ملیت به چه کارمان میآید؟
سایت خبری-تحلیلی کلمهسیدعلیرضا بهشتی شیرازی
چندی پیش نشریه چلچراغ اینجانب را قابل دانست و در مصاحبهای مکتوب پرسید با توجه به گسترش رسانه های اجتماعی آیا دیگر نیازی به وجود رسانه ملی هست؟ پاسخ، که در شماره این هفته آن مجله با عنوان «ما شریک آرزوی همیم» منتشر شده است، البته مقداری طولانی شد و به ورای این پرسش رفت. ضمن تشکر از دست اندرکاران چلچراغ، دوست داشتم با توجه به تحولاتی که جامعه تجربه میکند مطالب مطرح شده در آنجا را با خوانندگان فضای مجازی نیز در میان بگذارم. در پایان بعدالتحریری به آن مطالب اضافه کردم که امیدوارم مطالعه شود. منظورم از بعدالتحریر آن است که در مصاحبه با چلچراغ این مطالب عنوان نشدهاند و بعداً به ذهنم رسیدند.
بسم الله الرحمن الرحیم
در مورد کلمه ملی یک مشکل آن است که توجه دقیقی نسبت به معنای آن وجود ندارد. یک بار یکی از کارشناسان امنیتی از من پرسید تو اصلا معنای امنیت ملی را میدانی؟ گفتم بله. یعنی امنیت ملت. زیرا در زبان عربی وقتی کلمهای که به تای تانیث ختم شده است یای نسبت میگیرد ت (یا دقیق تر ه دو نقطه) میافتد. مثل تجارت و تجاری. سیاست و سیاسی، ملت و ملی. البته امکان دیدن چهرهاش را نداشتم، اما به نظرم پیشتر به معنی کلمه دقیق توجه نکرده بود. چون یکی دو دقیقه سکوت کرد.
وقتی میگوییم ملی یعنی متعلق به ملت. متاسفانه ملی در حال حاضر به عنوان وصف هر امتیازی تعبیر میشود که تعلق به فراداستان و گروههای خاص داشته باشد. مثلا منظور از همین تعبیر امنیت ملی امنیت ملت نیست، بلکه منظور یک امتیاز است برای افراد و مناسباتی خاص تا امنیت داشته باشند و از بقایشان حفاظت شود، در حالی که دیگران، که احیانا اکثریت را هم تشکیل میدهند، از چنین حقی محروم میشوند. یا رسانه ملی که وضعیتش اظهر من الشمس به نظر میآید.
چنانچه در استفاده از تعبیر ملی به عمق معنای آن توجه داشته باشیم و صادقانه از این عنوان استفاده کنیم، بله به نظرم ما به نسخه ملی خیلی از چیزها نیاز داریم، و این البته بدان معنا نیست که در عین حال محتاج نسخه اختصاصی یا محدودتر آنها نیستیم.
علت این نیاز کارکردهای بسیار مهمی است که ملیت در سعادت جوامع دارد، حال چه در شکل جعلی آن باشد، مثل اکثر کشورها، مثلا ملیت اندونزیایی یا تانزانیایی، و چه در شکل تاریخی آن مثل ملیت ایرانی یا یونانی.
اگر بخواهیم به نمونههایی از مواهب ناشی از ملیت توجه پیدا کنیم میتوانیم یکی از شهرهای شرق کشور در نزدیکی افغانستان، مثلا نهبندان را در نظر بگیریم. جادهای را که به سمت این شهر کشیده شده است مد نظر قرار دهید. چه چیز موجب احداث آن شده است؟ ملیت. و الا اگر ملیتی در کار نبود خودخواهی و کوتهفکری هر کدام از ما این سوال را پیش میکشید که مگر چه سودی از کل نهبندان به ما میرسد که باید این قدر خرجش کنیم. و این همه ماجرا نیست. به موازات این جاده تیرهای چراغ برق دارند روشنایی به سمت این شهر میبرند. در زیر زمین جادههایی دیگر در قالب لولههای آب و گاز و ... دارند خدماتی دیگر را به سوی آن هدایت میکنند. در فضایی دیگر امنیت به سوی این شهر جریان مییابد، در فضایی دیگر آموزش، در فضایی دیگر مشتری برای تولیدات، در فضایی دیگر محصولات برای مشتریان و ... اگر بیشتر به سمت شرق برویم باز این مواهب کمابیش ادامه پیدا میکنند و اگر ادامه نداشته باشد انتقاد میکنیم که این وضع اداره کشور نیست و حق هم داریم. تا آنکه به مرز میرسیم. اگر روستایی که پانصد متر آن طرف مرز است بگوید لطفا این علامت قراردادی را یک مقدار این طرف تر بگذارید تا ما هم از این مزایا بهرهمند شویم احساس فرصتطلبی خواهیم کرد و حاضر به قبول این درخواست نیستیم. معلوم میشود این ملیت است که تمامی آن فوائد را کول میکند و تا آنجا میبرد. البته این رابطهای یکطرفه نیست. به عنوان مثال همین نهبندان در امنیت کشور نقش دارد، به صورتی که وقتی بر اثر خشک شدن هامون ۱۵۰۰ روستای زابل تخلیه شد این به عنوان یک بحران امنیتی برای مرزهای شرقی تلقی شد. یا در تحلیل جنگ عراق علیه ایران متخصصان گفتهاند صدام بزرگی ایران را در محاسباتش ملاحظه نکرده بود، به صورتی که در اوج جنگ شهرها در سال ۶۷ مردم نیمی از کشور زندگی عادیشان را داشتند، لذا جامعه به زانو در نمیآمد و در عقبه خود دست به تجدید قوا میزد و هر شکست مقطعی را جبران میکرد. البته منافع به این مقدار محدود نمیشود و اگر علاقه داشتید در مورد نقش ملیت در بهروزی یک جامعه بیشتر بدانید میتوانید به کتاب نظم و زوال سیاسی اثر فوکویاما مراجعه کنید.
یکی از نیازهای مهمی که ملیت برای یک جامعه تامین میکند هویت است، که خودش بحث بسیار پراهمیتی است و اتفاقا همین فوکویاما آخرین کتابش را به این موضوع اختصاص داده است، که آن هم اثری واقعا خواندنی است.
منتهی گاهی به منظور تامین نیازهای هویتی، ملیت شکل شووینستی و اغراقآمیز پیدا میکند و این امر موجب بی اعتمادی نسبت به کل موضوع ملیت میشود. در جامعه فعلی ما این بی اعتمادی تا حدودی وجود دارد. به صورتی که از یک طرف ما از تبلیغاتی که ملیت و اسلام را روبروی هم میگذارد زده هستیم و به نوعی احساس میکنیم دارد نسبت به مفاهیم ملیت و ملیگرایی ظلم میشود. و از طرف دیگر برخی ادعاهای ملیگرایان را نمیتوانیم قبول کنیم و باور نداریم که ما گل سرسبد جهان و اولین در همه چیز هستیم یا هنر نزد ایرانیان است و بس. استقبالی که از کتاب «چقدر خوبیم ما» اثر ابراهیم رها شد به روشنی این روحیه دوم را نشان میدهد. گاهی توجه به ملیت با افتادن در دام چنین افراطهایی اشتباه گرفته میشود. مخصوصا در میان نسل جوان تمایلی به شهروند جهان شدن وجود دارد که سمعه این اشتباه را تقویت میکند و موجب میشود نسبت به بحثهای مرتبط با ملیت با تردید برخورد کنند.
شاید این تردیدی که میگویم بحثی رایج در فضای عمومی نباشد، اما به نظرم در فضاهای خصوصی، و بلکه حتی یک مرحله عمیقتر از آن، در جان جوانان ما کاملا جریان دارد. البته خبر دادن در مورد آنچه در جان دیگران میگذرد ادعای بزرگ و خطرناکی است. من برای این منظور به رفتارها و آرزوهای این نسل استناد میکنم، ضمن آنکه میپذیرم این یک گمان است. دوست دارم با طرح این گمان صحتش را در معرض نقد قرار دهم تا اگر اشتباه میکنم از خطا در آیم، و اگر صائب هستم با شواهد دیگران آشنا شوم.
قبل از انقلاب یک آگهی مربوط به تلویزیون شاب لورنس وجود داشت که در آن زن خانه به شوهرش میگفت مگر تو نگفتی که من را اینجا و آنجا میبری، کنار دریا میبری؟ شوهر جواب میداد زنی که بچه دارد، شوهر دارد اینجا و آنجا نمیرود، کنار دریا نمیرود. یک کمی صبر کن الان دریا را میآورم توی خانه. بعد یک تلویزیون میخرید و تلویزیون برای اهل خانه فیلم دریا را نشان میداد. به نظرم وضعیت بخش قابلتوجهی از جوانان ما بیشباهت به این شوهر نیست. تا کی باید مشروطه راه بیندازیم، نهضت ملی راه بیندازیم، انقلاب راه بیندازیم، کتک بخوریم، شکست بخوریم، زندانی شویم، تحقیر شویم .... به من چه ربطی دارد که باید بار هشتاد میلیون نفر را بر دوشم حمل کنم و آنها را دنبال خودم یدک بکشم تا کشوری مثل آلمان درست شود؟ آرزویی نشدنی. یک ویزای مهاجرت (یک تلویزیون شاب لورنس) میگیرم، یک کمی روی لهجهام کار میکنم، یک کمی سختتر میکوشم، ده سال بعد از این قایق شکسته پیاده شدهام و سوار یک کشتی سالم و مدرن هستم.
این کار اگر به راستی مشکل را، ولو در سطح فردی حل میکرد حرفی نبود. ولی حل نمیکند. نشانهاش اینکه وقتی مسابقه تیم ملی باشد همین فرد از قایق پیاده شده دوست دارد ما ببریم. هموطن سابق، بیدار شو. تو الان یک آلمانی هستی. و اگر تماشاچی فوتبال باشد ترجیح میدهد بازی تیم ملی ایران را ببیند، حتی اگر در همان زمان ال کلاسیکو یا مسابقه تیم ملی آلمان برگزار شود. زلزله هم که بیاید همین طور. و زمانی که خیابانها شلوغ میشود. یا ترامپ راه غذا و دارو را می بندد. یا مهندس موسوی پیام میدهد. یا .... آقای محترم، اینها را ول کن. تو دیگر یک آلمانی هستی. اما نه. همین که در پاسپورتت نوشتهاند متولد تهران موجب میشود یک جور دیگر با تو برخورد کنند. آن هم نباشد چشم و ابروی مشکیات اذیتشان میکند. آن هم نباشد نامت تو را لو میدهد. آن هم اگر نبود یک مشکل دیگر وجود داشت. اصلا این آلمانیها همه احمقند. دانمارکیها که اصلا شعور ندارند. استرالیائیها جان به جانشان کنی نژادپرستند.
نخیر، مشکل اینها نیست. مشکل این است که تلویزیون شاب لورنس نمیتواند به راستی دریا را توی خانه بیاورد. هر کاری که بکنی، هر قدر که در بیاوری، به هر مقام علمی که برسی باز آنجا شهروند درجه دومی. اصلا سوال مهم این است که تو چرا باید مجبور باشی خودت را به دیگران اثبات کنی و دیگران نباید خودشان را به تو اثبات کنند؟ وقتی کسی که چهل سال در خارج زندگی کرده است داوریاش را بازگو میکند که اهل فلان کشور احمقاند او خلاصه تجربیات طولانیاش را با شما در میان نمیگذارد، مگر آنکه معتقد باشید نژادپرستی به راستی بهرهای از حقیقت دارد. او دارد خلاصه تجربیات طولانیاش را با شما در میان میگذارد که خسته شدم از بس خودم را به دیگران ثابت کردم. نخیر، این آنها هستند که باید خودشان را به من ثابت کنند، کما اینکه ثابت کردند احمقاند. یک رنجی، یک کمبودی در زندگی او هست که نمیتواند منکرش شود.
ایوان کلیما چقدر لطیف این رنج را توصیف میکند: «آیا بشنوی! ناتوان از گوش سپردن به زبان مادریات، به کلماتی که جهان را از عمق ظلمات نخستین بیرون کشیدند؟
... البته میتوانی به هر زبانی سخن بگویی، میتوانی دستور شام بدهی و از سیاست حرف بزنی، یا از شلوغ شدن بیش از حد شهرها در انگلستان یا اسپانیا، ولی آیا عشقت را هم میتوانی بیان کنی، آیا میتوانی این کار را به زبانی که مال تو نیست انجام دهی؟
و با خود گفتم: دلبندم، جوجه اردکم، آهوی نازکم، بره غزالم، عزیز دلم، طلوع چونان برف بهارم، کوهپایۀ کوتاه لطیفم، شاهزاده خانم بیداریام، کبوتر خوشباور نازارم، الهۀ مهربانم، عشقم، آیا ممکن است تو دیگر از آن من نباشی؟ آیا ممکن است تو را بگذارم و بگذرم، که تو را ترک کنم، تنها موجودی را که میتواند با لطافت به هیجانم آورد؟ ...
سپس فهمیدم: چه جهان پروحشتی است جائی که در آن تنها میتوانی میان میهنی که قول رنج میدهد و رنجی که ترک آن به همراه میآورد بر گزینی.»
مهاجران معمولا میگویند این رنج را برای تامین آینده فرزندانشان تحمل میکنند. چندی پیش یک ایرانی نوکیش مسیحی نسل دومی کتابی نوشته بود با عنوان «مهاجر ناسپاس» که به تشریح رنجهای مهاجر بودن میپرداخت. خانم امانپور با او در شبکه سیانان مصاحبهای داشت و ضمن آن تایید کرد که خودش هم رنج مهاجر بودن را چشیده است. منظور اینکه منت سر بچههایتان نگذارید. آنها اگر شصت سال زندگی موفقیتآمیز را پشت سر بگذارند و طی آن پنج رئیسجمهور قدرتمندترین کشور جهان را به صلابه بکشند باز احتمالا رنج بیملیتی آزارشان خواهد داد. هر کار که کنی آنجا شهروند درجه دومی. منتها این را وقتی میفهمی که هفتادساله شده ای. یعنی زودتر هم میفهمی. اما از بس خاله و عمو و خواهرزاده و دوست و آشنا... به تو میگویند خوش به حالت و ظاهر زندگی چنان میدرخشد که به فهم خودت شک میکنی. دلت برای چهارراه استانبول یک ذره میشود، اما فقط وقتی یک هموطن یهودی هشتاد ساله همین جمله را میگوید به این احساس خود ایمان میآوری.
البته نمی گویم این رنج فلج کننده است. منظورم از همه اینها آن است که ملیت در سطح خرد و فرد هم کارکردهای مهم دارد.
حالا این ملیتی که این قدر در موردش حرف میزنیم چیست؟ البته در این مورد بسیار گفتهاند. در گذشته حتی در کتاب تعلیمات اجتماعی مدارس این پرسش مطرح و سعی در پاسخ گفتن به آن میشد. در مورد حال حاضر اطلاعی ندارم. به نظرم اگر بخواهیم آن پاسخ را تا جایی که میشود خلاصه کنیم مقومهای ملیت عبارتند از برخی وجوه مشترک در میان یک جمعیت بشری؛ مثلا تاریخ مشترک، جغرافیای مشترک، زبان مشترک، فرهنگ مشترک و ... چه بسا همه این وجوه مشترک در نزد همه ملل حاضر نباشند، اما حداقلی از آنها حاضرند - چیزی شبیه به نمره قبولی در یک درس؛ به ندرت پیش میآید دانشجویی به همه سوالات امتحان پاسخ درست بدهد. اما اگر جواب حداقلی از آنها را هم بداند کافی است.
این تکافوی حداقلی مهم است، زیرا نشان میدهد جای پیشرفت وجود دارد. اما چگونه؟ ملتی برساخته مثل اندونزی که تاریخ مشترک در خوری ندارد چگونه میتواند آن را به دست آورد؟ آیا با جعل تاریخ؟ این اتفاقا کاری است که انجام میگیرد. مثلا اگر به جمهوری آذربایجان بروید متوجه میشوید ایران زمانی یکی از استانهای آن کشور بوده است. منتهی ساختمانی که روی چنین روایتهایی بنا شود چقدر قوام خواهد داشت؟ دیدیم که حتی در کشوری مثل ایران که نیاز به تاریخسازی ندارد به صرف مقداری اغراق نسل جدید با کل موضوع تردیدآمیز برخورد میکند.
لذا میخواهم یک قدم جلوتر بگذارم و مدعی شوم آنچه در بحث از ملیت به کار میآید تعریف مقومات آن به عنوان تعدادی آرزوهای مشترک است. زیرا ما تاریخ و جغرافیا را نمیتوانیم تحت تاثیر کنشهای خود قرار دهیم، ولی آرزوها را میتوانیم. در عین حال میتوانیم همان تاریخ و جغرافیا و فرهنگ را در قالب آرزو بریزیم: آرزوی تداوم یک تاریخ، آرزوی تمامیت و امنیت و بهروزی یک جغرافیا. هر کس به صورتی مداوم در حداقلی از آرزوهای ملت ایران اشتراک داشته باشد ایرانی است. و هر قدر این آرزوها بیشتر و عمیقتر شوند ملیت فربهتر و تاثیرگذارتر خواهد بود. بدین ترتیب نقشه راهی برای تقویت ملیت پیش رویمان گشوده میشود.
اما در عمل آرزوهای هیچ دو نفری عین هم نیست. همان گونه که اثر انگشتشان عین هم نیست، یا قدشان عینا مثل هم نیست، بلکه در حوالی یک میانگینی تجمع یافته است. در میان یک جمعیت بزرگ احتمالا کسی با قد دو متر سی سانت خواهیم داشت، با قد هشتاد سانت هم خواهیم داشت. اما اکثریت حول میانگینی تمرکز میکنند، و کل آن جمعیت بزرگ به قول آماردانها یک منحنی نرمال ناقوسی شکل را به وجود میآورند. حال اگر با جمعیتی مواجه شدیم که منحنی توزیع قدشان دو قلهای بود دنبال علت میگردیم، زیرا این امری عادی یا به هنجار یا نرمال نیست. همین وضعیت را میتوان در مورد آرزوهای یک جمعیت نسبت به موضوعی خاص مد نظر گرفت. اگر توزیع این آرزو، مثلا در مورد تمامیت ارضی، دوقلهای باشد، یعنی یک عده قابلتوجهی خواستار حفظ بریتانیای کبیر و یک عده قابلتوجهی خواستار جدائی اسکاتلند از آن باشند ملیت لطمه میخورد، و اگر این دوقلهای بودن به سمت قطبش گرایش بیابد نزاع در میگیرد.
هر بار که در جامعه درگیری پیش میآید متصدیان حرف از توطئه بیگانه و اجتماع و تبانی و نیات شوم افرادی مزدور به میان میآورند. ما چه میدانیم. شاید راست بگویند. بالاخره کشور همیشه دشمنانی دارد. اما اگر آرزوهای یک جمعیت در موضوعی خاص توزیع به هنجار داشته باشد آن دشمنیها نگرانی ایجاد نمیکند، و اگر توزیع قطبی داشته باشد، حتی بدون توطئه بیگانگان هم جای نگرانی هست. در این صورت دوم برخورد امنیتی اثر نمیگذارد. صد هزار داعشی هم که کشته شوند باز دوباره شیشانیهای جدیدی متولد خواهند شد. مشکلات امنیتی به اژدهایی تبدیل میشوند که یک سرشان را بزنی سه سر جدید در میآورند.
به جامعه خود باز گردیم. اگر مشکل هنوز چهره آن اژدها را نگرفته است علتش زور بازوی مقامات امنیتی نیست. علتش آن است که ملیت هنوز در بین ما وجود دارد.
اما کسانی سعی در تضعیف آن میکنند. کسانی میکوشند به این منحنی توزیع آرزوها شکل قطبی بدهند. و در راس آنهاست رسانه ملی کنونی ما. وظیفه مسئولان صدا و سیما به هنجار کردن این منحنی توزیع آرزوهاست نه قطبی کردن آن، ولو آنکه این امر مستلزم پا گذاشتن روی آرزوهای خودشان باشد. این مبارزه با نفس که این قدر حرفش را میزنند یک موردش یعنی همین کار. اگر امنیت ملی به راستی آن قدر ارزش دارد که در مقابلش ریخته شدن خون صدها نفر اهمیتی پیدا نمیکند ذبح امیال نفسانی یک گروه قلیل که اصلا نباید اهمیت داشته باشد. آن گوسفندی که باید قربانی شود تا خون انسانی، در این مورد انسانهای بسیاری بر زمین نریزد نفس اماره ماست. نفس فرمانفرما، نفس خودرای، نفس خودخواه، نفسی که به بدیها امر میکند.
البته این حرفها به شرطی درستاند که اولین مخاطبشان خودمان باشیم. حال آنکه به نظرم ما در این مورد کمبود داریم.
بعدالتحریر: آیا اگر کسی خلاف نظر یا ترجیح یا تحلیل من چیزی گفت هر چه از دهانم در آمد بارش میکنم، ولو او فلانی باشد؟ معلوم میشود اگر چهل سال پیش فرمان دست من بود سریعتر از آنچه در واقع رخ داد این و آن را از قطار پیاده میکردم. معلوم میشود خدا آبرویم را خرید که رسانه ملی را به من نسپرد، و الا من نیز همین رویه کنونی را در پیش میگرفتم، کما اینکه برای دو هزار و پانصد سال در بر همین پاشنه چرخیده است. به این قطعات از نوشتههای یک دوست توجه کنید:
«شاید بگویند که هرچه باشیم و هرچه بیندیشیم، حداقل "هموطن" هستیم، اما من این را هم دیگر باور ندارم. ما هیچ وقت شبیه هم نبودهایم...»
- در آرمان شهر شما مگر قرار است همه مثل هم باشند؟ نخیر، از اینجا که من نگاه میکنم اتفاقاً دوست و دشمن خیلی هم شبیه به یکدیگریم. (هیچکدام هنوز گوسفندمان را قربانی نکردهایم).
«نه؛ ما حتی هموطن هم نیستیم. اگر اینجاییم و اگر در ظاهر سایههامان هر روز در خیابانها به هم میساید، فقط از آن بابت است که ما "نفرین شدگان زمین"ایم. نفرین شدهایم که محبوس شما باشیم ... »
- نخیر. ما نفرین شده و محبوس سیرتهای خویشیم که در صورت دیگران تجلی میکنند. همان تصاویری را میگویم که در آینه به آنها تف میاندازیم.
«بی هیچ چشمی به معجزهای رهاییبخش، مسخ شده و نفرینی، به آخرین روزنههای یک شب ظلمانی خیره ماندهایم، تا کی سیاهی قیرمانندش، همچون عذابی بر سر همهمان فرود آید.»