وارث

وارث

پارت هشتم

مادرته: تو قرارع مادر وارث اینجا بشی

چی وارث؟؟باید بچه داربشم؟؟ من هنوز ۱۷سالمه

مادرته: نانسی باردار نمیشه، همسرم گیر داده که باید وارث بیاره

ا.ت: ازبین این همه دختر چرا من

مادرته: نمیدونم همسرم از بچه گی توجه ویژه ایی به تو داشت

خیلی خوب من دیگه میرم توعم استراحت کن

تا فردا که روز عروسیته سرحال باشی

ا.ت: این عروسی نیس که از روز مرگ آدم دل گیرتره

مادرته: سعی کن خوشحال باشی به خودت سخت نگیر

ا.ت: نمی‌تونم

مادرته: تو میتونی دختر قوی ایی هستی

ا.ت: ممنونم از تعریف تون

مادرته: شبت بخیر عروس قشنگم

ا.ت: شب بخیر

مادرته رفت

عین دیونه ها راه میرفتم ولعنت می‌فرستادم به این تقدیرم

لابد بعداز اینکه بچم به دنیا اومد بچمو ازم میگیرن ازخونه میندازنم بیرون، نه دیگه باید از اینجا فرار کنم

دوباره در اتاق رو زدن، این دفعه هه جیون بود

هه جیون: هنوز نخوابیدید؟؟

ا.ت: فکر می‌کنی با این وضعیت میتونم بخوابم ؟

هه جیون: چیزی شده

ا.ت: چرا نگفتی اینجا از جهنمم بدتره چرا نگفتی وقتی پامو میزارم بدبخت میشم چرا نگفتی(کمی با داد)

همین طوری داشتم دادوبیداد میکردم

که در با شتاب بازشد تهیونگ اومد

تو اتاق پشت سرش پدرش و نانسی ام اومدن

تهیونگ: چخبرته چرا اتاق رو گذاشتی رو سرت

ا.ت: ولم کنین من نمیخام اینجا بمونم

من نمیخوام ایندم رو خراب کنم

من کلی ارزو دارم شماها همتون دارین ارزوهامو خراب میکنین

تهیونگ داشت میومد نزدیکم قلبم می‌گفت برو عقب مغزم می‌گفت نه وایسا، بالآخره تسلیم مغزم شدم و از جام تکون نخوردم

تهیونگ:دهنتو ببند هرزه، یه بار دیگه حرف بزنی میزنم می کشمت

نانسی با پوزخند نگام میکرد مادرش با نگرانی نزدیک شد و از بازوش کشید و بردش عقب

مادرته: پسرم بیا بریم،ول کن یکم بهش شوک وارد شده

تهیونگ: ولم کن مامان ، باید ادمش کنم

خیلی پروعه

ا.ت: تو نمی‌تونی منو عوض کنی من همینم که هستم شما دارین منو وادار ب این ازدواج میکنین من حق شکایت دارم

تهیونگ دستم. و گرفت و پیچ داد

تهیونگ: به علاوه دستت دندوناتو میکشم و زبونتو میبرم تا زبون درازی نکنی

از درد داشتم میمردم الانه ک دستم بشکنه

مادرته: ولش کن دستش شکست

تهیونگ: همتون برید بیرون

هیچ کس از جاش تکون نخورد عربده بلندی زد که آروم آروم از اتاق رفتن ب جز نانسی

تهیونگ: نانسی برو

نانسی:من غریبه نیستم

تهیونگ: گفتم برو

نانسی:ته

تهیونگ دادی سر نانسی زد که نگاه پر نفرتی بهم انداخت و رفت بیرون

هولم داد رو زمین لباسم رو در آورد و کمربندش رو باز کرد چون لباسی تنم نبود ضربه های کمربندش دردناک بود

خودم رو نمیشکستم و صدایی ازم در نیومد عوضش تو دلم فریاد میزدم انقد که تمام بدنم زخم شدن بود کمربندش رو پرت کرد و از اتاق رفت بیرون همین ک پاشو گذاشت بیرون بغضم ترکید هه جیون وارد اتاق شد وقتی منو دید تو این وضعیت دستو پاشو گم کرد

نمی‌دونست چیکار کنه کمکم کرد بلندشم

زخمامو بست

هه جیون: بخوابید بانوی من

ا.ت: درد دارم

هه جیون: میدونم بانوی من

چشمامو بستم بعداز یک ساعت و نیم دوساعت خوابم برد

هه جیون تمام شب مراقبم بود

می‌گفت هر از گاهی تو خواب ناله میکردم

دو روزه اومدم اینجا اندازه تمام عمرم که کتک نخورده بودم کتک خوردم

یکی از خدمتکارا قبول کرد ک کمکم کنه فرار کنم صبح از خواب بیدار شدم چند نفر اومدن که آماده ام کنن برای عروسی، تمام بدنم درد میکرد

*سه ساعت بعد*

تقریبا آماده بودم لباسمو پوشیدم

شبیه عروسک شده بودم، هه بی لیاقت باید از خداتم باشه که همچین دختری میخواد زنت شه....

Report Page