وارث
Haniyeپارت دوازدهم
*تهیونگ ویو*
*عمارت*
کارم تموم شد رفتم عمارت دیدم هیچ چیز سرجاش نیست معلومه یه اتفاقی افتاده
تهیونگ: اینجا چخبره؟
هه جیون خدمتکار ا.ت با گریه اومد سمتم
تهیونگ:چیشده
هه جیون:خانم......خانم ا.ت
تهیونگ: خانم. ا.ت چی؟؟
هه جیون: رفتن
همون لحظه نانسی اومد سمتم
نانسی:سلام عزیزم خسته نباشی
تهیونگ:ا.ت کجا رفته
نانسی:فرار کرده
وقتی فهمیدم فرار کرده دلم میخواست همه چیو بزنم خورد کنم
ک فرار کردی اره فقط صبر کن پیدات کنم بلایی سرت میارم ک وقتی اسممو میشنوی از ترس خودتو جمع کنی لعنتی
تهیونگ:لعنت بهتون این نگهبانا تو این عمارت کوفتی چ غلطی میکنن زود باشین کل روستا رو. برین بگردین سریع
*ویو ا.ت*
چند روزی از اومدنم میگذشت
بعضی موقعه ها واقعا پشیمون میشدم چون اگه پیدام کنه زندم نمیزاره
اما اینجا واقعا خوشگل و دلباز بود رفتم حیاط به حیووونا غذا بدم منتظر موندم خانم فوریس بیاد تا بیاد یکم برم اطراف اینجا رو بگردم کمی بعد خانم فوریس اومد
ا.ت: خاله میشع من برم یکم این اطراف رو بگردم
خانم فوریس:اره عزیزم اما ازخودت مراقبت کن
ا.ت: چشم مراقبم خاله جون
رفتم بیرون اینجا واسه خودش یه پا شهر بود
دور بر حوض. چندتا دختر رو دیدم ک داشتن باهم حرف میزنن
رفتم نزدیکشون
ا.ت:عام... سلام
_سلام
ا.ت:میتونم باهاتون آشنا بشم؟
_البته
ا.ت:من ا.ت هادسون هستم
_منم مری هستم
_منم الیزابت هستم
ا.ت:از آشنایی باهاتون خوشبختم
مری:صبر کن الان ارالیاعم میاد
باشنیدن اسم ارالیا دست و پامو گم کردم
ا.ت: ارالیا. ارالیا هاردی؟؟
مری:میشناسیش
ا.ت:اون نیمه گمشده ی منه
باشنیدن صدای قدم های کسی سرمو برگدوندم
خودش بود اون ارالیا بود.
ارالیا:ا.ت؟ ا.تممم خودتی
اشک از گوشه چشمم چکید محکم دوییدو بغلم کرد
ارالیا:دلم برات تنگ شده بود نامه ایی که برام نوشته بودی ب دستم رسید.
جوابشو دادم
ا.ت:واقعا خیلی خوشحالم کردی عزیزم
ارالیا:تو الان باید عمارت کیم باشی اینجا چیکار میکنی
ا.ت:برات تعریف میکنم
ارالیا:بیاید بریم خونه ما
اونجا میتونیم کلی باهم حرف بزنیم
ا.ت: باید اول ب خاله بگم
ارالیا: نگران نباش مادرم باهاش دوسته بهش میگه
ا.ت:چ زود باهاشو صمیمی شدی
ارالیا:اره مثل مادر واقعیم دوسش دارم
رسیدیم خونه شون
ارالیا:خوش اومدی
ا.ت:مرسی.
تو حیاط خونشون میز صندلی بود
ا.ت:بشینیم اینجا؟؟
ارالیا:هرکجا که راحتی بشین
ارالیا رفت ویکم خوراکی آورد
ارالیا:خب تعریف ببینم چی شده؟
ا.ت: دخترا کجان؟
ارالیا:رفتن کتابخونه
ا.ت: کتابخونه داره؟
ارالیا:اره یه روز باهم میریم
خب تعریف کن ببینم چی شده
ا.ت:از وقتی پامو گذاشتم تو اون عمارت روز خوش ندیدم
منو بردن ک براشون وارث بیارم
تهیونگ زن داشت بچه دار نمیشد
سرهرچی کتکم میزد
بعد چند روز یکی از خدمتکارا گفت میتونم فراریت بدم و اینطوری شد ک اومدم اینجا
ارالیا:عجب آدم پستی؟ مطمئنی حالا حامله نیستی
ا.ت: من حتی نذاشتم دستش بهم بخوره بعد اون وقت باردار باشم،اره بابا مطمئنم
ا.ت؛یکم از اینجا برام بگو
از خانواده جدیدت بگو
ارالیا: اینجا خیلی خوبه از شهرم بهتره منو دخترا هر روز صبح کل اینجا رو میگردیم
میریم از کتابخونه آقای لوئیس کتاب برمیداریم
و میریم کافه همیشگی
ا.ت: خیلی خوبه از این به بعد منم میام
ارالیا: این ک عالیه
و خانواده ام خانم و آقای گومز صاحب بچه نمیشدن و منو ب فرزند خوندگی قبول کردن
باهام بد رفتاری نمیکنن و خیلی خوبن
ا.ت:از ته دل برات خوشحالم
ارالیا:عه مامانم خانم فوریس
از جام بلند شدم و به رسم ادب به مادر ارالیا تعظیم کردم
ا.ت:سلام من ا.ت هستم
خانم گومز:ازت خیلی تعریف شنیدم از آشنایی باهات خوشبختم
گومز:خب بیاین بریم تو
رفتیم داخل خونشون کلی حرف زدیم و خندیدیم اینجا واقعا خوب بود و با وجود ارالیا بهترم میشد
فهمیدم اینجا یه خانمه بود که درسای دانشگاه رو برای دخترای هم سن و سال من تدریس میکرد و خانم فوریس اسم منو نوشت
*چند روز بعد*
از خواب بیدار شدم لباسام رو عوض کردم.رفتم طبقه پایین صبحونه بخورم
زنگ در رو زدن......