ما را از وطنمان کوچاندند، اما از رؤیاهایمان نه؛ گفت‌وگو با سه عضو گروه تئاتر دختران افغان در فرانسه

ما را از وطنمان کوچاندند، اما از رؤیاهایمان نه؛ گفت‌وگو با سه عضو گروه تئاتر دختران افغان در فرانسه

راضیه شاهوردی

«در خانه‌ی ما سه‌ برقع وجود داشت، یادگار دوران طالبان. زمانی که خیلی خُرد بودم ــ شاید صنف[1] سه یا چهارِ مکتب ــ وقتی که می‌خواستم به شوخی آن‌ها را بپوشم، مادرم نمی‌گذاشت. می‌گفت آن روز نیاید که برقع بپوشی. مادرم پوشیدن آن‌ها را یک چیز خیلی نفرت‌انگیز می‌دانست و می‌گفت خدا آن روز را اصلاً نیاورد.»

خدا آن روز را آورد. طالبان در ۱۵ اوت ۲۰۲۱ در میان بهت و ناباوریِ جهانیان و پیش چشمِ نگران و هراسانِ زنان افغانستان، کابل را برای دومین بار فتح کرد.

از آن روز شوم، یک سال و نیم می‌گذرد و حالا من در لیون ــ در فرانسه ــ در کافه‌ای دلنشین و زیبا با دیوارهای آبی و گلدان‌های بوهمینی که برای تازه کردن هوا در جای‌جای کافه قرار گرفته‌اند، به گفت‌وگو با سه بازیگر تئاتر جوانِ افغانستانی نشسته‌ام. مرضیه جعفری، سهیلا سخی‌زاده و صدیقه حسینی بیش از ۲۲ سال ندارند، اما مسیر عجیب و پرپیچ‌وخمی را پیموده‌اند که تنها معدودی از افراد در زندگی‌ تجربه می‌کنند.

در تابستان سخت ۲۰۲۱ که دنیا هنوز با همه‌گیریِ کووید۱۹ دست‌وپنجه نرم می‌کرد، یکی از خاطرات دهشتناک و فراموش‌ناشدنی برای همگان، تصاویر مربوط به میدان هواییِ بین‌المللی[2] کابل بود. منظره‌ی افرادی که در ازدحامی غریب کف هواپیما نشسته بودند تا از آینده‌ای تاریک بگریزند، کسانی که به چرخ‌های هواپیماها آویزان می‌شدند تا آخرین شانسِ خود را برای «نجات» بیازمایند. مرضیه، سهیلا و صدیقه در یکی از آن هواپیماها بودند.

«زمانی که داخل طیاره شدم، همه با فامیل‌هایشان خرسند بودند. ولی من همه‌ی راه را تا دبی گریه کردم. از این گریه کردم که من از اینجا بیرون شدم، ولی فامیل ما، این‌همه مردم، بین این همه آدم‌های وحشی ماندند. یک‌جورهایی خوشحال بودم که من می‌روم، افغانستان را ترک می‌کنم،‌ زندگیِ جدید می‌سازم. ولی از یک طرف از این ناراحت بودم که کودکی، خاطرات، دوست‌‌ها، فامیل، همه‌شان را در همچین وضعیتی ترک می‌کنم و می‌روم. خیلی برایم دردآور بود. کم‌کم عادت کردم. اینجا رسیدیم و آشنا شدیم. ولی بعضی‌وقت‌ها فکر می‌کنم اون دردی که در زمان ترک افغانستان داشتم، همیشه زنده‌ست در قلب من، همیشه یادمه.»

صدای سهیلا در هنگام بر زبان راندن این حرف‌ها می‌لرزد. هرکسی که وطنش را برای همیشه بدرود گفته باشد، با این رنج آشنا است، اما از سر گذراندن چنین تجربه‌ای در ۱۸ سالگی، از تصورم خارج است. از مرضیه می‌پرسم که این خروج ناگهانی برای او چطور بوده است.

می‌گوید: «وارد میدان هوایی که شدیم، بعد اون‌همه هجومِ مردم و در صف بودن،‌ من به پدر خود زنگ زدم که آقا ما وارد میدان هوایی شدیم، دلتان جمع باشد. همه‌ی ما صحت‌مندیم. بقیه خوشحال شده بودند. ولی من انگار یک بخش وجودم جا مانده بود. زمانی که داخل طیاره شدیم، اون زمان که طیاره پرواز کرد، اون زمان بود که تازه فهمیدم کشور یعنی چی، زادگاه یعنی چی.»

صدیقه به هر دوی آن‌ها دستمال می‌دهد و با خنده می‌گوید که گفته بودم با خودمان دستمال بیاوریم، چون بالاخره آدم قصه‌اش را که می‌گوید، احساساتی می‌شود.

هر سه نفر قصه‌ی مشابهی دارند. آن‌ها نمایندگان نسلی هستند که کوشیدند با استفاده از اندک فضای تنفسی که در تاریخ شومِ سرزمینشان به وجود آمد معنای تازه‌ای از زندگی را خلق کنند. اما عمر این دوره بسیار کوتاه بود، و هیولای تاریکی که گمان می‌کردند دفنش کرده‌اند دوباره سر بر آورد.

 

هنر، پنجره‌ای به فردای زیبا و آزاد

صدیقه دوازده ساله بود که از طریق دوستی با مجتمع فرهنگی‌ای که از سوی سازمان غیرانتفاعی آلمانیِ IPSO در کابل ساخته شده بود، آشنا شد. او که مدتی بود احساس افسردگی می‌کرد، برای تغییر روحیه‌ به آنجا می‌رود و در کلاس‌های نقاشی و خطاطی شرکت می‌کند. ورود به محیط جدید، دریچه‌های تازه‌ای به روی او باز می‌کند. جهانِ آموختن و خلق ارزش‌های تازه. گویی زندگی‌اش معنای تازه‌ای به خود می‌گیرد.

تا آن زمان هنوز کلاس تئاتری برای دختران نوجوان در کابل وجود نداشت. در سال ۲۰۱۴ یک استاد جوان به نام نعیم کریمی به صدیقه و چند دختر دیگر پیشنهاد می‌دهد که گروه تئاتری برای دخترانِ دانش‌آموز راه‌اندازی کنند. این‌ کار محتاج به کسب اجازه‌ از خانواده‌ها بود زیرا فضای فرهنگی و اجتماعیِ افغانستان و حملات مسلحانه و بمب‌گذاری‌های گاه‌وبیگاه گروه‌های افراطی، حضور در اجتماع را برای دختران دشوار ساخته بود. برای دخترانِ عضو این گروه چنین مسیری هموار و بی‌سنگلاخ نبود اما مرضیه، سهیلا و صدیقه از جمله دختران خوشبختی هستند که خانواده‌هایی حامی داشته‌اند.

صدیقه عقیده دارد که در جامعه‌ای مثل افغانستان وجود والدین آگاه می‌تواند مهم‌ترین تسهیلگر رشد زنان باشد. «پدرم خیلی حمایت می‌کرد. زمانی که من خانه می‌‌‌آمدم، پرسان می‌کرد دختر امروز چه ‌کار کردی؟ چی رو انجام دادی؟ باز من به‌شوق می‌ششتم.[3] چای‌ها را دم می‌کردیم. بعد از نان[4] بود دیگه. دیگه قصه می‌کردم[5] که این‌طور کردم، این‌طور شد، فلان شد. باز او می‌ششت و از من پرسان می‌کرد و من بحث می‌کردم. خیلی خوشایند بود.»

سهیلا نیز می‌گوید «خانواده‌ی من زمانی که در نمایش آمدند و تئاتر مرا دیدند، همیشه احساس افتخار می‌کردند. می‌دیدم از روی صحنه که چشمان مادرم برقک می‌زد. احساس افتخار می‌کرد. خیلی حمایت می‌کرد ». از یادآوریِ این حمایت مادرانه، چشمان خودش هم برق می‌زند.

در ابتدای کار، این گروه تنها ۴ عضو داشت اما پس از یک سال تعدادشان به ۱۶ نفر رسید. آن‌ها هر هفته با استادشان، در گرما و سرما به‌رغم خطراتی که در کابل وجود داشت، زیر خیمه تمرین می‌کردند. کم‌کم به مدارس کابل دعوت می‌شوند تا درباره‌ی تئاتر با دیگر دختران دانش‌آموز صحبت کنند. در خیابان‌های شهر نمایش‌های خیابانی اجرا می‌کنند و دوبار در کاخ کابل به‌روی صحنه می‌روند. تا اینکه در سال ۲۰۱۸ «انستیتوی فرانسه» در کابل به آن‌ها پیشنهاد حمایت می‌دهد و اتاقی برای تمرین و کار در اختیارشان می‌گذارد.

سهیلا می‌گوید «زمانی که تئاتر ما آغاز شد، بعد از ما خیلی تیم‌هایی تشکیل شد که همسنِ ما بودند. یعنی می‌دیدیم کسانی که در نمایش ما می‌آمدند، بعد خودشان می‌رفتند یک تیم دیگر درست می‌کردند، با حمایت مدرسه. بعد از ما تقریباً پنج-شش تیم دیگر جور شد.»[6] و صدیقه اضافه می‌کند که «حرفه‌ی تئاتر را در مدرسه آورده بودند. البته زیادتر مکتب‌های خصوصی. که از دخترها تیم تئاتر بسازند. قرار بود که از ۳۴ ولایت افغانستان سفر داشته باشیم و نفر جذب کنیم که بهشان آموزش بدیم. سال ۲۰۱۹-۲۰۲۰ بود.»

گروه آن‌ها با نام «گروه تئاتر دختران افغان» بر سر زبان‌ها افتاد، اجراهایشان پررونق بود و در کنار تئاتر درسشان را ادامه می‌دادند و کار می‌کردند. زندگی روی روال بود و طالبان برای آ‌ن‌ها تنها شبح تاریکِ هولناک دوری بود که از زبان مادر و خواهرانشان شنیده بودند. حالا آینده‌ی روشن به آن‌ها چشمک می‌زد. سایه‌ی گذشته‌ی تاریک کم‌رنگ شده بود و جای آن را ارزش‌هایی از جنس آفرینش و زندگی گرفته بود. تا اینکه زمزمه‌هایی به گوش رسید. زمزمه‌هایی از هجوم طالبان به شهرهای افغانستان.

 

برای همیشه از خانه برآیم؟

دختران کابل به نسلی تعلق داشتند که طالبان را از چهره‌های مضطرب راویانی که زندگی‌شان زیر شلاق طالب گذشته بود، می‌شناختند. مرضیه روایت خواهرش را تعریف می‌کند: «خواهرم می‌گفت من صنفِ سه مکتب بودم، حتی در سن نماز نرسیده بودم. یک روز همین‌طور چادر در سرم در طرف مکتب می‌رفتم، طالب همین‌طور مرا شلاق در قد پایم زد. نه ساله بودم. همونقد ریزه بودم، رحم نکرد، شلاق در پایم زد. گفت صبح جوراب بلند بپوش. برقع بپوش.»

برای دختران این نسل، طالبان نماد ستم مردانی بودند که به تاریخ پیوسته بودند. مگر ممکن بود که دوباره به آن زندگی بازگشت؟ حالا دوران آفرینش بود و مبارزه با بازمانده‌های آن نظام مردسالار و ضدانسانی. در آن دوران کوتاه، نگاه دختران معطوف به آینده بود، و بازگشت به دوران تاریک امری ناممکن به نظر می‌رسید.

صدیقه می‌گوید حتی وقتی که زمزمه‌ی هجوم طالبان به برخی از شهرهای افغانستان به اخبار موثق تبدیل شد، باز هم تصور نمی‌کرد که طالبان به کابل بیایند. «چون کابل پایتخت بود و امنیتش نسبت به دیگر ولایت‌‌ها خیلی بیشتر بود.» تمرکز نیروهای نظامی ناتو و آمریکا، و حضور هزاران شهروند کشورهای دیگر در طالبان اجازه‌ی تصور چنین اتفاق هولناکی را نمی‌داد.

او ادامه می‌دهد و دو نفر دیگر هم سخنانش را تأیید می‌کنند. «وقتی کار می‌کردیم، یه‌کم دلهره داشتم. مثلاً یعنی شب‌ها فکر می‌کردم طالبان بیاید چی‌کار شود و این‌ها. خلاصه یه حس غمگینی بر من می‌داد. ولی بازم خود را یک قِسم تسلی می‌دادم که امکان ندارد. بعد استادمان بیچاره خیلی دلداری می‌داد که که نه کابل را این‌قدر زود نمی‌گیرد. تا اون‌وقت ما نیستیم. می‌گفت طالبان بیاید، اون‌وقت ما نیستیم».

با شروع زمزمه‌های حضور طالبان و قدرت گرفتن آنان در ولایت‌های دوردست، دخترها گاهی آینده‌ی طالبانی را تصور می‌کردند و از آن به خود می‌لرزیدند: «من خودم را در بین طالبان تصور کردن نمی‌توانستم. دوستم مسیج کرده بود سهیلا طالبان بیاید تو چه می‌کنی؟ گفتم زمانی که طالبان آمد یا خودکشی می‌کنم یا می‌رم. در زمانِ طالبانی من در افغانستان زندگی کردن نمی‌توانم. بعضی‌ها می‌خندیدند و می‌گفتن تو واقعاً یه گپ[7] ناممکن می‌زنی، طالبان آمد باید تحمل کنی. می‌گفتم نه، من تحمل نمی‌توانم.»

فکر می‌کنم که رسیده‌ایم به سخت‌ترین لحظات گفت‌وگو و تحقق آن کابوسِ ظاهراً ناممکن. همان تاریکیِ رؤیاکشی که حتی تماشایش از پشت صفحه‌ی تلویزیون برای ما اهالیِ کشور همسایه نیز دشوار بود. حتی ما هم باور نمی‌کردیم که طالبان به کابل برسد و کسی جلویش را نگیرد.

آن روز وقتی که دخترانِ افغان از خواب بیدار شدند، تصور نمی‌کردند که همه چیز عوض شود. «از تمرین رفتم خانه‌ی خاله‌م. صبحش می‌خواستیم بریم بازار لباس‌ بخریم. همو روز رفتیم که این‌قدر سروصدا بود. یعنی کل شهر یک‌قسم دگرگون بود، همه‌جا صدا گرفته بود. اصلاً نمی‌دانستیم چی گپه.[8] دختر تکسی‌ران به پدرش زنگ زد که طالبان کابل را گرفته، عاجل خانه بیا. مرد راننده نگران شد و به ما گفت از ماشین پیاده شوید. حتی یک کفش خیلی مقبول هم گرفته بودم که داخل تکسی ماند. خیلی خوشگل بود خلاصه. حتی رفتم که متوقفش کنم، که کفش‌های خود را بگیرم، اما تکسی وقت[9] رفته بود».

وقتی درباره‌ی کفش‌هایش که در تاکسی جا مانده حرف می‌زند، لبخند تلخی می‌زند. جزئیاتی هست که تا ابد در ذهنِ وداع‌کرده می‌ماند، انگار یادآور زندگی‌ای است که می‌شد ادامه داشته باشد.

«فهمیدیم که طالبان آمده کابل را گرفته دیگه. خیلی ناراحت شدم. امید به زندگی نداشتم. بعد زیادی موترم[10] نمی‌رفت، ما را نمی‌برد. دیگر به سختی یک موتر پیدا کردیم. ما را پیش شهرک حاجی‌نبی پایین کرد. از اونجا یک‌رقم[11] دویدیم، یک‌رقم دویدیم، که رنگم سفید پریده بود.»

دیگر نه خواب معنایی داشت نه خوراک. شهر زیر پای مردان طالب بود و صدای جنگ نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. «با صدای تفنگ از خواب بیدار شدم، دیدم که تق‌تق‌تق. قلبم این‌طور تکان می‌خورد. ضربه می‌زد. باز مادرم هم در خاله‌م زنگ زده بود که از خانه نروید تا یک نفر دنبالم بیاید. نگران شده بود دیگه. دیگه یک‌دفعه به من زنگ آمد. از طرف استاد ما. که هرچی اسناد داری، لباس داری، همه‌چیز خود را آماده کن، به‌طرف پل سوخته[12] بیا.»

با همه‌ی اعضای گروه، که حالا ۹ نفرشان ساکن لیون هستند، تماس گرفته بودند. با کمک دولت فرانسه و اکتیویست‌های افغانستانیِ مقیم این کشور برای آن‌ها فرصتی پیش آمده بود تا افغانستان را هرچه سریع‌تر ترک کنند. این تماس تلفنی زندگی‌شان را عوض کرد و آن‌ها را به وداعی سریع واداشت. حتی فرصت اندیشیدن، تصمیم‌گیری و خداحافظی نداشتند، هیولا پشت درِ خانه بود.

سهیلا هنگامی که خبر را شنید، در خانه بود و خوابش از نگرانیِ حمله‌ی طالبان به هم ریخته بود. وقتی ناگهان به علت سروصدا بیدار ‌شد، تماس‌های زیادی روی تلفنِ بی‌صدایش دید و زنگ زد تا ببیند که داستان چیست. دوستانش به او خبر دادند که استاد گفته از خانه بیرون بروند. گیج شد و با استادش تماس گرفت که «من چه قسم[13] از خانه بیرون شوم؟ برای همیشه از خانه بیرون شوم؟ گفت آره. بعد که این را شنیدم خودم نشستم گریه کردم، مادرم داشت وسایلم را جمع می‌کرد. اصلاً من آمادگیِ سفر نداشتم. اون‌ها یه چمدانی پیدا کردند، وسایلم را جمع کردند. برادرم سر کار بود، من با موتر در سر کارش رفتم. از موتر پیاده شدم با او خداحافظی کردم اما با برادر دیگرم و پدرم هیچ خداحافظی نکردم. چون که یک‌دفعه‌ای از خانه برآمدم. همین‌طور نشسته بودم که گفتند بیا بریم.»

همین‌طور نشسته بود که می‌گویند بیا برویم. این احساسی است که سهیلا دارد. مرضیه نیز همین را می‌گوید. او هم صبح آن روز، از شلوغیِ خیابان‌ها و هجوم مردم متوجه می‌شود که اتفاق غریبی رخ داده است. پدرش تماس می‌گیرد که بهتر است به خانه برگردد و اوضاع امن نیست. حالا به خودش می‌خندد و می‌گوید حرف پدرم را باور نمی‌کردم که طالب آمده باشد و کابل را دوباره گرفته باشد. «برای من استاد زنگ زد که آماده شوید. فقط لباس‌هایتان را بگیرید بیایید طرف انستیتوت فرانسه. به پدر خود زنگ زدیم که بابا بیا ما می‌خواهیم بریم. بابایم اصلاً تصور نمی‌کرد که دخترهایش این‌طور زود برند. او بسیار جگرخون[14] بود. داشت گریه می‌کرد. یعنی ما هم جگرخون بودیم که هیچیِ ما معلوم نبود. هم مادرِ من جگر خون بود، هم بابای ما جگرخون بود.»

«حرفه‌ی تئاتر را در مدرسه آورده بودند. البته زیادتر مکتب‌های خصوصی. که از دخترها تیم تئاتر بسازند. قرار بود که از ۳۴ ولایت افغانستان سفر داشته باشیم و نفر جذب کنیم که بهشان آموزش بدیم. سال ۲۰۱۹-۲۰۲۰ بود.»

مرضیه و خواهرش با اتوموبیل برادرش راهی سفارت فرانسه می‌شوند. او مسیر و خیابان‌ها را که حالا دیگر با خیابان‌های صبح فرق دارند، چنین توصیف می‌کند: «زمانی که در راه بودیم دیدیم که همی طرف سفارت فرانسه می‌رفتیم. دیدیم که یه منطقه هسته که کوته سنگی[15] می‌گن. سر پل کوته سنگی طالب‌ها را دیدم، همین‌قدر ترس خوردم، گریه کردم. هرچی برادرم گفت هیچی نیسته. باز ما را مادرم یک چادرهای کلان داده بود. ما را گفته بود احتیاط کنید. طالب آمده، این را بپوشید که چیزی نشه. من تصور از این داشتم که اون طرف سرک[16] طالب بود، این تصور را داشتم که یک زن را ببینه، فیر[17] می‌کنه. وقتی دیدم که مردم ما این‌قدر با طالبان عکس سلفی می‌گیرن. با طالبانی که هم موهایش این‌قدر، هم ریش‌هایش وحشتناک... همین‌طوری بدنم می‌لرزید. رنگم پریده بود، بدنم می‌لرزید. گفتم ما در چه روز بدی در دنیا آمدیم که این روزم دیدیم.»

اعضای گروه در نهایت خود را از محله‌های مختلف شهر به سفارت فرانسه رساندند که حالا به ساختمان خالی و بی‌روحی تبدیل شده بود که تنها یکی دو نگهبان در آن باقی مانده‌ بودند. مرضیه ادامه می‌دهد: «چهار روز داخل سفارت فرانسه ماندیم. چون پشت سر دروازه‌ی سفارت فرانسه کلاً مردم هجوم کرده بودند و ما نمی‌تانستیم که بیرون بریم. از بین مردم بیرون شویم و بریم تا میدان هوایی. خیلی سخت بود.» دخترها چهار روز در سفارت ماندند، چهار روزی که کابل اسیر دود و گلوله بود. خروج از وطن، که گزینه‌ی مطبوعشان نبود، هر روز به تعویق می‌افتاد. سرانجام روز پنجم، خود را در هواپیمایی یافتند که از زمین بلند می‌شد و تصویر پشت پنجره‌هایش، آخرین تصویر از شهری است که آن را مأمن رؤیاهایشان می‌شمردند.

 

رؤیای بازیافته

چه اتفاقی می‌تواند به اندازه‌ی مهاجرت زندگیِ انسان را دگرگون کند؟ و از میان انواع مهاجرت‌ها کدام یک می‌تواند به اندازه‌ی تجربه‌ی‌ دخترانِ کابل در آن روزهای هولناک پر از ماجرا و زخم‌های کوچک و بزرگ باشد؟ صدیقه می‌گوید: «در لیون کم‌کم زندگی تازه‌ای شروع شد، اما تأثیرات میدان هوایی و وضعیت کابل هنوز در فکر ما بود.»

شاید از دور چنین به نظر برسد که پس از مهاجرت زندگی ناگهان آسان خواهد شد. اما در عمل مرزی میان زندگی قبل و پس از مهاجرت وجود ندارد. تو از جایی دور می‌شوی که فقط یک شهر یا کشور نیست، بلکه مجموعه‌ای از چیزهایی است که تو را همیشه در برداشته‌. مجموعه‌ای که معادل همه‌چیزی است که از زندگی فهمیده‌ای؛ هویتت، ارزش‌ها و علاقه‌هایت، غم‌ها و شادی‌هایت، و همه‌ی چیزهایی که می‌شناسی. با مهاجرت در واقع از بخشی از خودت دور می‌شوی. قدم به فضای دیگری می‌گذاری که همه‌ی چیزهای موجود در آن را با آنچه از زادگاهت به همراه آورده‌ای می‌سنجی. خیابان‌ها، کوچه‌ها، ویترین مغازه‌ها و چیزهای فراوان دیگری در ذهنت حضور دارد.

اما حتی همه‌ی این‌ها نیز نمی‌تواند تجربه‌ی این دخترها را توصیف کند زیرا آن‌ها شهری را ترک کردند که زیر چکمه‌های مردهای طالب می‌سوخت و آخرین چیزهایی که در ذهنشان ثبت شده، تصاویری از رنج و درد است. «من البته انگار قلبم از اون صحنه‌ها آسیب دیده بود. شب‌ها که خواب می‌کردم،[18] یک‌دفعه از خواب می‌پریدم. قلبم مرا بیدار می‌کرد. زیادی تپش قلب داشتم. حتی نیمه‌های شب صدای فیر در گوشم می‌آمد.»

زندگیِ جدید دخترها با همه‌ی پیچیدگی‌هایش در لیون آغاز می‌شود. آن‌ها ۹ نفرند و همگی بین ۱۸ تا ۲۰ سال دارند. سهیلا می‌گوید «تازه که فرانسه رسیده بودم حس می‌کردم رویاهایی که از دست دادم را دوباره به دست می‌آرم. و بتانم به کسانی که برایم عزیزند کمک کنم. بتانم روزی اندکی به افغانستانم همکاری کنم. فکر کردن به این چیزها مرا خوشحال می‌کرد.»

آن‌ها پرفورمنس‌ها و نمایش‌های مختلفی را در فرانسه اجرا کرده‌اند که مهم‌ترینشان نمایش «رویای گم‌شده» با همکاریِ دو گروه تئاتر فرانسوی «نسل جدید» و «تئاتر مردمی» است که داستانی مشابه سرگذشت خود این دختران دارد، و همچنین اجرایی اقتباسی از نمایش‌نامه‌ی معروف سوفوکل، «آنتیگونه» به کارگردانی ژان بلوغینی که تجربه‌ای خوشایند و موفق برای این گروه بوده است.

از آن‌ها درباره‌ی تفاوت میان کار کردن در فرانسه و افغانستان می‌پرسم. صدیقه توضیح می‌دهد: «در افغانستان که بودیم، همین ۹ نفری که بودیم، خودمان خود را کمک می‌کردیم یک صحنه را درست کنیم، لایت را چه قسم بسازیم. ولی اینجا این‌طور نیست. هر چیزی مشخصه که باید کدام نفر این کار را انجام بده. ولی در افغانستان هم به‌خاطر این کلگی‌مان[19] یک‌دفعه با هم هماهنگ می‌کردیم، چون شرایطش را نداشتیم.» حالا دیگر لازم نیست برای انجام یک کار، در چند جبهه‌ی مختلف بجنگند.

مرضیه می‌گوید: «اینجا تو می‌ری سر صحنه، فعالیت خود را می‌کنی و همه تشویقت می‌کنن. ولی در افغانستان تو بخواهی کار و فعالیت کنی، باید در فکر چار طرف باشی که مردم چی می‌گن.» سهیلا اضافه می‌کند: «در افغانستان بیشتر از اینکه طرف کیفیت کارت را ببینه، طرف پوشش تو را می‌بینه. نظر آن‌ها به این است که تو چه رقم پوشیدی؟ آیا چیزی که پوشیدی طبق نظر اونا بوده؟ آیا اونا تأیید می‌کنن یا نه؟ ولی اینجا نسبت به این قسم چیزها بی‌تفاوت هستند. اینجا تو باید خود هنرت را نشان بدی. در افغانستان بیشتر از همه‌چیز چون سطح آگاهی‌شان پایین است، به فکر پوشش و عقیده‌ی خودشان‌اند».

نگاه دخترها به بستر جدیدی که در آن فعالیت می‌کنند بسیار واقع‌بینانه است. آن‌ها مسحور فضای گشوده‌ی دنیای جدید‌شان نشده‌اند. نه خود را به یک هویت از پیش موجود جغرافیایی گره زده‌اند، و نه در برابر ارزش‌های جهان جدید سردرگم شده‌اند. گویی در تمام این مدت مشغول مشاهده و تجزیه و تحلیل فضای جدید بوده‌اند و به مرور سنگ‌های تراش‌خورده را برای هموار کردن مسیر پیش روی‌ خود گذاشته‌آند.

صدیقه می‌گوید: «از حق نگذریم، من آینده‌ی خود را اینجا خیلی روشن می‌بینم. چون همین الان هم دارم کوشش می‌کنم که همو هدفی که دارم رو بهش برسم، چیزی که دوست دارم رو بخونم، در او رشته‌ای که دوست دارم برسم. می‌تانم چند حرفه رو یاد بگیرم، ‌سر خود کوشش کنم. خیلی آینده‌ی خود را خوب می‌بینم اینجا.» مرضیه ادامه می‌دهد: «شرایط اینجا هم سخته، خیلی سخت. آینده بستگی در خودت داره. بستگی در تلاش آدم داره. و اینجا خیلی سخته که ما بتوانیم شبیه اینجا خودمان را جور کنیم و خودمان را خیلی مستقل کنیم و طرف[20] آینده‌ی خود فکر کنیم. فعلاً فکر می‌کنم آینده‌ی من روشن هست ولی به تلاش خودم بستگی داره.»

آن‌ها مسیرشان را آهسته و متواضعانه طی می‌کنند. در دوره‌های زبان فرانسه شرکت می‌کنند، کار می‌کنند و در حال انتخاب رشته‌های دانشگاهی هستند. آن‌ها به واسطه‌ی تجربه و سرگذشت دشوارشان با فرصت‌های متنوعی مواجه‌اند. برای مثال، در دسامبر گذشته شهرداری لیون در مراسمی شهروندیِ افتخاری این شهر را به صدیقه، مرضیه، سهیلا و پنج عضو دیگر گروه اعطا کرد. آن‌ها می‌گویند خوشحال‌اند که تلاش‌هایشان به رسمیت شناخته می‌شود و در سرزمینِ جدید قدر می‌بینند.

این جنبه‌های مثبت فضای جدید نمی‌تواند تمام زخم‌های گذشته را مرهم نهد. آینده را می‌توان تغییر داد، اما گذشته تغییرناپذیر است. و آن شبحی که زمانی از گذشته‌ی تاریک بیرون آمد و زندگیِ میلیون‌ها نفر را برای همیشه تغییر داد، اکنون در زمان حال زنده است. این دخترها نمی‌توانند نقش افغانستانِ گرفتار طالبان را در آینده‌ی خود نادیده بگیرند.

مرضیه درباره‌ی آینده‌ی افغانستان می‌گوید: «در این فکر هستم که از این مشکلات بیرون می‌شه و یک حکومت خوب می‌آیه و طالبان نابود می‌شه.» سهیلا هم موافق است: «من همیشه به این امید دارم، حتی بعضی وقت‌ها با تصور خودم، با دنیای رویاییِ خودم این‌طور فکر می‌کنم که امروز من خواب بشم، صبحش بیدار شم و ببینم که به من زنگ زدند که طالبان رفته. شبیه این که طالبان یک روزه آمد، همو قسم یک‌روزه گم شوند و بروند».

وقتی این دخترها از آینده حرف می‌زنند، از زندگیِ شخصی‌شان فراتر می‌روند و درباره‌ی افغانستان هم سخن می‌گویند. انگار که آینده و وطن نمی‌تواند در صورت‌بندیِ ذهنیِ ما از یکدیگر جدا شود. به این فکر می‌کنم که آیا این ویژگیِ زادگاه ما مردمان خاورمیانه نیست؟ شاید همین ویژگی است که هنر و زندگی را برایمان جدایی‌ناپذیر می‌کند.

«اینجا خوش هستی، اینجا آینده داری، خلاصه هرکار می‌تانی اینجا بکنی، خیلی آزاد هستی. ولی وقتی به فامیلت فکر می‌کنی، اون‌ها مثلاً کار نمی‌تونند بکنند، مکتب برایشان بسته‌ست. خلاصه همیشه در خانه حبس‌اند. باز واقعاً دلت می‌گیره. هیچ کار هم از دستت ساخته نیست برای آن‌ها. خیلی برای آدم دردناکه.» این را صدیقه با نگاهی به دوردست می‌گوید.

مرضیه اضافه می‌کند: «بحث فقط طالب نیسته. حتی در خود خانواده‌های ما طالب وجود داره. مثل پدر، برادر، اینا. مثل طالبه عقیده‌شان. فرق نمی‌کنه که تو یک نفر را بکشی که طالب شی. نه. بحث از ایه که همو فکر و ذکر همو یک نفر که طالبی باشه،‌ فرق نمی‌کنه که در گروه طالب باشی یا نباشی. در خانواده‌های ما طالب هست. چون فکر طالبانی دارد.» او می‌گوید که حتی زمانی که هنوز طالبان شهرهای افغانستان را تصرف نکرده بود شکاف‌های جنسیتی در جامعه بارز بود زیرا باورهای ضدزن ریشه‌های عمیقی در این منطقه دارد. صدیقه می‌گوید «در افغانستان کلاً مردسالاری است. مرد باید همه‌اش به زن مشورت بده که چه کاری انجام بده. یعنی حتی زن را اجازه نمی‌ده از خود دفاع کنه. مثلاً اینجا برو، ‌این وقت خانه بیا. این کار را بکن، این کار را نکن. کلاً یک‌چیز مردسالاری است. همیشه حق را به خود می‌دن، به زن نمی‌دن.» مرضیه اضافه می‌کند: «مثلاً اینجا مرد و زن چیز عادی‌ایه. اما تو در افغانستان وقتی می‌گی مرد یعنی یک کلمه‌ی خیلی بالا، کلمه‌ی خیلی محکم. اما وقتی می‌گی یک زن، یعنی یک چیز خیلی کوچک.»

هر سه برافروخته شده‌اند. صدیقه ادامه می‌دهد. «زن بخواهه نظر بده او را می‌گه ساکت باش، تو گپ نزن. تو حق نداری. این بی‌ادبی‌ست که تو گپ بزنی. یعنی در کل حق اشتوک[21] و زن زیادتر از همه گرفته می‌شه.» سهیلا می‌گوید: «میراث به میراث، تپه به تپه به آن‌ها قبولانده شده که زن باید این قسم باشه، زن باید از خانه بیرون نشود، زن نباید کار بکند. مرد افغان اگر امروز دانشش بالا می‌بود، واقعاً خود را می‌شناخت، این حق را به خود نمی‌داد.»

او ادامه می‌دهد: «در افغانستان، در کشورای ما تنها دغدغه‌ی درونشان حجاب هست. تمام زندگی و دغدغه‌شان می‌پیچه به یک زن. در حالی که اگر تو ببینی کشورت از هر لحاظ نیاز به دانش داره، کارهای دیگه داره که تو سر او فکر کنی، اما تمام فکرشان سر حجاب هست. نه تنها مردها، که زن‌‌ها هم در همین فکر هستند». مرضیه استدلال می‌کند که تغییر این وضعیت به اراده‌ی خود زنان وابسته است: «زن‌های افغانستان، حتی خود من،‌ وقتی که ما از حق خود امروز دفاع نکنیم و نجنگیم، ما منتظر مردهای خود بنشینیم، پس همین است. وقتی خودت تلاش نکنی. امروز خیلی دخترا هستن که، در کابل تظاهرات می‌کنن. با اینکه می‌دونن دستگیر می‌شن. من سرشون افتخار می‌کنم که اونا دارن در حق خود می‌جنگن.»

او به اعتراضات سراسری در ایران پس از مرگ مهسا امینی اشاره می‌کند. «وقتی این تظاهراتا (زن، زندگی، آزادی) بالا شد، اصلاً دنیا متوجه از این شد که این‌ها این قسم نیستن که کشورشان وانمود می‌کنه. که این‌ها تروریست باشن. این‌ها می‌خوان یه زندگی عادی، یک جهان دیگر داشته باشن. جهان امروزی داشته باشن. یه زندگیِ خیلی عادی، فقط می‌‌خوان قسمی که خودشان هستن زندگی کنن. کسی که به تو دستور می‌ده دولت نباید باشه، خودت باید باشی. انسان‌ها آزاد هستند. من هیچ‌کس را اجازه نمی‌دهم مرا بگوید این کار را انجام بده، این کار را انجام نده.»

سهیلا به حسرت پنهان زنانی اشاره می‌کند که در کشورهایی به دنیا آمده‌اند که حجاب در آن‌ها اجباری است، و جنسیت مونث در آن‌ها مترادف با تبعیض است: «من در افغانستان که بودم با اینکه هیچ‌گاه آرزوی این را نداشتم که بچه[22] باشم، ولی زمانی به این فکر می‌کردم که من اگه بچه باشم، دیگر نمی‌خواستم چادر بپوشم. نمی‌خواستم احترامم به دین رو کنار بذارم، فقط می‌خواستم بچه باشم و چادر نپوشم، دغدغه‌‌ی این را نداشته باشم. چرا دخترها باید همیشه دغدغه‌ی این را داشته باشن که خود را بپوشانن؟ این جامعه‌ی ماست که خیلی بزرگ می‌بینه در حالی که چیزی نیست. این خیلی چیز عادی‌ست در کشورهای دیگر. یک حق طبیعی انسان است. انسان با چادر به دنیا که نیامده.» سپس نکته‌ای را اضافه می‌کند که انگار پیشتر به چشم نمی‌آمد:‌ «این دخترهای دوقلوی به‌هم‌چسبیده بودن در ایران. لاله و لادن. این‌ها را در اینستا دیدم، بعد رفتم درباره‌شان تحقیق کردم. بعد این دو دانه دختر به هرجا که رفتن، در سر اینا چادر کردن. یعنی اینا چی در خود فکر کردن؟ این‌ها این‌همه درد و سختی می‌کشن، بعد در دو سر چسبیده‌به‌هم هم چادر می‌کشن. دیدن تصاویرشان من رو خیلی متاثر می‌کرد.» تأثرش من را هم اندوهگین می‌کند و جا می‌خورم از تصاویری که گویی روزگاری به نظرمان عادی بود.

مرضیه می‌گوید: «من فکر می‌کنم همین شعار زن، زندگی، آزادی یه شعار ساده‌ا‌یه ولی خیلی پرمعناست. می‌گه زن‌های افغانستان و ایران واقعاً آزاد نیستن. حقیقته. آزاد نیستن. از هر لحاظی که بگی.» و من با خود فکر می‌کنم که آیا این همان چیزی نیست که از نخستین لحظه‌ی دیدارمان ما را به یکدیگر نزدیک کرد؟ زمانی که حدود یک سال از اعتراضات سراسری در ایران می‌گذشت و من چند ماهی بود که به فرانسه آمده بودم و هنوز نتوانسته بودم که خود را با شرایط سازگار کنم. دیدار با این دختران افغانستانی، فارغ از هرگونه پیش‌فرض و اطلاعاتی، احساس آشنایی را در من زنده کرد که حالا می‌دانم منشأ آن چیست: نوعی مبارزه در تمام لحظات زندگی، مبارزه‌ای که از خانواده آغاز می‌شود، در مدرسه و دانشگاه و محل کار ادامه می‌یابد و در خیابان‌ها به مشت‌های گره‌کرده تبدیل می‌شود. گرچه شاید الان پیروزیِ زنان افغانستان و ایران در این مبارزه‌ نزدیک به نظر نرسد اما پیروزی‌شان حتمی است.


[1] کلاس

[2] فرودگاه بین‌المللی حامد کرزی کابل

[3] می‌نشستم

[4] ناهار

[5] تعریف

[6] به‌راه افتاد

[7] حرف

[8] قضیه چیه

[9] زود

[10] ماشین

[11] چنان

[12] نام منطقه‌ای در غرب کابل

[13] چگونه

[14] غمگین

[15] محله‌ای در کابل

[16] خیابان

[17] تیراندازی

[18] می‌خوابیدم

[19] کل ما

[20] به

[21] کودک

[22] پسر







Report Page