مأمن

مأمن

|\/|○R|\|¡C|<


چپتر پنجم، پارت دوم


اصلا دلش نمیخواست شویانگ و موشوان یو از جلوی چشماش دور شن. اون منگ یائو رو خوب نمی‌شناخت. نمیدونست که چجور آدمیه. نمیدونست میتونه امنیت بچه های وانگجی رو تضمین کنه یا نه، میتونه باهاشون همونجوری که لایقش هستن رفتار کنه یا نه.

انگار که بچه ها هم این دودلی رو حس کرده باشن، هردو همزمان چرخیدن سمتش و دنبال تأیید نهاییش بودن.


خط کوچکی بین ابروهای منگ یائو ظاهر شد.

وانگجی فکر کرد، مراقب توله های من باش!

و از گرد شدن کم چشمای منگ یائو فهمید که رایحه‌اش الان داره از خودش هشدار رو ساطع میکنه.

وانگجی همونطور که تو چشمای منگ یائو خیره بود به آرومی تکرار کرد:

«شما طلسماتون رو با خودتون دارید.»

بالاخره منگ یائو پلکی زد و نگاهشو دزدید.

«امشب می بینمتون. احترام و ادب به بقیه یادتون نره.»

هردو همصدا گفتن:

«بله گاگا.»

منگ یائو گفت:

«عالیه!»

لبخند معصومانه‌ش کمی کمرنگ شد.

«از این ور لطفا.»

هرچند که موشوان یو همچنان بنظر مردد میومد، با اینحال سر تکون داد و اجازه داد شویانگ باخودش بکشتش ببرتش بیرون.

لحظاتی بعد منگ یائو اونا رو همراه خودش از اقامت گاه های مهمان بیرون برد و به سمت عمارت اصلی هدایتشون کرد.

برای آخرین بار به وانگجی و شیچن تعظیم کرد و بعد تر و فرز چرخید و بچه ها رو همراه خودش برد.


وانگجی در چارچوب در ایستاده بود و همونطور که می‌دید بچه ها دارن از دیدرسش دور می‌شن یه حس عجیب فقدان و از دست دادن درونش رو پر میکرد. موشوان یو برای اخرین بار برگشت و از بالای شونه‌ش عقب رو نگاه کرد که مطمئن بشه وانگجی هنوز وایساده و تماشاشون میکنه و بعد به پیچی رسیدن و کاملا از نظرها غایب شدن.

شیچن قدمی برداشت و کنارش قرار گرفت:

«متاسفم این تقصیر من بود. آ یائو میدونست که چقدر دلم برات تنگ شده بود وانگجی. باید می فهمیدم یه همچین کاری می‌کنه.»

علیرغم قیافه نادم و پشیمانی که گرفته بود اما تو صداش، رد کاملا واضحی از علاقه و محبت پیدا بود.

«من نمیخواستم همچین باری رو دوش خودش بذاره.»

وانگجی نگاه تند و تیزی به برادرش انداخت.

«آ یو و آ شو بار نیستن.»

چشمای شیچن کمی گشاد شد. با حالتی دلجویانه سرش رو کج کرد:

«من فقط منظورم بود که اون همینجوریشم به اندازه کافی کلی کار و وظیفه داره برای انجام دادن و اصلا دلم نمیخواست به کاراش چیز بیشتری اضافه کنم.»

وانگجی ناگهان شرمنده شد. واقعا مسخره بود که بخاطر همچین چیزی گارد بگیره. برادرش واقعا منظوری نداشت.


فقط اینکه دور و بر وانگجی یهو بنظر زیادی خالی و زیادی ساکت میومد. حس میکرد الان باید یه دست کوچولو دستشو بگیره. قدمای کوچولویی با شور و شوق جلوش درحال دوییدن باشه و صدای خنده تو محیط بپیچه.

دهنش رو برای توضیح دادن باز کرد، ولی این چیزی بود که وانگجی هرگز نمیتونست درکش کنه. لباشو محکم رو هم فشار داد.

شیچن همونطور که به دقت وانگجی رو نگاه میکرد گفت:

«بریم قدم بزنیم؟»

وانگجی آب دهنش رو قورت داد:

«ام.»

«عاححح ولی اول...»

شیچن چونه‌ش رو کج کرد و وانگجی رو دعوت کرد که برگرده تو اتاق مهمان.

«مارکت رو بهم نشون میدی؟»

وانگجی میدونست دوباره قراره این بحث رو بیاره وسط. با اینحال نتونست جلوی حرارت و قرمزشدنی که از گردنش بالا میومد رو بگیره.

«بریم قدم بزنیم.»

و بعد درو پشت سرشون با یکم انرژی معنوی محکم بست.

«هیچی برای نشون دادن نیست.»

«منظورت چیه؟»

«مارکه رفته.»

«رفته؟»

صورت شیچن با نگرانی درهم پیچید.

«کِی؟ تو چه شرایطی؟»


(مور: در شرایط جق زنی زیر پتو)


وانگجی تو سرازیری فضای مشترک به سمت پایین رفت، و از کنار برادرش رد شد. نمیتونست تو چشماش نگاه کنه و تمایلی هم نداشت جوابش رو جامع و کامل بده.

شیچن فوری و مصرانه گفت:

«وانگجی.»

وانگجی قدماش رو سریعتر برداشت.

«یکم قبل از نیمه شب بود.»

شیچن هم دنبالش رفت:

«من دیشب انرژی تاریک رو احساس کردم.»

بعد با قدم های بلند خودشو به وانگجی رسوند.

«ولی چون یه همچین چیزایی اینجا بی سابقه نیست من فکر نکردم که...»

اون منظورش مدل تهذیب گری نیه مینگجو بود، که هیچوقت مرز بین درست بودن و شیطانی بودنش مشخص نبود‌.

«ییلینگ لائوزو بود؟ اون اینجا بود؟ تو قلمرو نیه؟»

داداشش بیشتر از چیزی که وانگجی فکر میکرد ضروریه، نگران بود.

وانگجی سربسته جواب داد:

«احتمالش هست.»

اقامت‌گاه مهمانان رو پشت سر گذاشتن و هربار برای احترام گذاشتن به برخی از بزرگان قبیله نیه توقف می‌کردن. و همونطور که زیر لب به هم سلام علیک میکردن وانگجی دوباره متوجه نگاهای خریدارانه‌ای که بهش مینداختن شد‌. یه جوری داشتن بالا پایین و ارزیابیش میکردن که انگار یه حیوون ارزشمنده.


دستش رو به سختی پشت سرش نگه داشته بود، حس میکرد قیافه‌ش داره آرامش و سکونی بی رحمانه به خودش می‌گیره.

کمی دورتر ورودی باغ سنگها بود، یکی از جاهای مورد علاقه برادرش. وقتی نوجوون بودن بارها اومدن بودن به اونجا، همون وقتا که سفرشون به قبیله نیه مثل حالا به دلایل و معنای خاصی نبود، وقتایی که سیاست و اتحاد چیزایی بودن که وانگجی میدونست وجود داره ولی کامل درکش نمیکرد.


همون‌طور که شیچن داشت برای تهذیب‌گرای دیگه بهونه میورد و دست به سرشون میکرد، وانگجی ناخودآگاه به سمت اونجا رفت، و خوشحال بود که اونجا خبری از نگاه های خریدارانه نیست.

وانگجی همونطور که وارد تنها راه پیچ در پیچی که به سمت باغ میرفت، میشد، پرسید:

«این مدت خوب بودی؟ عمو چطوره؟»

«هردو خوبیم!»

وانگجی به برادرش نگاه کرد، و دید که اون به این راحتیا منصرف نمیشه. دوباره سعی کرد:

«کارای بازسازی کتابخونه چجوری پیش می‌ره؟»

«هنوز در حال انجام شدنه.»

شیچن مکثی کرد، و نگاهی به وانگجی انداخت که نشون میداد از طفره رفتنش ناامید شده. وانگجی نفسی که بوی اعتراف به شکست میداد رو بیرون داد:

«مارکه از بین رفته، هیچ دلیلی برای نگرانی نیست.»

«یه جورایی این قضیه که این مارک میتونه خودش ایجاد بشه و خودشم از بین بره خیلی نگران کننده تر از زمانیه که دائمی باشه. چطوره بعدا بشینیم دربارش مطالعه و بررسیش کنیم؟»

عضلات فک وانگجی منقبض شد:

«برای من دردسری درست نمیکنه.»

شیچن گفت:

«وانگجی همین که میگی برات دردسری درست نمیکنه از همه بیشتر منو میترسونه.»

و بعد دستشو روی شونه وانگجی گذاشت و با فشار محکمی وادارش کرد بایسته، یکم دورتر یه جریان کوچیکی به آرومی می‌خروشید.

«باید خطری که این وسط هست رو ببینی!»

وانگجی گفت:

«من میشناسمش.»

اخم شیچن عمیق تر شد.

«شاید،»

تک تک کلماتش رو با احتیاط انتخاب می‌کرد.

«و منم دفاعیه‌ت از اونو بارها خوندم. هرچند، این قرار نیست این حقیقت رو که اون یه دیمنه تغییر بده. وانگجی اون برای زنده موندن به خوردن انرژی تاریک نیاز داره.»

وانگجی تصحیحش کرد:

«انتخاب خودشه وگرنه بهش نیازی نداره.»

وانگجی اینو توی نامه هاش گفته بود که: ییلینگ لائوزو انرژی تاریک رو جذب میکنه نه بخاطر به دست آوردن قدرت، بلکه به عنوان یه تکنیک تهذیب گری وپاکسازی.

مثل همه دیمن ها،وانگجی معتقد بود که وی یینگ انرژی معنوی رو برای خورد و خوراکش ترجیح میده. ولی اون دنبال یه راه جایگزین بود برای کمک به مردم بود، راهی که نمایانگر مردونگیش و از خود گذشتگیش بود.

شیچن گفت:

«این حدس و گمان توعه‌. هیچکدوم از بزرگان تا حالا درباره همچین تکنیکی نشنیدن. من خودمم رفتم تومارهای کتابخونه رو گشتم وانگجی. هرچی دوست داری درباره هوش و مهارت سرشارش سخنرانی کن ولی اون نمیتونه ماهیت و ذات واقعیش رو تغییر بده....»

وانگجی با برافروختگی پرید وسط حرفش:

«ذاتش...»

«عاح زوو جون و هانگوانگ جون!»

شیچن جا خورد. دستش که هنوز روی شونه وانگجی بود تا اونو مثل یه بچه سر جاش نگه داره، با تردید سر خورد و پایین افتاد و همزمان هردو به سمت صدا چرخیدن.

نیه هوایسانگ جست و خیزکنان به سمتشون رفت، پشت بادبزن نیشش تا بناگوش باز بود.

همشون به هم احترام گذاشتن و بعد هوایسانگ گفت:

«همش خداخدا میکردم خیلی دور نشده باشید! فکر کردم شاید بخواید به جای این یکی، باغای جدیدمون رو ببینید.

توروخدا، این یکی قدیمیه، شما باید بیاید اون جدیدا رو ببینید لذت ببرید! من خیلی وقته دارم روشون سخت کار میکنم.»

وانگجی گفت:

«بله.»

هوایسانگ همونطور که سرشو کج میکرد گفت:

«عااحح؟»

قیافه‌ش خیلی زود حالت خوشایند و راضی پیدا کرد.

«واقعا میخواید ببینیدش؟»

«ام»

شیچن نگاه کوتاه و تیزی به وانگجی انداخت. وانگجی درجواب پلک آرومی بهش زد.

شیچن یه لبخند زورکی و کوچیکی به هوایسانگ زد.

«عاح، مطمئنم کارت عالی بوده آ سانگ. آ یائو بهم گفت چقد سخت کار میکردی.»

هوایسانگ همونطور که بادبزنش رو تند تند باد میزد گفت:

«عاح خب! هرکسی باید یه جوری خودشو سرگرم کنه. موافق نیستید؟ منم هیچوقت توی تهذیب گری یا سیاست خوب نبودم. ولی توی هنر و زیبایی شناسی خبره‌م.»

شیچن گفت:

«قطعا!»

بازدم خسته و ملایمش از نگاه وانگجی دور نموند! ولی وانگجی نمیذاشت همچین چیزی تصمیم و اراده‌ش رو ضعیف کنه.

«لطفا راهو بهمون نشون بده.»


هرچند وانگجی خودش دعوت هوایسانگ رو قبول کرده بود، انتظار نداشت که کل روز رو برن همه تحولات و دگرگونی های جدید قلمروی ناپاک از اخرین باری که وانگجی به اونجا اومده بود رو بگردن. چون نمیتونست یه کلمه دیگه با برادرش حرف بزنه.


پشت بوم اقامت‌گاه های مهمان تعمیر شده بود. کتابخونه به روز شده بود، و کتابایی که جمع آوری کرده بودن هرچند نمیتونست با مجموعه کتابای مقر ابر رقابت کنه ولی به هرحال ناچیز و بی ارزش هم نبود. و چشمه های آب گرم تازه منتقل شده، که الان فقط به اندازه ۲۰ دقیقه پیاده روی تا اقامت گاه نیه مینگجو فاصله داشت و نیه هوایسانگ اصرار داشت حتما اینا رو ببینن.


کلی آشپز جدید اضافه شده بود که متخصص غذاهایی بودن که وانگجی به عمرش نشنیده بود. آهنگرها و ریخته گرهای فلزاتی که از خارج اومده بودن. و اساتید آموزشی که بطرز ویژه ای برای گسترش تکنیک ها و روش های تهذیب گری قبیله نیه استخدام شده بودن‌.


رفتن سالن نقاشی هوایسانگ رو هم دیدن، که غنی از پارچه های ظریف و نازک ابریشم، صندلی های با روکش مخمل، و انواع نقاشی تو رنگ های مختلف، که هوایسانگ بهش قول داد تو اولین فرصتی که گیر بیاره به موشوان یو نشونشون میده.


بنظر میومد که قلمروی ناپاک یه لیست بی انتها از ویژگی های خوب داشت و هوایسانگ قسم خورده بود که تک به تکشونو بهشون نشون بده. وانگجی بعد از مکان دوم یا سومی که رفتن خسته شده بود، ولی دیگه راه فراری نبود.

دقیقا به موقع و همزمان با شام گشت و گذارشونو تموم کردن. بقیه شب هم با سرگرم شدن توسط خود شخص مینگجو گذشت و بعدشم با شویانگ و موشوان یو که هردوشون بشدت هیجان زده بودن که برای وانگجی تعریف کنن کجاها رو دیدن و چه کارایی انجام دادن تو کل روز، درحدی که وانگجی بزور تونست ساعت ۹ ببرتشون تو تختشون که بخوابن.

همه این ها تا دو روز ادامه پیدا کرد.


صبح روز چهارم، وقتی صدای آشنای در زدن منگ یائو بعد از صبحانه شنیده شد وانگجی کوتاه و قاطع رو به برادرش گفت:

«من این قضیه رو تموم میکنم.»

شیچن با هاله ای بین خیرخواهی و نوعی کینه‌توزی گفت:

«تا جایی که یادم میاد، تو گفتی مشکلی با قرار گذاشتن نداری‌.»

وانگجی خودش رو از اون دور کرد ولی چیز بیشتری هم نگفت، چون میدونست دوتا بچه روبروشون نشستن و با کنجکاوی دارن نگاهشون میکنن.

موشوان یو گفت:

«چه قرار گذاشتنی؟»

شویانگ جوری کاسه‌ش رو هل داد که ظرف سفالی تق و توق صدا داد و نزدیک بود بیفته روی زمین. و گفت:

«مال وقتیه که میخوای ازدواج کنی.»

وانگجی گفت:

«آ یانگ.»

شویانگ ظرفو ثابت نگه داشت ولی لباش لرزید و قیافه ای به خودش گرفت که خیلی دوست داشت خشمگین و اخمالو باشه ولی خیلی هم نبود. چندین بار به حالت غضب آلود و شدیدی پلک زد.

«پس گاگا میخواد ازدواج کنه.»

یه جور وحشت و نگرانیِ همراه با علاقه ای تو صدای موشوان یو بود.

حالا رایحه هردوتاشون همراه شده بود با پریشانی و اضطراب. قبل اینکه وانگجی بتونه آرومشون کنه، برادرش لبخند زد:

«خب بالاخره ما همه کم کم ازدواج میکنیم. بیا تو، آ یائو.»


وانگجی بقیه روز رو در حالی گذروند که دهنش پر از تلخی نفرت و بیزاری بود و نمیتونست هیچ کاری برای سرکوبش بکنه. با خودش قسم خورد که حتما قبل از اتمام روز از مینگجو درباره موشوان یو جواب میگیره، و نه فقط اون بلکه شویانگم همین طور. چون وانگجی کاملا متقاعد شده بود که این دونفر نباید الان از هم جدا شن. و بعدش هم از اونجا میره.

به خودش اجازه نداد که به این فکر کنه که زندگی بدون وجود شویانگ و موشوان یو کنارش، چی میشه.

میتونست باهاش کنار بیاد. اگه جای بچه ها امن باشه، اگه وضعیت زندگیشون خوب باشه، اونم می‌تونه باهاش کنار بیاد.


درست قبل از شام بود که انبوهی از دونه های برف در هوا شروع به چرخیدن و باریدن گرفت، وانگجی با نیه مینگجو برخورد کرد که داشت به سمت دروازه های مستحکم جلویی میرفت‌.

مینگجو درحالیکه با شیا (اسم شمشیر مینگجو) رو روی شونه‌ش حمل میکرد، با صدای رسا و بلندی گفت:

«شیچن، وانگجی با من بیاید. دارم میرم به نواحی مرزی و حاشیه.»

اینکه دعوت بشن همراهش برن خودش باعث افتخار بود. هرچند که نیه و لان باهم متحد بودن ولی رفتن به نواحی مرزی و دیدن حفاظ ها و نگهبان ها طبیعتاً به منزله نشون دادن نقطه ضعف و نشونه اعتماد بین طرفین بود.

وانگجی باید یه چیزی میگفت: تأیید و پذیرش این احترام دوطرفه، یا یه تشکر زیرلبی، همون‌طور که برادرش انجام داد. ولی فقط همینجوری ساکت موند.


چهار روز صبر کرده بود تا ببینه تصمیم مینگجو درباره موشوان یو چیه، ولی حالا که بالاخره زمانش رسیده بود که دربارش حرف بزنه، نمیتونست تحمل کنه که حتی به این فکر کنه که روز بعدی چی در انتظارشه، باید با یکی از بچه ها از اونجا بره یا بدون هردو.

همونطور که داشتن از دروازه ها عبور میکردن و وارد جنگلی که حاشیه غربی قلمروی ناپاک رو احاطه کرده بود میشدن مینگجو گفت:

«راستش کل روز درگیر جلسه با اعضای شورا بودم و نیاز به یه استراحت خوب داشتم.»

با انگشتاش روی غلاف شمشیرش ضرب گرفت:

«شایعه شده که جین گوانگشان برنامه داره که یه چیزی رو اعلام کنه.»

و این بالاخره کاملا توجه وانگجی رو جلب کرد.

«اعلامیه؟»

مینگجو غرولند کنان گفت:

«نمیدونم.»

و بعد ایستاد که یکی از حصارها رو چک کنه، که به رنگ سبز تیره می درخشید و انقد تو عمق جنگل کشیده شده بود که وانگجی نمیتونست ببینه انتهاش کجاست.

مینگجو هوا رو با فشار از بینیش خارج کرد.

«میتونه هرچیزی باشه. یه چیز بی اهمیت یا یه چیز خطرناک‌ شاید حتی یه وارث جدید.»

شیچن که چند قدمی عقب تر بود گفت:

«شایعات رو که همیشه نباید باور کرد.»

مینگجو گفت:

«پس با منگ یائو حرف بزن. اینا حرفای جاسوسای اونه.»

شیچن چیزی نگفت، صورتش جدی و ناراحت بنظر میرسید. وانگجی میدونست که برادرش بی بروبرگرد به حرف منگ یائو اعتماد داره.

شیچن بالاخره گفت:

«پس بزودی میفهمیم.»

با هر قدم، بنظر میومد که شیچن بیشتر ازشون عقب میمونه، وانگجی با کمی دلهره فهمید که شیچن داره مثل یه اسکورت یا محافظ عمل میکنه و میخواد بذاره اون دونفر باهم خلوت کنن‌. اونم در پاسخ قدماشو آروم کرد ولی شیچن رو بهش با ملایمت پلک زد، بعد هم کامل ایستاد انگار که داره از منظره جنگل لذت میبره‌.

یهو یه صدایی شنیده شد که داد میزد:

«دا گه! شیچن گه!»

برگشتن و دیدن هوایسانگ با عجله و نفس نفس زنان داره به سمتشون میاد.

«عاحح، عاححح، خدارو شکر که خیلی دور نشده بودید، وگرنه عمرا پیداتون نمیکردم.»

صورتش سرخ شده بود. و بادبزنش رو تندتند جلوی صورتش تکون میداد.

مینگجو با اخم گفت:

«تو دقیقا این بخشو با من هزاران بار اومدی.»

هوایسانگ یه جوری با کولی بازی ناله کرد که وانگجی از اینهمه زیاده رویش تقریبا به خودش لرزید.

«داگههههه، چطوری انتظار داری همه چیو یادم بمونه؟ من کلی چیزای مهمتری تو ذهنم دارم!»

شیچن با مهربونی پرسید:

«چیزی میخواستی بگی آ سانگ؟»

«بله، بله! شیچن گا، این نامه برای شما اومده! فکر کردم شاید چیز مهمی باشه، برای همین تا اینجا اینهمه راهو دوییدم اومدم... بیاید بیاید اینجا نورش بهتره، خورشید داره غروب میکنه....»

بعدم بازوی شیچن رو گرفت و مصرانه کشیدش بردش‌.

وانگجی رایحه‌ش رو که نزدیک بود حالت کلافه و دلخورش رو نشون بده سرکوب کرد. داشت با چشماش به برادرش التماس میکرد که بمونه ولی با تنها چیزی که روبرو شد قیافه سرگرم شده شیچن بود.

شیچن زیرلب گفت:

«عاح البته این حتما یه قضیه فوری و فوتیه...»

بعدم برگشت و وانگجی و مینگجو رو توی مسیر آشنای به سمت نواحی مرزی تنها گذاشت.

چندین متر اون طرف تر اون و هوایسانگ یه نمایش اجرا کردن از باز کردن و دیدن نامه‌

شیچن اونو بالا و سمت آسمون گرفت و خیلی جدی رو به هرچیزی که توش نوشته شده بود سر تکون داد.


وانگجی پشت سرش دستشو جوری محکم مشت کرد که حس کرد ناخوناش داره پوستشو پاره میکنه.

بعد از مدتی سکوت که انگار یه عمر طول کشید مینگجو گفت:

«تیزبینی و نکته سنجی یکی از نقاط قوت قبیله نیه نیست.»

بنظر وانگجی این حرف نیازمند جوابی نبود.

برای مدت طولانی توی اون سرمای طاقت فرسا ایستادن، ذرات تیز و یخ برف روی چرخ زنان روی سرشون می بارید. این نشون میداد که این برف درواقع اولین برف درست حسابی این فصله. احتمالا صبح که بیدار میشدن روی زمین چندین سانت برف نشسته بود.


مینگجو چونه‌ش رو خاروند و بعد گفت:

«وانگجی.»

وانگجی چشماشو بالا برد.

«اگه بخوام صادق باشم، خیلی مطمئن نیستم که این موشوان یوی تو اینجا خوشحال باشه، ولی اگر تو بخوای حتما نگهش میدارم. و اون یکی هم همینطور، شویانگت. اونو....»

گلوش رو صاف کرد و ادامه داد:

«اونو به عنوان هدیه ابراز علاقه* درنظر بگیر. اگه قرار باشه که ازدواج کنیم، من جلوتو نمیگیرم که نگهش داری. هردوشونو میتونی نگه داری، ولی نباید باهاشون پیوند برقرار کنی.»

(مور: این هم دوباره برمیگرده به همون قضیه ای که براتون توضیح دادم. این هدیه همونیه که گفتم توی دوران قرار گذاشتن و به اصطلاح دلبری کردن و خواستگاری به طرف مقابل داده میشه. که گفتم قبول کردن فرد خیلی مهمه.

پیوند رو هم تو چپترای قبلی توضیح دادم.)


وانگجی یخ زد و حس کرد که ضربان قلبش کند شده، و رگای قلبش هم دارن تبدیل به کریستال های یخ میشن.

«البته خب اونا وارثای واجد شرایط و شایسته ای نیستن. من هرچه زودتر پسرای خودمو به عنوان وارث میخوام. دخترم باشه مهم نیست ولی باید آلفا باشن. توام کاملا معلومه رابطه‌ت با بچه خوبه، پس فکر نمیکنم مشکلی باشه.»

توی صدای مینگجو یه لحن پایین تر و یکنواخت تری هم دیده میشد. یه جور غرش موافقت و رضایت آلفایی.

«مشخصه که تو کاملا آماده ای که توله های خودتو داشته باشی.»


***

فشار خوردن هاتونو دوست دارم ببینم🥰😆

Report Page