وارث

وارث

Haniye

پارت سیزدهم

در رو باز کردم ارالیا بود

ارالیا:خسته نباشی، بدو بیا بریم دیرمون شد

ات: تو خیلی زود اومدی هنوز صبحونه نخوردم،بیا تو باهم صبحونه بخوریم

ارالیا:الان؟این وقت ظهر صبحونه

ات:خب دیشب دیر خوابیدم

ارالیا: ازدست تو ایششش

سرمو باغرر زدناش درد میاره

یجوری بااخم نشسته بود و نگاهم میکرد ترسیدم

ات:میخوری

ارالیا:نخیر من خوردم

ات:خب حالا منو نخور

ارالیا:خوردنی نیستی آخه

ات:میزنمتاا

ارالیا:ات زود باش

ات:باشه باشه بریم آماده ام

وسایلمو برداشتم رفتیم خونه خانم میلر برای یادگیری درس

مری و الیزابت هم اومدن

ات:سلام دخترا.

مری و الیزابت:سلام

رفتیم داخل خونه خانم میلر روی صندلی نشسته بود

دخترا:سلام خانم

میلر:سلام دخترا بشینید

چند ساعتی گذشت و کلاسمون تموم شد

مری: دخترا پایه اید بریم خونه ما یه مهمونی خفن دخترونه بگیریم

ات:من ک پایه ام

الیزابت و ارالیا:ماعم هستیم

مری:پس بریم

رفتیم خونه مری

داشتیم خوراکی هارو میچیدیم رو میز ک مامان مری اومد

مادر مری:ات ات

ات:چیشده خاله

مادر مری:خانم فوریس

ات: خانم فوریس چی؟؟

مادرمری:حالش اصلا خوب نیس

با این حرف مامان مری زود ازجام بلند شدم و ب سمت خونه دوییدم اون تنها کسی بود ک داشتم اگر چیزیش بشه من تنها میمونم

رسیدم دم در خونه شلوغ بود

رفتم تو.....

ات:خ...... خاله

گریم گرفت دوییدم پیشش

ات: لطفاً بگین ک حالتون خوبه

فوریس:د....دخترم م....من بچه ن... ندارم

تو بجای د....ختر منی بع....د از من ا....ینجا

خ......ونه ت....و

سرفه کرد

ات: خاله جونم من چیکار کنم هق هق هق بدون شماهق تو تنهایی هق میمیرم هق

فوریس:ت...تو دخت...دختر

قوی ای هستی.... مطم.....ئنم از پس ه....مه

چیز... ب....ر....میای

دیگه نتونست ادامه حرفشو بزنه و چشمام هاشو برای همیشه بست

ات: خاله هق خاله نه لطفا هق

*چند روز بعد*

چند روزی از خاک‌سپاری خاله می‌گذشت

حالم اصن خوب نبود روز ب روز ترسم بیشتر میشد نکنه تهیونگ پیدام کنه

داشتم ناهار میخوردم ک آرالیا اومد

ارالیا: چطوری

ات:اصلا خوب نیستم

ارالیا:جمع کن خودتو دختر شبیه آدمای افسرده شدی

ات:ولم کن بابا حوصله ندارم

ارالیا:پاشو بریم بیرون یکم بگردیم روحیه ات عوض شه

ات: ارالیا من دارم از استرس و نگرانی میمیرم اون وقت میگی بیا بریم بگردیم

ارالیا: ناراحتیت ک برای خالس

استرست برای چیه

ات:تهیونگ پیدام کنه زندم نمیزاره

ارالیا:اون حتی روحشم خبر دار نمیشه تو اینجایی غصه چیو می‌خوری

ات:اگ شد چی اگ اومد منو ببره چی

ارالیا: نمیشه دختر انقد ضد حال نباش

ات:سرم درد می‌کنه

ارالیا:برو بخواب بهتر میشی

ات: خوابم نمیاد

ارالیا:ممنون از صبحونه جانانه ات.  ا.ت

ات: خواهش می‌کنم

ات:یکم با اون صدای قشنگت برام بخون

ارالیا: خیلی خوب

داشت آهنگشو میخوند چشمامو بسته بودم گوش میدادم کم کم چشمام گرم شد و خواب افتادم

*تهیونگ ویو*

تو این چند وقت ک ات فرار کردن فقط دارم دنبالش میگردم و ات پیدات کنم میکشمت از دست من فرار میکنی

باز صدای دادو بیداد مامان بابام اومد

خسته شدم از دستشون

در اتاق روز زدن

_قربان باید برای بازرسی به دور و اطراف روستا برید

تهیونگ: بزارش برای دوهفته دیگ الان وقتم پره

_چشم

تهیونگ: خبری از ات نشد

_خیر قربان

تهیونگ:ینی نمی تونین به دختر۱۷ساله رو پیدا کنین مگه چقدر میتونه دور شده باشه

_معزرت میخایم قربان.

ته:برو بیرون حوصله هیچ کدوم تونو ندارم

_چشم قربان

ینی کجا رفته مگه کسیو داره ک بتونه بره پیشش

پدرم اومد حوصله این یکیو ندارم واقعا

پدر ته: تونستی پیداش کنی

ته:نیس انگار آب شده رفته تو زمین

پدر ته:فکر نمیکردم انقد بی عرضه باشی

ته:هه هرچی میخواین بگین

اصن اهمیت نداره، اهمیت ندارع ک رفته

هیچ اهمیتی

پدرته: خفه شو

تهیونگ:شما اداره روستا رو دادین ب من پس بهتون ربطی نداره ک من چیکار میکنم

پدر ته: پرو شدی

Report Page