات اما استثنا بود. باید یکایک نیروها در جریان مأموریت واحد خود میبودند. در واقع دستآخر هر بلم که چهار نفر سوار آن بودند، خود یک واحد عملیاتی مستقل میشد. پس باید میدانست چکار کند. همین هم بر پیچیدگی این عملیات افزوده بود. زیرا توضیح طرح عملیات برای نیروهای عادی از روی نقشه کار آسانی نبود. نیروهایی که برخی از آنها سواد خواندن و نوشتن هم نداشتند.
همه سی نفر افراد دستهام را نمیتوانستم در یک جا جمع کنم تا برایشان توضیح دهم. زیرا سکوهای شناور عرض کمی داشتند و امکان تجمع این همه آدم وجود نداشت. آنها را به سه گروه دهنفره تقسیم و برای هر کدام یک جلسهٔ توجیهیِ جداگانه برگزار کردم.
بعد از نماز دستور حرکت صادر شد. همه سوار بلمها و قایقهایمان شدیم. در بخش زیادی از مسیر هر سه گروهان با هم در یک ستون پارو میزدیم. در این مسیرِ مشترک چینکوسوارها جلو میرفتند و ما بلمسوارها به دنبالشان پارو میزدیم. اگرچه قرار بود قبل از عملیات ما بلمسوارها مسیرمان را جدا کنیم و زودتر از آن دو گروهان چینکوسوار به خط دشمن بزنیم.
آرام و ساکت و بااحتیاط بر روی آب صاف و زلالِ آبراههٔ باریکی که از میان دو دیوارهٔ نیهای بلند پیچوتاب میخورد پاروزنان به پیش میراندیم. این دیوارههای تو خالی که در برابر نسیم آرامی هم میلرزیدند، مستحکمترین جانپناه ما بودند. جانپناهی که فقط ما را از دید دشمن حفاظت میکرد، نه از تیر و ترکش. با اینحال تنها حائل بین ما و دشمنی بود که اکنون موازی با خط دفاعیاش، در آبراههای به فاصلهٔ ۲۰۰ متر پارو میزدیم. اگر دشمنْ وجود ما را در آن فاصلهٔ کمی که با او داشتیم میفهمید کافی بود تیربارهایش را روی سطح آب بگیرد و شلیک کند. هیچ مانعی برای اینکه ما پشتش سنگر بگیریم تا آن تیرها به ما اصابت نکند وجود نداشت.
در آن روز سرد زمستانیْ آفتاب دلپذیری میتابید و تنِ بیتاب ما را گرم میکرد. ستونی طولانی از بلمها و چینکوها پشتسرهم در سکوتی وهمانگیز، آرامآرام پیش میرفتند. هیچکس هیچ کلامی نباید میگفتیم. اگر از سرِ ضرورت حرفی پیش میآمد یا به اشاره بیان میشد و یا اگر بههم نزدیک بودیم آرام در گوش یکدیگر نجوا میکردیم. بیسیمهایمان هم خاموش بودند. قرار بود قبل از عملیات هیچ تماس رادیویی نداشته باشیم. زیرا ممکن بود بیسیمها بهوسیلهٔ دشمن شنود شوند و بتوانند کدهای بیسیم را کشف رمز کنند. در آن صورت هیچکاری از هیچکس ساخته نبود و صدها نیرویی که در آبراهههایی در دل دشمن نفوذ کرده بودند بی هیچ امکانِ دفاعی نابود میشدند.
در واقع از همان لحظهای که ستون بلمسواران و قایقرانها به سمت دشمن حرکت کرد، ارتباط ما با همهٔ عقبهٔ فرماندهی و تدارکاتیمان بهطور کامل قطع شد. هر گردان باید خود را مطابق نقشهای که نسبت به آن توجیه شده بود، حرکت میکرد و با توجه به سرعت معینی که برای قایقها محاسبه شده بود رأس ساعتهای معینی به موقعیتهای تعیینشدهای میرسید. تأخیر و یا تعجیل در این حرکت، خطر لو رفتن عملیات و نابودی گردانهای عملکننده را در پی داشت.
گروهانها و دستهها نیز باید با دقت تمام پشت سر یکدیگر پارو میزدند. کوچکترین خطایی ممکن بود آنها را به مسیر اشتباه ببرد و چون تماسِ بیسیم ممکن نبود، امکان تصحیح مسیر و پیوستن مجدد به بقیه نیروها هم وجود نداشت. بنابراین یک اشتباه میتوانست تمام نقشهٔ عملیات را برای همهٔ گردان و درنهایت برای کل یگانهای عملکننده به هم بریزد و باعث تلفات بسیار زیادی شود. چنین بود که افراد با دقت و وسواس بسیار باید پارو می زدند و ستون را دنبال میکردند.
حدود هر یک ساعت، یک بار ستون را چند دقیقهای برای تنفس و استراحت کوتاه متوقّف میکردند. همین ایست و حرکتها نیز باید با مراقبت انجام میشد. با کمی بیدقتی قایقها به هم برخورد میکردند و سروصدا بهپا میشد. در این زمانهای استراحت افراد هر قایق جابهجا میشدند تا نوبت پارو زدن را تعویض کنند. آب و غذا اما زیاد مصرف نمیشد. هم برای صرفهجویی برای شرایطی که تدارکات بهموقع نرسد و هم برای اینکه نیاز کمتری به توالت رفتن باشد.
توالت رفتن در آن شرایط زحمت بسیاری داشت. در زمان حرکت ستون هیچ امکانی برای توالت وجود نداشت. در زمان توقف ستون باید ابتدا قایق را در کنار نیها پارک میکردیم. بعد دستهای از نیها را از سر تا سطح آب چندبار روی خودش میشکستیم تا نهایتا در کنار ساقههای فرورفتهٔ در آب بهگونهای قرار میگرفتند که یک جای پای محکمی را میساختند. آنگاه دستهٔ دیگری را هم به همین صورت در کنار آن شکسته و دو ستون از نی در کنار هم ایجاد میکردیم. این دو ستون میتوانستند وزن ما را تحمل کنند. بعد افراد داخل قایق و افراد سایر قایقهایی که در آن نزدیکی بودند، صورتشان را برمیگرداندند تا یک نفر بتواند در چنان شرایطی به توالت برود. در چنین وضعیتی، مسئله وفتی حاد شد که آب آشامیدنی قمقمههایمان تمام شد و باید از همان آب راکد هور برای نوشیدن نیز استفاده میکردیم.
تا غروب به همین صورت پارو زدیم. هیچ اتفاق خاصی هم نیافتاد. هوا تاریک شد ولی ما همچنان به پارو زدن ادامه دادیم. در سکوت شب باید برای پارو زدن بیشتر دقت میکردیم مبادا سروصدای آن به گوش عراقیهایی که چند ده متر آنطرفتر در سنگرهایشان نگهبانی میدادند برسد. چند ساعتی هم بدون مشکل در تاریکی پارو زدیم. ◀️ ادامه
در جاهایی که آبراههها با هم تقاطع و یا انشعاب پیدا میکردند، علامتهای خاصی نصب شده بود تا راه را اشتباه نرویم. با این حال قایقِ جلودارِ گردان در یکی از این انشعابها راه را اشتباه رفته بود.
شب به نیمه نزدیک شده بود. افرادی که نوبت پارو زدنشان نبود پاهایشان را در فضای تنگِ کف بلم دراز کرده و تنهٔ خودشان را یه دیوارهٔ آن تکیه داده بودند و گاهی خوابی شیرین آنها را دربرمیگرفت. من نیز در چنین خوابی آرمیده بودم. ناگهان با صدای مهیبِ شلیک رگباری از خواب پریدم. رد ردیفی از گلولههای رسام که هوا را میشکافتند و میگذشتند در فاصلهٔ کوتاهی از بالای سرمان دیده میشد. در آن هیاهو دیگر رعایت سکوتْ معنی خودش را از دست داده بود. از بچهها پرسیدم چه شده است و هیچکس هیچ نمیدانست. بلمهای جلو و عقب هم بیخبر از واقعه بودند. نظم ستون بههم ریخته بود و هیچکس نمیدانست چکار باید بکند. بیسیم هم خاموش بود. حرکت ستون متوقف شده بود.
کمی که گیجیِ خواب از سرم پرید حرفهایی را که احمد آن شب پس از جلسهٔ شورای فرماندهی گردان به من گفته بود بهیاد آوردم. مطمئن شدم به یکی از کمینهای دشمن برخورد کردهایم. در این صورت کارمان تمام بود. عملیات لو رفته بود و امکان زنده برگشتن از آن شرایط بسیار دشوار. ترسی سرد وجودم را فرا گرفت و دهنم خشک شد. هیچکاری از من بهعنوان فرمانده دسته ساخته نبود. بلم را به کنارهٔ آبراهه کشیدم و سعی کردم به بقیه افرادِ دستهام بگویم همین کار را بکنند. دو یا سه بلم متوجه حرفم شدند و بقیه در بهت و حیرت و ترس نمیدانستند چه میکنند. همهمهای نامفهوم از همه طرف به گوش میرسید. کاملاً معلوم بود همهٔ نیروها ترسیدهاند.
آب ساکن بود و لحظهها مانند سنگی در آن فرو افتاده و تکان نمیخوردند. ناگهان صدای موتورِ یک قایق برخاست. این آخرین اتفاقی بود که میتوانست بیافتد! شاید صدای موتور قایق گشتی عراق بود. در این صورت تمام گردان به دام افتاده بود. اگر هم یکی از قایقهای چینکو موتورش را روشن کرده بود که با سر وصدایی که ایجاد کرد دیگر محال بود بتوانیم از زیر حملات رگباری تیربارهای عراقی جان سالم بهدر ببریم. لحظاتی بعد صدای موتور قایق قطع شد و احمد عابدی را دیدم که سوار همان قایق به سمت ما که در انتهای ستون بودیم در حرکت است. به ما که رسید. با عجله و مضطرب گفت:
- به کمین عراقیها خوردیم، برگردید!
همهٔ بلمها و چینکوها در حال سر و ته کردن بودند تا به عقب برگردند. بلوایی بهپا شده بود. قایقها به هم برخورد میکردند و سروصدای بچهها هم بلند شده بود. هنوز صدای تیربار عراقیها هم بهگوش میرسید و گاهی صدای زوزهٔ گلولهای که از بالای سرمان عبور میکرد. با اطلاعاتی که از روی نقشهٔ عملیات داشتم؛ تقریبا مطمئن بودم عقبنشینیِ بدون تلفات غیرممکن است. هر لحظه منتظر بودم لشکری از قایقهای دشمن به طرفمان هجوم بیاورند و همهٔ ما را قتلعام کنند. ترس تمام وجودم را پر کرده بود. با اینحال چارهای نبود جز آنکه دستور احمد را اجرا کنیم و بهسرعت روی قایق را برگردانده و عقبنشینی کنیم. البته به عقب راندن برای ما بلمسوارها خیلی آسانتر بود. لازم نبود بلم دور بزند. کافی بود جهت پارو زدنمان را عوض میکردیم. زیرا شکل سر و ته بلم اختلاف ناچیزی با هم دارند؛ برخلاف قایقهای چینکو که عقب آنها مانند دماغهاش تیز نبوده و دیوارهمانند است.
خوشبختانه همهٔ آن بینظمیها و بلبشو بهسرعت جایش را به نظم و انظباط داد. ستون دوباره شکل گرفت و توانستیم از محل درگیری بدون تلفات عقبنشینی کنیم. این عقبنشینی حدود یک کیلومتر ادامه یافت تا به آبراههٔ اصلی برگشتیم.
هنوز هم نمیدانم آن شب نیروهای عراقی پس از اطلاع یافتن از حضور ما در نزدیکی مواضعشان چه برداشتی داشته و بر اساس آن چه دستوری گرفته بودند. آیا ما را بهعنوان گشتهای شناسایی تلقی کرده بودند و با آن آتشباریِ تیربار بهگمان خودشان دورمان کرده بودند، یا اینکه متوجه شده بودند که ما یک گردانِ کاملِ نیروی عملکننده هستیم و با اینحال دستور داشته بودند به همان درگیریِ سبک بسنده کنند تا ما به راهمان ادامه دهیم و سپس در وقت و جای مناسب به ما حمله آورده و تلفات سنگینتری به ما وارد کنند.
هرچه بود، پس از آنکه ما از آن آبراهه عقبنشینی کردیم صدای تیراندازی عراقیها هم قطع شد. دوباره نیزار در سکوت شب آرام گرفت و ما پاروزنان در آبهای زلالی که آسمان پرستاره در آن انعکاس یافته بود، باز به سمت خاکریز اصلی دشمن که هنوز ۲۴ ساعت دیگر باید پارو میزدیم تا به آن برسیم، راهمان را در پیش گرفتیم.
با خستگیِ تمام همچنان پارو زدیم و پارو زدیم تا آنکه سپیده صبح نور نقرهفامش را بر سر نیهای بلند پاشید. نسیم ملایمی وزیدن گرفت و صدای خشخش نیها که بههم ساییده میشدند، سکوت هور را شکست. حس غریبی تمام وجودم را پر کرد. خیال میکردم به سیاره دیگری رفتهام. غربتی غریب را احساس میکردم. اگرچه صدای شلیک گلولههای توپ که از دوردست گهگاه فضا را میشکافت، پردهٔ گوشم را مینواخت ولی هنوز همان صدای رگبار گلولههای دیشب بود که انگار بر روی نواری ضبط شده بود و بهصورت پیدرپی در کنار گوشم پخش میشد. صدای رگباری که تمام تنم را میلرزاند و هیولای مرگ را در پیش چشمانم میرقصاند.
ستون از حرکت باز ایستاد برای اقامهٔ نماز صبح. قایقها را به میانهٔ نیها راندیم و بهنحوی که آموزش دیده بودیم آنها را با دستههای نی محکم بستیم تا حرکت نکنند. بعد با شکستن نیها در یک سوی قایق توالت ساختیم و در سوی دیگر آن از همان آب وضو گرفتیم و بهنوبت یکییکی در همان فضای محدود و تنگِ بلم نماز خواندیم. من وقتی نماز میخواندم بیاختیار اشک میریختم؛ بهخصوص به هنگام قنوت وقتی این دعا را می خواندم: «اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ». بارها و بارها همین را تکرار میکردم و اشک می ریختم. در آن لحظهای که به قنوت بودم و اشکریزان این دعا را میخواندم و از خدا میخواستم به من توفیق شهادت عطا کند، انگار پرواز میکردم. گاهی واقعاً از محیطی که بودم کاملاً فاصله میگرفتم و هیچ چیز جز توجه به خدا و طلب شهادت در وجودم نبود. آن روز نیز چنین نمازی خواندم. همین دعا را آهسته در قنوت زمزمه کردم و آرام اشک ریختم.
تقریباً مطمئن بودم این آخرین نماز صبحی است که میخوانم. براساس حرفِ آن شبِ احمد خودم را برای شهادت آماده کرده بودم. اقرار می کنم در چنین لحظاتی هیچ ترسی از مرگ نداشتم. حتی دلم میخواست هرچه زودتر مرگ، که در هیبت عروسِ شهادت بود، مرا دربربگیرد و سعادتِ همیشگی را نصیبم سازد. این حالتِ روحی آنچنان زیبا و روحنواز و خواستنی بود که هنوز هم طعم شیرینِ آن قنوتها را بهخاطر دارم. شاید باور نکنید ولی هنوز هم دلم میخواهد کاش با همان حالی که داشتم شهید شده بودم و اکنون نبودم تا از آن حال بنویسم. البته این حالتِ روحی در صحنههای درگیری به همین صورت نمیماند. وقتی رگبار گلوله به سمت من میآمد و یا خمپارهای در کنارم منفجر میشد، هیولای ترس بر جانم پنجه میکشید و باید با تمرکز و ذکرهای پیدرپی روحیهام را قوی نگه میداشتم تا بتوانم بر ترسم غلبه کنم.
نماز خواندیم و سپس صبحانه خوردیم و آنگاه در همان فضای محدودی که بهسختی دو نفر میتوانستند پاهایشان را دراز کنند چهارنفری خوابیدیم. هوا سرد بود و هیچ پتو و بالااندازی هم همراه نداشتيم. اما آنقدر خسته بودیم که پلکهایمان در زیر چفیه نازکی که بر روی صورتمان انداختیم گرم بر روی هم افتادند.
پس از مدتی با صدای قاروقور یک هواپیمای ملخی کوچک که در ارتفاع پایین بالای سرمان پرواز میکرد، از خواب پریدم. آفتاب بالا آمده بود و نیزار اندکی گرمتر. بقیه بچهها هم بیدار شده بودند. با دیدن هواپیما سعی کردیم نیهای بیشتری را به روی قایقمان بکشیم تا از دید هواپیما در امان بمانیم. کسی نمیداند آیا آن هواپیما که تا آخر روز چندین بار دیگر هم در همان ارتفاع پایین بر روی محدودهای که قایقهای ما پارک شده بودند پرواز کرد ما را دیده بود یا نه. با اتفاقاتی که بعداً افتاد، میتوان حدس زد که پس از کمین دیشب دشمن از حضور ما در آنجا اطمینان یافته بود. در طول روز هم با انجام پروازهای شناسایی موقعیت و استعداد نیروهای عملکننده ما را شناسایی کرده بود. اما ترجیح داده بود تا ما عملیات خود را انجام دهیم. پس از آن در یک ضدحملهٔ حسابشده میتوانست با وارد کردن تلفات و خسارت های بیشتر دوباره مناطقی را که واگذار کرده بود پس بگیرد.
پس از آنکه از جیرهٔ جنگیای که همراه داشتیم صبحانهٔ مختصری خوردیم، منتظر ماندیم تا هواپیمای شناسایی دشمن منطقه را ترک کند. آنگاه با فرمان احمد عابدی دوباره پارو زدن را شروع کردیم. حدود یک ساعت یا کمی بیشتر پارو زدیم که دو هواپیمای شناساییِ ملخدار دوباره بر بالای سرمان ظاهر شدند. بلافاصله ستون از حرکت باز ایستاد. همهٔ قایق ها را از آبراهه به داخل نیزار هدایت کردیم و سپس با شکستن نیها به استتار آنها پرداختیم. در طول روز چندین بار همین حرکت تکرار شد. پارو زدیم، هواپیماهای شناسایی آمدند، ایستادیم، در داخل نیزار پنهان شدیم و دوباره پاروزنان به راه افتادیم. یک یا دو بار هم بهخاطر حضور هلیکوپترهای دشمن همین مانور را اجرا کردیم.
در بعدازظهر گشتهای هوایی دشمن بیشتر شد. گاهی هم صدای موتور قایقهای گشت عراقی در همان نزدیکی شنیده میشد. ترس و دلهرهای که از صدای قایقهای گشتی دشمن بر جانم میافتاد نسبت به هواپیماها و هلیکوپترهایش بیشتر بود. شاید به این دلیل که آنها را نمیدیدم و نمیتوانستم حدس بزنم که آیا بهزودی به آبراههای که ما در آن بودیم میرسند و بعد درگیری بهوجود میآید یا مسیرشان به سمتی دیگر است. بهدلیل زیاد شدنِ تعداد گشتهای دشمن در زمین و هوا، تقریباً تمام بعدازظهر نتوانستیم پارو بزنیم و حرکت کنیم.
اجازه بدهید دربارهٔ شرایط روحی آن ساعتهای صبرو انتظار در بیخ گوشِ دشمنی که هر لحظه شاید بر سرت بریزد و نابودت کند بیشتر بنویسم. زمان بهکندی میگذشت. به ساعت سیکوی ضدآبی که دیروز بهعنوان ابزار جنگی به من دادهاند نگاه میکنم. عقربهٔ ثانیهشمارش را میبینم حرکت میکند. پس یقیناً ساعت درست کار میکند. یک ساعت یا بیشتر است که به ساعت نگاه نکردهام. آخرین باری که نگاه کردم ساعت ۲:۲۰ بود. الان باید حداقل ساعت ۳:۳۰ باشد. مچ دستم را برمیگردانم تا نگاهی به ساعت بیاندازم. دوباره و سهباره به شمارههای روی ساعت نگاه میکنم. بعد با تصور اینکه ساعت از کار ایستاده است به ثانیهشمار چشم میدوزم. میبینم حرکت میکند! چطور ممکن است؟! ساعت درست کار میکند و این همه زمان گذشته است، حتماً بیشتر از یک ساعت؛ اما هنوز عقربهٔ ساعتشمار ۲:۳۰ رانشان میدهد.
لحظهای به خود می آیم. به خاطرم میآید که قبلاً نیز منجمد شدن زمان را تجربه کردهام. آنجا نیز در شرایط صبر و انتظارِ سختی بودم. در ماجرای ضدحملهای که برای پس گرفتن تپههای نبئه مشرف بر تنگهٔ چزابه داشتیم؛ داستانش را بعداً خواهم نوشت. به خودم دلداری میدهم که شرایط سختی است و چارهای جز تحمل نیست.
ترس مانند صاعقه خودش را به قلبم میکوبد و آن را میلرزاند. سعی میکنم لرزش قلبم را با ذکر دعا آرام کنم و با یادآوری اینکه به احمد قول داده بودم خودم را برای شهادت آماده نمایم. چشمهایم را میبندم و آرام و بیصدا جوری که هیچکس نمیشنود در دلم زمزمه می کنم: «رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَإِسْرَافَنَا فِي أَمْرِنَا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ» و دوباره و چندباره همین آیه را زمزمه میکنم تا آنگاه که آرام میشوم. این آرامش دقایقی دوام میآورد و سپس دوباره ترس چون صاعقهٔ دیگری مرا هدف قرار میدهد و باز من با همین حربه او را از جانم دور میکنم. گاهی نگاهم در نگاه همرزمانم قفل میشود و به لبخندی یکدیگر را مهمان میکنیم. گاهی هم با اشارهٔ ابرو و دست چیزی به هم میفهمانیم ولی کلامی نمیگوییم. نباید بگوییم. تاکتیک این عملیات سکوت است. هرگز اینهمه مدت در کنار آدمها بهسر نبردهام بیآنکه هیچ کلامی بین ما ردوبدل شود. رعایت این سکوتِ طولانی خود زندانیْ ملالآور است و زمختی و سردی را هم بر لحظههایی که سنگین میگذرند اضافه میکند. گاهی تردید به جانم میافتد که اصلاً چرا به جبهه آمدم. اگر نیامده بودم الان در دانشکده سرِ کلاس نشسته بودم. به همکلاسیهایم فکر میکنم که بیخیالِ جنگ و جبهه درسشان را میخوانند و زندگیشان را میکنند. حرف پدر همرزم شهیدم را به خاطر میآورم که میگفت: «من اصلاً درک نمیکنم در کلهٔ شماها چه میگذرد که زندگیِ بیدردسرِ خودتان را رها میکنید و میروید خودتان را جلو گلوله میاندازید.»
وقتی این را گفت جوابش را به لبخندی بسنده کردم. اما اکنون که گلولههای دشمن منتظر کوچکترین خطای ما هستند تا بر سرمان ببارند، گاهی از خودم می پرسم چرا به همان سخن پدر دوست شهیدم بیشتر فکر نکردم.
زمان یخ زده است و من در میانهٔ ملغمهای از چنین شک و ترس و دعاهایی شجاعتم را میآزمایم. گاهی هم کتابدعای جیبیِ همراهم را باز میکنم و مثل خیلیهای دیگر دعایی را از اول تا آخر آهسته میخوانم و در میانهٔ دعا چشمهایم خیس میشوند.
روز دوم هم با همه سختیهایش گذشت. نور سرخرنگِ غروب گلهای وزوزی نی ها را لمس می کرد و نیستان بی آنکه نغمه ای از آن برآید در باد شامگاهی بی تاب شده و به هر سو خم می شد. آب زلال هور که با نگاهی تا عمق آن دیده میشد، آرام آرام می رفت که دوباره در تیرگی شب قیرگون شود. فقط باید چند ساعت دیگر دوام می آوردیم. اگر چند ساعت دیگر بدون درگیری و بی آنکه به وسیله نیروهای گشتی دشمن و سنگرهای کمین شان دیده شویم پارو می زدیم می توانستیم به نقطه رهایی برسیم. محلی که از آنجا عملیات شروع می شود و حرکت نهایی برای حمله به خط دفاعی دشمن آغاز می گردد.
با دستور فرماندهگردان ستون قایقها به سمت جلو به حرکت درآمد. بدنهایمان از بیحرکتیِ چندینساعته کرخت شده بودند و مدتی طول کشید تا بتوانیم با سرعت و مهارتِ کافی دوباره پارو بزنیم. دو یا سه ساعت در آرامشِ کامل پارو زدیم. گلولههای پیدرپیِ منوری که عراقیها میزدند، کمی نگرانکننده بود و حکایت از هوشیاری آنها داشت. حداقل نشان میداد به انجام تحرکاتی در اطرافشان مشکوک شدهاند. این هوشیاریِ دشمن برای عملیات ما که صددرصد بر اساس غافلگیری آنها طراحی شده بود، سم مهلکی بهشمار میرفت. ما اما همچنان به جلو راندیم تا رأس زمانِ مقرر که ساعت یازده شب بود، از نقطهٔ رهاییْ هجوم خود را به خط دشمن آغاز کنیم.
حدود ساعت ده شب بود که در میان آبراهه به یک دوراهی رسیدیم. در آنجا ما که بلمسوار بودیم مستقیم ادامه مسیر دادیم. در زمان تدوین این کتاب آقای رضایی فرماندهگروهانِ دو به من گفت درنتیجهٔ تداخل مسیری که با یکی از گردانهای لشکر امامحسین اصفهان پیدا کرده بودند، حرکت قایقهایشان دچار بینظمی شده بود.» این بینظمی باعث شده احمد عابدی با تعدادی از چینکوسوارها به سمت راست بروند و آقای رضایی و سید یحیی سلیمانی که او هم فرماندهگروهان سه بود، به اتفاق نیروهایشان کمی سرگردان شوند. این نیروها پس از شروعِ درگیری، خارج از طرح عملیاتی که برای گردان ما بود، به سنگرهای عراقیها که روی جادهٔ خندق بوده، حمله بردهاند و پس از درگیری سنگین آنجا را به تصرف خود درآورده بودند. ایشان در همان جا تیری به گلویش اصابت میکند ولی خوشبختانه جان سالم بهدر میبرد.
بهتدریج آتشباریِ پراکندهای از خمپاره در اینجا و آنجا بهچشم میخورد. حتی قبل از رسیدن ما به نقطهٔ رهایی، صدای رگبار سنگین مسلسل از حد راست گردان ما بهگوش میرسید و ردیف گلولههای رسام آنها را میتوانستیم ببینیم. آنجا محدودهٔ عملیاتی بچههای اصفهان در قالب لشکر امام حسین بود. بهتدریج از ارتفاع و تراکم نیهای نیزار کاسته میشد؛ نشانهای از اینکه فاصلهٔ ما با خاکریز دفاعی دشمن به کمتر از یک کیلومتر رسیده بود. بااینحال، هنوز از سنگرهای دشمن در خاکریزِ روبهروی ما هیچ گلولهای شلیک نمیشد. همین باعث دلگرمی من بود. زیرا بهنظرم رسید حداقل در این قسمت از خط، هنوز دشمن از حضور ما در نزدیکی استحکامات دفاعیاش بیخبر است. آرامآرام به آخرین ردیفِ نیهای پراکنده نیزار رسیدیم. از آن بهبعد، در جلو ما پهنهای از آبِ آرام و صاف بود که کوچکترین حرکتی بر روی آن بهآسانی قابل دیدن بود. از آنجا تا خاکریز دشمن حدود دویست متر مسافت باقی مانده بود.
چند دقیقه در همان نقطه صبر کردیم تا عقربههای ساعتهایمان، یازده را نشان دهند. هوا سرد بود. سیوپنج ساعت بود که پارو زده بودیم. در این مدت خواب و استراحت درستی نداشتیم. یکبار هم به کمین دشمن برخورد کرده بودیم. تمام دیشب و امروز را هم در دلهرهٔ برخورد با گشتیهای آبی و هوایی دشمن بهسر برده بودیم. با همهٔ این سختیها و خستگیِ جانکاه، تازه رسیده بودیم به مرحلهای که باید با بلم به سمت سنگرهای بتونیِ دشمن حرکت میکردیم؛ جایی که نیروهای تازهنفس و مجهز به مسلسل و تیربارِ عراقی منتظرمان بودند. علاوهبر اینها، سیمهای خاردار و آتش توپخانه و خمپاره هم بود.
این توقف دقایقی بیش طول نکشید و ساعت موعود فرا رسید. فرماندهگروهان ما در آن نزدیکی دیده نمیشد و نمیدانم چه اتفاقی برایش افتاده بود. فرمانده یکی دیگر از دستهها هم گم شده بود. بنابراین به فرمانِ من غواصهایی که همراه ما بودند خودشان را به آب انداختند تا بدون آنکه دشمن آنها را ببیند از زیر آبْ خودشان را به خط دشمن برسانند. قرارمان این بود که غواصها وقتی سنگر دشمن را منهدم کردند با چراغقوه به ما علامت بدهند تا پارو بزنیم و بهسرعت خودمان را به خاکریز دشمن برسانیم و به آنها ملحق شویم. آنها این فاصله را باید حداکثر در پنج دقیقه طی میکردند. بیش از پانزده دقیقه گذشته بود که تیربار عراقی، که در سنگر روبهروی ما قرار داشت، شروع به شلیک کرد. هیچ خبری از غواصها نبود. گلولههای تیربارِ دشمن سفیر میکشیدند و از بالای سر ما میگذشتند.
بهنظرم رسید که این رگبارها بیهدف شلیک میشدند. بنابراین حتی اگر غواصها اسیر یا شهید شده بودند و عملیات لو رفته بود، ولی هنوز دشمن بلمهای ما را ندیده بود و این عالی بود.
انتظار بیشتر چیزی را تغییر نمیداد و فقط احتمال تلفات ما را بیشتر میکرد. بنابراین تصمیم گرفتم به سمت خاکریز دشمن پارو بزنیم و خودمان را به سنگرهای آنها برسانیم. این کارِ بسیار خطرناکی بود. باید رودرروی کسانی که در سنگر بتونیْ پشت تیربار نشسته و به سمت ما آتش میریختند پارو میزدیم؛ بیآنکه کوچکترین سنگر و جانپناهی داشته باشیم. اما چارهٔ دیگری هم نبود. نه امکان عقبنشینی وجود داشت و نه من در آن لحظه مطلقاً به عقبنشینی فکر میکردم.
اگر ما عقب مینشستیم، هم خودمان را در مهلکههای پشت سرمان گرفتار میکردیم و هم باعث شکست عملیاتی میشدیم که چندین یگان دیگر همراه با ما درگیر شده بودند. بنابراین باید خطر میکردیم و به استقبال شهادت میرفتیم. این تنها چیزی بود که در آن لحظهها به آن فکر کردم. به بچهها گفتم برای اینکه امکان هدف قرار گرفته شدنشان را کمتر کنند، در کف بلمها دراز بکشند و در همان حالت پارو بزنند. این حالت را قبلاً تمرین نکرده بودیم. ارتفاع کمِ گلولههایی که از بالای سرمان میگذشتند مرا به این شیوه وادار کرد. با چند بلم مستقیماً به سمت خاکریز دشمن حرکت کردیم و تعداد دیگری از بلمها خودشان را به سمت چپ کشاندند تا از آنجا به سمت خاکریز دشمن پیشروی کنند.
با تمام قدرت شروع به پارو زدن کردیم. رگبار گلوله همچنان بهسوی ما میآمد. دیگر هیچ کنترلی بر بقیه بلمهای دستهام نداشتم. سرنشینانِ هر بلم باید میکوشیدند هم خود را از گلولهها محفوظ بدارند و هم با سرعتِ هرچهبیشتر پارو بزنند تا در کمترین زمانِ ممکن خودشان را به خاکریز دشمن برسانند. دقایقی بعد، بلم ما محکم به سیم خارداری برخورد کرد که درست در کنار خاکریز دشمن داخل آب نصب شده بود. خوشبختانه در آن نقطه از خاکریز، نیروی عراقی نبود.
بهسرعت دستبهکار شدیم تا سیمهای خاردار را کنار زده و از بلم پیاده شویم. قیچی و ابزارِ برشِ سیمخاردار هم در اختیارمان نبود. روی سکوی جلو بلم ایستادم و با یک خیزِ بلند سعی کردم از روی سیمخاردار پرش کنم. پرشم ناقص انجام شد و پاهایم به قسمت انتهایی سیمخاردارِ حلقوی گیر کرد. قسمتهایی از لباسهایم پاره شدند و خراشهایی بر بدنم افتاد. اما خیلی زود توانستم قدمهای بعدیام را بر روی خشکی و بیرون از سیمخاردار حلقوی بگذارم. بعد کمک کردم تا بقیه بچهها هم بتوانند از بلم پیاده شوند. از همه اطراف گلوله میآمد و معلوم نبود کدام گلوله از عراقیهاست و کدام گلولهها را بچههای ما، که تازه به خط دشمن رسیده بودند، شلیک میکنند.
من و معاونم حمید بلافاصله بچههایی را که در همان اطراف به خط دشمن رسیده بودند سرجمع کردیم. خوشبختانه در بین آنها که آنجا بودند کسی زخمی نشده بود. باید بلافاصله آرایش نظامی مناسبی میگرفتیم تا مراقب حرکات دشمن باشیم. چند سنگر به چپ و راست را بچهها نارنجک انداختند تا اطمینان حاصل کنند عراقیِ زندهای داخل آنها نیست. اکنون یک سرپل حسابی و قابل اطمینانی در خشکی داشتیم که میتوانستیم روی آن بایستیم و عملیات را ادامه دهیم. تیربارهای دشمن از سه طرف بیهدف شلیک میکردند ولی هنوز از گلولههای توپ و خمپاره دشمن خبری نبود. تصمیم گرفتیم همان تعداد افرادی که به خشکی رسیده بودیم به دو قسمت تقسیم شویم و هر کدام به یک سمت خاکریز حرکت کرده و سنگرهای دشمن را پاکسازی کنیم.
گروهی که به سمت چپ رفت، خیلی زود با تیرباری که از چهارراهْ آتش سنگینی میریخت متوقف شد. من قرار بود همراه با تعدادی از بچهها سمت راست خاکریز را پاکسازی کنیم. چند نفر از بچهها راه افتاده بودند ولی من هنوز مشغول صحبت با حمید بودم. ناگهان سید رضوی، درحالی که به زمین و زمان بدوبیراه میگفت، پریشان از راه رسید. هنوز از او علت عصبانیتش را نپرسیده بودم که قبضهٔ آرپیجی خودش را محکم جلو پای من و حمید به زمین کوبید و دادوبیداد راه انداخت که: «لامصب کار نمیکنه، آقای ثنایی! آرپیجیام کار نمیکنه! چکار کنم؟ بیچاره شدم!»
برای خراب بودن قبضهٔ آرپیجیاش چنان عزا گرفته و بیتاب شده بود که انگار دنیا روی سرش خراب شده باشد. جلو رفتم و بازویش را گرفتم و پیشانیاش را بوسیدم: «غصه نخور سید! الان یک آرپیجی به تو میدم.» حسینی را صدا زدم، که آرپیجیزن دیگرِ دسته بود، میدانستم که این سید رضوی بهتر کار میکند، قبضهٔ آرپیجی حسینی را گرفتم و به سید دادم. از خوشحالی خم شد دستم را ببوسد. کنار کشیدم و شانهاش را بوسیدم. موشکاندازش را بلافاصله مسلح کرد و با شتاب در دل شب که تاریکی آن با نور گلولهها و منورها کمجان شده بود، به طرف سنگر تیربار عراقی رفت…
◀️ ادامهٔ ماجرا را میتوانید در کتاب «نه برای جنگ» بخوانید
#ثنایی_نژاد 🆔 @yek_harf_az_hezaran