پیش نمایش پارت های ۱۸، ۱۹، ۲۰

پیش نمایش پارت های ۱۸، ۱۹، ۲۰

محدوده‌ی بازی

〆 𝙂𝙖𝙢𝙚 𝙍𝙖𝙣𝙜𝙚‌ 〆

••📖FɪᴄTᴡᴇᴇᴛ...




KOOK POV


+اشتباه دیدی بومگیو. من‌ جونگکوک‌ رو‌ نبوسیدم!

_عه دروغ نگو مینی...خودم دیدم رفته بودین تو دهن هم داشتین همو بوس بوسی میکردین!

+چون قبلش چندتا سیلی زده بودم تو صورتش فقط داشتم ازش عذرخواهی میکردم..

_آخه مینی لبات تا خرخره تو حلقوم کوکی بود!

+خب اینم یه جور عذرخواهیه دیگه

_بعد چرا هی خودتو بهش می‌مالیدی؟ 

+آخه اونجام میخارید.. 

_تازه همش داشتی باسن جونگ‌کوکیو چنگ میزدی!

+چون باسنش برای تیر خوردن خارش گرفته بود..

_ولی بابا کوکی خیلی قشنگ داشت بابا مینی رو میبوسید.

پسرک بلافاصله با یه لبخند پهن سمتم چرخید و ذوق زده دستاشو بهم کوبید. 

_کوک توروخدا...میشه یه بار دیگه ببوسی جیمینو؟؟ 

چه حس خوبی داشت

بودن کنار جفت پسرهام... 

دیدن لبخندهای از ته دلشون..

از اینکه پسر بچه‌هام صحیح و سالم پیشم بودن

و مگه میتونستم به چشم‌های قلبی اون بچه شیطون جواب رد بدم؟ 

+قبولــه کوکی؟؟ 

_نخیر باید از اینجا بریم بیرون... 

بومگیو در پاسخ به لحن جدی جیمین سریع از بغلم پایین اومد و پاشو مصرانه زمین کوبید:

_بابا مینی اخم کردن بهت نمیاددد. کوکی زودباش ببوسمش اخماشو باز کن! 

اما بومگیو انگار به بوسیدن اخمای پسرک دلبندم راضی نشد..

_نخیر منظورم لباش بود زودباش لبای مینی رو ببوس..

+چه گیری دادی تو به بوسیده شدن من بچه

_توروخدا مینی...بزار کوکی یه بار دیگه ببوستت. دوست دارم بوس بوسی کردنتونو از نزدیک ببینم!

+گفتم نه.. 

_کوکی تو یه چیزی بهش بگو!

+من که از خدامه... 

_فاک جونگکوک چی داری میگی؟؟ 

این جوری که جیمین بهم چشم غره رفت مثل اینکه وقتش بود خودمو بعد از این جریانات مرده فرض کنم.. 

+بهتره الان از این جهنم بریم بیرون نظرت چیه جئون؟ 

پسرک خنده خنده دندون هاشو روی هم فشار دادو ابرویی برام باریک کرد.

_خب مگه چیه جیمین؟ این بچه که همه چیو دیده.

مستانه سر جلو میبرم تا لبامو بزارم رو لبات که.. 

+ببوسی منو کشتمت! 

از لحن بامزه‌ت شل میخندم 

یه ذره دیگه میام سمت لبات که... 

+ببوسی منو به خدا شهیدت کردم جئون

_پس شهادتم مبارک

به دور از چشمای بومگیو اسلحه‌تو روی شکمم میذاری و از خودت دورم میکنی. چشمامو خمارتر میکنی و شکل مستانه‌ی لبخندمو عمیق تر..

+برو عقب جونگکوک!

_و تو منو از چی میترسونی؟ از آرزوم؟ که برام برآورده‌ش نکردی؟

+بچه اینجاست..

_آتش به اختیاری!

+بدآموزی داره

_آرزومو برآورده نمیکنی؟ 

+داره نگاهمون میکنه

_پس من خودم برآورده‌ت میکنم 

+چی..؟

_لبو بده بیاد ببینم پدرسوخته بچه منتظره!

حتی مهلت ممانعت بهت نمیدم. بلافاصله دستامو قاب صورت بیبی فیست میکنم و می‌بوسمت. تا نفس دارم می‌بوسمت و‌ می‌چشمت و اصلا اهمیتی نداره یه جفت چشم خردسال داره با عشق نگاهمون میکنه 

_واییی مبارکــــه! 

همون لحظه فریاد خوشحالی بومگیو به هوا میره. همین که شروع میکنه به دست زدن، جیمین خجالت زده از بوسیدنم دل میکنه و سرشو پایین میندازه... 

_وای خیلی کیــوت بـود..

+نظرت چیه بومگیو؟ این پدرسوخته‌ی چموشو خوب بوسیدم؟ 

پسربچه درپاسخ به سوالم بالا و پایین پرید:

_بابا کوکی خیلی قشنگ بوس بوسی میکنه بابا مینیو واییی...یعنی یکی پیدا میشه منو هم این شکلی دوست داشته باشه؟



.

.

.

.



_نه نه نمیخوام...نمیخوام بمیرم...منو انتخاب کن‌ مینی!...من نمیخوام تیر بخورم...درد داره...تیر خوردن درد داره....توروخدا بیا دستمو باز کن جیمینیی هیونگ...تو بهم قول دادیی...بهم قول دادی امشب منو میبری خونه...من میخوام برم پیش مامانمممم منو انتخاب کننن!!!



.

.

.




KOOK P.O.V


+میدونستی این طوری سکسی تری جیمین؟ 

_چه طوری؟ 

_هورمون هام وقتی عرق میکنی بیشتر دوستت دارن.. 

و دروغ هم نمیگفتم. سفت شدن پایین تنمو هرلحظه بیشتر حس میکردم وقتی پسرک لگنشو بهم چسبونده بود و برجستگی پایین تنه‌هامونو کاملا روی همدیگه قراره داده بود. انگار عقایدو افکار اونم دست کمی از مال من نداشت چون دم عمیقی از هوای اطرافم گرفت و اسممو آروم زیر گوشم ناله کرد

_جونگکوکآه...

+جانم؟

هوس انگیز گاز کوچیکی از لاله‌ی گوشش گرفتم و مجددا رایحه‌ی سردو تلخ روی گردن معرقش رو وارد ریه‌هام کردم. حالا داره بیشتر از همیشه هورمون هامو تحریک میکنه بوسه‌هایی که پسرک متقابلا تو گودی گردنم میذاره و ناخواسته از تو بغلم جدا میشه: 

_باید راه بیوفتیم..

برخلاف میلم خمارگونه ازش فاصله میگیرم: 

+کجا؟ 

_دنبال پدرم جین یانگ. تو کشتی نبود پس احتمالا اونم باید تو همین انبار باشه..

همین که پسرک ازم جدا میشه، اسلحه‌شو مسلح به شلیک میکنه و سمت یکی از خروجی های تونل پا تند میکنه

_اما قبلش باید بریم پیش بومگیو..

+چی....بومگیو هم مگه اینجاســـت؟؟ 

_آره جز محموله ها بود...تو کانکس برده‌ها...

+الان کجاست؟ 

_بالا تو یه جعبه بزرگ قایمش کردم

+تو اون بچه رو از کشتی با خودت آوردی اینجااا جیمییین؟؟



.

.

.

.


+داری چیکار میکنی یونگــی الان خودتــو به کشتــن میـدی!

_بزار برم..

+هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنــی میخوای بمیــری؟؟

_ولم کن هوسوک بزار اون حروم زاده ها رو بزنم

+از جونــت سیــر شــدی؟؟؟ 

_جونم...جونم اونجاست..تو دستای اوناست 

+میخوای خودتو ازم بگیری آررره؟

_ولم کن هوسوک بزار برم پیش جیمین!





JIMIN P.O.V


_همیشه آرزو داشتم شمارو از نزدیک ببینم جیمین هیونگ اما برام دست نیافتنی بودید! تعریف زیباییتون رو از بقیه شنیده بودم...و واقعا همین طوره. شما واقعا زیبا هستید.


دستم روی اسلحه ی پشت کمرم چفت شده بود!

جرعت نشونه گرفتن به سمتش رو نداشتم.

اگه منو شناخته بود چی؟

اگه هویت واقعیم به‌ گوشش رسیده بود؟ 

اگه اینا همه‌ش یه نقش بود برای گول زدن من؟

آخه چه طوری میتونستم بهش شلیک کنم؟ 

چه طوری میتونستم برای محافظت از خودم به اون بچه آسیبی بزنم؟

+اسمت چیه بچه جون؟ 

پسرک با چشمای گردالی و درشتش تو صورتم خندید و تعظیم طولانی بهم کرد:

_تهیون...کانگ تهیون هستم قربان.



.

.

.

.




Yoojin P.O.V


_به جون مادرم قسم نمیدونم از چی حرف میزنین رئیس! من...من نفوذی نیستم...قسم میخورم من جاسوس نیستم. این وسط یه سوتفاهمی پیش اومده. نمیدونم کی از من بهتون بد گفته ولی من...من نفوذی نیستم..

 ته سوک از شدت وحشت به گریه و التماس افتاده بود...و چه قدر تماشای این لحظه برام دردناک بود! با اینکه خیلی وقته بهش شک کرده بودم اما هنوزم باورش برام سخت بود یکی از وفادارترین پسرهام بشه همونی که یه روز از پشت بهم خنجر میزنه و منو به این حال و روز رقت انگیز میندازه.

+باید خیلی زودتر به حرف کانگین گوش میکردم و از شرت خلاص میشدم. اما حیف که بهت فرصت دادم خودت واقعیتو نشون بدی...و نشونم دادی...امشب خودت خائنتو خوب نشونم دادی چوی تهسوک! 

_باور کنین نفوذی خودِ کانگینه! بزارین براتون توضیح بدم رئیس چیا ازش دیدم..

_تو جهنم بهت خوش بگذره پسرم!


.

.

.



JIMIN P.O.V


+آقا پلیسه رو می‌بخشی برای زخمای تنت؟ برای بغضت؟ ترست؟ سرمای تنت؟ برای چشمای خیست؟ میبخشی جیمینیو...که یکم دیر اومد پیشت؟ 

_همه‌ش نگاهم به در بود. چشم به راهت بودم مینی. میدونستم میای. میدونستم بلاخره میایو نجاتم میدی. برای همین نترسیدم..از هیچی نترسیدم

+آخه چرا گریه میکنی فندوقِ من؟ 

بوسه‌ای روی موهای پسر بچه گذاشتم و به خودم فشارش دادم:

+دیدی آقا پلیسه بلاخره اومد نجاتت داد؟ دیدی به قولش عمل کرد تا ببرتت پیش مامانت؟ نگفته بودم آدم بدها هیچ وقت برنده بازی دزدوپلیسی نمیشن؟

_هیونگ...میشه بریم خونه؟ اینجا..اینجا خیلی سرده

+همین امشب میریم خونه گیو...اما قبلش باید بریم آقا دزده رو نجات بدیم! 

چشمای گردالیش برق خوشحالی زد:

+بابا جونگکوکی؟

آستین های پیرهنم رو تا بالای آرنجم تا زدم:

_کمکم میکنی سروان کوچولو؟ 

مسلح کردم اسلحه پشت کمرمو و چشمکی ریزی بهش زدم:

_کمکم میکنی آقا دزده رو دستگیر کنیم؟ 

+بعدم ببریم تو خونه‌مون بازداشتش کنیم؟

_شایدم تو بغلمون، روی تختمون، بین بازوهامون...میای بازداشتش کنیم؟ 

پسرک با خوشحالی کودکانه‌ای دست‌هاشو به هم کوبید:

+بریم بابا کوکی رو تو بغلمون بازداشت کنیم.




.

.

.

.

.



_جیمین کجاست؟! 

+چه طور رییس؟ 

_گفتم پسرمممم کجاست؟؟

+تو کشتی! 

_برو دنبالشو بیارش اینجا...

+آخه جیمین وسط این جهنم چه اهمیتی داره؟؟؟ در حال حاضر شما برای بقای این سازمان مهم ترین! فعلا باید هر طور شده شمارو صحیح وسالم از اینجا ببرم بیرون. بالگرد کم کم داره از راه میرسه نباید وقت تلف کنیم. 

_گفتم برو جیمینووو بیار اینجا !! 

+اگه نگران پسرتون هستید باید بگم خودم مراقبشم. بلافاصله بعد از اینکه به سلامت سوار بالگرد شدین..میرم دنبال جیمین و با بالگرد دوم با خودم میارمش هنگ کنگ. الان فعلا اولویت شمایین رئیس! 

_نشنیدی چی گفتم کانگییین؟؟ به افرادت بگو پسرمو صحیح وسالم بیارن اینجا...مثل جونتون مراقبشین فهمیدین؟؟؟

+اما رییس..توروخدا منطقی باشین...جیمین تو کشتیه...دیگه وقتی برای آوردنش نداریم- 

_تو این جهنم نمیتونم اون بچه رو تنها بزارم کانگین چرا نمیفهمی؟؟!! میخوای تک‌و تنها اینجا ولش کنم تا اون مامورهای حرومزاده بکشنش؟ برو جیمینو بیار اینجا...و حواست بهش باشه یه مو از سر اون بچه کم نشه!! 

+اطاعت رییس. میارمش خدمتتون!

_جین یانگ و جونگکوک هم بیار اینجا. بلاخره وقتِ آخرین نمایشه!

+چی..؟

_آخرین رقص!



.

.

.

.



JIMIN P.O.V


_خدایا خودت بگو چیکار کنم؟ 

ترسیده نگاهی به دوروبرم میندازم. وحشت همه جای تنم رو به لرزه انداخته حتی سر زانوهامو...بد مخمصه‌ای شده بود تعقیب شدنم از جانب مردی که همچنان صدای قدم های ناشیانهش از پشت سرم شنیده میشد اما مدام پشت دیوارها قایم میشدو خودشو بهم نشون نمیداد...

_تو کی هستی عوضــی؟؟ 

و این طاقت به سر اومد!

حتی نمیدونم چیشد که تصمیم گرفتم یه لحظه سوپرایزش کنم و سمتش بچرخم. 

_کی هستی که منو تعقیب میکنــی؟؟

اسلحه‌مو به قصد شلیک به سمتش گرفتم که همون لحظه چشمام از دیدنش تو حدقه چرخید:

_بو..بومگیو؟ 

+بابا مینی...

دم سنگینی حبس میشه تو سینه‌م اما حتی به بازدم نمیرسه... چون به ثانیه نمیکشه صدای تیراندازی بلند میشه تو حوالیِ من و پسربچه‌ای که هاج و واج وسط اون مهلکه ایستاده بود و به درگیری دو گروه از افراد مسلح نگاه میکرد.. 

_خدای منننن گیــو... 

بی درنگ پاهام پرواز میکنه به سمت پسر بچه‌ی بغض کرده‌ای که وحشت زده وسط اون درگیری گوش هاشو چسبیده و معصومانه نگاهم میکنه.. 

_جیمینی...هیونگ..

+نه نه بومگیــو شلیک نکنین یه بچــه اینجاســت!! 

دیوانه وار به سمتش میدوم که همون لحظه...



.

.

.

.




Kook P.O.V


تاریکی؟ 

چه تعریفی داره برای من؟

حتی اگر کور هم باشم میتونم ببینمت جیمین!

آخه انقدر مدام خوابت رو دیدم 

راه رفتنت رو تو رویاهام زندگی کردم 

انقدر نبودی و عشق ورزیده‌م به سایه‌ت

که از روی سایه‌ت هم میتونم تشخیصت بدم بزرگ مرد کوچک من!

تا پرواز کردن تو بغلت چندان فاصله‌ای ندارم

هنوزم محاله دیدنِ رخ زیبای قرص ماهت 

اما من سوی چشمام رو برای قاب گرفتن این لحظه تنگ میکنم 

وقتی به اسلحه‌ی توی دستت چنگ میزنی

 و با جذابیت نفس گیری که تاحالا ازت ندیدم خشاب اسلحه‌ت رو میکشی

 گارد نظامی می‌گیری و کورمال کورمال به سمتم میای 

میخوای بهم شلیک کنی قلبِ من؟

میخوای آرزوم رو برآورده کنی؟ 

_بلاخره پیدات کردم!

آره بلاخره پیدات کردم گمگشته 

از ته دل میخندم و دستمو میزارم روی شونه‌ی لرزونت 

آغوشمو برای به آغوش کشیدنت باز میکنم 

آخه تو همه‌ی جون منی جیمین

مگه میشه این جون بمونه از این تن جدا؟ 

یک قدم راهه از تو تا دامان خاک! 

بلکه برگردی به سمتم اون اسلحه رو شلیک کنی به قلبم

قلبی که همین الانشم از زیبایی بی حدوحصرت نمیزنه

_بمیر عوضــی! 

خدایا... 

چه قدر تن صدای قشنگت مردونه تر شده. 

چه قدر حنجره‌ت پختره تر شده پسر لکنتیِ دلبرِ من

 درست مثل بچه شیری که الان به یه شیر بالغ تبدیل 

شده...

و من یه بار دیگه میمیرم برای خش فریادِ گلوت وقتی سمتم می‌چرخی و اسلحه‌ت رو به طرف قلبم نشونه میگیری: 

_بمیـررر حروم زاده! 

یه جا خونده بودم 

روزی که عاشق بشی میمیری

آخه چه میدونستم

اولین تجربه‌ام بود 

اما حتی اگه میدونستم آخرین تجربه‌م میشه 

حتی اگه میدونستم تهش به دست تو میمیرم 

با نقش عاشقانه ی گلوله‌هات روی تنم

با خونریزی زخمام توی بغلت 

حتی اگه میدونستم تهش قراره بین بازوهات جون بدم

بازم عاشقت میشدم..

_بمیر بمیر بمیررر!!!

انقدر ازم متنفری که من دوستت دارم.

گلوله‌های نفرت و ترست رو سه بار به سمتم شلیک میکنی 

و من هر سه بارش رو برات عاشقی میکنم 

با هر ضربش برات میرقصم و میرقصم و میرقصم 

آخرش هم خودمو میندازم تو بغل ریزه میزه‌ت

بلاخره خودمو میرسونم به وطنم...

_جیمینی.. 

+من...چیکار کردم؟

_دیدی...بالخره...تو بغلم پیدات کردم؟

چیه وصف این حس و حال؟

همین که بغلت میکنم

همین که سرمو تو گودی گردنِ معطرت دفن میکنم 

از گوشه‌ی لبهام لبخند چکه میکنه 

قبل از خونی که بخواد گودی گردنت رو خیس کنه 

تا عطر تنت اینجاست

نبضم به تو وابسته‌ست

آخه مرگ چه عجله‌ای داره وقتی 

بوی نفسه‌ات جانانه شدن با جان من؟

_بغلم...نمیکنی..لوبو؟ 

+من...من به کی شلیک..کردم؟ 

_...جیمین 

+من...من...باهات چیکار کردم کوک؟

.

.

.

.

.




KOOK P.O.V




+بیا بغلم جیمین..

_ازم دوور شــــو!

+نکن عمر من...نکن...منو از خودت دور نکن 

_خفه شو من عمرت نیستمم ازم فاصله بگیـــر!

+آروم باش

_دهنتو ببنددد گفتم ازم دور شووو!!

پسرک خواست با کف دستاش به سینه‌م بکوبه که مچ دستاشو گرو گرفتم.. 

+تو بغل میخوای جیمین!

_داری چیکار میکنــی لعنتی ولم کن 

+تو منو میخوای!

_دستت بهـــم نخورهــه

+تو جونگکوکی میخوای.. 

_من هیچی از توی خودخواه عوضی نمیخــوام

میخوای یه سیلی محکم دیگه تو صورتم بزنی که

سریع مثل عروسک خرسی میگیرمت توی بغلم 

+بیا سرجات عمر من.. 

و انگار همون شد.. 

آب روی آتیش! 

اولش مثل جوجه ها وول میخوری تو بغلم 

اما انگاری دیگه زورت بهم نمیرسه 

زورت به خواسته‌ی قلبی خودتم نمیرسه 

+آخ جیمین...

اومدی نشستی سرجات..

دیدی گفتم تو بغل میخوای؟

.

.

.

.



JIMIN P.O.V


+مشتاق دیدار جیمینی! دست پسرهاتو گرفتی با این عجله کجا میری؟ دلت اومد بابا یوجینی رو تنها بذاری بری؟ 

بی درنگ کلتم رو‌ به طرفش نشونه گرفتم:

_اسلحه‌تو از رو سر بابام بردارر!!

+فکر کردی میذارم پسرهاتو از اینجا ببری بیرون جیمین؟ 

_تموم شد عوضی دیگه دنبال چی هستی؟؟ امشب همه چی برای تو و افرادت تموم شد. نه تونستی بزرگترین معامله‌ی عمرت رو انجام بدی و نه از کشورت فرار کنی هنگ کنگ! اینجا آخره خطه یوجین. همه افرادت اون بیرون کشته شدن. به زودی مامورها این متروکه رو هم پیدا میکنن و پدرت رو درمیارن. بهتره اسلحه‌تو بندازی زمین و تسلیم بشی. از کشتن یه سازمانیِ رده بالا جز مرگ هیچی عایدت نمیشه..

این دفعه نوبت حمله ی من بود!

پوزخند زنان سمتش قدم برداشتم. 

باید می ترسوندمش تا بتونم پدرمو از چنگالش نجات بدم. باید میترسوندمش تا مجبورش کنم اون اسلحه لعنتیو از روی سر مافوقم برداره که الان مطمئن شده بودم به اجبارِ یوجین پشت اون ستون ایستاده بود تا مانعی بشه برای خارج شدن منو جونگکوک از انبار..

+من قرار نیست تنهایی بمیرم. امشب همه باهم میمیریم!

نفس تو سینه‌م حبس شد وقتی پوزخند زنان اشاره کرد به جونگکوکی که هاج و واج با یه بچه تو بغلش پشت سرم ایستاده بود...

_قبل از اینکه افرادم همین الان دوتا جون از هفتا جونتو ازت بگیرن...نظرت چیه؟

 زانوهام به ناگه سست شد و چشمام برای چند لحظه سیاهی رفت. نه قلبی بود برای تپیدن و نه توانی بود برای پلک زدن. حتی جرعت نداشتم برگردم به عقب و روبه رو بشم با تعداد زیادی از افراد یوجین که همگی از پشت ستون ها بیرون پریده بودن و پشت سر جونگکوک و بومگیو ایستاده بودن. اسلحه‌هاشون رو گذاشته بودن روی سر اون دونفر و به چهره‌ی وحشت زده‌م پوزخند موفقیت آمیزی میزدند.

_اسلحه‌تو بنداز پارک. وگرنه افرادم مغز اون دو نفر رو تو دهنشون میارن.

+کوک..

نمیتونستم... 

نمیتونستم چشم بردارم از گردالی های خیس اما به خون نشسته‌ی جونگکوکی که سرش رو پیوسته در جهت مخالفت به طرفین تکون میداد 

اما...چه بد که چاره‌ای جز تسلیم شدن برام نمونده بود..اونم وقتی بومگیو وحشت زده از اسلحه‌ی روی سرش تو بغل جونگکوک به گریه افتاده بود. 

+جیمینی..جیمینی نجاتمون بده توروخدا...من..من نمیخوام تیر بخورم...من نمیخوام بمیرم...جیمینی هیونـگ...من..من میترسم.. 

_آیگو جیمینی هیونگ...اون بچه خیلی بیقراری میکنه. به نظر میرسه نمیخواد بمیره. یه نگاه به چشمای ترسیده‌ی جونگکوکی بنداز! ببینم تو که دلت نمیخواد درکنار پدرت، جفت پسرهاتم امشب از دست بدی؟ 

تموم شد...

هر چی امید تو وجودم بود نیست و نابود شد. مرگ آرزوهام وقتی اتفاق افتاد که سر اسلحه‌ها در یک لحظه نشونه گرفته شد به طرف قلب عزیز ترین آدمای زندگیم...قلب جونگکوک...قلب بومگیو...قلب پدرم!

_قلب کدومشونو اول بزنم جیمین؟ 

نجوای شیطان کافی بود تا اسلحه از تو دستام سر بخوره و روی زمین سقوط کنه...و طنین انداز بشه صدای قهقه‌های وحشیانه‌ی پیرمردی که تن من و جونگکوک رو از بابتش به رعشه انداخته بود:

_بریم که بازی آخر رو شروع کنیم.

آماده‌این برای آخرین رقص؟!






Report Page