وارث

وارث

Haniye

پارت پانزدهم


پدر ته: تهیونگ چرا نمیای پیش مهمونا؟


تهیونگ: من هزارتا کار دارم که باید انجاام بدم


پدر ته: مهم تر از مهموناست ؟؟


تهیونگ: اره خیلی مهمه


پدر ته: مهمونامون مهم ترن


تهیونگ: میخوام برم دنبال ا.ت


پدر ته: اگه میخواستی پیداش کنی تا الان پیداش کرده

بودی


تهیونگ: پیداش کردم


پدر ته: جدی؟؟


تهیونگ: اهوم


پدر ته: اینکه عالیه فورا برو دنبالش


پوزخندی زدم


تهیونگ: حتما

.......

رفتم پیش مهمونا


تهیونگ:بی ادبی منو ببخشید ولی یه کار مهم دارم که باید حتما بهش رسیدگی کنم خدانگهدار!


منتظر نموندم چیزی بگن که از عمارت زدم بیرون و سوار کالسکه شدم و به سمت اطراف روستا حرکت کردیم...

*ا.ت*

دخترا رفتن مشغول جمع کردن خونه شدم ...یهو دلشوره عجیبی سراغم اومد

چم شد یهو؟؟چرا اینطوری شدم؟

یکم اب خوردم تا اروم بشم ولی فایده ای نداشت عین دیوونه ها راه میرفتم و و ناخنمو میجوییدم

اینطوری نمیتونم تحمل کنم بهتره برم پیش ارالیا

روپوش لباسمو در اوردم و پرت کردم و رفتم سمت خونه ارالیا

در خونشون رو زدم و ارالیا با دیدنم تعجب کرد


ارالیا: چیزی شده ؟؟؟ چرا رنگت پریده ؟؟؟


ا.ت: نمیدونم چرا یهو دلشوره گرفتم انقدر اسرس دارم که نمیدونم چیکار کنم


ارالیا: خیلی خوب بیا تو


*ارالیا ویو*


دلیل این دلشوره اس رو فهمیدم تهیونگ ارباب روستا امروز برای بازرسی داشت میومد اینجا ا.ت بهترین کار رو کرد که اومد پیش من ..

در خونه رو بستم و نشستم پیشش .. هیچی نیست کنار من جات امنه


ا.ت: حالم خوب بود یهو اینطوری شدم


ارالیا: اشکالی نداره خوب میشی


*تهیونگ*


رسیدیم به اطراف روستا به ادرس نگاه کردم لیل فوریس

خونه رو به روی حوض پلاک ⅔ فکر کنم یکم دوره

رسیدم به یه خونه با پلاک ⅗


*ا.ت*


مادر ارالیا صداش گرد و رفت طبقه ی بالا


*ارالیا ویو*


مادرم صدام کرد رفتم طبقه بالا


ارالیا: چیشده؟؟


مادر ارالیا: رسیده الانم توی روستاست


ارالیا: نباید بذاریم ا.ت رو پیدا کنه


مادر ارالیا: اهوم برو مراقبش باش


داشتم میومدم پایین که صدای جیغ ا.ت رو شنیدم فوری رفتم پایین


ارالیا: چیشده؟؟؟


ا.ت: ا..اون اینجاست ه..همین الان دیدمش


*فلش بک*

*ا.ت*


ارالیا رفت طبقه بالا یکم بعد در خونه رو زدن

شاید مری و الیزا ان

رفتم در رو باز کردم وبا کسی که دیدم یه لحظه نفسم قطع شد ... ا..اون تهیونگ بود!!

بدون معطلی در خونه رو محکم بستم و یه جیغ کشیدم

ارالیا اومد پایین


ارالیا: چیشده؟؟


ا.ت: ا..اون اینجاست


ارالیا: چرا در رو باز کردی؟؟


ا.ت: فکر کردم مری و الیزا ان


از اون موقع که در رو بسته بودم محکم در رو میزد


تهیونگ: ا.ت فرار کردن بسه دیگه دیدمت بیا بیرون


انقدر بلند حرف میزد که صداش واضح تا خونه میومد

مادر ارالیا اومد پایین


مادر ارالیا: برید اونور خطرناکه


ارالیا: نگه میخوایید در رو باز کنید؟؟


مادر ارالیا: چاره ی دیگه ای نداریم


مادر ارالیا در رو باز کرد ولی طوری بود که فقط خودش معلوم میشد


تهیونگ: بهش بگید بیاد بیرون


مادر ارالیا: اشتباه گرفتید اون دختر من بود


تهیونگ: هه من کور نیستم این کار به ضررته

به ا.ت بگید بیاد بیرون کاریش ندارم


مادر ارالیا: واقعا راست میگم قربان، دختر من بود


تهیونگ: به دخترت بگو بیاد


مادر ارالیا: چشم، ... ارالیا بیا


ارالیا: سلام


تهیونگ: عه به به تو همونی نیستی که با ا.ت تو یتیم خونه بود؟؟


ارالیا: ن..نه اشتباه گرفتید


تهیونگ: نه اتفاقا من حافظه ی قوی ای دارم تا دردسر نشده براتون بگید بیاد


*ا.ت*


بهتر بود برم تا برای ارالیا و مادرش دردسر نشده

میخواستم حرکت کنم ولی نمیتونستم انگار پاهام قفل کرده بودن

ولی بالاخره با کلی زحمت رفتم جلوی در


ارالیا: چیکار داری میکنی برو اونور


ا.ت: دارم کار درست رو میکنم


رفتم بیرون ...


ا.ت: س...سلام ...

Report Page