واسازی شاهنامه

واسازی شاهنامه

مراد فرهادپور


بی‌شک جهان‌بینی و فلسفه فردوسی چیزی است غیر از دیالکتیک هگلی یا ماتریالیسم تاریخی مارکس. من نیز قصد ندارم جهان‌بینی فردوسی را در زمانی اندک توضیح دهم یا نقد کنم. بلکه می‌کوشم نشان دهم به لحاظ سیاسی درون شاهنامه با موارد و استراتژی‌های آگاهانه‌ای روبرو می‌شویم. واسازی مفاهیم و مقولاتی چون ایران‌زمین نشان می‌دهد شاهنامه می‌تواند سلاحی باشد برای مقابله با ایدئولوژی‌های هویت‌گرای ناسیونالیستی. ما به افرادی نیاز نداریم که شاهنامه را از حفظ‌اند و می‌توانند تفاوت نسخه‌ها را از هم تشخیص دهند بلکه به کارهای کسانی چون مارکس، فروید، بنیامین، آدورنو و صدها نفر دیگر در رده‌هایی پایین‌تر از آنها نیاز داریم که با رجوع به کتاب، اسطوره‌ها، ادبیات، گوته، دانته و جز آن برای پرورش نظریه‌های انتقادی خودشان استفاده کنند. ما این کار را با حافظ یا فردوسی نکردیم. در اینجا نیز من در مقام یک خواننده عادی، بدون هیچ ادعای تخصص نسبت به ادبیات سنتی و شعر ایران، می‌کوشم صرفاً با برجسته‌سازی دیدی تاریخی و انتقادی به برخی قصه‌های شاهنامه بپردازم و از دل ساختار قصه و شخصیت‌ها، واسازی و انفجار درونی مفاهیمی مثل ایران‌زمین را بیرون بکشم و نشان دهم می‌توان از شاهنامه در این جهت معکوس استفاده کرد. قبل از هر چیز، وقتی فردوسی می‌‌گوید «تو این را فسون و فسانه مدان»، بدان معناست که خود آگاه است که عمر دراز رستم و دیو سفید و غیره تخیلات است ولی دقیقا این افسانه‌های تاریخی را به شعر تبدیل می‌کند تا از طریق این قصه‌ها نکات دیگری مطرح کند. بنابراین این دعوی که می‌توان صرفاً بر اساس ساختار قصه‌ها و شخصیت‌ها نکاتی را بیرون کشید فردوسی نیز تایید می‌کند. در ادامه می‌کوشم با چند مثال به صورت خیلی فشرده این موضوع را باز کنم.

A 16th century depiction of a scene from the Shahnameh


ابتدا به شاه آرمانی و دو مثال مرتبط با آن می‌پردازم. شاید نخستین و بهترین نمونه فریدون باشد که از هر جهت شاهی آرمانی است: شاه برگزیده ملکوت با تمام صفات دلاوری، شجاعت و عدل و انصاف و غیره. در این الاهیات سیاسی که بر اساس برگزیده‌بودن فریدون ساخته می‌شود غلبه کامل با سیاست است. سیاست چنان برجسته می‌شود که به طور کامل سویه الاهیاتی را در خود حل می‌کند. فریدون با وجود برگزیده‌بودن ناگهان با کنشی مافوق طبیعی در قصر ضحاک ظاهر نمی‌شود تا حکومت را به دست بگیرد. در ضمن باید توجه داشت هزار سال حکومت ضحاک قبل از فریدون نشان‌دهنده یک بدبینی زیبا و درست در فردوسی است که مانع بازی‌های ایدئولوژیک‌ساختن گذشته‌ای زرین می‌شود. در واقع غلبه همیشه با ضحاک است. ولی رمز مقبولیت فریدون یک اقدام سیاسی مردمی است، نه انتخابات بلکه قیام مردمی است. یک کارگر، کاوه آهنگر، قیامی شهری به پا می‌کند و مردم نیز او را همراهی می‌کنند و زمینه‌ای می‌شود برای پذیرش فریدون به‌عنوان فرمانده این قیام. درفش کاویانی که سلطنت‌‌طلب‌ها شیفته آنند، سفره چرمی یک کارگر است که بعدها روی آن جواهر دوختند. این نکته بسیار مهمی است که سیاست در هیأت یک امر کاملاً زمینی و مردمی، یعنی قیام کارگری مردم شهر، فریدون را شاه می‌کند و اختیاراتی به او می‌دهد. فردوسی حتی به این هم بسنده نمی‌کند و برای اینکه در غلبه سیاست بر الاهیات هیچ تردیدی باقی نگذارد می‌گوید: «فریدون فرخ فرشته نبود/ ز مشک و ز عنبر سرشته نبود / بداد و دهش یافت آن نیکوئی/ تو داد و دهش کن فریدون تویی». فردوسی کاملاً نشان می‌دهد که هیچ چیز در ذات فریدون آرمانی نیست: هر کس بر این کرسی بنشیند شاه می‌شود، و هر کس نیز این اعمال اجتماعی و سیاسی را انجام دهد به فریدون تبدیل می‌شود و هیچ احتیاجی به مشک و عنبر و فرشته و حور نیست.

مورد دوم، که از جهاتی عکس مورد اول است، کیخسرو است. کیخسرو شاید حتی از فریدون هم آرمانی‌تر باشد. مشخصه اصلی کیخسرو خصلت متعالی اوست که نسبت به جهان واقعی و سیاست و زندگی زمینی بدگمان است. یک شاه آرمانی متعالی است. ولی او نیز به‌لحاظ فردی و بیولوژیک از یک طرف نوه کاووس کی است و از طرف دیگر نوه افراسیاب: «نژاد از دو کس داشت آن نیک پی / ز افراسیاب و ز کاووس کی». یعنی شاه آرمانی عالی ما نوه شاه اهریمنی دیو‌صفت است. بنابراین با حالت وراثت نیکی مواجه نیستیم، بلکه در نیاکان کیخسرو شر همانقدر حضور دارد که خیر. کیخسرو کسی است که پیش از لرد اکتون می‌دانست قدرت فساد می‌آورد. به همین دلیل بعد از آنکه شاه می‌شود و همه جهان را فتح می‌کند و دیگر هیچ شکی در قدرت و برگزیده‌بودنش نیست، برای جلوگیری از آلوده‌شدن به تناقضات ناشی از سیاست و فرمانروایی به این نتیجه می‌رسد که نمی‌تواند شاه باقی بماند. برای حفظ رابطه مجبور می‌شود از سلطنت بگذرد. کیخسرو عزلت و چله‌نشینی می‌گزیند و ارتباطش را با دربار و مردم و پهلوانان قطع می‌کند. چون از آلودگی به دنیای زمینی آدم‌ها می‌هراسد. به همین علت، نهایتاً در یک کنش عجیب مافوق طبیعی غیب می‌شود. در اینجا شاهد منطق تعالی هستیم. اگر شاه لیر فهمیده بود بین خودش به‌عنوان شاه و نهاد سلطنت شکافی وجود دارد (یعنی هرکس روی آن تخت شاهی بنشیند شاه می‌شود)، کیخسرو دریافت شکافی درون خود تخت شاهی است. مهم نیست چه کسی روی آن تخت بنشیند، هرکسی روی آن بنشیند، تخت فرد را به درون خودش می‌کشد. کیخسرو بعد از ترک تخت شاهی یک چهره عادی مثل لهراسب را جایگزین خود می‌کند که شاهزاده‌ و پهلوان گمنامی است. همین امر نشان می‌دهد چقدر در نظرش جایگاه شاهی و جانشین پس از خود بی‌معنا و حقیر بوده است.


و اما نکته آخر، مقوله ایران‌زمین. بر اساس منطق داستانی قصه می‌توانم ادعا کنم دالی که نماینده‌ ایران‌زمین است رستم است: نه یک شاه، بلکه یک پهلوان که حاکم یک ایالت شرقی است و از بسیاری جهات تجلی ایران اشکانی است. ایران دوران ملوک‌الطوایفی در تقابل با ایران ساسانی. این تقابل را در داستان رستم و اسفندیار به‌خوبی می‌بینیم. رستم دال نشان‌دهنده ایران است و این بسیار مهم است. فردوسی نیز بر این موضوع تاکید دارد: «رستم یلی بود در سیستان/ منش کرده‌ام رستم داستان». نکته مهم سویه ماتریالیستی ساخته‌شدن شخصیت رستم است. رستم نه‌فقط شاه نیست، بلکه انسانی درگیر زندگی واقعی و مادی است: از بزم و رزم و عشق‌ورزی‌اش تا رابطه‌اش با پسرش و غیره. دالی که نماینده ایران است نه یک امر انتزاعی مثل دولت و قدرت، بلکه یک انسان فیزیکی است که مهم برایش نام و ننگ و آزادگی است نه سلطه و قدرت. اما فردوسی با ایجاد انواع تضادها، تنش‌ها و شکاف‌ها درون شخصیت رستم به ما این اجازه را می‌دهد که دال ایران‌زمین را از این حالت قدسی، یکدست و یکپارچه دور کنیم. برای مثال، رستم همان کسی است که در برابر سهراب دروغ می‌گوید؛ وقتی او با مرگ روبرو می‌شود به‌دروغ می‌گوید رسم ما ایرانیان این است بعد از سه‌بار زمین‌خوردن می‌توان رقیب را کشت. در حالی‌که خودش وقتی برای اولین‌بار سهراب را زمین می‌زند او را می‌کشد. پس رستم انسانی است که در برابر مرگ ضعیف است و دروغ می‌گوید. به همین ترتیب وقتی انتقام سیاوش را می‌گیرد و به توران حمله می‌کند، خشم و غضب دیوانه‌اش کرده و فردوسی به‌خوبی نشان می‌دهد که سپاه ایران، عملی انتقام‌جویانه و تخریبی انجام می‌دهد. مواردی که نشان‌دهنده تضادهای انسانی درون رستم است که به مفهوم ایران‌زمین منتقل می‌شود.

نکته آخر، نقطه اوج شاهنامه، چه به‌لحاظ محتوایی و چه به‌لحاظ فرم ادبی، نبرد رستم و اسفندیار است. جایی که با یک اوج تراژیک روبروییم، چون تقابل رستم و اسفندیار به معنای سنتی تراژدی (تقابل دو نیروی خیر) است. از هر نظر رستم و اسفندیار برابرند. هر دو راستگو و پهلوان‌اند و هفت‌خوان را طی کرده‌اند. با این‌حال حتی در زبان فردوسی شاهدیم که برتری با رستم است و فردوسی حق را به او می‌دهد.

در جنگ آنها وقتی هر دو زخمی می‌شوند و برمی‌گردند، فردوسی می‌گوید: «ببینیم تا اسب اسفندیار / سوی آخور آید همی بی‌سوار / وگر باره رستم جنگجوی / به ایوان نهد بی‌خداوند روی». که نشان‌دهنده علاقه فردوسی به رستم است. با اینکه اسفندیار و همه اطرافیانش می‌دانند که پدرش گشتاسب با نیرنگ او را به جنگ رستم فرستاده تا کشته شود و تاج و تخت را به او ندهد ولی هربار که کسی این موضوع را به او می‌گوید با عصبانیت پاسخ می‌دهد: «چو فرمان یزدان، چو فرمان شاه»، حتی چرخ و تقدیر هم با او همراه است. در حالی‌که رستم به او می‌گوید: «که گوید برو دست رستم ببند / نبندد مرا دست چرخ بلند». یعنی اوست که در برابر تقدیر و چرخ اسطوره‌ای می‌ایستد. مساله اصلی در اینجا انتخاب‌های تراژیک رستم است. در اولین برخورد آنها که رستم زخمی می‌شود و همراه با رخش فرار می‌کند به پدرش می‌گوید می‌خواهد بگریزد. ولی زال به او می‌گوید اگر فرار کنی اسفندیار تمام سیستان را غارت می‌کند و تو در برابر مردم سرزمینت مسئول هستی. در نهایت نیز چاره‌ای نمی‌ماند جز توسل زال به جادوی سیمرغ که تیری از چوب گز بسازد و از چشمان اسفندیار او را بکشد. از همین جا به اوج فضای تراژیک می‌رسیم: سیمرغ به رستم می‌گوید کسی که اسفندیار را بکشد هم در این جهان به‌سرعت با مرگ دردناکی خواهد مرد و هم در آن جهان عذابی ابدی خواهد داشت: «بدین گیتی‌اش شوربختی بود / وگر بگذرد رنج و سختی بود». رستم با پذیرش انتخاب کشتن اسفندیار برای حفظ آزادگی‌اش و دفاع از مردم سیستان هم مرگ را می‌پذیرد و هم عذاب ابدی در دوزخ را که نشان‌دهنده رسیدن به مرزهای اسطوره‌ای فردوسی و شاهنامه است.به نظرم برخورد اسفندیار و رستم برخورد اسطوره است با جادو. وقتی اسفندیار که آدم نیک و خوبی است به‌عنوان یک شاهزاده برگزیده به جنگ رستم می‌رود، خواه‌ناخواه به سمت نیروهای اسطوره‌ای در پس رابطه انسان با طبیعت حرکت می‌کند. در مقابل سیمرغ خصلت جادویی دارد که نشان‌دهنده مازاد جادویی در دل طبیعت است. از اینجا می‌توان به تقابل جادو و اسطوره پی برد، چنانکه آدور.نو و هورکهایمر در دیالکتیک روشنگری بسط می‌دهند. منطق اسطوره منطق انتزاعی، عقل ابزاری، عام و کلی است که می‌خواهد نظام بسازد و از طریق سلطه بر طبیعت و عینی‌کردن‌اش رابطه انسان و طبیعت را متکی بر ترس و دشمنی می‌کند. انسان برای غلبه بر این ترس است که ناچار است طبیعت را سرکوب کند، طبیعت درون خودش را نیز هم. انتقام طبیعت هم تبدیل جامعه به یک طبیعت ثانویه است که قوانین و تاریخ آن دیگر در مهار انسان نیست بلکه به شکل اسطوره‌ای تقدیر انسان را رقم می‌زند. اما در مقابل اسطوره جادو داریم که به قول بنیامین همیشه نشان همدستی طبیعت با انسان است در تلاش انسان برای رسیدن به آشتی و رستگاری، یعنی رسیدن به جامعه بدون طبقه، آزاد و رها. بنیامین می‌گوید: «داستان پریان با ما از نخستین تمهیدات بشر برای رهایی از چنگ بختکی سخن می‌گوید که اسطوره بر سینه‌اش نشانده بود». جادو در قالب یک طبیعت سیطره‌نیافته خود را نشان می‌دهد. سیمرغ نوعی طبیعت وحشی‌ است که زال را نزد خود پذیرفته نه برعکس. سیمرغ هرگز منقاد دست آدمیزاد نمی‌شود. جادوی سیمرغ نیز مثل هر جادوی دیگری همچون منطق محاکات (mimetic) عمل می‌کند نه بر اساس منطق عقلانی. منطق محاکات به جای رابطه عام و خاص، یا مفهوم و مصداق، دنبال رابطه انضمامی بین اشیاء تکین است. این حالت محاکات (mimetic) را که جنبه‌ای ماتریالیستی دارد در جادو می‌بینیم. برای اینکه جادو موثر باشد باید تکه‌ای مادی از طرف مقابل داشته باشید. این رابطه‌ای به‌شدت تقلیدی، مادی، انضمامی و استوار بر تکینگی است. در جهان اسطوره‌ای شاهنامه خبری از ادیان ابراهیمی نیست بنابراین از تاریخ، خدای تاریخ، آخرالزمان، زندگی پس از مرگ، رستاخیز و رستگاری نیز نشانی نیست و هرچه هست تقدیر اسطوره‌ای است. ولی در دل تقدیر اسطوره‌ای نیز مقاومت و آزادگی رستم را به‌عنوان یک انسان می‌بینیم که گویی به چیزی ورای اسطوره اشاره می‌کند و از همدستی طبیعت و جادو برای آزادگی‌اش کمک می‌‌گیرد هرچند به پایان تراژیک‌اش تن می‌دهد.


Report Page