من اعدام نشدم ولی خفگی اعدام را تجربه کرده‌ام

من اعدام نشدم ولی خفگی اعدام را تجربه کرده‌ام

مسعود علیزاده
مسعود علیزاده از جان‌به‌در بردگان فاجعه کهریزک


سیزده سال پیش، شبی در جهنم کهریزک، جایی که خدا هم در آنجا جواب نمی‌داد به طور اتفاقی آن شب برای شکنجه انتخاب شدم، تنها جرمم این بود که جای خوابم را به یک نفر دیگه دادم، رفتم به سوی توالت آب چاه بخورم، آبی که بوی لجن و تعفن می‌داد. وکیل‌بند محمد کرمی _ معروف به محمد طیفیل _ به داخل قرنطینه آمد.‌ از شانس گند، منو انتخاب کرد برای شکنجه تا درس عبرتی برای دیگران بشود. قرار شد افسر نگهبان خمس‌آبادی ما را شکنجه و از پا آویزان کند، بعد از کلی کتک‌خوردن با لوله پی.وی.سی پابندها را به پاهایم زدند. از پا آویزان شدم و سرم رو به پایین بود. پابندها انقدر تیز بودند که دور پاهایم را زخم کرد، شکنجه‌گران با لوله‌های پی.وی.سی با شدت تمام منو می‌زدند. این بار استوار گنج‌بخش به کمک استواری خمس‌آبادی آمد تا او هم خودش را به شکنجه من ارضا کند، صدای صلوات هم بندی‌هایم هم کارساز نبود و محکم تر می‌زدند ضربه‌ها را. بعد از حدود بیست دقیقه منو پایین آوردند، روی پاهایم نمی‌توانستم بایستم، دوستانم زیر بغل منو می‌گیرند و به توالت بردند تا آب روی سر و صورتم بریزند تا هم زخم‌هایم شسته شود و هم از شوک در بیام.

در همان زمان محمد طیفیل به داخل قرنطینه آمد، با قفل کتابی بر دستش، من در خیال خودم فکر می‌کردم به سراغم آمده برای معذرت‌خواهی ولی تا دیدم نزدیکم شد شروع کرد با اون قفل بر سر و صورتم کوبید، سرم شکست، لب‌هایم پاره شد. چشم‌هایم درونش خون شد و از توی گوشم خون می‌آمد، منو به سمت درب قرنطینه برد، شروع کرد از شلوارم گرفت و منو بلند می‌کرد و به‌شدت می‌کوبید به کف زمین. تنها آرزویم در آن لحظه مرگ بود و بس، صدای هم‌بندی‌های تو گوشم بود که هم گریه و هم التماس می‌کردند تا منو رها کند.

در همان لحظه شلوارم پاره شد و لخت مادرزاد جلوی همه کف زمین بودم، حتی شورت هم نداشتیم، زیرا روز اول ما را در جلوی یکدیگر لخت کردند تا شورت هایمان را دور بندازیم، درد اینکه جلوی همه لخت و عریان بودم، از درد شکنجه‌ها برایم بیشتر بود، با پاهایش روی گردنم رفت تا منو خفه کند و بکشد، نفسم بالا نمیومد، هر کاری کردم پاهایش را از روی گردنم بر دارم و نفس بکشم نتوانستم، پوست‌های گردنم را در آن لحظه چنگ می‌زدم.

در همان حال نگاهی به چهره‌اش انداختم دیدم دستش را به میله گرفته تا بیشتر بتونه فشار بیاره. چند دقیقه‌ای گذشت، دیدم نفس کشیدم برایم راحت شد، گویا انگار نبودم، انگار از این دنیا رفته بودم، به گفته همبندی‌هایم در آن لحظه صورتم سیاه و کبود شده بود.محمد کرمی فکر کرده بود من مرده‌ام. پاهایش را از روی گردنم برداشت، حدود یک دقیقه‌ای گذشت، انگار معجزه‌ای شد تا از دوباره بتوانم نفس بکشم، چقدر حس خوبی بود که می‌توانستم از دوباره نفس بکشم. آن شب تا خود صبح در شوک بودم. نمی‌دانم چطور آن شب را سپری کردم، خیلی دوست داشتم همه درد شکنجه‌ها خواب بود، مخصوصاً زمانی که جلوی ۱۵۰ الی ۱۶۰ نفر عریان شدم. ولی خواب نبود، همش واقعیت داشت، وقتی جوانان وطنم مانند «محسن شکاری» و «مجیدرضا رهنورد» اعدام می‌شوند به یاد اون شب لعنتی کهریزک میوفتم که من هم داشتم خفه می‌شدم و نفس‌کشیدن برایم آرزو بود.

Report Page