وارث

وارث

Haniye

پارت بیستم


*تهیونگ*

سوار کالسکه شدم و بادستیارم رفتیم

شهر برای رسیدگی به کارا

داشتم بیرونو تماشا می‌کردم که آشنایی رو دیدم حتما خیالاتی شدم جلوی مغازه مورد علاقه هر دختری ولی تنها نبود یه مرد کنارش بود یکم ک دقت کردم شباهت زیادی بهم دیگه دارن

کارم تو شهر تموم شد تقریباً شب شده بود ک رسیدم خونه ا.ت سرمیز شام بود درست روبه روی نانسی

خیلی بد همدیگه رو نگاه میکردن

لباس نانسی نظرمو جلب کرد اهمیتی ندادم سلامی کردم سرمیز نشستم

شامم رو خوردم رفتم اتاقم انقد خسته بودم ک باهمون لباسا خوابم برد

صبح شده بود نانسی بازم رفته بود بیرون دیگه کم‌کم داشتم بهش شک میکردم

لباس دیروزشو برداشتم بوی عطر نا آشنایی میداد

لباسمو عوض کردم و رفتم همون مکان دیروزی این دفعه یه جای دیگه وایستاده بود

وای به حالت نانسی اگه بهم خیانت کرده باشی جنازتو از در آویزون میکنم به بهانه خرید نخ نزدیکشون شدم یکم که نزدیکشون شدم چهره شو کامل دیدم خودش بود هرزه پس بگو چرا هر روز بیرون پلاسه از اعصبانیت داشتم منفجر میشدم صدام درنیومد برگشتم خونه تا وقتی برگشت حسابشو‌برسم

حالم اصلا خوب نبود لعنتی مگه برات چیزی کم گذاشتم

که رفتی با یکی دیگه؟؟

صبرکن چرا قضاوت نکنه یکی از اقوام یا دوستشه ولی من ک تمام اقوام و دوستاشو می‌شناسم ولی غلط می‌کنه بخواد هر روز بره ب دیدن این یارو اصلا غلط میکنه دوست پسر داشته باشه حالم اصلا دست خودم نبود

از خدمتکار خواستم برام مشروب بیاره تا شاید حالم جا بیاد

*راوی*

بطری اول...... هفتمی ام خورد حالش دست خودش نبود تلو تلو راه میرفت و با صدای بلند میخندید انقد باصدای بلند میخندید ک همه فکر میکردن دیونه شده جمع شدن دم در اتاقش درقفل بود

هرچقدر صداش میکردن جواب نمیداد و فقط می‌خندید

چش شده بود؟ مگه برای نانسی حال اون مهم بود؟؟ ک اون داشت باعث مرگش میشد

ا.ت متوجه همهمه شدید شد

با هه‌جیون از اتاقش بیرون اومد وقتی دید همه دور اتاق تهیونگ جمع شدن دلشوره بدی سراغش اومد اولین بار بود ک نگرانش شده بود

باقدم های آهسته خودشو ب در اتاق تهیونگ رسوند

ا.ت: اینجا چ خبره

پارت۲۱

تهیونگ باشنیدن صدای ا.ت دراتاقشو باز کرد

خنده ایی بلند سر داد

ته:تو دقیقاً همون چیزی هستی ک الان میخام

دست ا.ت رو کشید و برد داخل اتاق دوباره رفت بیرون وفریاد بلندی کشید:

ته:گمشین برین همتون

رفت داخل اتاقش و در رو قفل کرد

ا.ت ترسیده بود .و میلرزید

تهیونگ درحین نزدیک شدن ب ا.ت دکمه های بلوزش باز کرد

ته:بدو دختر کوچولوی من وقتشه ک ب اربابت خدمت کنی

و دوباره خنده ایی سر داد

حالا با نیم تنه لخت جلوی ا.ت ایستاده بود

دستشو کشید و انداختش رو تخت ا.ت هرچقدر تقلا میکرد نتونست خودشو از دست تهیونگ نجات بده یهو کلی درد وجودش رو گرفت

*ا.ت*

صبح با نور خورشید رو صورتم چشمام رو باز کردم بدنم کوفته بود

تو اتاق خودم نبودم

یهو اتفاقات دیشب از جلو چشمام رد شد یه نگاه ب تهیونگ کردم ولی عجب بدنی داره اوفففف متوجه احساسی ک نسبت ب تهیونگ داشتم شدت بودم

اره درسته من عاشقش شده بودم و خودمو باورم نمیشد با وجود اون همه اذیت هایی ک کرد دلمو بهش باخته بودم(نویسنده: آخه کی نیس دلشو ب ته‌ته نبازه😂هس بگین راحت باشین)

زل زده بودم بهش ک چشم هاشو باز کرد دستشو گذاشت رو سرش

ته: آخ سرم دارم میمیرم از سردرد ا.ت اون لیوانو پر آب کن بده بهم

هان چی ا.ت

یه نگاه بهم کرد . چشماش از تعجب گرد شد

ته:ا.ت تو اینجا چیکار می‌کنی

ایش ایش عجب آدم خنگیه چطور من عاشق این شدم(نویسنده:ب همین سادگی فرزندم😂)

یه نگاه ب خودش کرد یه نگاه ب من و متوجه وضعیت شد

یهو عصبی شد تندتند لباساشو پوشید

زیرلب یه چی زمزمه کرد و فقط نانسیشو فهمیدم واقعا ک حالم بهم خورد تو این وضعیت باید بیاد نازم کنه نه اینکه ب فکر اون زن عفریته اش باشه اومدم از تخت بیام پایین ک زیر دلم بدجور درگرفت

نمیتونستم راه برم نکنه فلج شدم

یهو یه جیغ بلند کشیدم که دوتا خدمتکار اومدن تو اتاق

خدمتکار:چ....چیشدن خانم؟

ا.ت:م....ن فلج شدم

خدمتکار:چ...چییی وای وای خانوم

دوباره جیغ بلندی کشیدم:

ا.ت:ته میکشمت

چند دقیقه بعد پزشکی ب اتاق تهیونگ اومد و حالم هم خنده داره بود هم تأسف بار هم خجالتی پزشک گفت: دیشب رابطه داشتید

از خجالت گونه هام سرخ شد

ا.ت:ب... بله

دکتر:چیزی نیس دختر جون

وقتی کلمه دختر رو شنیدم بغض گلوم گرفت من دیگه دختر نبودم

تهیونگ عوضی ، بااینکه عاشقش بودم

ولی دوست داشتم فوشش بدم

جذاب عوضی

دکتر:یکم استراحت کنید خوب میشد

دکتر رفت

هی وای نمیتونستم خوب. راه برم ب کمک خدمتکار رفتم حموم از حموم بیرون اومدم لباسامو پوشیدم

Report Page