وارث

وارث

Haniye

پارت بیست و چهارم

ات:هی بی تربیت

ته: مگه چیز بدی گفتم

بیا بریم شام بخوریم

ا.ت:بریم

شاممونو خوردیم

*تهیونگ ویو*

سر درد شدیدی داشتم، کم بدبختی پیدا کردم

حرفای مادربزرگم حالمو بدتر کرد 

باید تمام مدارکو ازبین ببرم

تا ا.ت نفهمه پدرش ارباب قبلی اینجا بوده

ا.ت اومد تو اتاق

ته: میدونی باید زودتر بچه بیاری

ا.ت: آهوم

ته:پس.....

ات:پس چی

از دستش کشیدم و انداختمش روتخت روش خیمه زدم ب صورتش نگاه میکردم این دختر واقعا بی نقصه صورت زیباش لبای صورتیش

از فکر ک اومدم بیرون دیدم با حالت ترس داره بهم نگاه میکنه خندم میومد ولی سعی کردم خندمو نگه دارم قیافه جدی گرفتم

و گفتم: خب خانم خرسه آماده اییی

ات:م..می.خای چیکار کنی

ته:میخام یه کار خوب کنم

*تهیونگ*

لبام رو لباش گذاشتم و با ولع میبوسیدم

بعد1مین ک ازش جدا شدم دیدم داره نفس نفس میزنه یه پوزخند زدم

لباسش رو توی تنش پاره کردم از ترقوه هاش تا سینه هاشو کیس میکردم سعی میکرد ناله نکنه اما طولی نکشید که خودم صداشو درآوردم سینه سمت چپشو کردم تو دهنم و سینه سمت راستشو با دستم ب بازی گرفتم آه و ناله های ریزی میکرد اما من ب این رازی نبودم بیشتر میخاستم پایین تر ک‌ اومدم زیپ شلوارمو باز کردم و دلم میخواست آهسته واردش شم

آروم آروم دیکو توی سوراخش کردم خیلی تنگ بود یهو آه و ناله های برام یه لذت شد

*ته ویو*

صبح باصدای پرنده ها از خواب بیدار شدم

ا.ت هنوز خواب بود تو کل زندگیش فقط خوابه دراتاقو زدن

ته: بله

خدمتکار:آقا برای صبحانه نیومدید صبحانتونو آوردم

ملحفه رو کشیدم روی خودم و ا.ت تا دیده نشیم

ته:زود بزار و برو

خدمتکار رفت

رفتم سیتی رو برداشتم و گذاشتم رو تخت زیر بشقاب ی کاغذ بود ک نوشته بود ا.ت نبینه

بالاخره از خواب بیدار شد

ات: وای کمرم

ته:بیا صبحانه بخور خوب میشی

ات: نمیخورم

ته: میگم بیا بخور

ات:منم میگم نمیخورم

ته: نخور

صبحونه رو خوردم و لباسامو پوشیدم

ته:اگ حالت خوبه بریم اسب سواری

ات:اره بیا دوباره منو بنداز

ته:من ننداختمت خودت افتادی

ات: خب تو می‌تونستی اسب کوچولو بیاری

ته:اون مال موقعی بود ک ازت بدم میومد

ات:الان چی الآنم بدت میاد

ته:کمتر شده

*ا.ت*

واقعا ک بی احساس یکی زدم تو کمرش رو دویدم

ته:چ غلطی کردی الان

دنبالم راه افتاد

تا خود باغ دنبال همدیگه بودیم

دیگه نفس کم آوردم افتادم زمین

ته:گیرت آوردم فسقلی الان میندازمت رو اون اسب بزرگه تا دیگ منو انقد ندوایی

ات:آی ولم کن

ته:نه دیگ نشد منو میزنی اره؟

ات: حقته

ته:تو آدم نمیشی نه؟

ات؛نع میخای چیکار کنی ؟

*تهیونگ*

انداختمش روی کولم سوار اسب شدم ولی مراقب بودم نیوفته

ات:هییییی بس کنننننن

ته:این تنبیه توعه پس ساکت باش

ات:میوفتم

ته:ب من ربطی ندارد

ات:بسه دیگ نمیزنمت

ته:ده صفحه معزرت خواهی

ات:ایششش باشه منو بیار پایین

*ا.ت*

خودشم سوار اسب شد کم کم اسب حرکت کرد سرعتش کم بود ولی یهو زیاد شد

جیغ های بلندی می‌کشیدم

ته:ا.ت ساکت شو هیچی نمیشه

ات:اگ بیوفتم بمیرم تقصیر توعه

ته:نمیوفتی

بالآخره از اسب پیاده شدیم

ات:ایش ایش خیلی ترسناک بود

ته: ترسو

ات: کتک میخای

ته:جرعت داری بزن

ات:دارم ولی چون دلم برات میسوزه نمیزنمت

دوماه شده بود ک اومده بودیم این عمارت رابطه منو تهیونگ داشت بهتر میشد دیگ کمتر باهم دعوا میکردیم ب نظرم زندگی بدون دعوا اصلا معنی نداره نمیدونم شاید ب نظر من اینجوری باشه چون از همون بچگی عاشق دعوا کردن بودم تهیونگ رفته بود اون یکی عمارت

*تهیونگ*

کم کم داشتم ب ا.ت حس پیدا میکردم

تا مطمین نشم نمیخام اعتراف کنم

مادر بزرگ داشت می‌رفت ومیخاست باهام خداحافظی کنه

ته:سلام مادربزرگ کجاست ؟

خدمتکار:تو اتاق قبلی شماهستن

در رو زدم و وارد شدم

لیا و مادرم و مادربزرگم نشسته بودن

ته:خبریه

مادربزرگ‌ته:لیا اون کتابو پیدا کرده

ته: واقعا

لیا:اره قایمش کردم همون جایی که گفتی

مادر بزرگ‌ته:تا نگفتم دست ب اون کتاب نمیزنین من دارم میرم شهر لیا میمونه تا مدارک بیشتری جمع کنه

ته:خوبه، پس تکلیف ا.ت چی میشه ؟

مادرته‌:وقتی بچش بدنیا اومد میفرستیمش همون جایی ک پدر رو مادرش رفتن

Report Page