فلسفه و زندگی روزمره

فلسفه و زندگی روزمره

@Dr_ehsanshariati کانال دکتر احسان شریعتی

گفتگو دکتر احسان شریعتی با روزنامه اعتماد


• در سال‌های اخیر تلاش‌های زیادی صورت گرفته است تا فلسفه در میان عموم مردم رواج پیدا کند؛ نمونه‌اش هم کتاب‌های فلسفی است با موضوعاتی نظیر عشق،‌ کار، آرامش و سایر مسایل زندگی روزمره که به‌وفور چاپ و منتشر می‌شوند. به نظر شما دلیل این تلاش‌ها چیست؟ آیا این فاصله بین فلسفه و زندگی روزمره فاصله‌ای واقعی است که نیاز به پر شدن و کم شدن دارد؟

اگر به تاریخ فلسفه یونان برگردیم (البته با این توضیح که فلسفه‌ورزی تنها متعلق به یونانیان نبود و تنها به‌خاطر ابداع واژهٔ «فلسفه» و البته پردازش ویژهٔ این «ژانر» است که به یونان اشاره داریم)، می‌بینیم که در دوران فیلسوفان پیشاسقراطی،‌ موضوع فلسفه چندان ربطی به زندگی روزمره نداشت و موضوعش کل هستی و گیتی بود. برای نمونه، پرسش پیشاسقراطی‌ها این بود که عنصر اصلی سازنده عالم چیست؟ به‌علاوه، فلسفه به‌عنوان مادر علوم، فرقش با سایر علم‌ها این است که علوم موضوعات را منطقه‌ای می‌بینند، اما موضوع فلسفه امر عام است و به کلیت هستی می‌اندیشد؛ بنابراین این اندیشیدن به کل هستی و هستی کل،‌ فلسفه را به‌ذاته انتزاعی می‌کند، یعنی به امری کلی‌نگر و مجرد از واقعیت‌های زندگی روزمره تبدیل می‌سازد. همین کلی‌نگری باعث می‌شود که فلسفه یا متافیزیک یا اُنتولوژی، عام‌ترین و کلی‌ترین نگرش را به عالم داشته باشد و به همین دلیل فلسفه به‌ظاهر نمی‌تواند ناظر به امور جزیی و انضمامی باشد. به این معنا فلسفه نه‌تنها با زندگی روزمره فاصله دارد و با آن بیگانه است که حتی می‌تواند گفت ضد روزمرگیِ زندگی و آنتی‌تز آن‌است، یا به‌عبارتی، دورترین چیز به زندگی روزمره است. اما در دو مقطع که اولین آن با سقراط آغاز می‌شود،‌ این فاصله کم می‌شود: پدیدهٔ سقراط انقلابی در تاریخ فلسفه محسوب می‌شود. این بنیان‌گذار، این ایده را مطرح ساخت که موضوع اصلی فلسفه خود انسان است و نه طبیعت(فوزیس) یا کیهان(کاسموس). توصیهٔ «خودت را بشناس!» به همین موضوع اشاره داشت. نکته دیگر این‌که سقراط معتقد بود فلسفه علمی حضوری است و باید در «کلام» حضور یا زندگی خود را نشان دهد و نه در نوشتار. به بیان دیگر، فلسفه باید زنده و حاضر و شاهد و گواه باشد. بنابراین سقراط با سخن‌گفتن با مردم تلاش می‌کرد تا حقایق و معارفی را که به باور او فراموش شده بود را به یاد آدمیان آورد. سقراط از این نظر در تاریخ فلسفه یک استثنا بود، زیرا انسان‌گرایی را و موضوعاتی نظیر چگونه زیستن،‌ خوب زندگی کردن و نفس همین مفهوم خیر و خوبی را وارد تاریخ فلسفه کرد. دومین مقطع، دوران مدرن است. از قرن نوزدهم به بعد، با واکنشی علیه هگل توسط کرکگوور و نیچه ایجاد شد. این دو، فیلسوفان حیات بودند و علیه فلسفه انتزاعی شوریدند. کرکگوور می‌گفت: دو نوع فیلسوف داریم: یکی فیلسوف مجرداندیش یا انتزاعی که کاخی می‌سازد و خود همچون سرایداری در پای این کاخ می‌نشیند و ربطی به آن بنا ندارد، و دیگر فیلسوف انضمامی یا عینی که فلسفه را زندگی می‌کند و نسبت به مسایل مشخص روز پیرامون خویش دلمشغولی دارد. این خط توسط فیلسوفان اگزیستانس مثل هایدگر و سارتر و..، دنبال شد. بنابراین، انضمامی اندیشیدن خصلت فلسفه‌های جدید شد که گاه به فلسفه‌های مضاعف هم انجامید(فلسفه زبان، هنر، ادبیات، دین، و...). ما حتی در دوران مدرن فیلسوفی مانند فوکو را داریم که ظاهرا از مسیر رسانه و روزنامه‌نگاری و گزارش‌گری از رخدادهای تاریخی در جریان مثلا انقلاب ایران تلاش داشت نظریات فلسفی‌اش درباره کنش اجتماعی را بیآزماید و به این ترتیب فلسفهٔ بالفعل و «اکنون» را زندگی کند.

• به‌رغم این‌که فیلسوفان در مقاطع مختلف تاریخ فلسفه تلاش کرده‌اند فلسفه را به زندگی روزمره نزدیک کنند، ولی هنوز هم فلسفه برای بسیاری از عامه مردم امری بسیار دور و بیگانه است. به نظر شما چقدر این مسأله به موضوع زبان ارتباط دارد؟ خود شما در صحبت‌های‌تان نیچه را فیلسوف زندگی خواندید، اما نیچه فیلسوفی است که با ادبیات خاصی می‌نویسد و به نوشتن به این گونه ادبیات هم افتخار می‌کند. فکر نمی‌کنید زبان پیچیده و دور از فهم عامه مردم منجر به دوری فلسفه از عامه مردم می‌شود؟

دریافت این مسأله نزد فیلسوفان گوناگون متفاوت است؛ نیچه که فرمودید مخالف ایده‌آلیسم افلاطونی،‌ آخرت‌گرایی مسیحی و سوبژکتیویسم مدرن بود، و این‌ها را ضدزندگی می‌دانست. اما در عین حال با میان‌مایگی و مدیوکراسی هم مخالف است. درواقع، نیچه معتقد است مدرنیته یک انسان متوسط‌الحال را می‌سازد. زیرا در دوران مدرن طبقهٔ متوسط بورژوازی از نظر سیاسی و اقتصادی قدرت را در دست می‌گیرد،‌ بنابراین یک تیپ خاص ایجاد می‌شود و از یکسان‌سازی شدن همه چیز ناشی می‌شود و به همین دلیل ارزش‌های والا که با یکدیگر در حال نزاع هستند و انسان متعالی را می‌سازند،‌ در دوران مدرن دیگر وجود ندارند. نیچه در این‌جا می‌گوید اتفاقا ما باید به این ذایقه عمومی متوسط و افکار عمومی یکسان‌سازی‌شده حمله بریم. افکار عمومی یکسان‌سازی‌شده به‌واقع، در زمینهٔ فقدان قدرت نقد، همیشه زمینهٔ مساعدی برای ظهور انواع پوپولیسم و فاشیسم فراهم می‌سازد. از این زاویه، فلسفه که عرصهٔ حقیقت است وظیفه دارد اموری را که بدیهی فرض می‌شوند به پرسش گیرد و چون به تعبیر دلوز با «بلاهت» عمومی مبارزه می‌کند، منزوی می‌شود. نیچه هم از این نمی‌ترسید که منزوی شود، چه او اندیشه‌ورزی بود که به دنبال وارونه ساختن ارزش‌های پذیرفتهٔ مسلط بود. درواقع، ابرانسانی که او از آن نام می‌برد،‌ انسانی است که از حدود «زیادی انسانی» خویش، که غالبا و قالبا برای او تعیین شده، فراتر می‌رود و تفسیر نوبه‌نویی که این انسان هر دم از خود دارد باعث استعلای او می‌شود. فیلسوفان نیچه‌ای دیگر مانند فوکو هم همین دیدگاه را داشتند و اتفاقا می‌خواستند مخاطب را با نقدشان «ناراحت» سازند. دکتر شریعتی هم جمله‌ای مشابه دارد و می‌گوید که من می‌نویسم تا مخاطب را از سهل‌انگاری و راحت‌طلبی بیرون بیاورم. 

• اما دکتر شریعتی توانست در نسل‌های مختلف مخاطب داشته باشد.

ببنید، متفکر (فیلسوف) و روشنفکر دو نقش متفاوت با یکدیگر بازی می‌کنند؛ متفکر تنها به دنبال «حقیقت» کلی است و می‌خواهد به‌شکلی ریشه‌ای به نفس امور بیندیشد و به همین دلیل از منزوی شدن نمی‌ترسد. اما روشنفکر کسی است که در ضمن می‌خواهد با عامه مردم ارتباط ذهنی برقرار و دیالوگ کند. روشنفکر به این معنا ادامه‌دهنده راه پیامبران است. «ژولین بندا» در کتابش زیرعنوان «در خیانت علما» مفهوم ایدئال از روشنفکر یا «انتکتوئل» را مورد بررسی قرار داده است. این مفهوم که از زمان ماجرای دریفوس در پایان قرن ۱۹ در فرانسه رایج شد، حامل باری از مسئولیت روشنگری و هدایت در قبال جامعه بود. بندا در اینجا میکوشد نشان دهد که روشنفکران امروزه این نقش خود را فراموش کرده‌اند و محافظه‌کار شده‌اند. البته این تعریفی ایده‌آلیستی از نقش روشنفکر است. آنتونیو گرامشی با تعریفی رئالیستی از روشنفکر معتقد است هر حوزه‌ای و هر قشری روشنفکر خود را دارد. مثلا براساس تعریف گرامشی حتی سیدحسن نصر هم روشنفکر زمان شاه محسوب می‌شود اگرچه خود نصر قائل به چنین چیزی نیست و از اساس با این مفهوم مدرن مخالف است. من البته در این‌جا مرادم از روشنفکر همان تعریف ایده‌آلیستی از روشنفکر است؛ در این معنا روشنفکر باید بتواند نسبتی با افکار عمومی داشته باشد. روشنفکر به مردم فراخوان می‌دهد و به آن‌ها می‌گوید باید از وضع موجود به وضع مطلوب بروید. به همین دلیل روشنفکر الزاما به مسائل به‌شکل ریشه‌ای فلسفی نمی‌پردازد، زیرا هدف او به تعبیر مارکس نه «تفسیر» که «تغییر» عالم و آدم است. دکتر شریعتی از این نظر بسیار موفق بود، زیرا نه‌تنها توانست با مردم ارتباط برقرار کند، بلکه با استفاده از عنصر فرهنگی‌ دین،‌ با توده بسیار وسیعی امکان گفتگو فراهم ساخت، و شاید کمتر‌ین روشنفکری از صدر مشروطه تاکنون توانسته تا به این حد بین توده مردم نفوذ داشته باشد.

• با این حال این دیالوگ با عامه مردم ممکن است خطر هم داشته باشد که خطر رواج نوعی درک نادرست از آرا روشنفکر است. نمونه‌اش همان پیامک‌ها و پست‌هایی است که در فضای مجازی به نقل از دکتر شریعتی بیان می‌شود درصورتی‌که هیچ‌یک از او نیست. 

بله، درست است، این اتفاق ممکن است که درکی که مردم از آرا چنین روشنفکری پیدا می‌کنند،‌ عامیانه شود و حتی نقض‌غرض هم اتفاق بیفتد، یعنی منظور روشنفکر چیز دیگری بوده باشد، اما عامه مردم چیز دیگری برداشت کنند، ولی این هم یکی از تفاوت‌هایی است که روشنفکر با فیلسوف دارد؛ فیلسوف که اساسا چنین ارتباط گسترده‌ای با افکار عمومی ندارد، با چنین خطراتی نیز کمتر مواجه می‌شود، مگر همچون سقراط پا به اجتماع بگذارد و یا همچون بنیامین و پولیتسر و..، «متعهد» باشد.

• به نظر می‌رسد برخی از متفکران و فیلسوفان امروز هم در تلاش هستند آن محافظه‌کاری که از آن نام بردید را کنار بگذارند و از این طریق نوعی پیوند بین فلسفه و زندگی روزمره ایجاد کنند؛ مثلا یکی از این نویسندگان و متفکران «آلن دوباتن» است که در ایران هم بسیار شناخته شده و طرفدار دارد و کتاب‌های فلسفه زندگی روزمره بسیاری از او ترجمه و چاپ شده است.

 

- یکی از سخنرانی‌های دوباتن را در زمینه «خداناباوری» معاصر شنیده‌ام. بسیار خوب وعظ می‌کند و با مردم ارتباط برقرار می‌سازد و فن بلاغت و فصاحت را برای خنداندن و گریاندن مردم به‌کار می‌بندد. موضوع سخنرانی‌ای که از او دیدم این بود که مذاهب چگونه می‌توانند تغییرات مهم در دنیا ایجاد کنند و به همین دلیل ما باید از آن‌ها بیاموزیم، حتی اگر اعتقادی به خدا نداشته باشیم. بله، دوباتن ازجمله معلمان موفقی برای عرصهٔ عمومی است که می‌خواهد به سبک خود این ایدهٔ فلسفه‌های اگزیستانس را که فلسفه باید در زندگی نقش ایفا کند و به بصیرتی موثر در زندگی روزمره تبدیل شود، را بیآزماید. از این نظر کار دوباتن قابل تحسین است، اما ریسک این شیوه این است که فلسفه‌ورزی چیزی شبیه به نوعی شوبیزینس شود یا مثلا چیزی شبیه موعظه‌های اوانجلیست‌های مسیحی. در این‌جا لازم است به موضوع مهمی اشاره کنم؛ تفاوت اصلی فلسفه و سفسطه‌گری در این است که سوفیست‌ها به دنبال این هستند که از قدرت کلام در جنگ تبلیغاتی علیه حریف استفاده کنند و او را متقاعد سازند یا به‌اصطلاح سرجایش بنشانند. درحالی‌که فلسفه به دنبال حقیقت است و زبان فلسفه زبان منطق است و این زبان چون به ریشه‌ای‌ترین امور می‌پردازد، زبان صعب الفهم‌تری است و بنابراین شکل بیان موضوعات فلسفی اهمیت پیدا می‌کند؛ مخصوصا در کشور ما این موضوع مهم‌تر می‌شود، زیرا در کشور ما هنوز زبان ساده اندیشیدن فلسفی شکل قطعی نگرفته و زبان پیچیده خاصی در این زمینه رواج دارد که متعلق به حلقه‌های فلسفی سنتی و مدرن خاص است. البته شاید فایده این نوع کتاب‌های فلسفه زندگی روزمره و اشخاصی چون دوباتن و چیزی که می‌توان از آن‌ها آموخت این است که تلاش کنیم با زبانی ساده درباره مسایل فلسفی سخن بگوییم و پرسش‌گری کنیم بدون این‌که دچار سوفیسم شویم. چون مرزی وجود دارد بین امر مبتذل و عامیانه با امر انصمامی هرروزینه(و نه روزمره)، و آن این است که باید مراقب باشید به روشنفکر روزی‌نامه‌نگار(ژورنالیسم نوع زرد و نه روزنامه‌نگار حقیقی) تبدیل نشویم که تنها واکنش به اخبار الیوم نشان می‌دهد و درباره هر موضوعی که از راه برسد موضع می‌گیرد بدون این‌که مجموع این مواضع ارتباطی با هم و با یک خط‌مشی فکری آگاهی‌بخش داشته باشد. در این‌جاست که شما تبدیل می‌شوید به...

• سلبریتی؟

بلی و خیر، ژورنال‌-«یست» ...

• بین ژورنالیست و سلبریتی خیلی تفاوت هست که اصلی‌ترینش همین پدیده نوبه‌نو شدن مکرر و مد روز است. 

بله، درست است یعنی خبرساز بودن پدیده مهمی می‌شود و این‌را هم تعداد لایک مشخص می‌کند و گاهی هم شما طوری موضع می‌گیرید که «لایک‌آور» باشد! البته این پدیده در ژورنالیسم هم هست که همان ژورنالیسم نوع زرد است. حتی جالب است که در زمانهٔ ما نشریاتی یافت میشوند که ادعا می‌کنند،‌ نشریه حوزه علوم انسانی اند، اما موضوعاتی که به آن می‌پردازند درباره این است که یک متفکر پشت سر دیگری چه حرفی زده است، یا مثلا اخوان علیه شاملو چه گفته است! این یک خطر جدی است که فیلسوف و روشنفکر به فیلسوف رسانه‌ای تبدیل نشود، چون این دست روشنفکرها موضوعات فلسفی را به موضوعات مُد روز سطحی و عمومی تبدیل می‌کنند.

• فکر می‌کنید دلیل استقبال جامعه ایرانی از آثار فلسفه زندگی روزمره می‌تواند نشان‌دهنده این باشد که گرایش عمومی به موضوعات فلسفی عمیق و غیرمبتذل وجود دارد؟ 

بله، این نیاز برای طرح مسایل فلسفی و بنیادی وجود دارد. مثلا موضوعی مثل اصلاح یا انقلاب را در نظر بگیرید؛ سئوال بسیاری از مردم امروز ممکن است این باشد که آیا می‌توان شهری مثل تهران را با این همه معضل اصلاح کرد تا به سرنوشتی مثل سرنوشت پلاسکو دچار نشود یا مشکلات این شهر ریشه‌ای‌تر از این حرف‌هاست؟ این بحث اصلاح یا انقلاب یکی از مباحث اساسی سیاسی است که زمانی هم بین مارکوزه و پوپر مطرح شده بود. عموم مردم نیز با چنین سئوالاتی مواجه هستند و به دنبال کسانی هستند که پاسخی عمیق و تحلیلی فکرشده و چشم‌اندازی قابل اعتماد و بنیادی به این پرسش‌ها بدهند. اما مشکل این‌جاست که چون پاسخ‌ها و مهم‌تر از آن‌ها پرسیدن سئوالات درست بسیار سخت است، چیزهایی مثل شبه‌فلسفه‌ها شکل می‌گیرند که توسط فیلسوفان رسانه‌ای و ژورنالیست‌ها ارایه می‌شوند و همین باعث می‌شود عطش افکار عمومی به‌طور کاذب رفع ‌شود. شما جواب هر سئوالی را که بخواهید با یک جست‌وجوی مختصر ازطریق موبایل‌تان پیدا می‌کنید و این ویکی‌پدیایی شدن دانش باعث شده که دیگر فرصتی و حوصله‌ای برای جستجوی دانش‌ بنیادی‌تر در کار نباشد. حالا اگر شبه‌فلسفه‌ها نیازتان به فلسفه را نیز پاسخ بگویند که دیگر مسایل دنیای و آخرت‌تان حل شده است! بنابراین خود این امر که مسایل غامض و پیچیده هستند باید برای عموم روشن شود و جا بیفتد. با این حال می‌توان به نوعی تعادل رسید. مثلا فرض کنید طب یک رشته تخصصی است که تنها پزشکان از برخی مباحث آن سردرمی‌آورند ولی بهداشت یک موضوع عمومی است که عموم مردم می‌بایست آن را بنابه نیاز خود فرابگیرند. درباره حوزه اندیشه هم همین اتفاق می‌تواند بیفتد؛ یعنی مثلا در حوزه فلسفه سیاسی، این‌که شهروند کیست و چه حقوق و وظایفی دارد و..، را عموم مردم می‌بایست بدانند. اما مباحث عمیق‌تر فلسفه سیاسی نیازمند اظهارنظر کارشناسان متخصص است. البته مسأله مهم دیگری که در ایران با آن مواجه هستیم این است که نمی‌دانیم کارشناسان متخصص چه کسانی هستند و اساسا با سلسله مراتب اصالت آشنا نیستیم و نمی‌دانیم منابع اصیل کدامهایند؟ مثلا نمی‌دانیم چه کسانی شارح فلسفه هستند و چه کسانی فیلسوف؟ این اتفاق نیز ناشی از عامیانه شدن دانش و بسیار خطرناک است زیرا این توهم را ایجاد می‌کند که همه، همه چیز را می‌دانند. 

• دلیل این‌که ما در ایران نتوانسته‌ایم به آن نقطه تعادلی که گفتید برسیم،‌ چیست؟

فکر می‌کنم یکی از دلایل اصلی این امر نبود یا کمبود یک زبان فلسفی روشن است که بتوانیم با آن مسایل را بسیار ساده و واضح و به‌شکلی غیرفنی با عموم مردم در میان بگذاریم. اگرچه مسایل فلسفی در اصل بسیار فنی باشند، می‌توان و می‌باید آنها را به شکلی غیرفنی هم بتوان بیان کرد. مثلا همین مفهوم دموکراسی در ایران هنوز بین عموم مردم معنای واقعی خود را پیدا نکرده است. ما دموکراسی را به مردم‌سالاری ترجمه کرده‌ایم ولی عموم مردم تصوری ذهنی از این مفهوم دارند و این بسیار خطرناک است. البته نهضت ترجمه خدمات بسیاری نیز به حوزه اندیشه کرده است، ولی در این زمینه فیلسوفان نقش بسیار مهم‌تری دارند. با این حال در حوزه ترجمه نیز بیشتر سراغ اندیشه‌های غربی رفته‌ایم و اندیشه کشورهای شرقی و جنوبی، اعم از عرب و هندی و افریقایی و..، را کمتر مورد توجه قرارداده‌ایم. نقش رسانه‌ها نیز در این زمینه بسیار مهم است و رسانه‌ها می‌توانند چنین زبانی را بسازند؛ مخصوصا رسانه‌های مکتوب که مخاطبان می‌دانند اخباری که در آن‌ها منتشر می‌شود موثق‌تر از اخبار شبکه‌های اینترنی و فضای مجازی است. البته مسأله تا حدودی به خود مردم نیز مرتبط است؛ به این شکل که مردم به‌ویژه جوانان و دانشجویان نسبت به مسایل عمیق بی‌توجه شده‌اند. جنبش دانشجویی نسبت به گذشته دچار افت محسوسی شده و این درحالی است که دانشجویان فرهیخته‌ترین بخش جامعه هستند. بعضا اتفاق افتاده است که سخنرانی من که سابقا یک اتفاق فرهنگی در شهرستانی محسوب می‌شد، به‌خاطر هم‌زمانی با یک مسابقه فوتبال با استقبال بسیار کم‌تری مواجه شود. نسبت به مسایل سیاسی نیز بی‌توجهی بیشتری در بین جوانان و دانشجویان پدید آمده است. 

• فکر می‌کنید چقدر استقلال اندیشمندان و موضع‌گیری‌شان نسبت به جریان‌های اصلی فکری موجود می‌تواند در رفع این بی‌توجهی به مسایل فلسفی نقش داشته باشد؟

حتما نقش دارد؛ مثلا در قیاس با انجمن‌های اسلامی که به تفکر اصلاح‌طلبی نزدیک بوده‌اند، انجمن‌های صنفی در دانشگاه‌ها فعال شده‌اند که هم رادیکال‌تر هستند و هم مباحث مربوط به عدالت اجتماعی را بیشتر دنبال می‌کنند. اما به‌طورکلی در جامعه علاقه به مسایل عمیق کمتر شده و این‌را از نشانه‌های بسیاری می‌توان فهمید، از تیراژ کتاب گرفته تا کم‌توجهی به جلسات فرهنگی. این امر دلایل گوناگونی دارد که یکی از آن‌ها مستقل نبودن اندیشمندان و جریان‌های فکری است که گفتید. دیگر معضل انسداد سیاسی و فضای مختنق است که مثلا در میان دانشجویان محرومیت از تحصیل بهای بسیار سنگینی برای فعالیت سیاسی را موجب می‌شود و این هزینه‌های سنگین باعث می‌شود دانشجو تبدیل به فردی شود که فقط به دنبال نمره است. به همین دلیل در شرایط حاضر طرح مسایل اصلی توسط فیلسوفان و تلاش برای ترویج یک تفکر عمیق، اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. مخصوصا در شرایط فعلی و بحران معیشتی که پیش‌بینی می‌شود در راه است پاسخ به این سئوال که فلسفه و فیلسوفان چه نقشی می‌توانند داشته باشند بسیار مهم است.

• اصلا در چنین شرایطی فلسفه می‌تواند نقشی داشته باشد؟

بله، اتفاقا نظرات بسیاری از فیلسوفان در شرایط بحرانی مورد توجه قرار گرفته است. مثلا هگل در دورانی بسیار پرآشوب و جنگ عمیفترین اثر خود را ‌نوشت و پس از او هم نظراتش چنان اهمیتی یافت که حتی گفته می‌شود تمامی جنگ‌های جهانی پس از او جنگ هگلی‌های چپ و راست بوده است! و یا نظرات کانت بر اندیشهٔ صلح جهانی بسیار موثر بود و یا نظرات مارکس در امر عدالت همین‌طور. سارتر می‌گفت هیچ‌گاه همچون زمان اشغال فرانسه آزاد نبوده‌ایم(یعنی در راه آزادی تلاش نکرده‌ایم)!

• تصور عمومی این است که در بحران‌های اجتماعی و به‌ویژه بحران معیشتی، اندیشه یکی از اولین حوزه‌هایی است که به محاق می‌رود، به‌ویژه از این نظر که کتاب و روزنامه ازجمله اولین کالاهایی هستند که از سبد مصرف خانوار حذف می‌شوند.

بله، درست است اما فضای مجازی تا حدی می‌تواند جای کتاب و رسانه مکتوب را پر کند. نیروهای فکری و فرهنگی می‌توانند از این سلاح استفاده کنند و ارتباطی را ایجاد کنند که پیشتر به دلیل نبود این فضای مجازی، امکان‌پذیر نبود. به‌ویژه این‌که این فضا سانسورناپذیر است. فقط مسأله این است که متفکران نباید دچار آن خطراتی که گفتیم بشوند، بلکه فلسفه باید در متن درگیری‌ها قرار بگیرد و بزرگی یابد و تعهد خود را نشان دهد تا برای عموم جالب توجه شود. ورود به مسایل انضمامی مردم گاه برای روشنفکرانی کسر شأن می‌نماید و به همین بهانه وارد این حوزه‌ها نمی‌شوند. درحالی‌که وقتی فلسفه به این مسایل بپردازد، می‌تواند افق و بُعد جدیدی را بگشاید که منجر به برسازی بدیل و آلترناتیو مطلوبتری برای وضع موجود گردد، که به‌فرمودهٔ افلاطون: هر آنچه بزرگ است، در طوفان می‌ایستد!

***


Report Page