وارث

وارث

Haniye

پارت شانزدهم


*ا.ت*


تهیونگ: به به ببین کی اینجاس

کیم ا.ت؟ ولی فامیلی من هادسون .. چیزی برای گفتن نداشتم بخاطر همین سکوت کردم از بازوم گرفت و کشید من و سمت خودش به دو نفر اشاره کرد که ارالیا و مادرش رو بیارن


تهیونگ: بخاطر همکاری نکردنتون با من شماهم باید بیایید.


محکم منو کشید و سوار کالسکه کرد ، ارالیا و مادرشم سوار کالسکه ی دیگه ای شدن و کالسکه حرکت کرد.


تهیونگ: یه بلایی سرت بیارم بفهمی از دست کیم تهیونگ فرار کردن یعنی چی


قدرت تکلمم رو ز دست داده بودم نمیتونستم چیزی بگم


تهیونگ: واقعا جراتتو تحسین میکنم


ا.ت: مــ..من


تهیونگ: هیس ا.ت هیچی نگو باشه؟؟ بیشتر از این اعصابمو خورد نکن


چیزی نگفتم میترسیدم کارمو سخت تر کنم. مدتی بعد رسیدیم به عمارت نمیتونستم از کالسکه پیاده شم


تهیونگ: ا.ت پیاده شو


مغزم دستور حرکت نمیداد و این تهیونگ رو عصبی تر میکرد یهو از دستم گرفت کشید بدون هیچ اعتراضی دنبالش رفتم، انگار مغزمم مقیم دستوات اون شده بود.وارد عمارت شدیم ادم های جدید که هیچوقت اینارو اینجا ندیده بودم.


بدون اینکه حرفی بزنه منو برد طبقه بالا از کنار خدمتکارا رد میشدیم و اونا با تاسف بهم نگاه میکردن، من و برد اتاق خودش پرتم کرد زمین


تهیونگ: حالا فرار میکنی هوم؟؟ توضیح منطقی میخوام ا.ت


ا.ت: مــ..من فــ...


تهیونگ: نترس کاریت ندارم با این لکنتت نمیتونم بفهمم چی وراجی میکنی

خودمو جمع و جور کردم یه نفس عمیق کشیدم ، اون همه سرعتم کجا رفت ؟؟

من هیچوقت اینطوری جلوی کسی کم نیاورده بودم لعنتی چی داشت مگه که انقد ازش ترس داشتم بالاخره دهن بازکردم و تونستم دو کلمه حرف بزنم


ا.ت: من فـ..فقط ترسیده بودم


تهیونگ: ترسیده بودی؟؟ از چی مگه اینجا چیز ترسناکی داره که بترسی؟


ا.ت: ا..از حرفتون .. از حرفتون ترسیدم


تهیونگ: کدوم حرفم؟


ا.ت: اینکه گفتید منو میکشید


با این حرفم پقی زد زیر خنده مگه حرف خنده داری گفتم؟؟


تهیونگ: چی درمورد من فکر کردی؟ مگه قاتلم بکشمت؟؟ خیلی خنگی ا.ت


چی؟؟ این الان به من گفت خنگ؟؟واقعا که خیلی بهم برخورد .. لب و لچم اویزون شد


تهیونگ: چیه بهت برخورد بهت گفتم خنگ؟؟


*تهیونگ*


این دختر واقعا خنگ بود کراش منو میخندوند ولی هنوز از دستش عصبی بودم و نمیخواستم با رفتار خوب پرو اش کنم.

نشستم رو به روش و چونه اشو گرفتم .


تهیونگ: چه تنبیه ای میخوای دختر خنگ؟؟


هر وقت بهش میگفتم خنگ قیافش عوض میشد


ا.ت: میشه انقدر بهم نگید خنگ؟؟


میخواستم بترسونمش با لحن ترسناکی گفتم:


تهیونگ: تو الان به من دستور دادی؟؟هر چی دلم میخواد بهت میگم هوم؟؟


صورتمو نزدیکش کردم


تهیونگ: هنوز نگفتی چه تنبیهی میخوای


ا.ت: بنظرتون منطقیه یکی بگه چطور دلم میخواد شکنجه شم؟؟


تهیونگ: اکی میبینم که زبونت داره باز میشه، فکر کنم فهمیدم چه تنبیهی برازندته ا.ت .. چندسالته؟؟


ا.ت: ۱۷ ساله


تهیونگ: من چندساله؟؟ .. نمیدونی؟ مگه میشه ادم سن شوهرشو ندونه .. ۲۶ ساله ...۲۶۰ یا ۱۷۰؟


ا.ت: نمیدونم


تهیونگ: من میدونم ۲۶۰ تا


کمربندمو در اوردم


تهیونگ: ۲۶۰ تا بشم


اولین ضربه رو زدم چیزی نگفت


تهیونگ: میدونی که به ضررته کیم ا.ت ... همکاری کن تا زودتر تموم بشه


دومین ضربه رو زدم


ا.ت: د..دو


تهیونگ: نه دیگه یک چون قبلی رو نشمردی حساب نمیشه


ا.ت: این انصاف نیست .. ولی باشه یک

.

.

.

.

ا.ت: صـ..صد و شــ..شــ.. صت و نه


لباس هاش بخاطر ضربه ها پاره شده بود و بدن سفیدش عین یه نقاشی رنگ قرمز و سفید به خودش گرفته بود ، لبخند رضایت مندانه ای از این شاهکار هنریم زدم و ضربه اخر رو به بندش کوبوندم



تهیونگ: خیلی خب کوچولو چون دختر خوبی بودی اینجا تموم میکنم دفعه دیگه کاری بکنی که باب میلم نباشه انقدر اسون بهت نمیگیرم بلند شو لباساتو عوض کن.


از اتاق رفتم بیرو دوستش و مادر دوستش جلوی در اتاقم وایساده بودن .

ا.ت ملحفه ای دور خودش پیچیده بود و از اتاقم اومد بیرون . دوستش با نگرانی نگاهش کرد


تهیونگ: نگران نباش تنبیه اش بود


بعد از مدتی ا.ت لباس هاشو عوض کرد و اومد

ا.ت: با اونا کار نداشته باش تقصیر من بود


تهیونگ:اوه خانم فداکار برو کنار،تو کار من دخالت نکن


ا.ت: نمیتونم اجازه بدم بهشون آسیب برسونی


تهیونگ:ا.ت گفتم برو و تو کار من دخالت نکن شما دوتا بشینید من الان میام


بعد از اینکه دوستش و مادرش رفتن،تو اتاق در اتاقو بستم


تهیونگ:مگ بهت نگفتم تو کار من دخالت نکن خوشم نمیاد یه حرف رو چند بار تکرار کنم


ا.ت: ولی اونا تقصیری ندارن


تهیونگ: حتی اگه من باهاشون کار نداشته باشم تو داری یکاری میکنی بخوام مجازاتشون کنم


ا.ت: خیلی خوب باشه باشه اصن من لال میشم زیپ دهنمو میکشم ولی باهاشون کار نداشته باش


از حرف‌ها و کارهاش خندم میگرفت


تهیونگ: بزار یکم فکر کنم


ا.ت: آخه فکر کردن نمیخواد که


یه نگاهی بهش کردم که باز اون ادا اصولاش رو تکرار کرد


ا.ت: غلط کردم اصلا


تهیونگ: بدو برو تا عصبی نشدم


لب و لچه‌اش آویزون شد و رفت، وارد اتاق شدم و نشستم پشت میزم


تهیونگ: اشتباه کردید که نذاشتید بیاد بیرون


ارالیا: اون دوستمه میترسید شما بلایی سرش بیارید نمیتونستم اجازه بدم بهش اسیب برسه


تهیونگ: اگه دوست توعه زن منه و من خودم میدونم که باید باهاش چطوری رفتار کنم


مادر ارالیا: خب از ما چی میخوایید؟؟ جریمه بدیم؟؟ کتک بخوریم؟؟


تهیونگ: این دفعه رو هیچی ولی قول نمیدم اگه تکرار بشه اسیبی بهتون نرسه ... میتونید برید


مادر ارالیا: ممنون


ر رو باز کردم که ارالیا و مادرش برن

ا.ت عین بچه گوششو چسبونده بود به در و به حرفای ما گوش میکرد


تهیونگ: محض اطلاع از فالگوش وایسادن متنفرم


ا.ت: عامم..چیزخ ببخشید ، ممنون که بخشیدیشون و گذاشتی برن


تهیونگ: خواهش میکنم ولی رفتنشون رو به حساب تو میزارم


برگشتم دیدم پدرم و عموم دارن با ا.ت دعوا میکنن و خانواده عمومم بهش طعنه میزنن، حتی اگه من ازش متنفر باشم حق ندارن با زن من اینطوری رفتار کنن


تهیونگ: چخبره اینجا؟؟


پدر ته: هیچی داریم به این کوچولو یه درس کوچولو میدیم


تهیونگ: بس کنید پدر خودم به حسابش میرسم نیازی نیس شما دخالت کنین


ا.ت یه نگاه بهش انداخت که تو اون نگاه هزارتا سوال بود دستش رو کشیدم و بردم تو اتاقم در رو قفل کردم.


*ا.ت*


اوهه چخبرهههه مگه من زندانی ام


ا.ت: ولی منم ادمم نمیتونم اینطوری زندیگ کنم


تهیونگ: همین الان گفتم رو حرفم حرف نمیزنی حالا ام گمشو برو اتاقت


هیچی نگفتم از جامم تکون نخوردم ، یهو منو گرفت بغلش برد سمت اتاق رو به رویی


ا.ت: چطور جرات میکنی منو بگیری بغلت ولم کن ببینم


انداختم تو اتاق


تهیونگ: هیس صداتو نشنوم


در رو قفل کرد و رفت، هرچی به در میکوبیدم و فریاد میزدم هیچکس نمیومد ، جرات نداشتن بیان نجاتم بدن پنجره ها قفل بود هیچ راه فراری نداشتم، فضای اتاق خفه بود من اینجا طاقت نمیارم من دختری ام که باید تو فضایی زندگی کنم که دلبازه نه تو این زندان.

همونجا نشستم رو زمین و زانوهام و بغل گرفتم برای اولین بار تو زندگیم احساس حقارت و بدبختی میکردم ، اشکام دونه به دونه جاری شد ، سرم و گذاشتم رو زانوهام و هق هقام شروع شد، انقدر گریه کردم که تو همون حالت خواب افتادم.

مدتی بد با صدای چرخش کلید از خواب بیدار شدم، تهیونگ وارد اتاق شد.


تهیونگ: اینو بخور نمیری


ا.ت: نمیخورم بزار از اینجا بیام بیرون


تهیونگ پوزخندی زد و رفت. از جلوی در بلند شدم و رفتم نشستم جلوی صندلی و به دیوار خیره شدم.

مدتی گذشت که از گشنگی شکمم قار و قور میکرد بوی غذا فضای اتاق و برداشته بود، اینطوری نمیشه رفتم سینی و برداشتم و گذاشتم رو تخت مشغول خوردن غذا شدم .

چه خوشمزه بود .. دوباره تهیونگ اومدتوی اتاق


تهیونگ: ارومتر بخور نپره تو گلوت


عیش مزاحم!


صندلی رو گذاشت رو به روم نشست


ا.ت: عیش اشتهام کور شد *آروم*


تهیونگ: چی؟؟


ا.ت: هیچی با خودم حرف میزنم


تهیونگ: دیوونه ای دیگه


ا.ت: دعوا کردن که تو قانونات نبود


تهیونگ: میخوای با من دعوا کنی الان؟؟


ا.ت: بله


تهیونگ: ا.ت حوصله صحبت کردن با تو رو ندارم میرم سر اصل مطلب قرار بود برام بچه به دنیا بیاری ...

Report Page