وارث

وارث

Haniye

پارت نوزدهم


ات داشت بیرون رو نگاه میکرد

سینی رو گذاشتم رو تخت هنوز متوجه حضورم نشده بود صداش کردم

ته:ا.ت

برگشت سمتم لبخند رولباش ازبین رفت

ته«غذاتو بخور

ات:ممنون

از حرفش تعحبب کردم ا.ت رفتار آروم؟

خیلی عجیبه

ات:عه راستی

بدون اینکه برگردم سمتش لب زدم

ته:چی شده؟

ات:من اینجا حوصلم سرمیره

ته: خب حالا چی میخوای تا حوصلت سر نره؟

ات: نمیدونم هرچی خودت میخای برام بیار

ته: دو سه تا کتاب و

ات:و

ته:بلدی گلدوزی کنی

ات با هیجان گفت:

ات:اره اره بلدم

ته: خیلی خوب برات وسایل گلدوزی میارم

لبخند زیبایی زد

از اتاقش رفتم بیرون تردید داشتم که قفل کنم یانه بالاخره بعد کلی فکر کردن قفلش کردم و سمت میز رفتم نانسی اومده بود.

پدرته:دیر اومدی

ته:کار داشتم

*نانسی ویو*

با شنیدن اسم ا.ت اخمام رفت تو هم چرا کارای تهیونگ برام مهم شده؟

اخم کردم شروع کردم ب غذا خوردن

چیکار کنم تهیونگ دست از سر ا.ت برداره؟

اگه بیشتر ادامه بده عاشقش میشه و من اینو نمیخام بعداز بدنیا آوردن بچه چطوره تهیونگو وادار کنم بعداز زایمانش ا.ت رو بیرون کنه

ناگهان لبخند شیطانی زدم

*ا.ت ویو*

روبه روی پنجره ایستاده بودم و یه زندگی رویایی رو تجسم میکردم

تو خونه کوچیک و نقلی همراه با خانواده ام

۱۸سالم شده بود و میرفتم دانشگاه با سبد پراز خوراکی میومدم خونه و مادرم ب گرمی ازم استقبال میکرد ناهار خوش مزه اش رو می‌خوردم بعداز مدتی پدرم از سرکار بر میگشت تن خسته اش رو به آغوش می‌گرفتم

و خسته نباشی بهش میگفتم

دقت به غروب خورشید با چای گرم روبه روی پنجره خونمون همراه با خانواده ام نشسته بودیم و غروب خورشیدو تماشا می‌کردیم

سالها گذشت ‌و حالا ۲۳سالم شده بود دلباخته ی پسری شده بودم و قرار بود باهاش تشکیل خانواده بدم

دیگه از هیچ غم و غصه ایی خبری نبود.

نه عمارتی بود نه نانسی ای نه تهیونگی.....

از گفتن این کلمه تردید داشتم

اگه اون پسر تهیونگ بود چی؟

اگه زمین تا آسمون با این تهیونگ بد اخلاق و سرد فرق داشت چی؟

اگه بجای بد خلقی هاش خوش رفتاری میکرد

به جای رفتار سردش با گرمی باهام رفتار می‌کرد من و عاشقانه می‌پرستید چی

ولی نمی‌تونم نمی‌تونم این تهیونگ رو بپرسم

هیچ وقت نمی‌تونم عاشقت باشم کیم تهیونگ

تو فکرش بودم که با صدای بمش به خودم اومدم

ناهارمو خوردم

و دوباره کلید تو در چرخید و تهیونگ اومد

دستش پارچه و سوزن و کلی نخ رنگارنگ بود

پشت سرش هه جیون با چند جلد کتاب وارد شد از دیدنش لبخندی زدم و دستمو براش تکون دادم لبخند گرمی بهم تحویل داد

ته: اینم از پارچه نخ و سوزن اینم از کتاباتو دیگه چی میخای؟

ات:هیچی فقط یکم گل و گیاه میخام

ته:فکر می‌کنم راجبش

از هه جیون کتابارو گرفت و رو مبل گذاشت

رفتش هه جیون ام دنبالش از اتاق خارج شد

رفتم وسایلی ک آورده بود رو برداشتم

یکی از کتاب هارو برداشتم و نشستم رو تخت صفحه اولشو باز کردم و مشغول خوندن شدم....

نزدیکای صبح بود ک صفحه آخر رو خوندم

چشمام داشت آتیش می‌گرفت

کتابو بستم، بالشتمو مرتب کردم و خوابیدم


*تهیونگ*

از خواب بیدار شدم کارامو کردم

خدمتکار صدام کرد برای صبحانه

طبق معمول سهم ا.ت رو چیدم تو سینی و این دفعه سهم خودمم چیدم تو سینی باید بهش نزدیک بشم تاباهام احساس راحتی کنه

بتونیم بچه دار بشیم و من از دست پدرم راحت شم ‌ در اتاقشو باز کردم این ک هنوز خوابه!؟


ناخداگاه لبخندی رو لبام نشست ولی فوری نیشمو بستم

روی مبل نشستم و بهش زل زدم

ساعت ها گذشت و بالاخره از خواب بیدار شد

ته: واقعا که یه خرس کوچولوعه

ا.ت:ایششش

سر و وضعشو مرتب کرد

ا.ت:دارم میمیرم از گشنگی بده بخورم

ته:همشون برای تو نیس

ا.ت: بیخیال من انقد گشنمه ک تورو ام می‌خورم

ته:برای منم هس

ا.ت:چند وعده می‌خوری مگه

ته:نخوردم

منتظر موندم تا با تو بخورم

*ا.ت*

تالاپ تولوپ صدای تپش قلبمو می‌شنیدم

ته:خب حالا بدو بیا بخوریم

به لطف یک عدد خرس دارم میمیرم از گشنگی

دهنمو براش کج کردم

نشستیم و صبحونمونو باهم خوردیم البته ناهارمونو هیچ حرفی نزدیم

بعداز اینکه صبحونشو خورد

بدون هیچ حرفی سینی شو برداشت ‌و رفت

وسایل گلدوزیمو برداشتم و مشغول شدم

یک شبه دیگه گذشت

صبح به همون روال همیشگی در باز شد

ولی این دفعه هه جیون هم بود

ته:من نیستم تا شب هه جیون

پیشته استثنا امروز در باز میمونه

ات:خب من چیکار کنم تو نیستی

هه جیون هی بهم علامت میداد درست رفتار کن تهیونگ هیچی نگفت در رو بست و رفت

هه جیون:عه بانو این چه طرز رفتار با عالیجنابه

ات:برو بابا توام با اون عالیجنابت

گلدوزی بلدی

هه جیون:اره بلدم

ات:پس بیا کمک

*تهیونگ*

سوار کالسکه شدیم و با دستیارم رفتیم

Report Page