ما شیاطینی را بیدار کردهایم/گفتوگو با سویتلانا آلکسیویچ دربارهی سریال چرنوبیل، زِلِنسکی و ذهنیت بردگان
ترجمهی آبتین گلکارشبکه آفتاب، آبتین گلکار: ماجرای انفجار نیروگاه اتمی اتحاد جماهیر شوروی در سال 1986، در سالهای اخیر دو بار ذهن مخاطبان بسیاری را در سراسر جهان به خود جلب کرد: نخست، هنگامی که سویتلانا آلکسیویچ، نویسندهی بلاروسی کتاب «نیایش چرنوبیل»، در سال 2015 برندهی جایزهی نوبل ادبی شد، و بار دوم، به واسطهی مینیسریال خوشساخت و موفق «چرنوبیل»، ساختهی شبکهی HBO امریکا، که بخشهایی از آن بر اساس مطالب مندرج در کتاب آلکسیویچ ساخته شده است. آلکسی تاراسوف، خبرنگار اوکراینی، به همین مناسبت مصاحبهای با آلکسیویچ انجام داده و نظر او را دربارهی سریال و بسیاری مسائل دیگر جویا شده است.
به نظر شما، سریالی مانند «چرنوبیل» به درک صحیح مخاطبان از فاجعهی چرنوبیل کمک میکند؟
با وجود شمار فراوان فیلمهایی که دربارهی چرنوبیل ساخته شدهاند، ظاهراً هیچ کدام موفق از آب درنیامدهاند که نتوانستهاند توجهی برانگیزند. درست همانند کتابها، به رغم تیراژهای میلیونی. این ثابت میکند که جهان متعلق به تلویزیون است. من به ویژه به این دلیل از این سریال تلویزیونی خوشم آمد که موجب شده است جوانان دربارهی آنان بحث کنند و وجود مشکلی به نام چرنوبیل را برای خود کشف کنند. به نظرم میرسد سریال در زمانهی شکلگیری «ذهن زیستمحیطی» در نوع بشر توانست به چنین موفقیتی دست یابد. ما میبینیم که طبیعت با ما سر قهر دارد. ببینید بشریت با چه میزان مسائلی دستبهگریبان است که ابعاد سیارهای دارند. خیلی خوب است که تا حد ممکن انسانهای بیشتری دربارهی چرنوبیل صحبت کنند.
آیا کانال HBO برای استفاده از ماجراهای کتاب «نیایش چرنوبیل» به شما مراجعه کرده است؟
ما قراردادی امضا کردیم. ابتدا تردید داشتم، چون کتاب من ده باری دستمایة ساخت فیلم شده بود و فکر میکردم این هم میشود یکی دیگر از همان فیلمهای ناموفق. ولی کاملاً برعکس شد: انفجار اطلاعاتی به وقوع پیوست! تنها چیزی که از آن سر در نمیآورم این است که چرا آنها، به رغم استفاده از بخشهایی از کتاب من و کتاب ولادیمیر گوبارِف دربارهی والری لِگاسوف [از شخصیتهای اصلی سریال] چرا هیچ جا نامی از ما نبردهاند.
هنگامی که فاجعهی چرنوبیل رخ داد شما کجا بودید؟
بر حسب تصادف در مسکو بودم. خواهرم که پزشک بود، در اثر سرطان در بیمارستان در حال مرگ بود و من هرروز میرفتم و کنارش میماندم. چالههای آب سبز تیره و ابرهای عجیب و غریب در خاطرم مانده است. انگار آنها هم بر روحیهی خراب من فشار میآوردند. یادم هست یک بار از یک رانندهی تاکسی شنیدم که: «چه اتفاقی افتاده؟ پرندهها مرده به زمین میافتند یا انگار که کور باشند خودشان را به شیشه میکوبند! ما سعی میکنیم خیلی آهسته رانندگی کنیم، چون شیشهها ترک برمیدارند.» ولی تمام این اطلاعات خیلی کُند در من نفوذ میکرد. دوست روزنامهنگارم از سوئد تلفن کرد و خبر حادثه را داد. من هم، مانند هر شهروند عادی شوروی در آن زمان، گفتم: «خوب، شاید... رادیوهای ما که چیزی نمیگویند. به نظرم دارید مبالغه میکنید.»
بعدها که چند بار با او ملاقات کردم، یادمان میآمد که همهی ما، و از جمله خود من، چقدر آهسته از «هیپنوتیزم» ایدهها و ایمان به کمونیسم بیرون میآمدیم. هر چه باشد، من در یک خانوادهی کمونیست به دنیا آمده بودم و به عنوان فرزند روشنفکران روستایی با ایمان به کمونیسم پرورش یافتم.
در کتاب شما بسیاری از قهرمانان حادثهی چرنوبیل را همچون نوعی آزمایش یا مجازات الهی میپذیرفتند. این نگرش تا چه حد درست است؟
حقیقت دارد که در آن روزها کلیساها انباشته از جمعیت بود، چون مردم نمیدانستند از که باید کمک بخواهند. توضیحی که دانشمندان میدانند کاملاً نامفهوم بود. و به نظرم خود آنها هم در آن زمان سردرگم بودند. به نظامیان و سیاستمداران و مقامات محلی هم که اصلاً اعتمادی وجود نداشت. مردم پناهگاهی نداشتند و فقط میتوانستند از خدا کمک بخواهند. فکر میکنم آنها به صورت غریزی دریافته بودند که ما با واقعیات و جهان کاملاً جدیدی رودررو شدهایم و هیچ کس نمیتواند به آنها کمکی بکند.
انسان انگار از تاریخ بیرون جسته و از کهکشانها سر درآورده بود. ما تازه در این سالها خود را جزئی از یک نظام کهکشانی میدانیم که نیروهایی بیرون از قدرت ما بر آن حکمفرماست و ما فقط همچون ذرهای در این گردباد چرخ میزنیم. من در کتابم به بررسی همین موضوع پرداختم که چگونه ذهن انسان، بدون داشتن مبانی علمی، داشت این ذهنیت تازه را هضم میکرد.
چطور در خودتان این قدرت را پیدا کردید که دربارهی چرنوبیل بنویسید؟
هنگامی که دربارهی جنگ کتاب مینوشتم، اعصاب و روانم کاملاً فرسوده شده بود. احساس میکردم دیگر نیرویی برای کاویدن شرّ ندارم، چه منشاء شرّ انسان باشد و چه آسمان. ولی اتفاقی که در چرنوبیل افتاد مرا به محاصره درآورده بود. یا شوهر دوستم میبایست به چرنوبیل میرفت و آنها در این فکر بودند که آیا پس از آن بچهدار خواهند شد یا نه، یا به روستا میرفتم و بچهها سوالبارانم میکردند که: «لکلکها بچهدار میشوند؟ درختها دوباره برگ درمیآورند؟» در روستا قدم میزدم و میدیدم جلو چشم من گاوها را به سمت آب میبرند، ولی گاوها برمیگردند و نمیروند. معلوم بود احساس کردهاند که آب رودخانه عیبی دارد. میرسیدم به یک زنبوردار که میگفت: «یک هفتهای هست که زنبورها از کندو بیرون نمیآیند.» ماهیگیرها شکایت داشتند که کرم پیدا نمیکنند. همهی کرمها به اعماق زمین خزیده بودند. احساس میکردید جهان برای اولین بار با چنین واقعهای روبهرو شده است، احساس میکردید در دی.ان.ای. جهان اطلاعاتی نهفته است که در ما انسانها نیست.
از دست ادبیات کاری ساخته نیست، از دست هنر کاری ساخته نیست، انسانها در هیچ سطحی قادر به توضیح نیستند. فقط سالخوردگانی که در روستاها مانده بودند آرامششان را حفظ کرده بودند، که مایهی حیرت من شد. پیرزنی به اسم استِفا در خاطرم مانده است. رفته بودم پیشش و دیدم سطل شیر به دست گرفته. «دارم میروم که برای جوجهتیغیها شیر بریزم. میبینی آمدهاند و منتظر نشستهاند؟ صبح گرگ آمده بود، زاغ آمده بود. برایشان شیر میریزم و با هم گپ میزنیم.» استِفا نوعی اتحاد در این جهان به وجود آورده بود. نگرش فلسفی من به این فاجعه نیز به تدریج، به همین ترتیب، شکل میگرفت.
ماجرای چرنوبیل از جمله این بحث را هم در بر میگیرد که نظام شوروی ارزشی برای انسان قائل نبود. چرا از آن زمان هیچ چیز عوض نشده است؟
به نظر من، چنین نگرشی به انسان فقط مختص زمانهی شوروی نیست، بلکه در اعماق تاریخ ما ریشه دارد. اگر در فلان ناحیهی سویس اهالی جمع میشدند و تصمیم میگرفتند، در میان ما همیشه تزار دستور صادر میکرد. و هنوز هم صادر میکند...
تازه همین چند روز پیش بود که زِلِنسکی [کمدین اوکراینی که از ماه گذشته رئیسجمهور اوکراین شد] از مردم خواست: «عکس مرا از دیوار اتاق کارتان آویزان نکنید. بهتر است عکس بچههایتان را آویزان کنید.» این نگرش تازهای است، فلسفهی تازهای است. ولی فلسفهی ما فلسفهی بردهداری است. یادم هست چقدر از این تعجب کرده بودم که اسپرانسکی به تزار آلکساندر اول پیشنهاد کرده بود: «باید قانون رعیتداری را ملغی کنیم، آن وقت کشور به کلی متفاوتی خواهیم داشت.» و تزار به او پاسخ داده بود: «بله، خودم میدانم، ولی کسی را ندارم که این کار را انجام بدهد!» تزار میفهمید که ملاکان، یعنی این تودهی عظیم و جاهلی که نامش روسیه است، از او پشتیبانی نخواهند کرد. هنگامی که بلشویکها بر سر کار آمدند، چارچوبهای این ذهنیت را سفت و سختتر و آن را خشنتر و فرقهایتر کردند.
این شیوهی تفکر، از بالا تا پایین، در جامعهی ما ریشه دوانده است. و فعلاً کسی از رهبران امروز نکوشیده است خود را از این دورِ باطل بیرون بکشد، زیرا همهی آنان فرزندان زمانهی خود هستند: هم پوتین و هم لوکاشنکو، هم نظربایِف (در قزاقستان این شیوهی تفکر با بتپرستیِ شرقی هم تلفیق و تشدید شده است). به همین دلیل، ذهن ما همچنان بیمار است.
یکی از شخصیتهای زن «نیایش چرنوبیل» میگوید: «ما هیچ وقت زندگی خوش و آرامی نداشتیم.» آیا ما در سرزمین نفرینشدهای زندگی میکنیم؟ یا گناه به گردن خودمان است؟
این یکی از سوالهایی است که من در طول سی سال گذشته که مشغول نوشتنِ به اصطلاح رمانِ عظیم خودم بودهام (چون همهی کتابهای من را روی هم میتوان یک «رمان» دربارهی زندگی ما در دورهی «تمدن سرخ» دانست) همواره از خودم پرسیدهام. سوال من این بود: «چرا رنجهای ما به آزادی تبدیل نمیشود؟»
مثلاً میرسی به زنی که به موفقیتهای باورنکردنی دست پیدا کرده، به زن تانکسواری که به خودی خود در جنگ پدیدهی نادری است، به زن قدرتمند و جالبتوجهی که ماجرایی تکاندهنده برایت تعریف میکند (یکی از بهترین ماجراهای کتاب «جنگ چهرهی زنانه ندارد»)، و بعد ناگهان وسط گفتوگو میپرسد: «راستی شما از ستاد ما مجوز گرفتهاید؟» منظورش ستاد کهنهسربازان جنگ است. و من با خودم میگویم: «خدایا، برای چه؟» این همان بردگی است!
یا مثلاً همین اواخر در شهر وُلوگدا بودم. چه صومعههایی آنجاست! آسمان، تپهها و صومعههای شگفتانگیز! به این فکر میافتی که مردم آنجا باید چه قدرتی در روح و روانشان داشته باشند. سر صحبت را با کسی باز میکنی و دوباره به وحشت میافتی: دوباره همان برده در برابرت است! فقط سرووضع و خورد و خوراکش کمی بهتر است. فکر میکنم تمام تاریخ ما از روح و روان بردهها اشباع شده است.
یعنی ما خودمان باور داریم که بردهایم؟
میدانید، ما در دههی 1990 خیلی رویایی بودیم. فکر میکردیم الان دیوار کرملین فرو میریزد و ما آزاد میشویم و مثل غربیها زندگی خواهیم کرد... نمیدانم از کجا به چنین نتیجهای رسیدیم. در میدانها میدویدیم و فریاد میزدیم: «آزادی! آزادی!»، در حالی که روحمان هم خبر نداشت آزادی یعنی چه.
دربارهی آزادی و بردگی، من بیشتر فلسفهی شالاموف [شاعر و نویسندهی قرن بیستم روسیه] را میپسندم. سولژنیتسین میگوید که رنج مایهی اعتلای بشر میشود، ولی شالاموف عقیده دارد که تجربهی اردوگاه کار اجباری فقط به درد خود اردوگاه میخورد. این تجربه هم از دژخیم و هم از قربانیِ او برده میسازد.
ما تازه فهمیدهایم که آزادی یعنی مسیری طولانی برای پاکسازی. باید چیزهایی را سطلسطل از خودمان بشوییم و دور بریزیم. به نظام آموزشی دیگری نیاز است، به نخبگان دیگری. نباید دربارهی این بحث کرد که لوکاشنکو، پوروشنکو، زلنسکی یا پوتین امروز از کدام دنده بلند شدهاند، بلکه باید به راستی به انسان و روح او پرداخت. ولی برای این کار، خود نخبگان باید انسانهای آزادی باشند، و ما انسان آزاد نداریم.
یکی از نکات شگفتآور در رمان «نیایش چرنوبیل» شما آن است که منطقهی ممنوعه و متروکهی چرنوبیل برای برخی از افراد به محدودهی آزادی تبدیل میشود: «اینجا هیچ قدرتی بالای سر ما نیست، هیچ کس به ما دستور نمیدهد، هیچ کس نمیتواند به ما بگوید چه کار بکنیم و چه کار نکنیم.»
میدانید، این ماجرا تکرار میشود. در جنگ هم وضع به همین منوال بود. البته در همه جای ارتش یگانهای حفاظتی (که برای حفظ نظم و جلوگیری از فرار سربازان، پشت خط جبهه صف میکشیدند) و گردانهای تنبیهی (که سربازانش به مجازات جرائم مختلف به جنگ آمده بودند) هم وجود داشت، ولی در خط مقدم، آن طور که برای من تعریف کردهاند، آدمها واقعاً خودشان بودند. آزاد بودند: خودشان تصمیم میگرفتند و خودشان دست به عمل میزدند. حتی اگر کسی فردای آن روز میمرد، آزاد مرده بود، یعنی خودش تصمیم گرفته بود به مسلسلچی دشمن یورش ببرد یا نبرد. این تجربهی قدرتمندی بود و سازندگان سریال «چرنوبیل» هم آن را احساس کرده بودند. آنها جزئیات زیادی را، در نهایت دقت، از کتاب من انتخاب کردهاند و بیش از آنکه خود ماجرا را از آن گرفته باشند، افکار و احساسات و فلسفهی کتاب را از آن خود کردهاند.
فقط مسئله آن است که من فکر میکنم در مورد چرنوبیل، مشکل اصلی بیش از آنکه در دروغهای نظام شوروی دربارهی فاجعه نهفته باشد، در آن است که بشریت هنوز برای چنین فاجعهای آمادگی نداشت. یادم هست که، جلو چشم خود من، در سوربون از گورباچوف پرسیدند: «چرا به آن شکل عمل کردید؟ چرا به جای دفاع از انسان، از نظام دفاع میکردید؟ هر چه باشد، شما رئیسجمهور پروسترویکا و اصلاحات بودید.» و گورباچوف جواب داد: «من خودم درکی از ماجرا نداشتم. دانشمندان را فرا خواندم: نتوانستند توضیحی بدهند. نظامیان را فرا خواندم، گفتند: "سخت نگیر، آن موقع كه بمب تازه منفجر شده بود، ما ده ساعت بعدش شراب قرمز خورديم و رفتيم دنبال كارمان."» و تو فقط میتوانی به هراس بیفتی که ما تا چه حد عقبافتادهایم، تا چه حد وابسته به نظام و انسانهای میانمایهایم. سوسیالیسم و دموکراسی کدام است؟ نظام ما نظام سلطهی میانمایگی است، یعنی سلطهی اکثریت.
«نیایش چرنوبیل» شما یک عنوان فرعی هم دارد: «تاریخنگاری آینده». میشود گفت شما به نوعی حادثهی اتمی فوکوشیما را پیشبینی کردهاید. منظورتان از این عنوان فرعی چه بود؟
من مدت زمان زیادی صرف نوشتن کتابهایم میکنم. کتاب چرنوبیل ده یازده سالی طول کشید. مشخص بود که تمدن در مسیر خودکشی گام برمیدارد. فناوری از ما پیشی گرفته است. ما شیاطینی را بیدار کردهایم که کنترلشان شاید از نظر فنی در توان ما باشد، اما آمادگی اخلاقی و انسانی لازم برای در اختیار گرفتن آنها را نداریم. نمیتوانیم درکشان کنیم، در آنها زندگی کنیم و دریابیم به چه بهایی آنها را به کار میگیریم. چرا که این مسائل اصلاً مطرح نمیشوند. نتیجه آن است که پیشرفت در جهان معاصر به نوعی جنگ تبدیل میشود، جنگ با ملت خود. این برای من کاملاً آشکار بود. من به تازگی در فوکوشیما بودم. و فکر میکنید پس از شش سال آنجا چه دیدم؟ همان چیزهایی را که در چرنوبیل دیده بودم. همان انسانهایی را دیدم که محل سکونتشان را به اجبار عوض کرده و حقیقت را به آنان نگفته بودند. و حتی در مورد فوکوشیما هم شما نمیتوانید از فاصلهی ده کیلومتری به آن نزدیکتر شوید. ما هنوز هم درست نمیدانیم چه چیزهایی در آب آنجا سرریز و چه چیزهایی در آنجا انباشته میشود. فقط یک چیز مشخص است: فعلاً حتی کشور پیشرفتهای مانند ژاپن هم از کنترل شیاطین عاجز است.
یادم هست حدود بیست سال پیش با «نیایش چرنوبیل» به ژاپن رفته بودم. در مراسمی در جزیرهی هوکایدو، از شخصی که از نیروگاه اتمی آمده بود، چیزی به این مضمون شنیدم: «چنین اتفاقی فقط در کشور شما روسهای بیمبالات ممکن است بیفتد، نه در کشور ما. ما حساب همه چیز را کردهایم.» آنها تا این حد به قدرت خودشان ایمان داشتند و خود را از بقیهی کرهی زمین جلوتر میدانستند. و ده سال پس از این حرف چه اتفاقی افتاد؟
کافی بود زمینلرزهای به شدت یک ریشتر بیش از محاسبات مقدماتی آنها رخ بدهد تا تمامی مظاهر این پیشرفت به تودهای زباله تبدیل شود و به قبرستان ماشین، تودههای سنگ، و ویرانه... اعتمادبهنفس بشریت نیز جلو چشمان ما دود شد و به هوا رفت...
شما برای کتابهایتان با صدها و هزاران نفر مصاحبه کردهاید. به چه نتیجهای رسیدهاید؟ همه مثل هم هستیم؟
فکر نمیکنم همه مثل هم باشیم. شاید خداوند همهی ما را مثل آفریده باشد، ولی ما هم در زمانههای متفاوتی زندگی میکنیم و هم در مراحل مختلفی از رشد و پیشرفت، چه از لحاظ اجتماعی و چه از لحاظ علمی و فنی. مسلماً از این نظر با هم فرق داریم.
تمام دنیا به فلسفهی جدیدی از تعامل انسان با جهان و طبیعت نیاز دارد. هر بار که میشنوم (و در کشور ما نمیشود تلویزیون را روشن کنی و این را نشنوی، بهخصوص از کانالهای روسیه)، هر روز که میشنوم نفتکش یا تانک یا بمبافکن تازهای ساخته شده است ـ که ناگفته پیداست امریکا هم نظیرش را ندارد ـ با خودم میگویم عجب تمدن مجنونی است، عجب سیاستمداران مجنونی در رأس قدرت هستند، اینها برای زمانهی جدید ساخته نشدهاند. ما در آستانهی دورهی زیستمحیطی کاملاً جدیدی ایستادهایم، ولی آنها گرم خودستایی هستند که اگر لازم بشود امریکا را به تلی از خاکستر تبدیل میکنند.
احساس میکنی در میان قبایل بدوی زندگی میکنی. به همین دلیل است که وقتی میبینم در کشور شما گامهایی به سوی پیشرفت واقعی برداشته میشود، وقتی میبینم اوکراینیها (و خوشحالم که در من نیز خون اوکراینی جریان دارد) به هر حال توانستهاند یک بار، دو بار، سه بار، برای رسیدن به زندگی جدید دست به تلاش بزنند، و وقتی رئیسجمهور جوان شما را دیدم، با خودم گفتم: خدای من، شاید سرانجام نسل جدیدی از سیاستمداران روی کار بیایند. او که همین یک نفر نیست، به دنبالش افرادی متعلق به زمانهی او خواهند آمد و به نظر من، آنها جهان را به گونهای دیگر درک خواهند کرد.
در یکی از مصاحبههایتان گفته بودید که در زمانهی ما باید ایدهها را کشت، نه انسانها را. منظورتان چه بود؟
منظورم این است که کشتن انسانها، آن گونه که امروز در اوکراین انسانها را در جنگ میکشند، همانند آدمخواری است. با هم روبهرو شوید، حرف بزنید، بحث کنید... هم سیاستمداران، هم مردم عادی. دیپلماسی مردمی... در زندگی روزمرهی مردم جایی برای نفرت نیست، به شرطی که با تلویزیون مسموم نشوند (چیزی که الان در روسیه بسیار رایج است). الان در روسیه احساسات ضداروپایی و ضداوکراینی بسیار شیوع یافته است. هنگامی که این تزریق اطلاعات روز به روز تکرار شود، برای مردم عادی خیلی سخت خواهد بود که در برابرش مقاومت کنند. فکر میکنم زمانی باید کسانی را که امروز در تلویزیون روسیه کار میکنند، محاکمه کرد. هنگامی که تانکهایمان را برمیداریم و وارد اوکراین میشویم و کریمه را از آنان میگیریم، دیگر از دیپلماسی مردمی کاری ساخته نیست.
حتی میتوانم بگویم کمونیسم و تفکر کمونیستی را باید کشت. چِسلاو میلوش، شاعر لهستانی و برندهی جایزهی نوبل ادبی، میگوید: «فاشیسم یک اپرای کوتاه و بیقریحه است، در حالی که بزرگترین تهدید برای جهان چیزی نیست جز کمونیسم». کمونیسم تا اعماق وجود ما ریشه دوانده است: هم به صورت نظامیگری و هم به صورت بدترین نوع ملیگرایی. کمونیسم چهرههای فراوانی دارد. فکر میکنم اتفاقات امروز نیز حاصل همین است. چون وقتی چنین سخنانی را از تلویزیون میشنوم و چنین درکی برای حل مشکلاتی در ابعاد جهانی میبینم، به وحشت میافتم که چرا سررشتهی امور در دست کسانی نیست که درک کنند ما در چه دنیایی زندگی میکنیم.
چنین کسانی را نداریم، احتمالاً به دلیل آنکه انتخابات آزاد نداریم. فکر میکنیم انسانهای آزاد داشته باشیم، ولی به امواجی از زندگی آزاد نیاز داریم که آنها را به سطح آب بیاورد. ولی فعلاً ما در جهان پساکمونیستی زندگی میکنیم.
بسیاری افراد تلاش میکنند دریابند که چرا حکومت روسیه سیاست خارجی و داخلی خود را به این شکل فعلی تنظیم کرده است. یکی از توجیهها این است: «امپراتوریِ شر همان ذهنیتی است که در گذشته در روسیه شکل گرفته و الان هم میدانند چطور به آن شکل بدهند، چرا که دستاندرکاران امور آدمهایی هستند متعلق به گذشته». به نظر شما این نظر تا چه اندازه درست است؟
بله، فکر میکنم این دستاندرکاران آدمهایی هستند متعلق به جهان نظامی. یادتان هست در زمان یلتسین چه آشفتگی عقیدتی در میان نخبگان، نظامیان و در اجتماع بر پا بود؟ این «سیاهچاله» به این شکل پر شد که همه شروع کردند به ماشینسواری و امتحان و خرید چیزهای جدید، و خو گرفتن به جهان مادی. واقعاً در گسترههای پهناور روسیه نیاز به ایدهی برتری احساس میشود که کشور بر روی آن قوام پیدا کند. همه فریاد میزدند: «ایدهی ملی، ایدهی ملی». بعد پوتین سر کار آمد، و زمانی هنوز، طبق قانون اینرسی، ایدههای سابچاک و یلتسین را ادامه داد، ولی بعد راهی را در پیش گرفت که بلد بود. او روی بخش مترقی جامعه که در تظاهرات پلاکاردهای «کرملین، تو ما را نمیشناسی» به دست میگرفتند سرمایهگذاری نمیکند (بعدها این مترقیان را تارومار کردند: عدهای در چهار گوشهی جهان پراکنده شدند و بسیاری دیگر به حبسهای طولانی محکوم شدند و الان در زندان هستند)، بلکه به بخش جاهل جامعه امید بسته است: به کارگران فلان دپوی تعمیر واگن، که میگویند باید به ما بگویید «ما روسیهی کبیر هستیم». پوتین هم گفت: «ما روسیهی کبیر هستیم». و درست در همان نقطهای که به نظر روشنفکران و هنرمندان فاجعهآفرین بود، مردم با هم متحد شدند و بدنهی نیرومندی تشکیل دادند که اساسش بر نفرت پایهگذاری شده است.
چندی پیش، در مسکو از دیدن فروشگاه لباس نظامی بچگانه به وحشت افتادم. با خودم گفتم: «خدایا، چقدر سریع اتفاق افتاد، در یک چشم به هم زدن!» درست به همین شکل در بلاروس نیز، وقتی جوانان به خیابانها آمدند و بیدرنگ همهشان دستگیر شدند، در چشمبههمزدنی دستگاه استالینی به کار افتاد.
یکی از شخصیتهای زن کتاب من («زمانهی دستدوم») از دختران دانشجویی که به تظاهرات آمده بودند میپرسد چرا کیسهای که برای شکنجه روی سر دوست او میکشیدند از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود، ولی اندیشههای والای چخوف و بونین منتقل نمیشود؟ چرا کیسهای که نفس انسان را بند میآورد در تمام تاریخ ما سفر میکند، ولی افکار انساندوستانه نمیکند؟ به این ترتیب، ما چیز دیگری در اختیار نداریم، ما اسیران همین فرهنگ نظامی هستیم.
شما در جاهای مختلف گفتهاید که شیوهی آفرینش هنریتان «انسان به مثابهی گوش» است. مشکل میتوان تصور کرد شما چقدر اطلاعات و احساسات انسانی را از درون خود عبور دادهاید. چطور خودتان را به «گوش» تبدیل میکنید؟
کسی زمانی نوشته بود که آلکسیویچ به چچن نرفته و الان هم به میدان جنگ نمیرود، چون میترسد. مسئله در ترس نیست، در این است که دیگر نمیتوان مهمل بودن اساس زندگی ما را به چشم دید. هیچ کس درک نمیکند که هیچ ایدهای جز یأس و درماندگی در وجود من باقی نمانده است. من میبینم انسان به چه آهستگی تغییر میکند. چارهای باقی نمیماند جز آنکه در کمال آرامش به کار کوچک خودم برسم.
الان روی کتاب تازهای کار میکنم. میخواهم دربارهی تلاشهایمان برای خوشبخت شدن بنویسم. هرچه باشد، این شعلهی زندگی خصوصی دیگر گُر گرفته است. مردم به ارزش دوستان نزدیک، فرزندان و خانه پی بردهاند. بر خلاف نظر بسیاری افراد، این با روحیهی کاسبکارانه و مالاندوزی فرق دارد، هرچند در دنیای بورژوازی جدید، که بسیار ابلهانه و شاید مضحک است، روحیهی کاسبکارانه نیز فراوان به چشم میخورد. ولی به هرحال انسان نمیخواهد که فقط روزگارش بگذرد، بلکه میخواهد معنایی برای زندگیاش پیدا کند. یافتن معنی برای چه؟ برای عشق. و عشق چیست؟ چیست این تسکینی که به ما داده شده تا هراس مرگ را از بین ببرد؟ کائنات با چه هدفی کار میکند؟ آیا انرژی و نیرویی که ما، در روزهای خوشبختی و در روزهای بدبختیمان، از خود صادر میکنیم تأثیری و معنایی دارد؟ به عبارت دیگر، من باز در حال بررسی این پرسش هستم: ما کیستیم و چیستیم؟
فعلاً به فلسفهی مشخصی دربارهی این کتاب نرسیدهام. الان فقط مجموعهای از تجربیات مختلف انسانها را در اختیار دارم. ماجراهایی از عشق در اردوگاههای کار اجباری و گتوها نیز در آن هست، ولی بخش اعظم آن دربارهی انسان معاصر است که اتفاقات بسیاری برایش افتاده و همین است که قضیه را جالبتوجه میکند. عنوانی که فعلاً برای کتاب در ذهن دارم «شکار همیشگیِ آهوی شگفتانگیز» است. عبارت آلکساندر گرین است و بسیار زیبا. در بلاروسی طنین زیباتری هم پیدا میکند. معنایش این است که ما در حال شکار لحظهها و معناهای حیات خود هستیم.