يک تجربه‌ی ناتمام | چند کلمه درباره‌ی نمايشنامه‌ی «آموزگاران»

يک تجربه‌ی ناتمام | چند کلمه درباره‌ی نمايشنامه‌ی «آموزگاران»

محسن يلفانی

*با سپاس از آقای ناصر رحمانی‌نژاد برای در اختیار قرار دادن این متن از آرشیو انجمن تئاتر ایران و همچنین آقای محسن یلفانی برای اجازه‌ی بازنشر آن توسط گروه تئاتر اگزیت.


«آموزگاران» در دورانی نوشته و اجرا شد که علاقه و توجه خاصی به سیاست در تئاتر، ھمچنان که در ھنرھای ديگر، به وجود آمده بود. منظورم سال‌ھای آخر دھه چھل است. در توضیح فضای سیاسی اين سال ھا بايد به ياد آورد که سال‌ھای میانی دھه چھل، در پی چند سال فعالیت و مبارزه از جانب گروه‌ھا و گرايش‌ھای گوناگون، که نقطه پايان آنھا شــکســت تظاھرات ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، و فعال مایشائی شاه با برنامه ھای انقلاب ســفیدش بود، در نوعی ســکوت و انفعال ســیاســی گذشــت و به ھمین علت، سرکوب موضوعیت خود را از دست داد و سانسور تا حدی ملايم شد و اندک فرصتی برای عرضه و انتشار آثار و آراء مستقل فراھم آمد. از اواخر دھه چھل، شايد به علت ھمین اندک «گشایش»، موج جديدی از علاقه به امر ســیاســی به وجود آمد. نسل جديدی از فعالان و مبارزان سیاسی به صحنه آمدند که ويژگی برجسته‌شان تاثیر گرفتن از گرايش جھانی علاقه به آرمان ھا و روش ھای انقلابی و ايده ھای جھان سومی و در ضمن، نکوھش و طرد شیوه ھای مسالمت جويانه و قانونی مبارزه سیاسی بود.

 اما در نمايشــنامه‌ھایی که از دور يا نزديک از اين فضــا تاثیر پذیرفته و شــھرت «ســیاســی» پیدا کرده و به ھمین علت مورد توجه مردم قرار گرفته بودند، کار بیشتر به برخی اشارات سربسته و اظھارات دوپھلو ختم می‌شد –چیزی که در ھمان زمان به تسامح به عنوان نوعی سمبولیسم سیاسی از آن سخن می‌گفتند.

در آموزگاران، البته بدون قصد و طرحی برای مقابله با آن «سمبولیسم»، امر سیاست و درگیری و مبارزه سیاسی به صورت يکی از عناصر يا داده‌ھا و يا مفروضات «اکسیون» به کار گرفته شده بود _يا ســعی شده بود که بشود_ و در ضــمن ضرورتا جا و مکان اول را ھم در میان موضوع‌ھا و مايه‌ھای نمايشنامه نداشت. بسیاری چیزھای ديگر ھم بود، (مسائل خصوصی، گرفتاری‌ھای فردی، مشکلات و کشمکش‌های اداری، روابط خانوادگی يا دوســـتانه و حتی اشاراتی به مشـــکلات جنســـی _البته به گونه ای بســـیار خوددارانه و محجوبانه !). اما جنبه سیاسی نمایشنامه در اجرای سلطانپور، و به نظر من در نوعی ھمکاری و حتی تبانی با تماشاگر، که در جستجو و منتظر اشارات و «پیام‌ھای» سیاسی بود، تقويت شد. از طرف ديگر، اجرای نمايشنامه (دی ماه ۱۳۴۹) با اوج‌گیری نسبی فعالیت‌ھای سیاسی و تظاھرات دانشـجويان و معلمان ھمزمان شـد. در چنین فضـا‌يی بود كه در شـب يازدھم اجرا، ھنگامی كه من به تئاتر رفتم، دوســـتان خبر دادند كه مأموران ساواک وارد تئاتر شده و ســلطانپور را دســتگیر كرده‌اند و دنبال من می‌گردند. به مســئولان سالن ھم اعلام كرده‌ بودند كه بايد نمايش متوقف شود. به اين ترتیب نمايش توقیف شد و من ھم فردای آن شب به رشت بازگشتم. در آن موقع من در رشت دبیر بودم و برای بازی در آموزگاران موقتا از رئیس دبیرستان مرخصی گرفته و از دوست قديمی‌ام پرويز خضرائی خواھش کرده بودم به جای من سر کلاس‌ھا حاضر شود. به ھمین علت بود که می‌بايسـت خود را ھر چه زودتر به رشـت می‌رساندم تا گرفتاری‌ای برای رئیس دبیرســتان پیش نیايد. رحمانی‌نژاد، که در «آموزگاران» بازی می‌کرد و در ضـمن مشـغول آماده کردن نمايشـنامه‌ی «حسـنک وزير» سـلطانپور برای اجرا بود، به ياد می‌آورد که در جلســه‌ی تمرين خبر دســتگیری ســلطانپور را به او اطلاع می‌دھند. او بلافاصــله خود را به تئاتر (سالن انجمن ايران و آمريکا) می‌رساند. هنگامی که عده‌ای از دانشجویان برای تماشای نمایش به محل اجرا می‌آیند، رحمانی‌نژاد به آنها اطلاع می‌دهد که سلطانپور دستگیر و نمایشنامه توقیف شده است. دانشجويان در صدد اعتراض (شکستن شیشه‌ها و آتش زدن انجمن ایران و آمریکا) برمی‌آیند. رحمانی‌نژاد با نماینده‌ی دانشجویان صحبت می‌کند و برای او توضیح می‌دهد که فعلا علت دستگیری سلطانپور معلوم نیست و تظاھرات دانشجویان ممکن است وضعیت او را دشوارتر کند. با توضیحات رحمانی‌نژاد دانشجویان و دیگر کسانی که برای تماشای نمایش آمده بودند و غلغله‌ای برپا کرده بودند، ضمن دادن شعارهایی محل را ترک می‌کنند.

من دو روز بعد در رشت، در اتاق دفتر دبیرستان محمدرضا شاه، دستگیر شدم. ھمراه با سلطانپور سـه ماھی در زندان‌ھای قزل‌قلعه و قصـر گذرانديم. در آن سال‌ها ھنوز سرکوب ساواک خیلی شدید نشده بود. دو بار در دادگاه نظامی برای اجرای اين تئاتر محاكمه شدیم و سرانجام ھركدام به دو ماه حبس قابل خريد ( ! ) محكوم شديم. 

می‌شود گفت نمايشنامه به خودی خود عناصری از مبارزه‌جویی و مخالفت در برابر وضع موجود و در برابر رژيم داشت. يكی از شخصیت‌ھای نمايشنامه يک مبارز سیاسی بود و با يک گروه مخفی ھمکاری می‌کرد. البته ما، يا به عبارتی تماشاگر، ھمراه با ديگر شــخصــیت‌ھای نمايشــنامه، ھنگامی متوجه فعالیت ســیاســی او می‌شویم که او دســتگیر شده و مأموران ساواک خانه او را تفتیش كرده و كتاب‌ھايش را برده‌اند. اما نمايشــنامه بیشــتر داســتان زندگی چند دبیر و آموزگار جوان بود و طبیعتا در آن دوران روحیه مخالفت با رژيم و وضع موجود و ناخرسندی در میان آموزگاران و دبیران بسیار رايج بود. می‌شود گفت که در آن دوره ھمه مخالف بودند. و طبیعتا کسانی كه تحصــیلاتی داشــتند بیش از ديگران. دلايل روشــنی ھم برای اين مخالفت وجود داشــت. به ويژه از جانب آموزگاران و دبیران كه در آن دوره نســبت به کسانی كه ھمان تحصـیلات و تجارب را داشـتند از تبعیض‌ھای بیشـتری رنج می‌بردند، و از اين طرف ھم جای شــكايت برایشان باقی می‌ماند. اما باز ھم بايد بگويم که ســلطانپور در اجرای خودش اين جنبه ھا را خیلی تقويت كرده بود. برای نمونه، او صحنه‌ای را كه من كم و بیش به شیوه‌ای طنزآمیز نوشته بودم، با تابلوئی كاملا جدی و ھیجان انگیز پايان داد. در اين صــــحنه از اختلافی که بین چند نفر از دبیران و رئیس فرھنگ پیش آمده صــحبت می‌شود و در پايان صحنه، اين دبیران به ياد فعالیت‌ھای دوران دانشــجويی‌شان، به گونه‌ای مســـخره آمیز و در نوعی parodie در ھمان اتاق مســـکونی‌شان دســـت به تظاھرات می‌زنند. شعارھایی ھم كه می‌دھند در واقع مضحكه است، بیشتر برای خنده و بازی... اما اين صحنه به وسیله‌ی ســلطانپور شدت و خشونت ويژه‌ای پیدا كرد. و در پايان، يكی از آموزگاران يك لوله بخاری برمی‌داشــت و مانند مســلســل به سوی ديگران شــلیك می‌کرد. اين نوع دخالت‌ھا و تأكیدھای ســـلطانپور _که به عنوان کارگردان حق او بود و من ھم طبعا مخالفتی با آن نداشـــتم _ نمايشـــنامه را از آنچه بود تندتر كرد. و گمان می‌كنم اين شگردھا به مذاق دانشجويان تماشاچی خیلی خوش می‌آمد و بر عكس مسئولان سازمان امنیت را تحريك و متوجه‌ كرده بود كه چنین نمايشنامه «مخرب و ضاله‌ای» در حال اجرا اســـــت.

 پیش از آموزگاران نمايشــــنامه تک پرده‌ای «کارمندھای روز جمعه» را نوشتم. نوعی دست‌گرمی برای نوشتن آموزگاران. اين نمايشنامه را ناصر رحمانی نژاد در جنگی به نام «کتاب روز» چاپ کرد. در ھمان شــماره، يا در يکی از شــماره‌ھای بعدی «کتاب روز» در آگھی مانندی خبر از انتشار قريب‌الوقوع نمايشــــنامه‌ای با نام «در کنار زنــد گی» دادم، کــه همان آموزگاران بود. ســــلطانپور دســــت‌نويس نمايشــــنامه را خواند و پیشــنھاد کرد که به وســیله انجمن تئاتر ايران اجرا شود و خودش کارگردانی آن را به عھده بگیرد. من طبعا با خوشحالی ھر چه بیشتر قبول کردم. ضمن ھمان گفتگوھای اول کار از من خواست که نام نمايشــــنامه را تغییر دھم. به نظر من عنوان «در کنار زندگی» بد نبود. آمیزه‌ای از ابھام و تخیل و تواضــــع که در ضــــمن به زندگی نه چندان «جدی» شــخصــیت‌ھای نمايشــنامه اشاره داشــت. ســلطانپور می‌گفت که آدم‌ھای نمايشـــنامه نه در کنار زندگی که در متن زندگی حضـــور دارند. می‌گفت مگر ديگران که شـــغل يا موقعیت ظاھرا مھم‌تر يا بھتری دارند چه می‌کنند که اين معلم‌ھا را در کنار زندگی فرض کنیم. در آن سال‌ھا رابطه من با سلطانپور، ھمچون ھمان روزھای اولی که در سال۱۳۴۰در کلاس ھنرپیشگی آناھیتا با ھم آشــنا و بلافاصــله دوســت شدیم، عمیقا اعتمادآمیز و سرشار از يگانگی در تشــخیص‌ھا و ســــلیقه‌ھا بود. پس نظر او را پذيرفتم و قرار شــــد نام نمايشــــنامه را تغییر دھیم و پس از جر و بحث و جستجوی فراوان، بر سر نام آموزگاران توافق کرديم و اين اشکال حقوقی يا اداری را ھم ناديده گرفتیم که اکثر شخصیت‌ھای نمايشنامه، برحسب تعريف وزارت آموزش و پرورش، که احتمالا امروز ھم جاری و ساری است، «دبیر» به حساب می‌آمدند و نه «آموزگار». 

رابطه دوستانه و اعتمادآمیز من با سلطانپور باعث شد تا دست او را در اجرای نمايشنامه کاملا باز بگذارم و اغلب پیشنھادھايش را بپذيرم. بايد تصريح کنم که در آنچه از آموزگاران به خاطر مانده، نقش و تاثیر اوست که مھم‌تر و تعیین کننده تر است. درباره رابطه دوستانه و اعتمادآمیز میان نمايشنامه‌نويس و کارگردان، و تاثیر آن در اجرای ھر نمايش، با توجه به جا و مقامی که ھر يک در اين کار برای خود قائلند، فراوان می‌توان گفت. من از اين موھبت در ھمکاری با ناصر رحمانی‌نژاد و ابراهیم مکی و بعدھا در ھمکاری با تینوش نظم‌جو، برخوردار بوده ام. مواردی نیز پیش آمده است که نمايشنامه ام را از کارگردان پس گرفته و از اجرای آن صرف‌نظر کرده ام.

تا آنجا که به ياد دارم روزنامه ھا و مجله ھای آن زمان درباره «آموزگاران» چیزی ننوشتند. گمان می‌کنم اگر «آموزگاران» توقیف نمی‌شـــــد و نويســـنده و کارگردانش از شانس دســـتگیری و زندان و محاکمه به اتھام «تحریک مردم به مسلح شدن» محروم می‌ماندند، کار بررسی و انتقاد از آن ســـیر طبیعی خود را – تا حدی که در ايران آن روز می شــد انتظار داشــت – طی می‌کرد، و در نتیجه از حرف و ســــخن‌ھای زائد و اغلب بی‌ربطی که درباره آن گفته شــد، پرھیز می‌شــد. نمايشــــنامه‌نويس ھم، آزاد از تعبیر و تفسیرهایی که تحت‌تاثیر توقیف و دستگیری از آن شد، می‌توانست با وقوف بیشتری بر کار خود تأمل کند و ضــعف‌ھا و نارسائی‌ھای آن را دريابد. تنھا در سال‌های اخیر بوده اســت که من چند اشاره‌ای، خالی از رودربايســتی و از ســر علاقه و نگرانی به نفس کار تئاتر، درباره اين نمايشــنامه نگون‌بخت دیده‌ام، که آن ھم باز زير تاثیر بختک دائمی سانسور تک زبانی و خوددارانه بوده است. 

با اين حال هم در آن زمان مصــطفی شــعاعیان نقد مفصــلی بر آموزگاران نوشــت و شــبی جمعی از ما را (من، سلطانپور و سیاوش کسرائی _گمان می کنم رحمانی‌نژاد يکی ديگر از دوره‌ھای زندان خود را می‌گذرانید) به خانه‌اش دعوت کرد. در اتاقی بیشــــتر زير-زمینی تا رو-زمینی در يکی از خانه‌ھای قديمی و سنتی تھران از ما پذيرائی کرد و در حالی که استکان‌ھای ما را دم به دم از عرق پر می‌کرد و بشــــقاب‌ھای کتلت را که مادرش از زير پرده رد می‌کرد، جلوی ما می‌گذاشت، نقد بسیار مفصلش را برايمان خواند. متاسفانه جزئیات نقدش را به ياد ندارم. اما به خوبی به ياد دارم که در برابر نکته‌سنجی‌ھا و باريک بینی‌ھا و موشکافی‌ھای جراح مآبانه اين انقلابی ھوشــمند و شریف، که نوشــتن و اجرای نمايشــنامه را تمام و کمال به جای يک اکسیون سیاسی گرفته بود، چگونه عرق شرم از پیشانی‌ام سرازير بود. (رحمانی نژاد قول داده است که نقد شعاعیان را که فقط در خارج از کشور امکان انتشار يافت، به دست بیاورد و به علاقمندان عرضه کند.) 

اسماعیل خوئی نیز درباره «آموزگاران» اظھار نظری کرد که با وجود کوتاه و مختصر بودنش _و شايد به ھمین علت_ ھیچ وقت فراموشش نکرده‌ام. گفتگوی ما در شبی صورت گرفت که نمايش توقیف شده بود. آن شب را برای پرھیز از دستگیر شدن به اتفاق چند نفر از دوستان با ھمراھی و در واقع با راھنمائی خوئی، تا صــبح در خیابان‌ھای تھران گذرانديم. حرف خوئی اين بود که نمايشــنامه در آخرين صــحنه خود لحن يا زبان يا شــیوه «توصــیفی» را کنار می‌گذارد و لحنی «دستوری» به خود می‌گیرد. و منظورش ھم صحنه‌ای بود که در آن «حسین» با وجود خســتگی و سرخوردگی و نیاز به تفريح و عرق خوری، تحت‌تاثیر اندرزھا و راھنمائی‌ھای ساده‌دلانه «رضا» قرار می گیرد، از رفتن به کافه ھمراه با دوستانش صرف‌نظر می‌کند و تصمیم می‌گیرد در کنار «رضا» بماند و ھمراه با او کار «مطالعه» را شروع کند. _ در آن روزگار «مطالعه» اولین گام به سوی اقدام و مبارزه سیاسی بود. من ايراد خوئی را نپذيرفتم و به او پاسخ دادم که ما حق نداريم تماشاچی را بعد از اين که اين ھمه ما را تحمل و ھمراھی می‌کند و در ھمه‌ی زير و بالاھای نمايشنامه شريک می‌شود، به حال خود رھا کنیم و از او بخواھیم که به ھمان توصیف و تعريف و تصویری که ما ارائه داده ايم، قناعت کند و لازم اســت که راه‌ھای ديگری را، به جز پناه بردن به کافه و عرق‌خوری، پیش رويش قراردھیم. با اين حال در ته دل می‌دانستم که حق با خوئی است. چرا که، ھمچنان که بعدھا دريافتم و اين دريافت را آويزه گوش خود قرار دادم، تئاتر بیش از آن که مدرســــه‌ای برای آموزش و اندرز و راھنمائی باشد، معبدی است برای آشنائی و خودشناسی و تشفی و تزکیه و رستگاری.

در بازنگری نمايشنامه «آموزگاران»، که کمتر فرصت و يا رغبت آن پیش می‌آيد، بیش از ھر چیز ضــعف‌ھا و نقص‌ھای آن است که آزارم می‌دھد. به خصوص که اين نمايشــــنامه بســــیاری از عناصــــر و اجزای يک نمايشــنامه خوب را در برداشــت: ھفت شــخصــیت که، از يک سو، در تعادل با ھم و يک‌سانی نسبی موقعیــت اجتماعی و شغلی‌شان، هماهنگی و «وحدت» نمايشنامه را تضمین می‌کردند و، از سوی ديگر، با تفاوت‌ھا و تعارض‌ھایشان، امکان پیشرفت اکســــیون و کشــــمکش را فراھم می‌آوردند. زمان نمايشـــنامه نیز، که يک سال تحصـــیلی را در برمی‌گرفت، می‌توانسـت نوعی انسـجام سـمفونیک برای آن ايجاد کند: پائیز و جمع کردن شــــمعدانی‌ھا (پرده اول)، زمســتان و سرما و برف و بخاری (پرده دوم)، ســنگین شدن بار سال تحصــیلی و خســتگی‌ھا و عرق خوری‌ھا و دعواھا (پرده سوم)، و سرانجام پایان سال و تعطیلی که در عین حال، رھائی و آسایش و از دست رفتگی و احساس بیھودگی را به ھمراه می آورد (پرده چھارم). و اين ھمه در فضای يک شـــھر کوچک و دور افتاده سال‌های دھه چھل، که خود دنیای مســــتقل و کوچک و جمع و جوری بود، می‌توانســـت به نوبه خود مايه انســـجام و اســـتحکام نمايشـــنامه شود. اما خامی وناشی‌گری، که در بیست و ھفت سالگی ھمچنان دوام آورده بود، باعث شـــد تا نتوانم از اين اجزا و عناصـــر آماده و مناســـب چنان که بايد اســــتفاده کنم. احاطه و تســــلط لازم بر شــــخصــــیت‌ھا، برای پرورش و ارائه‌شان، وجود نداشــــت. به رغم اين که ھمگی را در زندگی واقعی شــــناخته و تجربه کرده بودم، از بینش و آگاھی و به خصوص از اعتماد به نفس برای پرداخت‌شان محروم بودم، و در نتیجه جرأت و حتی تصور به کار گرفتن تخیل در تقويت رفتار و گفتارشان نداشــتم. فقدان تخیل و ابداع، حادثه و ســیر دراماتیک نمايشــنامه را از قدرت انداخته بود و آن را به امر عادی و پیش پا افتاده تبديل کرده بود. بیش از ھر چیز ضــــعف زبان، رنگ‌پريدگی و کم‌جانی گفتگوھا و تنگنا و فقر واژگانی نمايشــنامه را از جذابیت و گیرائی و کشــش محروم می کرد.

در سال ۱۳۵۸، که اندک امکان و فرصتی فراھم آمده بود، فروشنده آخرين نسخه‌ھای يکی از چاپ‌ھای بی نام و نشان آموزگاران را با خواھش و تمنا وادار کردم تا کتاب ھا را از بین ببرد. و متن تصحیح و اصلاح شده‌ای از آن به ناشــر اولیه‌اش، «انتشارات رز»، دادم. اما حتی اين متن ھم دينی را که نســبت به آن داشتم ادا نکرد و داغ خامی و ناشی‌گری يک سیاه مشق ھمچنان بر پیشانی آموزگاران باقی ماند.

اخیرا فرصتی پیش آمد و توانستم دو نمايشنامه تک پرده ای «تله» و «مرد متوسط» را بازنويسی کنم، و به خیال خودم آثار غبن خامی و جوانی _ بھتر اســــت بگويم کودکی _ را از آنھا بزدايم. آيا بار ديگر چنین فرصتی برای آموزگاران فراھم خواھد آمد؟

*

محسن یلفانی

ژوئیه ۲۰۱۰



  • قسمت‌هایی از این متن، که با بهره گرفتن از حافظه‌ی بی‌نظیر ناصر رحمانی‌نژاد نوشته شده، در گفتگویی با تینوش نظم‌جو، (در یک خانواده‌ی ایرانی، نشر نی، تهران، ۱۳۸۷) آمده است.




از راست به چپ:

ایستاده: رضا بابک، علی زرینی، مسعود سلطانپور، حسن عسگری

پشت میز: سعید سلطانپور، محسن یلفانی، ناصر رحمانی‌نژاد

نشسته: اکبر زنجانپور






Report Page