وارث

وارث

Haniye

پارت آخر

*تهیونگ*

صبح شد ا.ت هنوز خواب بود

پتو رو کشیدم ر‌وش و رفتم ب کارای پشت باغ برسم امروز میخاستم بهش اعتراف کنم بعد از گذشت تقریباً یک سال همه چی آماده بود

لبخندی زدم رفتم شهر تا دسته گل زیبایی براش بگیرم بعداز گذشت یکی دو ساعت برگشتم هوارانگ بغل ا.ت بود و داشتن تو حیاط قدم میزدن زود رفتم جلوش تا نره سمت محل سوپرایزم

ته:ات بریم داخل

ات:چرا؟ میخام قدم بزنم

ته: پسرمون سرما میخوره

ات:پوشوندمش

ته:بریم دیگه

ات:چرا انقد اسرار داری من برم داخل خبریع؟؟

ته:نه باید چ خبری باشه

ات:ولی مشکوک میزنی

هوارانگ رو ازش گرفتم و رفتم داخل

ات: اصلا نمی‌فهمم این کارات ینی چی ؟

ته: انقد غر نزن

ات:میخام برم بچه رو بخابونم

ته:باش برو

همون طور که بچه خواب بود ب صورتش نگا میکردم چقد تو خوشگلی پسر قشنگم همین طور ک قربون صدقه بچم میرفتم

*تهیونگ*

_قربان همه چی امادست

ته:دسته گل چی؟

_اونم آمادس

ته:خیلی خوب

رفتم توی خونه

ا.ت تو اتاق بود

ته:ات میای بریم بیرون

ات:کجا؟؟

ته:یکم باهم قدم بزنیم

ات:قدم، باشه

رفتیم حیاط عمارت یکم بردمش طرف باغ جلو چشماشو با دستام گرفتم

ات: چیکار می‌کنی

ته:هیس، حرکت کن برو

چیزی نگفت شروع کرد ب حرکت کردن رسیدیم ب مکان مورد نظرم دستامو برداشتم

ته:تا نگفتم چشماتو باز نکن

دسته گل رو برداشتم و رفتم جلوش

ته:باز کن چشماتو

چشماشو باز کرد خیلی تعجب کرده بود

ته:ا.ت آشنایی ما خیلی یهویی شد از همدیگه متنفر بودیم ولی کم‌کم تونستی با دلبریات دلمو ببری خوشگلم خیلی دوست دارم

چشماش پر اشک شد

ات:باورم نمیشه

ته: چرا

ات:و.. واقعا دوسم داری؟

ته:تو رو نمیدونم ولی من عاشقانه می‌پرستمت

*ا.ت*

میشد گفت خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم

ناخداگاه بغلش کردم

ات: اولش ازت متنفر بودم ولی عاشقت شدم

خیلی زودتر از تو من عاشقت شدم

پیشونیشو چسبوند بهم

ته: قسم میخورم تا روزی ک نفس میکشم عاشقت باشم

لبشو گذاشت رو لبم و نرم بوسید

گریه میکردم کم‌کم تو بوسه همراهش کردم

رفتیم داخل دسته گلمو بغل کردم

تهیونگ کار داشت و رفت شهر با این کارش و اعترافش بیشتر بهش وابسته شدم

خوابم میومد

نفهمیدم چجوری خوابم برد

وقتی بیدار شدم ساعت یازده شب بود

مگه چقدر خوابیدم؟؟

ته: بیدار شدی عزیزم

ات:اره ولی دوباره میخام بخابم

ته:چیزی نمیخوری

ات: چرا میخورم

سینی رو گذاشت جلوم

انقد گشنم بود ک همه رو خوردم

*سه سال بعد*

خاطرات مون رو داشتم برای پسر سه سالم تعریف میکردم اونم با شیرین زبونی جواب میداد

هوارانگ:مامانی ایلی دشد بود(مامانی خیلی قشنگ بود)

ات:اره پسرم منو بابات از اول باهم سازگار نبودیم ولی با اومدن تو،توی زندگیمون عاشق هم شدیم

یهو تهیونگ از پشت بغلم کرد

ته: خیلی خوشحالم ک دارمتون

یه لبخند بهش زدم

ات:ماهم همین طور عشقم

«پایان»


Report Page