نوشته‌ی زهرا عبدی درباره‌ی بازی تاج و تخت

نوشته‌ی زهرا عبدی درباره‌ی بازی تاج و تخت

@westerosir

چرا داستان «بازی تخت و تاج» اثر جورج آر آر مارتین را از بهترین و کامل‌ترین داستان‌های روزگارمان می‌دانم؟

از نظر من کسی که این داستان را زندگی کرده باشد (به‌خصوص با خواندن رمان) دیگر نمی‌شود به راحتی ذهنش را کنترل کرد و هر بلایی سرش آورد. می‌پرسید چگونه؟ در این متن یک به یک به دلایلم خواهم پرداخت.


من همه‌ی عمرم داستان خوانده‌ام و با این‌که سال‌ها بنا به رشته‌ی تحصیلی و علاقه‌ی شخصی‌ام فلسفه خوانده‌ام اما ژرف‌ترین نوع حکمت را از داستان‌ها آموخته‌ام. یکی از مهم‌ترین چیزهایی که یک داستان خوب و کامل به انسان می‌آموزد، «تردید» است. ما بنا به ذاتِ تنبل انسانی دوست داریم قبل از فهمیدن هر چیزی قضاوتش کنیم و در ذهن ما همه‌چیز به سرعت به دو دسته‌ی خوب‌ها و بدها تقسیم می‌شود. حالا همین ذات تنبل انسانی چون خودش حوصله‌ی حلاجی و حتی همان دسته‌بندی را ندارد به سرعت جذب ایدئولوژی‌هایی می‌شود که برایش زحمت دسته‌بندی خوب‌ها و بدهایش را بکشد. هر چقدر جزمیت آن اندیشه بیشتر باشد کار برای انسان راحت‌تر است. انواع دین‌ها و ایدئولوژی‌های جزمیت‌پسند، همه چیز را برای او به دو رنگ سیاه و سفید تقسیم می‌کند. 

در داستان «بازیِ تاج و تخت»، یکی از مهم‌ترین ژرف‌اندیشی‌هایی که به خواننده‌اش هدیه می‌کند، «تردید» واقعی است. تردیدی بسیار بسیار واقعی‌تر از آنچه در دنیای بیرون داستان وجود دارد. شاهکار پرداختِ تردید در بافت این داستان را در «شخصیت‌پردازی» می‌بینیم. هیچ‌کدام از شخصیت‌ها تمام و کمال در دسته‌ی خوب‌ها و بدها قرار ندارند. آن‌ها هیچ‌کدام یزید قصه نیستند. نویسنده یک دم از تحول شخصیت از سیاه به سپید و بلعکس، غافل نیست تا طیف رنگ خاکستری شخصیت را نشان دهد.

او با مهربانیِ یک فیلسوف درجه‌یک، تردید را در عمقِ ذهنِ خواننده‌اش تزریق می‌کند. روایتی یکدست و مطلق از خوبی و بدی وجود ندارد. موثرتر از هر فلسفه و حکمتی به خواننده می‌آموزد مجبوری مسئولیت انتخاب‌هایت را خودت بر عهده بگیری. یادت می‌دهد هیچ دین و آیینی نمی‌تواند این مسئولیت را به جای تو قبول کند. انسان حدس‌نزدنی‌ترین آفریده است و محال است بشود او را رنگ سیاه مطلق یا سفید مطلق زد. این داستان نمایش موقعیت بشر در طول حیاتش است، درست برعکس ایدئولوژی که هیچ تعلیق و تردیدی در کارش نیست. استالین، در قاب ایدئولوژی، سبیل تاب‌داده‌ترین رهبر پاک جهان است! در حالی که شما فقط سیر تحول را در شخیت تیون گریجوی و جیمی، سندور کلیگن، سانسا و ... در داستان بازی تاج و تخت ببینید تا متوجه شوید تردید را زیستن چه باشکوه حکمتی است.


آیا مفهوم بقا در دوره‌ی انحطاط ممکن است؟ به نظر شما می‌شود با امر منحط درآمیخت و زنده ماند؟ 

چند نفر از شما تاکنون این سوال را از خودتان پرسیده‌اید که چه اندازه در گسترش ترس، ارعاب، کنترل و شیوعِ انحطاط موثر بوده‌اید؟ این متن، شما را دعوت می‌کند به پرسیدن این سوال‌ها از خود.

وقتی رمان «داستان دو شهر» دیکنز را در نوجوانی خواندم، گمان کردم در پایان داستان از سه نفرقهرمان داستان، دو نفر از آن هیاهوی سربریدن‌ها، زنده ماندند. چارلز دیکنز با رندی، داستان را تا آن‌جا نوشت که دو نفر از تونل مخفی فرار کردند و از مرگ رستند و تنها شوالیه‌ی عاشق سرش را زیر گیوتین از دست داد. من هم از خامی جوانی، به اندازه‌ی یک سر بریده غمگین بودم و به اندازه‌ی دو سر نبریده خوشحال. بزرگتر شدم و فهمیدم نجاتی در کار نبوده است. فقط دیکنز سیاهی قصه را بعد از تونل ننوشته بود و من حالا عزادار تمام سرهای بریده و نبریده در آن داستانم. چرا؟ شوپنهاور می‌گوید: «امر منحط با هر چه تماس یابد، آن را به انحطاط می‌کشاند» در دوران انحطاط نجات یافته‌ای وجود ندارد. همه سرها زیر گیوتین است حتی اگر به ظاهر از تن جدا نشود. در این نوع جامعه همه قربانی‌اند. حتی قاتلان. در دوران انحطاط، آن که زبان سبز دارد همان اندازه قربانی است که یک چاپلوس. 

دعوت‌تان می‌کنم این مسئله‌ی مطرح شده را در شخصیت‌پردازیِ سریال «بازی تاج و تخت» ببینید. ببینید چه تفاوت زیبایی با داستان دو شهر دیکنز دارد. در شخصیت‌پردازیِ تمام شخصیت‌ها این نکته به درخشش یاقوت در بافت قصه تنیده شده است. هر شخصیت داستانی که با امر منحط باقی مانده، به انحطاط رسیده است. لرد بیلیش (شخصیتی فرصت‌طلب در داستان)، معتقد بود دوران انحطاط نردبانی برای ارتقاست اما جورج آر آر مارتین، نویسنده‌ی این رمان نشان داد آن‌که با امر منحط بماند محال است از بلندای هر نردبانی که باشد، سرنگون نشود. در برابر او «دنریس»، برای بقا با برده‌داری نماند، از قدرت اربابان نترسید، به امر منحط باج نداد چون فهمید ادامه‌ی وضعیت بردگی، ادامه‌ی انحطاط است. شخصیت داستانی پویایی در قصه دارد. جیمی لنیستر هم همین‌طور. او با اینکه عاشق بود هم با امر منحط نماند.

«ند استارک» هم به انحطاط تن نداد در نتیجه با این‌که مُرد اما شخصیتی جاودان در قصه شد.

مارتین نویسنده‌ای است که برای پاس‌داشت اخلاق (یعنی آن‌چه در جامعه‌ی رو به انحطاط عمیقاً در خطر است)، شخصیت‌پردازی در داستان را به قله‌های رفیعی کشانده است.


هاله‌ی نور چه کاربردی دارد؟ هرچه جامعه مدرن‌تر می‌شود، هاله‌ی نور بی‌خاصیت‌تر می‌شود.

بعضی شعر کالریج را به خاطر مضمونش، اولین شعر مدرن می‌دانند. مضمون این شعر این است که شاعر هنگام رد شدن از خیابان در اثر تصادف با کالسکه، هاله‌ی نورش در گل‌‌ولای خیابان می‌افتد. او اولش به هراس می‌افتد اما بعد می‌بیند چه خوب شد که از سنگینی این زایده خلاص شد. 

روایت تقدس و کشیدن هاله‌ی نور دور سر اشخاص، مختص جوامعی است که حوصله‌ی این را ندارند تا دنبال پاسخ سوال‌های خود بروند. آن‌ها ساکنان تنبل ایدئولوژی هستند. در سرزمین ایدئولوژی اشرف مخلوقات نامیده می‌شوند و برای آن‌ها پاسخ تمام سوال‌ها از پیش آماده است، در سرزمین ایدئولوژی، همواره کسانی هستند که از بقیه اشرف‌تراند! این اشرف‌ترها! کارکردشان این است که تبعیض و وجود فاصله‌ها را برای بقیه توجیه کنند. آن‌ها از خطا مصون هستند و پس لایق بهترین‌ها هستند. اگر ما در طبقات زیرین زندگی می‌کنیم، دلیلش کاملاً واضح و مبرهن است که لیاقتش را نداریم.


از مهم‌ترین نشانه‌های یک متن مدرن، متن تقدس‌زدایی شده است. یکی از جنبه‌های شخصیت پردازی در رمان «نغمه‌ی یخ‌و‌آتش»، برای من این است که شخصیت مقدس وجود ندارد. هیچ‌کس اشرف‌تر از بقیه نیست. حتی «توانا بود هر که دانا بود» زیر سوال می‌رود. هنر مارتین بازنمایی انسان است در نهایت ضعف و زمینی بودن. از نظر من هیچ شخصیتی در این داستان نماینده‌ی خودِ استعلایی نیست. ققنوسِ همه‌ی شخصیت‌ها از خاکسترِ اشتباه هولناکی دوباره متولد شده‌ است. حتی راهبه‌ی سرخ؛ ملیساندرا، بعد از بارها و بارها اشتباه در نهایت ضعف و زمینی بودن، در نهایت تردید، به افروختن نور می‌رسد. 

یکی از ویژگی‌های این داستان کمتر حدس‌زدنی بودن آن است. چرا؟ چون برخلاف ساختار قهرمان‌ساز و تقدس‌پرور ذهن ما، قدرت شخصیت را از دل ضعف او بیرون می‌کشد و مارتین این‌گونه این داستان را شگفتی‌ساز کرده است چون برهم‌زدن ساختارهای قالبی ذهن انسان را خوب بلد است. چون در نوشتن متن مدرن تبحر دارد.


برای نابودی خودمان، هیچ چیزی اندازه‌ی خودمان موثر نیست. این قانون نانوشته اما بی‌بروبرگردِ انحطاط است. هر جا نابودی‌ای اتفاق افتاده است، خودِ نابودشدگان از نابودکنندگانشان در انحطاط موثرتر بوده‌اند.

این راز هولناک نابودی است. در تاریخ بشر بگردید و ببینید در هر انحطاطی، کجا این‌گونه نبوده است؟ کجا بشر به دندان رگ از گردن خویش پاره نکرده است؟ 

انسان از این واقعیت تاریک فرار می‌کند و همواره دنبال مقصر می‌گردد تا از سرزنش خویش رهایی یابد. یافتن مقصر یعنی، تا یافتن مقصر بعدی صدای خود را نشنیدن.

بشر بیهوده دنبال دشمن فرضی می‌گردد، بزرگترین دشمن بشر، خودش است و انسان جاهلانه از این واقعیت فرار می‌کند. یکی از جاهایی که ترتیب ملاقات انسان با واقعیت داده می‌شود و حقیقت بر صورتش چون سیلی نواخته می‌شود، در داستان‌هاست. 

آنجاست که به ما فرصت داده می‌شود که از ذهن فریبکار و مقصریاب خود کمی فاصله گرفته و در قالب داستانِ شخصیت‌ها، ببینیم که چگونه از ماست که برماست. 

یکی از زیباترین پرداخت‌ها درباره‌ی این مضمون، در داستان بازی تخت‌و‌تاج است. داستان طوری پیش می‌رود که خواننده گمان می‌کند ارتش مردگان بزرگترین دشمن هستند. اما در نهایت در روند داستان به این می‌رسیم که ویرانی و قدرتِ مرگ در ارتش مردگان در برابر ویرانی‌ای و مرگی که زندگان به هم می‌دهند، هیچ است. که نیک اگر بنگری ارتش مردگان، خود حاصلِ مرگی هستند که زندگان به‌هم داده‌اند. 

این حقیقت بسیار تلخی است که در جریانِ شخصیت‌پردازی بسیار زیبا در تک‌تک شخصیت‌های داستان به آن می‌رسیم. این که قدرت زندگی برای نابودی بسیار بالاتر از قدرتِ مرگ برای نابودی است. مرگ نمی‌تواند به زنده، مرگ بدهد، این زنده است که مرگ و نابودی را به خویش می‌دهد. مرگ، خود نداشتن است و تنها یک زنده می‌تواند آنچه را دارد از خود بگیرد. این پارادوکس تلخی است. 

در داستان بازی تخت‌و‌تاج این مضمون شاهکار در شخصیت‌پردازی تک‌تک شخصیت‌ها به نهایت می‌رسد. 

شاید تنها «آریا» که خود یک از مرگ برگشته است و به دنیای رهایی از خویش دست یافته و بی‌چهره شده است، تنها نجات یافته باشد. او تنها کسی است که چون از شّر وزوزه‌های درونی خویش خلاص شده، به خویش زندگی عطا می‌کند و نه مرگ. و دنریس با این‌که در تمام طول داستان دم از نجات دیگران زد اما چون از خویش نجات نیافت باقی را به کام نابودی برد

شاید بشر روزی که یک روز خوب باشد، به این برسد که راه نجات از نابودی، نجات از خویش است.


لیانا مورمونت یکی از بزرگترین حسرت‌های من از زندگی است. او در قصه‌ متولد شده و در قصه زندگی کرده اما در ذهن من واقعی‌تر از او وجود ندارد. این دخترک حاکم و فرمانده‌ی «جزیره‌ی خرس» در داستان «نغمه‌ی یخ‌و‌آتش» است. او با تمام کوچکی حاکم است و «مردم» دارد و یک رهبر است. او از ابتدا در قصه «رهبر» زاده می‌شود و به شکل باشکوه‌ترین تصویری که از رهبر در ذهن ابنا بشر وجود دارد، در قصه می‌میرد اما در دل من تازه جوانه زده است.

حالا چرا او را چنین «دریغ» خطاب کرده‌ام؟ 

او رهبری است که در قصه حدوداً ده سال سن دارد و زیبا آن‌که «مردم»اش برای او یکدست و بی‌طبقه و تفریق‌اند. او در قصه از رهبرانی است که مردم را در زمان رفاه و امن و صلح در جلوی خویش نگاه می‌دارد و زمان خطر و جنگ در پشت خویش پناه می‌دهد. «مردم» برای او در قفسه‌ی سینه‌اش جای دارد و چیزی بیرون از وجود او نیست. او در وقتِ دفاع از مردمش با اندام کوچک و ظریفش در خط مقدم و به عنوان اولین نفر درست روبروی دروازه ایستاده است. در قصه دروازه شکسته می‌شود و شاهکاری در تلفیق تصویر و قصه خلق می‌شود. غولی وارد می‌شود. تضاد کوچکی جسم این دخترک با هیبت غول تماشایی است. غول او را کنار می‌زند اما دخترک که اینجا شجاع‌ترین فرمانده است با پایی لنگ به او حمله می‌کند. غول بلندش می‌کند و ما صدای شکستن دانه دانه‌ی استخوان‌های رهبر را در راه مردمش می‌شنویم. این لحظه از باشکوه‌ترین لحظاتی است که تنها گونه‌ی جانداری به نام انسان می‌تواند آن را خلق کند. 

رهبر واقعی چنین رهبری است. کسی که مردمش را از هم تفریق نمی‌کند و تبعیض روا نمی‌دارد. در میان تمام رهبران دنیا، آنان که چنین مشی و شیوه‌ای داشتند، برای «مردم»شان ارتقا و روزهای روشن آوردند و آن‌ها که مردم را به «خودی و ناخودی» تقسیم کردند، تباهی و انحطاط. «مردم به شیوه‌ی حاکمان خود می‌زیند» این جمله‌ی معروف کاربرد تحلیلی جامعه‌شناختی عجیبی دارد.

این دخترک در قصه طعم دلپذیری دارد که من آن را در طول زندگی‌ام نچشیده‌ام و آن هم در پناه مهر بی‌تبعیض بودن.

شخصیت‌پردازی او در قصه مثل آذرخش است. کوتاه و سهمگین. از نظر من در اپیزود سوم فصل هشتم، صحنه‌ی مرگ این رهبر بزرگ، شاهکار این اپیزود است. 

نکته: این بحث با قهرمان‌پروری فرق دارد و بیشتر به حقوق میان «مردم و حاکمانشان» نظر دارد.


من به فصل هشتم سریال از جهت «مضمون» احترام می‌گذارم. تا کنون اثری چنین با جسارت روی در دنیا نایستاده و نگفته که «قصه بالاتر از پرچم و طلا و ارتش، ملت‌ها را در کنار هم نگه می‌دارد» و داستان را تحسین‌برانگیز به سوی این مضمون رهبری کرد.

ایراد من به فصل هشتم، ایراد فنی و فرم داستانی است. ایرادی که زانوی پلات را خرد کرده است و قصه نمی‌تواند مضمون متعالی را روی این زانوی شکسته نگه دارد. مهم‌ترین ایراد این سریال به نظر من وفادار نبودن قصه‌گو به قوانینی است که خود در قصه وضع کرده است. من وقتی با قوانین مولف وارد قصه می‌شوم مانند برده‌ای مطیع در پذیرفتن قوانین وضع‌شده‌ هستم. وقتی نویسنده قوانین دنیای خیالی‌اش را در طول قصه وضع می‌کند اگر خودش قوانین را دور بزند، جرزنی محض است و بزرگترین آسیب اول از همه به شخصیت‌پردازی وارد می‌شود که ستون پلات است و روابط علی معلولی را در قلب خود حمل می‌کند و این می‌شود که تغییر شخصیت دنریس از یک فرشته‌ی نجات‌بخش به هیتلرِ دوران، باورپذیر نمی‌شود و از پلات چون دُمل بیرون می‌زند.


من عاشق این مضمونم که دنریس به سوی سرنوشت تباه خود پیش برود، که یک دیکتاتور با تحمیلِ مرگ می‌خواهد زندگی به ارمغان بیاورد. این شاهکار است که دنریس در تغییر شخصیتش برسد به جایی که از بالا به شهر سوخته نگاه کند و بگوید «جنگ جنگ تا رفع کل فتنه از جهان!» بله این روند تغییر شخصیت اگر با منطق داستانی پیش می‌رفت، عالی بود. مشکل من با هیولا شدنِ دنریس نیست، که چنین هیولاهایی در همین عمر محدود خودم بسیار دیده‌ام، بلکه مشکل من به قصه درنیامدنِ این تغییر است. دنریس رودرروی مرگ ایستاد و با شب دلاورانه جنگید. با لباس سپیدش نماد فرشتگی و روز بود و روبروی تاریکیِ مرده‌ها برای روشناییِ زندگی جنگید. سلول به سلولِ منِ مخاطب را از مهر او لبریز کردند و بلافاصله با تعبیه‌ی چند دلیل شتاب‌زده از منِ مخاطب خواستند که از او متنفر شوم. این گرم و سرد شدنِ ناگهانی در عالم فیزیک چه ترک‌ها که بر ظرف‌‌ها نیانداخته و چه انتظاری از ذهنِ مخاطبِ دل‌داده به داستان که ترک نخورد از این شتاب. دلایل تغییر شخصیت او برای من در حد عوض کردنِ لباس سپید از این اپیزود به سیاه در اپیزود بعدی، سطحی و غشازده بود. تغییر شخصیت؛ برج بلند و باشکوهِ درام است. نویسنده با آوردنِ فشار هر چه سخت‌تر، شخصیت را در دوراهی دشواری قرار می‌دهد تا با تصمیمی خطرناک سرشت حقیقیِ خود را نشان دهد. از نظر من این سیر تحول شخصیت در مورد دنریس در داستان اخته ماند.


از پدرم این جمله پررنگ‌ با من ماند: «تصمیم نهایی‌ خدا هم برای قضاوت بر اساس حکمت نمک و حرمت نمکدان است» من یاد گرفتم تا آن‌جا که فهم محدودم یاری کند، سپاسگزاری بیاموزم و از نمکدان‌شکنان نباشم. این قدردانی فقط درباره‌ی انسان نیست. من به بعضی قصه‌ها بسیار مدیون‌ترم تا انسان‌. چون هر قصه برآیند عمرها تجربه‌ی زیسته است که نویسنده با سخاوت حیرت‌انگیزی آن را به ذهن من بخشیده است و من تا عمر دارم سپاسگزارم. قصه‌ی «نغمه‌ی یخ و آتش» از آن قصه‌هاست که به حرمت «نمک» در ذهن من رسیده است. پس روی خطاب این یادداشت جناب جورج آر آر مارتین نیست که همه می‌دانند سریال از جایی به بعد از کتاب جدا شده است. البته کتاب هنوز تمام نشده است.


نکته‌ی دیگر این است که تغییر شخصیت با همه‌ی اهمیتش خود در خدمت پلات باید باشد. این تغییر باید در بافت قصه تنیده شود و به کنش نهایی مبتنی بر سیر تغییرات منتج شود. از این منظر تغییر شخصیت جیمی لنیستر در نهایت به کار کنش نهایی او نیامد. او که می‌خواست در نهایت چنین بمیرد، چه لزومی به این‌همه تغییر و اختصاص خط داستانی؟


آریا؛ قهرمان نبرد شبِ طولانی است. او به مقامِ بی‌چهرگی رسیده است. تمام سفر طولانیِ او برای بی‌چهره شدن فقط به کار انتقامِ عروسی خونین آمد و تمام! این توانایی دیگر به کار نیامد و در نهایت او را سوار کشتی به ناکجاآباد فرستادند، نهایت سرهم‌بندی دو فیلمنامه‌نویس است!


شاید گفته شود نبرد نهایی باید از آنِ شاهِ شب و جان اسنو می‌بود. اما به نظر من رویایی اصلی بینِ زندگان است که قدرتِ مرگ‌بخشی‌شان را از زندگی می‌گیرند و این بسیار زیباست اما متأسفانه شخصیت سرسی در حدِ آنتاگونیستی نبود که در برجِ پلات در رویارویی نهایی روی‌دررویِ نیروی پروتاگونیست بایستد. او فقط پشت پنجره ایستاد و نگاه کرد و آخرش هم گریه کرد!


بسیاری از انرژی قصه صرف این شد که جان اسنو یک تارگرین است. این حجمِ قصه‌ی صرف شده درباره‌ی این راز فقط به این کار آمد که به زور یکی از دلایل افسارگسیختگیِ دنریس باشد! جان اسنو هم سوار اسب به ناکجاآبادِ تعبیه شده توسطِ فیلمنامه‌نویسان رفت!


شخصیت برن استارک هرگز چنان پرداخت نشد که مخاطب آماده‌ی پذیرش فرجام او باشد. او شخصیتی ویکی‌پدیاگونه داشت و هیچ سعی‌ای برای همدلی با او در شخصیت‌پردازی‌اش نشد. اما اینکه او پادشاه عالم شد، در مضمون باز هم عالی است و از نظر فنِ قصه ایراد دارد.


نویسنده نباید به خواننده با دور زدنِ قوانینی که وضع کرده خیانت کند. اگر قانون این است که اسکورپیون‌ها چنان سلاح مرگباری هستند که یک اژدها را به طرفه‌العینی نابود می‌کند، چرا در اپیزود بعدی چنین ناکارآمد بودند. چرا دنریس وقتی یورون گریجوی یک اژدهایش را کشت، در همان لحظه ناوگان او را نابود نکرد؟ اژدها در برابرِ تیزی اسکورپیون‌ها ناچالاک و خپل است و در اپیزود بعدی چنان چالاک که قدرت تخریبش از بمب خوشه‌ای و اتم بالاتر! این همان دور زدنِ قوانین قصه است که من آن را جرزنیِ نویسنده‌ها می‌دانم. انگار این ماجرا نوشته شده بود تا اژدهای اضافه حذف شود و صحنه‌ی آخر رقم بخورد که یک اژدها دنریس را با خود بردارد و برود! 

حرف درباره‌ی این سریال بسیار است و به همین بسنده می‌کنم و منتظر خود جناب مارتین می‌مانم که قصه را به شمشیر قلمش خودش تمام کند که می‌دانم جرزنی نخواهد کرد.

Report Page