و این چراغ، هنوز روشن است
مخاطب سبزدر آن خانهی خاموش، که دیوارهایش به سکوت آغشتهاند و پنجرههایش به تاریکی، مردی نشسته است که دیگر نه در پی سلطنت است، نه در پی رقابت، نه در پی انتقام. او اکنون، صدای وجدان است. صدایی که در سکوت میبالد، در انزوا میروید، و در تاریکی میدرخشد.
و زن، آن همراه دیرین، همچنان ایستاده است. نه چون نگهبان، که چون نگارندهی تاریخ. چشمانش، سالهاست که به جای فریاد، سکوت را به زبان آوردهاند. و این سکوت، خود فریادیست که در هیاهوی روزمرگی، کمتر کسی میشنود.
در این حصر، مرد به درون خویش بازگشته است. نه چون مغضوبی از قدرت، که چون سالکی از حقیقت. و آن خانه، که روزگاری مرکز فرمان بود، اکنون به خانقاه وجدان بدل شده است؛ جایی که در آن، نه فرمانی صادر میشود، نه خطابهای ایراد، بلکه هر نفس، مکاشفهایست، و هر سکوت، آیهای.
او دیگر سیاستمدار نیست. او دیگر در پی قدرت نیست. او دیگر در پی تاج نیست. او صدای وجدان است. صدایی که نه از گلوی سیاست، که از جان انسان برمیخیزد. صدایی که در هر بیانیهاش، نه وعده میدهد، نه تهدید میکند، بلکه میپرسد. و پرسش، آغاز بیداریست.
او میپرسد:
آیا شکوه تاج، ارزش بیم جان را دارد؟
آیا قدرت، بیحقیقت، چیزی جز زنجیر است؟
آیا نمیتوان، چون کیخسرو، تاج را واگذاشت و در کوهستان حقیقت ناپدید شد؟
یا چون موسوی، در خانهای خاموش، به صدای وجدان بدل شد؟
و این پرسشها، نه برای تاریخاند، که برای اکنون. نه برای سیاستمداران، که برای هر انسانی که هنوز قلبی دارد، و هنوز میتواند بشنود. بشنود صدای مردی که در سکوت، فریاد میزند؛ صدای زنی که در حصر، ایستاده است؛ صدای خانهای که خاموش نیست، بلکه در دل شب، چراغیست برای بیداری.
در آن خانه، زمان دیگر خطی نیست. ساعتها از دیوارها رخت بربستهاند، و روز و شب، در هم آمیختهاند. تنها نشانهی گذر زمان، پژمردگی گلهای باغچه است، و برگهایی که در حیاط خلوت، بیصدا میافتند. و مرد، در میان این سکوت، به رنگها پناه برده است. بومها را گشوده، قلممو را برداشته، و آغاز کرده به نقاشی. اما اینبار، نه برای زیبایی، که برای شهادت. هر رنگ، فریادیست؛ هر خط، زخمی؛ هر تصویر، روایتی از دردی که نمیتوان گفت، اما میتوان دید.
و زن، آن همراه خاموش، در کنار او ایستاده است. نه چون همسر، که چون ستون. نه چون شاهد، که چون شریک. او نیز، چون زینب پس از عاشورا، نه فریاد زده، نه گریسته، بلکه ایستاده است. و ایستادن او، خود فریادیست که در تاریخ خواهد ماند.
در این حصر، مرد به حافظ بازگشته است. به آن دیوان کهنه، که در هر برگش، آینهای از وجدان است. و چون میخواند:
«دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدا را...»
میداند که این دل، نه از اندوه حصر، که از بار حقیقت میلرزد.
و چون شبها در سکوت مینشیند، گاه به یاد کیخسرو میافتد؛ آن شاهی که تاج را واگذاشت، و در کوهستان ناپدید شد. و با خود میگوید: آیا این نیز کوهستانیست؟ آیا این خانه، همان غار حراست؟ آیا در این سکوت، وحیی هست که باید شنید؟
و پاسخ، در دل خودش است. چرا که حصر، اگرچه دیوار دارد، اما دیوارهایش از بیرون است، نه از درون. و مرد، در درون، آزاد است. آزادتر از همیشه. چرا که دیگر نه باید تصمیم بگیرد، نه باید فرمان دهد، نه باید سیاست بورزد. تنها باید ببیند، بنویسد، بفهمد. و این فهم، حکمت است.
و هر بیانیهاش، چونان خطبهای بیمنبر، به جانها خطاب میکند. نه برای تحریک، که برای تذکر. نه برای شور، که برای شعور. و در هر واژهاش، بویی از قرآن هست، و طنین حافظ، و حکمت سهروردی. او دیگر مرد سیاست نیست؛ او مرد معنا شده است.
و اینک، پس از سالها سکوت، پس از شبهای بیپنجره، پس از روزهایی که در آن، نه صدایی شنیده شد، نه پاسخی داده، باید پرسید: این حصر، چه بود؟ این خانه، چه شد؟ این مرد، که روزی نخستوزیر بود، و روزی نامزد، و روزی محصور، اکنون کیست؟
او دیگر سیاستمدار نیست. او دیگر در پی قدرت نیست. او دیگر در پی تاج نیست. او صدای وجدان است. صدایی که در سکوت میبالد، در انزوا میروید، و در تاریکی میدرخشد.
این روایت، دعوتیست. نه به انقلاب، که به تأمل. نه به خشم، که به فهم. نه به شعار، که به شعور. دعوتیست به بازگشت به خویش، به بازنگری در قدرت، به بازخوانی حقیقت. دعوتیست به آنکه هر انسان، پیش از آنکه سیاستمدار شود، وجدانمدار باشد.
و اگر روزی، این خانه گشوده شود، و آن مرد از سکوت بیرون آید، و آن زن، بینیاز از ایستادن در حصر، به آغوش مردم بازگردد، آن روز، نه روز پیروزیست، که روز فهم است. فهمی که میگوید: قدرت، اگر از حقیقت جدا شود، به ظلم بدل میشود؛ و حقیقت، اگر در سکوت بماند، به حکمت بدل میگردد.
و اینک، ما ماندهایم و این روایت. روایتی که نه برای امروز، که برای همیشهی تاریخ ایران است. روایتی که باید در حافظهی جمعی بماند، در کتابهای آینده نوشته شود، در دلها زمزمه گردد. روایتی که بگوید:
در خانهای خاموش، مردی بود که فریاد نزد، اما بیدار کرد.
در خانهای خاموش، زنی بود که نگریست، اما نلغزید.
در خانهای خاموش، چراغی بود که شب را شکست.
و این چراغ، هنوز روشن است.
*سایت خبری تحلیلی کلمه