وارث

وارث

Haniye

پارت چهاردهم


تهیونگ: هه

پدرم از اتاق رفت بیرون بالاخره تونستم حرفامو بزنم.

دوباره در اتاق رو زدن .. اههه بسه دیگه

تهیونگ: بیا تو

از خدمتکارای ا.ت بود

خدمتکار: سلام عالیجناب

تهیونگ: سلام، کاری داری؟؟

*خدمتکار ویو*

خب نقشم کم کم داره عملی میشه اگه ا.ت رو فراری بدم بعد جاشو لو بدم کلی پاداش میگیرم ، امروز باید برم قضیه رو به اقای کیم بگم.

*پایان ویو خدمتکار*

*ویو تهیونگ*

تهیونگ: کاری داشتــی؟؟

خدمتکار: من جای خانم ا.ت رو میدونم 

تهیونگ: چی؟؟ میدونستی چرا اون موقع نگفتی؟

خدمتکار: میترسیدم

تهیونگ: خیلی خب مهم نیست بگو بینم کجاست ؟؟

خدمتکار: اطراف روستا خونه یه خانمی هست کهمرده

تهیونگ: ممنون، پاداشت محفوظه

خدمتکار: ممنون

تهیونگ: میتونی بری

خدمتکار: چشم

خدمتکار رفت، خب خب ا.ت خانم کارت تمومه!!

رفتم و گفتم که اماده باشن بریم اطراف روستا.

*ا.ت ویو*

از خواب بیدار شدم توی اتاقم بودم ... من کی اومدم اینجا ؟؟

بلند شدم و دست و صورتمو شستم ، خونه چقدر بدون خانم فوریس خالیه ...

نشسته بودم رو صندلی و حیاط و نگاه میکردم که دخترا اومدن

مری: ا.ت خبرا رو شنیدی؟؟

ا.ت: نه چه خبر شده؟؟

مری: برای ارالیا خواستگاراومده میخواد ازدواج کنه

ا.ت: جدی؟؟ ارایلا همون دختر بود که میگفت شوهر کیلو چنده بابا

مری: حالا که عاشق شده و میخواد ازدواج کنه 

ا.ت: این که خیلی خوبه

الیزا: حالا لباس چی بپوشیم؟

خندم گرفت از این حرفش کلی مشکلات دیگه هست اینا به فکر لباسن 

ا.ت: حالا بذار جواب بله رو بده لباس ام پیدا میکنیم، خب چی میخورید درست کنم؟

الیزا: کیک، من خیلی دلم کیک میخواد

ا.ت: خیلی خب یکیتون بره از گاو شیر بدوشه یکیتونم بره تخم مرغ بیاره من بقیه چیزارو اماده میکنم

دخترا رفتن و شیر و تخم مرغ اوردن ، موفع درست کردن کیک تخم مرغ رو سر هم شکستیم ، شیر رو ریخیتمرو سر و کلمون خودمون از کیک کیک تر شده بودیم 

مری: باید خودمون و با کیک بپزیم

الیزا: تو برو اگز پف کردی ماهم میاییم

ا.ت: اصلا هر دوتاتون برید 

مری: به به بعد از مدتی تونشتیم روحیه تون رو عوض کنیم مگه نه؟؟

ا.ت: اهوم واقعا ازتون ممنونم اگه نبودیم من چیکار میکردم

زنگ در خونه رو زدن این دفعه الیزا باز کرد

الیزا: به به عروس خانم خوشاومدی

ارالیا: عه ا.ت از خواب بیدار شدی 

ا.ت: مگه خرسم تمام روز رو بخوابم 

مری: عروس خانم دوست عزیزشو دیده مارو نادیده میگیره

ارالیا: بخاطر این عروس خانم گفتنتونه هنوز هیچی معلوم نیست چه عروس خانم عروس خانمی راه انداختین

مری: چیه نکبت دلت برای اقای داماد تنگ میشه

ا.ت: بیایید یکم از خاطراتمون بگیم 

ارالیا: از خاطرات یتیم خونه بگیم؟؟

ا.ت: اهوم بگیم

ارالیا: وقتی بچه بودیم ا.ت از پر میترسید منم که استاد کرم ریختن هرشب یه پر میذاشتم کنارش صبح که از خواب بیدار میشدزهر ترک میشد 

ا.ت: یه جوری تعریف میکنه انگار خودش از هیچی نمیترسه 

ارالیا: نخیر از چیزی نمیترسم

ا.ت: عهه؟؟ تو نبودی از اسب میترسیدی هر موقع اسب میدیدی میزدی زیر گریه؟؟

ارالیا: اون برا بچگی بود 

مری: و بازی که به دعوا ختم شد

صدای خنده هامون کل خونه رو گرفته بود ، امیدوارم این خوشیا همیشه باقی بمونه ..

*تهیونگ ویو*

میخواستیم حرکت کنیم به سمت دور و اطراف روستا که عموو خانوادش اومدن ، هیچ وقت نمیتونم کارامو سر موقع انجام بدم ، خیلی دوست دارم هرچه زودتر ا.ت رو پیدا کنم و بهش حالی کنم که فرار کردن از دست کیم تهیونگ یعنی چی

پدرم اومد و صدام کرد ... 


Report Page