وارث

وارث

Haniye

پارت ششم

تهیونگ: چشم

قهوه مو خوردم و رفتم اتاق مشترکمون نانسی تو اتاق بود قضیه رو کامل براش تعریف کردم

کمی آروم شد.

*ا/ت*

لباس خوابمو پوشیدم

هی آخرین شبی که تو یتیم خونه ام

ینی از فردا چی در انتظارمه؟؟

روتختی دراز کشیدم و چشمامو بستم

ولی خواب به چشمم نیومد

فکرم درگیربود استرس داشتم یه نگاهی به ارالیا کردم خواب هفت پادشاه رو میدید

امیدوارم کنار خانواده جدیدش خوشبخت بشه

تو رختخوابم غلت میزدم بالاخره خواب برد.

صبح با صدای آواز گنجشکای کوچولو بیدار شدم روز خوبی به نظر می‌رسید

لباس خوابمو عوض کردم و موهامو شونه کردم رفتم برای صبحانه دلم گرفت.

دیگه نمیتونستم تو این جو صبحونه بخورم

کنار دوستایی که ۱۷سال از زندگیم کنارشون بودم

*فلش بک به سه ساعت بعد*

صدای کالسکه خانم گومز میومد کم کم وقت رفتن ارالیا بود

کمکش کردم چمدونش رو ب حیاط ببره

همه ی بچه های یتیم خونه برای خداحافظی به حیاط اومده بودن آرالیا رو بغل کردن نتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر گریه

ا/ت: امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی

ارالیا: ممنون خواهری، منم همین ارزو رو برات دارم

ا/ت: قولی که داده بودیم رو فراموش نکن

ارالیا:نه قول میدم هیچ وقت فراموش نکنم

همه بچه ها خداحافظی کردن و سوار کالسکه شدو رفت ب معنای واقعی تنها شدم تنها محرم رازهام رفت ومنم بزودی قرارع برم

از تغییر یهویی متنفرم دلم گرفته بود

و رفتم یه گوشه نشستم و بااشک ریختن خودمو آروم کردم

چند وقت که گذشت صدای پر اظطراب هلن توجه منو به خودش جلب کرد.

هلن: ا/ت ا/تتتت

ا/ت: چخبرته هلن چیزی شده

هلن: آقای کیم، آقای کیم اومدن

ا/ت: واقعا

هلن: اره، خانم ادنا میگن سریع بری اتاقشون

سریع ازجام بلند شدم وبه سمت اتاق خانم ادنا رفتم در زدم.

ادنا:بیا تو

وارد اتاق شدم

ا.ت: سلام

تهیونگ: هوم، باادب شدی

نگاهی پراز فحش و نفرت بهش انداختم

که پوز خندی زد چقدر دلم میخواد الان بپرم بالای سرت تک تک موهاتو بکنم

ادنا: آماده ایی وقته رفتنه

ا.ت: آماده که نیستم ولی خب مجبورم برم پس آماده ام.

تهیونگ: سریع برو وسایلتو جمع کن و بیا

ا.ت: ببخشید آقای کیم ولی عجله تو زندگی من معنایی نداره

تهیونگ چیزی زیرلب گفت ک من متوجه نشدم.

شونه ایی بالا انداختم و به سمت اتاقم رفتم چمدونم برداشتم و به سمت اتاق خانم ادنا رفتم، خانم ادنا بچه هارو خبر کرده بود که برای آخرین بار همو ببینیم

ا.ت: مراقب همدیگه باشین، هیچ وقت فراموشتون نمیکنم.

_توعم همین طور ا.ت

از بچه ها خداحافظی کردم و با کلی غم سوار کالسکه شدم نمیخاستم جلوی کیم خودم رو بشکنم خودم رو نگه داشته بودم تا گریه نکنم

نگاه های سنگینش رو حس میکردم

ولی محل بهش ندادم م منظره رو تماشا می‌کردم ناخداگاه اشکی از گوشه چشمم چکید

چطور میتونم ۱۷سال خاطره رو فراموش کنم

تهیونگ: رسیدیم، پیاده شو

به عمارت روبه روم نگاه کردم بزرگ بود و باشکوه سعی کردم به خودم نیارم تا فکر نکنه ندیده ام

بدون حرف از بغلش رد شدم و به سمت عمارت رفتم

منتظر موندم تا کیم بیاد

کیم اومد و در عمارت بازشد، خدمتکار هایی پشت در بودن و برای نشانه ادب به کیم تعظیم کردن

تهیونگ: هه جیون، ا.ت رو به اتاقش راهنمایی کن و تمام قوانین رو بگو

هه جیون: چشم.

به سمت اتاق رفتیم چمدونم رو کنار تخت گذاشتم و روی تخت نشستم

ا.ت: بگو

هه جیون: آ خب من لی هه جیون هستم خدمتکار مخصوص شما و راستش این عمارت قوانین خاصی داره

۱: مزاحم خانم نانسی نمی‌شید

۲:بی ادبی نمی‌کنید

۳: کنجکاوی نمی‌کنید ارباب اصلا از این یک مورد خوشش نمیاد

۴:بدون اجازه ارباب جایی نمی‌رسد

......

Report Page