✔️فیلسوفان بدکردار

✔️فیلسوفان بدکردار

مژگان خلیلی

🔸سیمیاگری🔸

#ویتگنشتاین_ابرمرد_نیچه (۳-۲۴)

✍️نایجل راجرز و مل تامپسون دو نویسنده‌ی انگلیسی ِکتاب فیلسوفان بدکردار با دست‌درازی به‌ مسائل شخصی زندگی هشت‌ فیلسوف مشهور #روسو_شوپنهاور_نیچه_راسل_ویتگنشتاین_هایدگر_سارتر_فوکو مدعی‌اند نه تنها «مرگِ ‌مولف» یا جداکردنِ‌ اثر، از نویسنده‌ی آن، در مورد «فلسفه»، بی‌معناست بلکه «تفکر» را نمی‌توان از «شکل زندگی» جدا کرد. این دو نویسنده می‌گویند فلسفه‌ی هر کدام از این فیلسوفان در واقع بازتاب مسائلی بوده که در زندگی خصوصی‌شان تجربه کرده‌اند. 

طبیعی است چنین کتابی واکنش‌های زیادی را برانگیزد. با این‌که من با تاکید فراوان، تعرض به حریم خاطرات خصوصی دیگران و عمومی‌کردن‌شان‌ را بدون اجازه محکوم می‌دانم، با این حال این‌جا برآن نیستم طرفِ موافق یا مخالفت با کتاب را بگیرم. اگر دو فصل اول سریال #نابغه_Geniu را که درباره‌ی زندگی «انیشتین» و «پیکاسو»ست، دیده باشید بخش ِ‌تاریکِ شخصیت این دو نابغه‌ی مشهور هم که اتفاقا از خصوصی‌ترین روابط، مسائل شخصی و ضعف‌های‌شان ریشه می‌گیرد، نمایش داده می‌شود و همین، این پرسش مهم را مطرح می‌کند چرا نمایان کردن تناقض‌های بزرگ در رفتار و گفتار یک «دانشمند» یا «هنرمند»، حتی شاید جذاب هم باشد اما در مورد فیلسوفان، این‌طور نیست؟ 

چون از #فیلسوفان انتظار داریم خودشان به آن‌چه می‌گویند عمل کنند یا زندگی شخصی یک فیلسوف را باشکوه و عاری از خطاهای بزرگ غیر قابل بخششی می‌دانیم که ارتکاب به آن‌ها را در مورد خودمان هم به شدت انکار می‌کنیم؟ 

شاید هم به این دلیل باشد که به اشتباه فیلسوف و حکیم را که دو شخصیت از هم جدا هستند یکی می‌پنداریم. اما حتی اگر فیلسوف همان حکیم هم باشد، حکیم چه کسی است؟ یک «ابرانسان» ِیا «انسان کامل»ِ فاضلِ‌ معصوم از گناه که نیروی اراده‌ی عجیبی در دوری از کردار ناشایست دارد و زندگی خصوصی ِروزمره‌اش مصداقِ روشنی از شخصیت سپیدِ اهورایی است؟ 

ریشه‌یابی این که چه اتفاقی افتاده، فیلسوفان و به تبع آن، خودمان را جای این که انسان‌ِ طبیعیِ‌ زمینی ِورای ارزش‌گذاری‌های نیک و بد ببینیم، یک «ابرانسان»ِ باستانی تماما نیک می‌پنداریم به مسیر ضروری و جالبی پا باز می‌کند که «زرتشتِ نیچه» با قدرت زیادی آن را در قالب انسانی‌ترین مسئله‌ی انسانی ما می‌پروراند. شاید درک همین مسائل عمیق «زرتشت نیچه» برای #ویتگنشتاین‌_دوم سرآغاز چرخش نگاه به فلسفه باشد و توقعی که به طریقتی نوین از فلسفه‌ورزی دارد.

چرا باید از اندیشه‌های فیلسوفان بزرگ بت‌های باشکوه بسازیم و اصرار ‌کنیم تماما حاصل قدرت اندیشه‌ی آن‌هاست و هر چه گفته‌اند عینا در زندگی شخصی‌شان هم جاری بوده است؟ چون توقع داریم دانش و حقیقت نابی را که از پندار و گفتار و کردار ابرمرد می‌جوییم دو دستی تقدیم‌مان کنند؟ 

غیر از این است که با همین پنداشته کهنه، به فاضل‌مآبی عادت کرده‌ایم و‌ با دورویی، تظاهر می‌کنیم نیروی اراده‌ی بسیار قوی در مقابل #بدکرداری داریم و از برملا شدن رازهای خصوصی‌مان وحشت می‌کنیم؟

مگر غیر از این است به عنوان یک انسان طبیعی، ترس‌ها، ضعف‌ها و خشم‌هایی داریم که به‌ آن‌ها آگاه نیستیم و هر چه به خودمان فشار می‌آوریم نمی‌توانیم کامل از بین ببریم‌شان و در حساس‌ترین لحظات زندگی‌مان دوباره بروز می‌کنند؟

آیا این مهم است توجه کنیم چرا فیلسوفی که بر ریاضت پافشاری می‌کند نمی‌تواند در زندگی شخصی خودش غرایز و امیال‌اش را کنترل کند یا این که بفهمیم چه طور فیلسوفی که در زندگی روزمره‌اش اعتماد به نفس نداشته و ضعف‌هایش مدام به‌ روان‌اش ضربه می‌زده، درباره‌ی سرمنشا تناقضی که زندگی می‌کرده، اندیشه‌ورزی‌ها کرده و توانسته تجربه‌اش را از این تفلسف، با کلام‌آوری اعجاب‌آور بیان کند؟

نیچه منتقد سرسخت دورویی با خودمان است و زحمت زیادی می‌کشد باورهای راکد مربوط به تاریخ شکل زندگی گذشته را با کنایه‌ به زرتشت باستانی، که از نظرش کاربردی برای خویشتن‌شناسی امروزی ندارند از ریشه سخت‌شان بیرون بیاورد تا بعد از پاک کردن زمین ذهن و زبان از آن‌ها، طبیعی‌ترین مسائل متناقض انسانی را به زبان ضروری برآمده از «شکل زندگی» انسان مدرن روی دوش «زرتشتِ خودش» بنشاند، مسائلی امروزه که تمام عظمت‌شان به «بی‌جواب بودن»‌شان است.اما با این که قرون وسطا با تحجرش غروب می‌کند و رنسانس آغاز می‌شود 

چرا باز اشتباه بزرگی رخ می‌دهد؟


چون پاسخ دادن به مسائل متناقض انسانی و‌ انکار اصل مسئله در دوران مدرن، فراموشی شیرینی آورده که با صرف نیروی کم‌تر و راحت‌تری ما را از جهان‌مان و دشواری‌های مواجهه با خودمان، جدا می‌کند. همین می‌شود که پاسخ‌های فراوان فیلسوفان مدرن به مسائل انسانِ جدید، بعد از رنسانس و در دوران مدرن، هبوط و سقوطی بسی زیان‌بارتر رقم می‌زند. چراکه جواب ساختن برای مسائل زرتشتِ نیچه، یعنی جایگزین کردنِ دوباره ی همه‌ی آن روابط سلطه قراردادی که به انسان تحمیل شده بود در شمایلی دیگر، همان مسیری که فلسفه‌ی متداول جایگزین اندیشه‌ورزی اصیل کرده و به همین‌خاطر، نیچه بی‌محابا به این فلسفه ی رایج که بانی جدایی انسان از جهان زمینی و دورییِ عمیق‌تر او شده، حمله می کند.

نیچه منتقد ریا و دوریی با خودمان است و تاکید می‌کند که بیش از هرچیزی با خودمان صادق باشیم چون براین باورست انسان برای قضاوت درباره ی هر چیزی، باید اول از خویشتن شروع کند و خودش را بشناسد تا سنجش‌های او درباره ی انسان‌های دیگر و بقیه امور جهان‌، به حقیقت نزدیک شود. در همین مسیر و مدار، ویتگنشتاین دوم نیز فلسفه را بیش از هر چیز کار بر روی خود بیش‌تر با هدف نیرومند کردن اراده می‌داند تا نیروی اندیشه. و دنبال راهی است که در عمل بتواند با آگاهی به ضعف‌هایش از شر خودفریبی رها شده و به انسان جدیدی که آرزویش است، تبدیل بشود. او برای هموار کردن رسیدن به این هدف، دنبال تجربه‌هایی است که او را در موقعیتی قرار بدهند که تاب‌آوری و استقامت‌اش را در عمل بالا می‌برند و شیوه ی نگاه به خودش و به زندگی را تغییر می‌دهند.

فلسفه‌ی دوم ویتگنشتاین از این جهت همان‌طور که ایگلتون می‌گوید نوعی بت شکنی است چون وظیفه فلسفه را طرد مفاهیم صلبی‌ای می‌داند که با سلطه‌ی فاجعه‌باری، ذهن بشر مدرن را به اسارت گرفته‌اند.#استنلی_کاول یکی از مفسران خاص ویتگنشتاین، انگیزه ویتگنشتاین را از فلسفه دوم، برگرداندن انسان به روح وروان طبیعی و‌ زمینی خود، و به زبان مبتنی بر شرایط انسانی و درنتیجه به فلسفه اصیل می‌داند. او می‌گوید به‌همین‌خاطر، ویتگنشتاین کارِارزشمند توصیف تاریخچه فلسفه‌ متداول را به‌عهده می‌گیرد تا نشان دهد چه طور این نوع فلسفه در مسیر تحقیق درباره‌ی خودِ انسانی‌ بیراهه رفته‌ وبه سمت سخن گفتن «درخارج ازبازی‌های‌زبان» هدایت شده‌ است و در نتیجه‌ی آن، ما حالا «زبان» را طوری جدا و درجهت مخالف «شکل‌زندگی» زنده طبیعی و در جریان، به‌کار می‌بریم که اجازه داده‌ایم معناهایی از کاربرد افتاده، قدرت و ‌سلطه پیدا کنند و به یک نکته‌ی مهم توجه نداشته‌ایم این که وقتی این عبارات را خارج از«شکل و بازی» زنده و در جریان زندگی، به ‌کارمی‌بریم نه‌تنها ظاهرا معنای‌شان را ازدست نمی‌دهند بلکه به‌همان معنای همیشگی‌ که در فرهنگ لغت هم می‌توانیم پیدا کنیم، هستند؛ اما منظور و مقصودی را که با گفتن‌شان حین زندگی روزمره می‌فهمیم و کاربرد پیدا می‌کنند، ازدست داده‌ایم.  

  کاول می‌گوید؛ اگربخواهم نشان بدهم که این از دست‌دادن و زیان تا چه‌اندازه بزرگ و مهم است باید روی میزان انگیزه‌ی اصلی ویتگنشتاین برای نوشتن پژوهش‌ها تاکید کنم، پژوهش‌ها می‌خواهد بگوید؛ آن‌چه از دست داده‌ایم معنای واژه‌ها نیست، معناها را داریم و حتی ‌این همه تعریف‌ و شرح‌شان در فرهنگ‌های قطورلغت، جایگزین آن‌چه از دست داده‌ایم؛ نشده است. آن‌چه از دست‌رفته، تحقق کامل انسانیت ما به خاطر جدا شدن فلسفه از کاربردش در زندگی روزمره است، نتیجه‌اش این شده که معنا را درک می‌کنیم اما مقصود و منظورِ آن ‌را نمی‌فهمیم و دقیقا به همین دلیل فلسفه رایج، توان درک و ‌پذیرش انسان مدرن امروزی را ندارد.

نیچه نیز اگر وجود انسانی را به منزله رسالت زیستن تلقی می کند و فلسفه‌ورزی را بخشی از این رسالت می‌داند از دیدگاهی مفروض خارج از وجود او نیست بلکه از دیدگاه کسی است که خودش درگیر آن رسالت است و به خوبی از دشواری‌های این درگیری آگاه است و به همین دلیل اصرار دارد «فلسفه ورزی در عمل»،‌‌ باید بخشی از این رسالت باشد.

از این منظر اصرار ویتگنشتاین دوم را براین که وظیفۀ فیلسوف این نیست حقیقت را صاف و پوست‌کنده کف دست خواننده‌ بگذارد بهتر می‌فهمیم او می‌گوید فیلسوف باید زمینه‌‌ساز یک احساس تکان‌آور در خواننده‌اش شود که او را با طرز بودن در شکل زندگی روزمره‌اش درگیر می‌کند.

و خلاصه این که مدرنیته، نه تنها پیام آور شادی سرشار از طربِ «زندگی درلحظه»ی مورد نظر «زرتشت نیچه» نشده بلکه خدای خودساخته‌ی جدیدی را در شمایل اومانیسم جایگزین خدای قبلی کرده تا با بها دادن بیش از حد به ارزش‌هایِ نیک انسانی، رؤیاهای زرتشت نیچه را به باد بدهد و این بار بسیار سخت تراز قبل، به خاطر وحشت نافرمانی از چارچوب قراردادهای توافق شده، انسان مدرن را به تظاهر و دورویی برده‌وار در پیروی از ارزش‌های ساختگی خودش بکشاند.

همین می‌شود وقتی به این جمله ویتگنشتاین برمی‌خوریم که «فلسفه بیش‌تر از آن که به اندیشه مربوط باشد، به اراده مربوط است» به نظرمان غریب می‌‌آید و ممکن است درک نکنیم چرا نیچه می گوید به آن بخش از تاریخ باید رجوع کنیم که می‌تواند شخصیت ما را از بند اسارت آزاد کند و با خودمان و نسبت به دیگران صمیمی کند و با خود شور و احساسی دگرگون کننده بیاورد که ما را در گفتار و کردار صادق می‌کند.

از نگاه نیچه فقط از طریق چنین صداقتی است که می‌توانیم بسته به تجربه‌ای که از مواجهه با تناقض‌های عمیق در جریان زندگی زنده داریم به امنیت خاص خودمان برسیم اما در حال حاضر، تعلیم و تربیت امروزی فقط دارد به ما می آموزد درباره این تناقض‌ها و نیازهای‌مان ریا کنیم و به دروغگویی حرفه‌ای تبدیل شویم.

ویتگنشتاین نیز با همین روحیه می گوید مسائل متناقض و عمیق زندگی ما از این طریق حل می‌شوند که ما با فلسفه‌ورزی درباره‌ی آن‌ها، خودمان را تغییر بدهیم و به انسان جدیدی تبدیل بشویم که حکیم است اما این حکمت او، ‌نه «سپید‌ و داغ» که «خاکستری، سرد و مدرن» است. این انسان جدید اهل زمین است نه آسمان، و اگر بازتاب انسان کامل در حکمت و شعر کهن اثیری، سپید و عاری از خطاست درغزل امروزی انسان مدرنی ‌است که به ردای تنگ انسانی آگاه شده و با‌ همین درک عمیق، راه حکیمانه و خوب زیستن متناسب خودش را یاد می‌گیرد.

اما این که چه طور با حادثه‌ی مدرنیته همه‌ی آن چه نیچه زحمت کشیده بود از بین ببرد در هیأت خدایان دروغین فلسفی و متافیزیکی دوباره ظهور می‌کند و فیلسوفانی مثل ویتگنشتاین سعی دارند با توصیف تاریخ گذشته بر این فلسفه‌ی گمراه شده، مسائلی را که در اسارت آن‌هاست حل کند، بحث مفصلی است که با تکیه بر مثال‌هایی برگرفته از فیلم‌های عباس کیارستمی به آن خواهم پرداخت.

@Simiagari

🔸🔸🔸


Report Page