نقد فیلم «شب-داخلی-دیوار»
عرفان شفیعپوربلز پاسکال میگوید: «فلاکت انسان تنها از یک چیز ناشی میشود؛ اینکه نمیتواند با آرامش در یک اتاق بماند.». جملهی نقلشده از پاسکال را میتوان شالودهی درامهای اگزیستانسیالیستیای دانست که در سینما دیدهایم. یک مثل ایرانی هم هست که میگوید: «ملانصرالدین از فرط بیکاری سوزن به خودش میزد و آخواوخ میکرد». این مثلِ وطنی بهنظر مدخل خوبی برای ورود به جهان فیلمهای #وحید_جلیلوند و فهم کاراکترهای اصلی آثارش میآید. لابد بخشی از این کارایی و تطبیق خاصهی فرهنگیست که زمان بهبودش نداده؛ آدمهایی که مسأله ندارند و مسأله/دراما ساختن انگار بخشی از تختی و بیبسامدی شخصیتشان را خنثا میکند. موردی اشارهکردن بهتر کمک میکند: اگر آن زنِ بیپناه در #شب_داخلی_دیوار سوار ون پلیس ضدشورش نمیشد؛ کاراکتری که فیلمساز دوست دارد بهعنوان قهرمان به ما بقبولاندش هیچ مشکلی با سرکوب آن همه کارگرِ بینوا و معترض نداشت؟ اصلن با شغلش هم مشکلی نداشت؟ اینجاست که مثل ملانصرالدین در اول متن موضوعیت پیدا میکند و برای اینکه خیالتان راحت باشد، این یک نوشتهی سینماییست بدون حب و بغض سیاسی، بیایید با خود مرور کنیم یک پرسونا چهگونه برازندهی برچسب «قهرمان» میشود؟ که تا چه اندازه عنوانِ قهرمان وابسته به تعاریف عرفی-قراردادی یک جامعه است و چه اندازه تابع خودآگاهی نسبت به اصول جهانشمولی مثل شرافت، عدالت و...
اینجا کاراکتر اصلی به اعتبار هر دو مورد (عرفی و جهانشمول) نمیتواند قهرمان و از سویهی دیگر سمپاتیک باشد. عرفیش که سادهست به حافظه و خاطراتتان از آن ماشینهای سیاهرنگ در پانزدهسال اخیر رجوع کنید و جهانشمولش هم اکتی که میکند از سر خودآگاهی نیست که اگر بود تمامی سواران آن ماشین با آن زن فرقی نداشتند.
جلیلوند در مقام فیلمساز و کارگردان نیز انگار این موضوع را درک کرده؛ چرا که تمِ فیلم همان الگوی آشنای عشق(اینجا البته نه در معنای اروسی)/وظیفه است و او، عامدانه سمت وظیفه را در روایتش کمرنگ و ناچیز کرده و بخشهای مربوط به آن را، به یکسوم پایانی فیلم برده تا مخاطب فرصت همذاتپنداری بیشتری با علی (با بازی خوب #نوید_محمدزاده) داشته باشد. تصمیمی که جلیلوند در قبال فرم روایتش گرفته البته هزینههایی هم دارد؛ مهمترینش، شخصیت اصلی سیری را طی نمیکند تا از نقطهی آ به ب برسد. حدفاصل «رانندهی خودروی ضدشورش» بودن تا «زندانی سیاسی-امنیتی»شدن یک تصادف است. بدون هیچ خودآگاهی و ادراک در فاصلهی «آن» بودن تا «این» شدن.
نمونهی اعلای این الگو را میتوان در فیلم آلمانی «زندگی دیگران The Lives of Others» دید که یک افسر شنود به قول پاسکال نمیتواند در یک اتاق بند شود و چهگونه دچار دگردیسی در اندیشههای سیاسی میگردد.