مأمن

مأمن

|\/|○R|\|¡C|<


چپتر پنجم، پارت سوم


دونه های برف سرعت گرفتن، و مارپیچ کنان راهشونو به سمت زمین پیدا میکردن. وانگجی با چشم های نامتمرکز تماشاشون میکرد. حس میکرد الان دقیقا وسط یه طوفان ایستاده.

شیچن و هوایسانگ تو فاصله ای دور ازشون ایستاده بودن و خیلی آروم با هم حرف میزدن.

وقتی کلمه ازدواج رو شنید حس کرد که اون تار نازک ساده لوحی که دور خودش تنیده بود فرو پاشید.

اون نیمده بود اینجا که درباره ازدواج حرف بزنه ولی ظاهرا فقط اون بود که دنبال این قضیه نبود.

«شیچن به من گفته که اگر قرار باشه ازدواج کنیم من باید زمان بذارم و صبر کنم. باید یه دوره قرار گذاشتن و نامزد بازی داشته باشیم و من باید تمام تلاشمو بکنم تا نظرتو جلب کنم.»

مینگجو چند لحظه ساکت موند، شاید منتظر وانگجی بود که حرف بزنه. وقتی وانگجی تو همون سکوت داغون موند، مینگجو با لحن درشت و خشنی اضافه کرد:

«من ذاتا اهل این جور چیزا نیستم. ولی اگه منو انتخاب کنی تمام تلاشمو میکنم.»

وانگجی بزور تونست کلمات رو از دهنش خارج کنه:

«پس اگه من قرارگذاشتن و نامزد بازی با تو رو قبول نکنم، بچه ها رو قبول نمیکنی تو قبیله؟»

مینگجو آهی کشید، انگشتاش رو دور باشیا پیچید و ناگهان اونو تو غلاف کرد.

«به هرحال اونا رو قبول میکنیم. هردوشونو. من اینو به خیلیا نمیگم، ولی ما تو جایگاهی نیستیم که تازه کارا رو رد کنیم. میدونم که فقط ما نیستیم که اینکارو میکنیم. ولی راستش بیشتر، قضیه اینه که اونا یه هدیه برای توان.»

وانگجی با بی حسی سر تکون داد.

مینگجو گفت:

«کاری که تو میکنی قابل تحسینه. منم خودم حس عدالت خواهی دارم. میدونم که اون حس ناامیدی و درماندگی بخاطر وضعیت جهان چجوریه. ولی خلاصه با همه این تفاسیر نمیتونی کنار من بیشتر تاثیرگذار باشی؟»

وانگجی فکر کرد، آره مثلا روی تختت. با شکم جلو اومده و ورم کرده. بدون اینکه آزادیمو داشته باشم. بدون اینکه فرصت جبران یا تغییر داشته باشم.


اون میدونست ازدواج برای امگاها چه معنایی داره. تا جایی که لازمه باید بچه بیارن تا وقتی که حداقل دو تا بچه آلفا بدنیا بیارن. اگه ثابت کنه که باروریش فوق العادس، ممکنه ازش انتظار داشته باشن که سالی یه بچه بدنیا بیاره.

اگر که باروریش خیلی خوب نباشه، اونو پاسش میدن به بقیه اعضای قبیله تا ببینن که از اونا می‌تونه بچه بیاره یا نه، و همزمان هم آلفای خودش امگاهای دیگه رو میاره به تختش تا وارث داشتنش تضمین بشه.

یعنی قرار بود که لباسای خوشگل تنش کنن و مثل یه عروسک بزک دوزک شده به رخ همه بکشنش. مجبورش میکردن که شمشیرش رو کنار بذاره. جایگاهش قرار نبود که کنار مینگجو باشه، بلکه باید مقابلش و روی زانوهاش باشه و بهش خدمت کنه، هیچی نخواد و هیچ نظری هم نده‌.

این زندگی ای نبود که وانگجی همیشه برای خودش تصور می‌کرد.

مینگجو کمی به جلو خم شد. حرکاتش به طور تعمدانه‌ای آروم بود، انگار داشت به وانگجی زمان میداد که تکون بخوره. یکی از دست های پهنش رو گذاشت روی شونه وانگجی و فشار داد. یکی از انگشتاش به پوست برهنه گردن وانگجی، بین قلاده و بالای لباسش، کشیده شد.

اون توی گذشته هم از اینکارا میکرد. اما اونموقع کاملا حس برادرانه داشت. خیلی خوشایند نبود، اما ناخوشایندم نبود.


حالا نفرت و بیزاری شدیدش، یه گودال داغی توی شکمش درست کرد. حس تهوع به سرعت تو کل وجودش پخش شد.

«بهش فکر کن. برادرت اجازه داده قرار بذاریم، ولی میدونم که من تنها خواستگارت نیستم، و من یه جواب میخوام.»

بعد به دقت به وانگجی خیره شد، اما اون بدون کلمه ای حرف و در سکوت زل زده بود به شکل صورت مینگجو: فک سخت و محکمش، ابروهای کم ارتفاعش، چشمای تیره‌ و ریش و سبیلش. دستش روی شونه وانگجی سنگینی میکرد. اون توی قلمروی خودش یه آلفا بود، و به خودش زحمت نمیداد که رایحه‌ش رو پنهان کنه، گرم و مطمئن و مشتاق.

«وانگجی، بهش فکر می‌کنی؟»

وانگجی گفت:

«بله.»

کاملا میدونست که این انتخاب به اون تعلق نداره.

مینگجو هم درحالیکه وانگجی رو زیر نظر داشت و بنظر میومد افکارش رو درک میکنه فشار دوباره ای به شونه‌ش وارد کرد و گفت:

«هم.»

کل بدن وانگجی تکونی خورد.

«برادرت تورو ناراحت نمی بینه در آینده. منم همینطور. ما با هم خوشبخت میشیم وانگجی. من مطمئنم‌ و بچه های قوی خواهیم داشت‌.»

وقتی شیچن با لبخند دوباره جلوشون ظاهر شد، یه قدم به عقب گذاشت. چشماش تند تندو باامیدواری بینشون حرکت میکرد، و انگار داشت فاصله بینشون رو اندازه گیری میکرد.

«انگار هوا داره بدتر میشه، برگردیم؟»

قلب وانگجی داشت تو حلقش میزد، ولی پاهاش حرکت نمیکرد.

می دید که آزادی‌ای که قبیله‌ش بهش داده بود و اون میتونست بعد از جنگ برای خودش سفر کنه، حالا یه نمایش مسخره بیشتر نبود‌. سرنوشتش تو این زندگی کاملا از پیش تعیین شده بود. علایق و آرزوهاش ناچیز و بی اهمیت بودن.

اینو میدونست. همیشه میدونست.. و با اینحال....

فکر میکرد میتونه تو این دنیا یه تغییری ایجاد کنه، ولی دنیا فکر میکرد تنها تغییری که اون میتونه ایجاد کنه متعلق به جاش بود که تو تخت آلفاش بود.


وانگجی میتونست بگه که برادرش کاملا اینجوری فکر میکنه که مینگجو فرد مناسبی برای اونه. موشوان یو هرروزی که اونجا میموندن بنظر خوشحال تر از روز قبل بود. حتی شویانگم داشت با میل و رغبت و اشتیاق غیر معمولی خودشو وفق میداد.

احتمالا هوایسانگ و منگ یائو تا الان ترتیب لیست مهمونای عروسی رو داده بودن.

عمو هم نوه میخواست.

بچه ها میتونستن اینجا بمونن، و با هم بمونن. این از همه چیز مهمتر بود.

شیچن با ابروهای چین خورده گفت:

«وانگجی؟ آماده ای؟»

بدون کلمه ای حرف وانگجی قدم به عقب درون همون مسیر گذاشت، و به دنبال رهبر قبیله برگشت به قلمروی ناپاک.


****


غروب همون روز، وانگجی نشست پای حرفای شویانگ که داشت با انرژی و پرحرارت تعداد هدفایی که با تیر و کمونش زده بود به خال رو دونه دونه میشمرد. و از حس لذت بخش شنیدن صدای فرورفتن فلز توی پوشال و کرباس حرف میزد.

«اینجوری بود...»

بعد دستاشو تو هوا پرتاب کرد.

«وووششش! بعد تا ته رفت تو!»

وانگجی که داشت موهاش رو شونه میکشید، زمزمه کرد:

«خیلی خوبه.»


شویانگ با این تعریف رفت تو ابرا. موشوان یو که کل بعداز ظهرشو با هوایسانگ گذرونده بود و یاد گرفته بود که چطور با له کردن و آسیاب کردن سوسکا، رنگ قرمز رو درست کنه، با صدای بلند گفت:

«من دیدمش! اون بهترین تیراندازه!»

هرچند که شاید اونا باید خوشحالش میکرد، ولی وانگجی همونطور که داشت به وراجی های هیجان زده اونا گوش میکرد، یه رنج و غم عجیب و عمیقی تو قلبش نگه داشته بود. یه جور اندوه نفوذ ناپذیر که کاملا بهش غلبه کرده بود.


اون شب دیگه به خودش زحمت نداد که براشون لباساشو پهن کنه رو تخت. انگار داشتن به رایحه ها و سنت های قلمروی ناپاک عادت میکردن. همونطور که خودشم احتمالا باید بزودی عادت میکرد.

صبح روز بعد وانگجی با برادرش برمیگشتن به گوسو، و قرارگذاشتن رسمی شروع میشد. بچه ها تو قلمروی ناپاک میموندن، که درسای تهذیب گریشونو شروع کنن. احتمالا وانگجی چند ماه دیگه دوباره می تونست ببینتشون.

حتی نمیدونست چطوری میتونه همه اینارو بهشون توضیح بده.

بالاخره بهشون یادآوری کرد:

«مراقبه کنید.»

و هردو با بی‌میلی وارد سکوت مراقبه شدن. خیلی زود خوابشون برد. هیجان یه روز طولانی کاملا بدنای کوچولوشونو خسته کرده بود.


از اتاق بیرون نرفت، نشست و رایحه اونا رو کم کم و با لذت استشمام کرد. از ریتم یکنواخت نفس هاشون، اونجوری که شویانگ خودشو تو خودش جمع کرده بود، و موهای موشوان یو که خود به خود بافتش باز شده بود، از همشون از لحظه به لحظه‌شون لذت برد.

شکی نداشت که علیرغم تردیدهای مینگجو، توی قبیله جاشون خوبه. وانگجی اینو میدونست.

و اونا لایق یه خونه بودن، که وانگجی نمیتونست براشون فراهم کنه. حتی اگه باخودش میبردشون گوسو، بزرگان هرگز بهش اجازه نمیدادن تاقبل ازدواج که باهاشون پیوند خانوادگی برقرار کنه.

تازه، این برای رشد و پیشرفتشون هم بهتر بود که توی قلمروی ناپاک بمونن و دور و برشون بچه های همسنشون باشه. زندگی وانگجی-یعنی همون یه ذره ای که براش باقی مونده بود- فقط برای خودش بود و بس، و جای بچه ها نبود. البته این قضیه تا قبل این همیشه درست بود. ولی قطعا نه الان که داشت طی ماه های آینده یکی یکی از آزادی هاش دست میکشید.

و اگه اونا اینجا میموندن، و خوب عمل میکردن... وقتی وانگجی با مینگجو ازدواج میکرد و میومد به قبیله نیه، میتونست نگهشون داره.

البته نه اونجوری که میخواست. نه به عنوان توله های خودش. ولی خب شاید همین کافی بود که اونا رو نزدیک خودش داشت.

اون تمام این مدت ناآگاهانه در حق همه بی رحمی کرد هم دوتا بچه ها و هم خودش. بخاطر اینکه اجازه داد که این حس محبت و علاقه بینشون رشد کنه. تقصیر خودش بود، و حالا باید عواقب اجتناب ناپذیر ناامیدی و غم حاصل رو تحمل میکرد.

با افسردگی و دل شکستگی، چرخید و اتاق رو ترک کرد.


****


وانگجی داشت توی همون فضای مشترک مراقبه میکرد، که یهو یه جفت پا به آرامی روی سقف فرود اومد.

چشای وانگجی ناگهان باز شد و ناخودآگاه بیچن رو احضار کرد. قبل از اینکه انگشتاش کاملا دور غلاف شمشیر مشت بشه، نت های آغازین یه آهنگی رو شنید که فقط دونفر ازش خبر داشتن.

وانگجی درو بشدت باز کرد، و بدون کوچکترین صدایی پرید بالا و کنار کسی که با بی خیالی روی کاشی های پشت بوم لم داده بود فرود اومد. یه ملودی آروم توی باد و بوران زمستون دورش چرخ میخورد. قلبش شدیدا توی سینه‌ش تیر کشید.

«وی یینگ.»

ییلینگ لائوزو حین نواختن لبخندی زد و چشاشو باز کرد. آهنگشو تموم کرد و فلوت رو از دهنش فاصله داد.

«لان جان!»


****


ورود دراماتیک دیمن ددی رو تبریک میگم

فکر میکنم وانگجی تا حالا نمیدونست اون غم شدیدی که تو قلبش بخاطر چی بود.

فقط بخاطر آزادی و بچه ها نبود. چون بچه ها رو بالاخره داشت.

امشب که وی یینگ رو دید تازه فهمید دلیل اصلی درد قلبش چیه! ووشیان تنها عشق نیست ووشیان خلاصه تمام چیزاییه که میتونه داشته باشه، بچه هاش، آزادی، احترام، دوست داشته شدن، رشد، پیشرفت و هیجان!

خاک برسرت پسرم!🖐🏻

Report Page