پسرهای بد هم به بهشت میرن!

پسرهای بد هم به بهشت میرن!

It's tamana


پارت دوم:


صدای مهیب رعد و برق و بارون شدیدی که انگار شیشه های گلفروشی رو میشکست ،کیونگسو رو مدام از جا میپروند؛نونا نیومده بود و امروز باید تنهایی برمی‌گشت، چتر رنگین کمونیش و کوله پشتیش رو برداشت،که اگه فردا باز هم هوا بارونی بود،بدون چتر نمونه،بارون بند اومده بود و خورشید وسط آسمون به زیبایی میدرخشید ،بعد از اینکه مطمئن شد در و خوب قفل کرده،نگاه شفافش رو به آسمون داد و یکدفعه چیزی توجهش رو جلب کرد:اوه اون..اون یه رنگین کمونه..آره آخ جون رنگین کمون..


کاش میتونست این زیبایی رو به نونا نشون بده اما اون اینجا نبود پس به عابرهایی که با تعجب نگاهش میکردن ،آسمون رو نشون میداد و گذاشت همه محو لبخند های بزرگ و قشنگش بشن.


بعد از مدتی ایستادن به سمت خونه برگشت،وقتی بعد ازون طوفان که باعث می‌شد قلبش مثل گنجیشک بزنه ،هدیه آسمون بهش ابرهای تپل و رنگین کمون بود ،کاش نونا حرفش رو قبول میکرد...دنیای آدم بزرگ ها هم اینجوری بود،اما نونا همیشه میگفت دنیای کیونگسو با همه فرق داره و کاش هیچوقت نفهمه زشتی و تاریکیش رو...


اما سویی از ته قلبش آرزو میکرد اگه قراره یه روز ابر های سیاه مهمون زندگیش بشن،ابرهای تپل و سفید هم پشت سرشون وارد بشن...



دیدن صورتش تو چاله های کوچیک و بزرگ آب باعث خندیدنش میشد و برای اینکه عکس صورتش رو خراب نکنه از روی چاله ها می‌پرید


با شنیدن صدای بلند دعوا از آخر کوچه ای که خونه اشون اونجا بود،ترسیده خودش رو پشت یکی از ماشین ها قایم کرد ،همون بچه های شر که درحال کتک کاری بودن ،نفهمید تا کی اونجا وایساده بود که با برگشتن اون بچه ها و دیدنشون که زخمی و لباسهاشون پاره شده بود ،خودش رو روی زمین مچاله کرد،با رد شدنشون،به سختی روی پاهاش ایستاد و درحالیکه همچنان میلرزید وارد ساختمون شد با دیدن همون پسر قد بلندی که روزهای زیادی منتظرش بود و اون نیومده بود،شگفت زده جلو رفت که متوجه خون روی دست هاش شد و به سمتش خم شد


_اوه ....ناجی...ناجی زخمی شده؟


ابروهای پسر با شنیدن صدای مزاحم درهم شد :چی میگی احمق؟


کیونگسو که انتظار این بداخلاقی رو نداشت ،سرجاش وایساد و کوله پشتیش رو زمین گذاشت :سویی احمق نیست


_هست اگه نبود مث اونموقع که پشت ماشینا قایم شده بود الان هم فرار میکرد،هی...داری چیکار میکنی


و سعی کرد دست هاش رو از اون موجود کوچولویی کع فکر نمی‌کرد انقدر قوی باشه ،جدا کنه که نتونست


کیونگسو با دقت دستمال مرطوب رو ،رو انگشت های زخمی پسر می‌کشید و نمیدونست پس کله گرد و موهای قارچیش باعث میشه ،پسر بلندتر بخواد بوسیدنشون رو امتحان کنه اما بجای اینکار،گردنش رو گرفت و از خودش دورش کرد


کیونگسو بدعنق به پسر بلندتر نگاه کرد :چرا اینکار و با سویی میکنی؟سویی برات چبس زخم زد


پسر بلندتر کلافه از حرف زدن های رو اعصابش پوفی کشید و دوباره زنگ خونه رو زد:انقدر مثل بچه ها حرف نزن تو یه آدم بزرگی ،همین کارا رو کردی که نونا رو به جون من انداختی


با بی‌هوا باز شدن در،نوناش درحالیکه دست پیرزنی رو گرفته بود ازون خارج شد،چانیول با چشمای گشاد شده نگاهش بینشون میچرخید،با اهمی که گفت حواس نونا رو به خودش جمع کرد.


_هی چانی،چقد خوب شد اومدی،غذای کیونگسو رو بده تا من مادربزرگ و ببرم دکتر


+مگه من پرستارشم نونا؟


دختر جوون همونجور که لبخندهای درخشنده میزد با دستش پسر بزرگتر رو کنار زد و سمت کیونگسویی که گیج شده نگاهش میکرد رفت:سویی ،این پسره دراز برادرمه،مامان بابام از خونه پرتش کردن بیرون و قراره پیش ما زندگی کنه ،نظرت چیه؟ حتی مجبورش کردم اون پسر بچه های پرو رو کتک بزنه که دیگه دور و بر سویی من نیان ،به نونا افتخار میکنی مگه نه ؟


+یا یا نونا یعنی چی من و پرت کردن من خودم اومدم بیرون چرا دروغ میگی


پسر بلند تر معترض غرغر کرد.


نونا بعد از نیم نگاهی به برادرش ،سری یه تاسف براش تکون داد و دست های کوچیک سویی رو گرفت


÷نونا چرا به سویی نگفت میخواد، هرمونی رو با خودش ببره؟


_اومو،نونا بازم متاسفه..برگشتنی برات خوراکی میخرم خوبه؟ پسر خوبی باش


و دست انداخت موهای ابریشمی پسر رو بهم ریخت


بعد از رفتنشون،چانیول در و باز گذاشت و به سمت مبل های نشیمن رفت و لم داد و بی توجه به پسرک معصومی که شکمش قار و قور میکرد شبکه های تلویزیونی رو بالا و پایین کرد.


به هیچ وجه نمیخواست محو اون دوتا چشم درشت بشه و خودش رو به دردسر بندازه


کیونگسو که از بی توجهی های زیاد چانیول دلش گرفته بود ناراحت روی زمین سرد کناد اشپزخونه نشست و گذاشت قطره های اشک،بدون مکث رو صورت زیبا و پنبه ایش جاری بشه



چانیول متعجب از نشنیدن صدایی بابت پسر کوچیکتر ،از جا بلند شد و اون رو درحالیکه سرش رو ،رو زانوهاش گذاشته بود و بی صدا گریه میکرد،دید ،ترسیده به سمتش رفت و صداش زد:هی ..چیشده؟ترسیدی؟نونا زود برمیگرده گریه نکن


+سو از اینکه نونا رفته ناراحت نیست ،از این ناراحتهاز این ناراحته که یولی باهاش قهر کرده،مگه سویی چیکار کرده؟ پسر بدی بوده؟


چانیول کلافه از اینکه اشک پسر رو اینطور دراورده زیر لب به خودش فحش داد،نونا بهش گفته بود کیونگسو خیلی حساسه هرچند که نمیخواست بهش اهمیتی بده اما اینطور دیدن شکنندگی پسرک، عذاب وجدانش رو زیاد میکرد،با انگشت شصت چشم های خوشگلش رو از اشک پاک می‌کرد و درحالیکه به خودش میگفت فقط همین یباره و دیگه تکرار نمیشه، خیره به چشم های مشکی پسر که با اشک براق و زیباتر شده بودن عذرخواهی کرد:من معذرت میخوام سویی کوچولو میشه چانیولی و ببخشی و بیای باهاش غذا بخوری ؟



ممنون از اینکه قسمت دوم این داستان روهم میخونید🫂


Report Page