فرو شدن چو بدیدی، برآمدن بنگر

فرو شدن چو بدیدی، برآمدن بنگر

تحلیلی فلسفی از بهاره منصوری

 

یادداشتی درباره‌ی فیلم «طعم گیلاس»


«طعم گیلاس» فیلمی نیست که آدم یک بار ببیند و ‌پرونده‌اش بسته شود. بعد از دیدنش بارها وسوسه می‌شوی تا دوباره فیلم را تماشا کنی. البته شاید همه این‌طور نباشند، یا همه به یک اندازه نه. اما آدمی که به «زندگی» و «جهان»، به «خودش»، «زیستش» و هدفش از آمدن به این دنیا اندیشیده باشد، حتما وسوسه می‌شود. برای من هم چنین بود. چند سال پیش این فیلم را دیده بودم و وقتی مدتی پیش دوباره آن را دیدم، بعضی سکانس‌ها را بارها و بارها تماشا کردم. چیزی که برایم جالب بود این است که شخصیت اصلی فیلم، «آقای بدیعی» با این‌که در فکر خودکشی‌ست، اما به بعد از مرگش فکر می‌کند. همین موضوع برای من غریبه است. برای من خودکشی همیشه خودکشی بود. یعنی از شر این‌جا و اکنون خلاص شدن. من وقتی به خودکشی فکر می‌کردم، به بعد از آن هم فکر می‎‌کردم، اما نه این‌قدر «زمینی» یا «این-جهانی» - اگر انتخاب درستی برای این واژه‌ها کرده باشم – که آقای بدیعی فکر می‌کند و همین، برای من جالب بود و هست. فکر می‌کردم بعد از مرگم کجا سیر خواهم کرد؟ بعد از مرگم چه فضایی را تجربه خواهم ‌کرد؟ اما شخصیت فیلم کیارستمی به دنبال آدمی‌ست تا بعد از این‌که خودش را خلاص کرد، روی او خاک بریزد‌. 

بدیعی به بعد از مرگش فکر می‌کند، با قوانین همین جهان. همین جهان‌ مادی، گویی بدیعی اندیشیده که وقتی با خوردن قرص‌های خواب‌آور کارش تمام شود اگر کسی نباشد تا روی او خاک بریزد، صحنه‌ی فجیعی پیش خواهد آمد. دوست ندارد چنین شود. بدیعی به جسم خودش بعد از مرگ می‌اندیشد. جالب است. حتی آدمی مترصد خودکشی هم از قید تضاد‌ها و تناقض‌ها رها نمی‌شود. بدیعی از یک‌سو می‌خواهد از زندگی و جهان بریده شود و از سوی دیگر می‌اندیشد بعد از مرگ، تکلیف بدنش چه خواهد شد. 

«چرا آدمی که به فکر خلاص کردن خودش می‌افتد، باید دغدغه‌ی بدنش را هم داشته باشد؟» 

این‌جا، به این سوال که می‌رسیم، باید به عقب‌تر بازگردیم. سوژه‌ی کیارستمی سوژه‌ی ساده‌ای نیست. او مکان دفن شدنش را مشخص کرده است؛ پای یک درخت. نمی‌خواهد در آپارتمانش بمیرد. خودش مسئولیت دفنش را به دوش گرفته است. شاید در ساده‌ترین حالت نمی‌خواهد دفن‌و‌کفنش برای کسی دردسرساز باشد. نمی‌خواهد به شیوه‌ی عادی دفن شود. اصلا به این‌جا می‌رسیم که دفن و‌ خاک شدن برای بدیعی مسئله است. بدیعی می‌خواهد خودش با لباس‌هایی که به تن دارد در چاله بخوابد و بعد که کار تمام شد، خاک روی او ریخته شود. نه غسل داده شود، نه سنگ لحد برایش گذاشته شود ‌و نه دیگر آداب آمده در شرع که برای تدفین مرده‌ها به کار می‌رود. 

صحنه‌های فیلم این دغدغه‌ی بدیعی را تقویت می‌کند، آن‌جا که بدیعی در امتداد جاده، به ماشین‌های شن و ماسه‌سازیِ در حال کار می‌رسد و می‌ایستد و به ریختن خاک و سنگ نگاه می کند... می‌ایستد و خیره می‌شود... شاید بدیعی در آن لحظه چه بسا باری سنگین‌تر از خود مرگ را احساس می‌کند، سنگینی بار تمام خاک و سنگ‌ریزه‌هایی که فرو ریخته می‌شوند.

 

بدیعی به تمام شدن تمام امکان‌ها اندیشیده است. می‌داند که با مرگش تمام امکان‌هایش تمام می‌شوند و اصلا انگار همین را می‌خواهد. تمام امکانات موجود برایش بی‌اهمیت شده‌اند. نگاه سردش به همه‌ی پدیدارها این را خوب نشان می‌دهد. با این همه، دغدغه‌ی بدنش را دارد. 

این چه سوژه‌ای‌ست که این چنین خودش را به دوش می‌کشد؟ 

برای من جالب است که بدیعی از یک سو می‌خواهد خودش را خلاص کند و‌از سوی دیگر به سرنوشت بدنش بعد از مرگ می‌اندیشد. 

چرا کسی که ‌می‌خواهد خودش را تمام کند، یا چگونه کسی که می‌خواهد خودش را تمام کند، این‌چنین نگران جسمش است؟ 

چرا تصمیم گرفته پای یک درخت خاک شود؟ 

حتما بدیعی پیش از این، به‌خوبی درباره‌ی «مرگ»، «زندگی» و‌ «نحوه‌ی تدفین» اندیشیده که از میان همه‌ی حالات، از جمله تدفین به‌صورت معمول و‌ مطابق با آیین شرع، به دفن شدن پای یک درخت راضی شده یا دل داده است.  

- بدیعی چگونه می‌اندیشد؟ 

بدیعی کارگر سوار نمی‌کند، کارگرانِ ساختمان، با بیل و کلنگ ایستاده بر سر میدان یا کنار خیابان. 

باز نمی‌دانم چرا؟ 

شاید در این مورد تردید دارد. انگار ‌خشونت و زمختی کارگران را برای ریختن بیست بیل خاک، نمی‌پسندد. با خودش که دو دوتا چهارتا می‌کند، تنش را هم‌تای خاک و شن و ماسه نمی‌پندارد و نمی‌پسندد همان‌گونه که کارگر با آن‌ها رفتار می‌کنند، با بدن او هم رفتار کنند.  

بعد به مردی آشفته، با سرووضع پریشان، که بلوزی قرمز به تن دارد می‌رسد، با او صحبت می‌کند‌.

مرد که کمی خل‌وضع به نظر می‌رسد، پلاستیک ‌جمع می‌کند و از این راه امرار معاش می‌کند.

بدیعی زیبایی‌های دنیا را دیده. او زیبایی‌های دنیا را می‌شناسد. شاید برای همین به مرد، رنگ پیراهنش را گوشزد می‌کند. اما جالب است که درخواستش را به همین مرد خل‌وضع می‌گوید‌. یعنی می‌خواهد بگوید. به او‌ می‌گوید: من یک کار نون و‌آب‌دار داشته باشم، برام انجام می‌دی؟ و‌ مرد بدون شنیدن این‌که بدیعی چه کاری می‌خواهد، آن را رد می‌کند‌. 

باز سوال، چرا بدیعی این مرد خل‌وضع را می‌پسندد تا رویش خاک بریزد؟ کسی که کثیف است، آشغال جمع می‌کند و کودکان مسخره‌اش می کنند. چرا؟ نمی‌دانم. 

جواب ساده‌اش این است که او‌ مقداری پول کنار گذاشته تا به کسی که مسئولیت بیست بیل ریختن خاک روی او را ‌بپذیرد، پول خوبی دهد، و فکر می‌کند کسی که پول‌لازم باشد این مسئولیت را می پذیرد. شاید هم بی‌شیله‌پیله بودنش را می‌پسندد. 

وقتی عمیق‌تر فیلم را ببینیم، متوجه می‌شویم که کارگردان کل فضایی را که در طول فیلم ترسیم می‌کند در جهت عرضه کردن ذهنیت و حالی است که سوژه‌ی فیلم، بدیعی، آن را تجربه می‌کند. بدیعی از همین مرد می‌پرسد: «می‌دونی رو پیرهنت چی نوشته؟» مرد می‌گوید:«نچ»، بدیعی اما می‌داند، به ظاهر وضع بدیعی خیلی بهتر از مرد است، چه به لحاظ مالی و چه به لحاظ سواد و معلومات، تفاوت‌شان چشمگیر است، اما همان مرد با صورتی سیاه که پلاستیک جمع می‌کند در-زندگی است، حتی بی‌خبر، و دارد برای پیش رفتن زندگی تقلا می‌کند برخلاف بدیعی که از این در-زندگی-بودن* می‌خواهد انصراف دهد.


نفر بعدی سرباز است‌. 

بدیعی بعد از آن‌که ‌سر صحبت را با او باز می‌کند می‌فهمد که او ‌کشاورز است‌. در کردستان کشاورزی می‌کرده. 

می‌فهمد درآمد زیادی ندارد. 

بدیعی از روزهای خوشش در دوران سربازی و رفقایش در پادگان یاد می‌کند. پس همه‌ی نگاه بدیعی به زندگی هم، تلخ و سیاه نیست. خاطرات خوش، آن‌قدر خوش که بخواهد به یاد آورد هم دارد. 

خلاصه، کار به جایی می‌کشد که بدیعی به سرباز می‌گوید: من به تو احتیاج دارم. می‌گوید: کمک کردن فقط این نیست که پول بهت بدن... اما سرباز می‌گوید نه، می‌گوید اهل این کار نیست، می‌گوید: «خاک روی آدم ریختن؟ می‌شه؟!» بدیعی در پاسخ می‌گوید: اونی‌که تو روش خاک می‌ریزی، آدم نیست. اگر آدم بود، جاش توی این چاله نبود. انگار بدیعی می‌خواهد به سرباز بفهماند که پیش از این مرده و تنها جسمش برایش دردسر شده است. پیش‌تر مرده، الان تنها مرده‌ا‌ی متحرک است وگرنه زنده، آدم زنده توی قبر نمی‌رود. 

به سرباز می‌گوید: زارعی، نه؟ فک ‌کن‌ داری زراعت می‌کنی، منم کودم. منو پای این درخت کاشتی. 

بدیعی می‌خواهد پای درخت کاشته شود، خاک شود. چرا؟ 

چرا بدیعی مستقیما سراغ یک گورکن نمی‌رود، تا مسئولیت تدفینش را به او بسپارد و پول را هم به او بدهد؟ 

بدیعی «قبر» را به چالش می‌کشد. نمی‌خواهد در قبر دفن شود. 

بدیعی گویی خوب به جهان و‌ طبیعت فکر کرده است. و‌ سودای «جهان دیگر» ندارد. او در فکر همین جهان است. چرخه‌ی همین جهان. پس شاید فکر می‌کند پای یک ‌درخت دفن شود و ‌به چرخه‌ی طبیعت بازگردد، تا این‌که در کفن پیچیده شود، در قبر گذاشته شود و کنار همه‌ی مرده‌های دیگر بخوابد. بدیعی همه‌ی این‌ها را به چالش می کشد. 

شاید بدیعی با مسئله‌ی «مرگ» مشکل دارد. هرطور فکر کرده راضی نشده، و دست آخر تصمیم گرفته خودش مرگش را رقم بزند‌، شاید این‌گونه از پس مرگ برآید و بر مرگ چیره گردد. 

سرباز تشابهی را که بدیعی در زراعت و خاک ریختن روی او به زبان می‌آورد، قیاسی که می‌کند را نمی‌پذیرد. انسان را بذر نمی‌پندارد که روی آن خاک بریزد. در دلِ خاک رویِ بذر ریختن، امید است، امیدِ سر برآوردن. چیزی درست بر خلاف خاک روی انسان ریختن. گیاه در دل خاک می‌رود و جوانه می‌زند. انسان در دل خاک می‌رود و ... 

بدیعی این دو را مشابه می‌داند یا نه؟ 

در نهایت سرباز می‌گریزد. 

بدیعی، دغدغه‌ی این را هم دارد که اگر قرص‌ها کارش را یک‌سره نکردند و زنده ماند، کسی باشد که در آن جای دورافتاده دستش را بگیرد و او را از چاله بیرون بکشد.

«بدیعی خودش را جدا از بدنش نمی‌داند.»  

این گزاره‌ای نیست که‌ بنویسم و بخواهم در موردش قضاوتی کنم، باری به آن دهم یا از دید شرعی تحلیلش کنم، اصلا خود بدیعی در صحنه‌ای تکلیفش را ‌با دین و شرع روشن می‌کند، بدیعی با خودش می‌اندیشد و ‌خودش می‌اندیشد؛ ‌کاری به کار هر آن‌چه به ما رسیده و فقط سینه به سینه منتقل شده ندارد (گویی بدیعی این‌جا همان کیارستمی‌ست، کیارستمی که صاحب اندیشه است و‌ می‌اندیشد).

آن‌جا که به مرد طلبه می‌گوید: «من احتیاج به نصیحت ندارم، من اگر نصیحت می‌خواستم می‌رفتم دنبال کسی که هم تجربه‌اش بیش‌تر بود، هم تحصیلاتش را تمام ‌کرده بود.» این چیزی‌ست که خود بدیعی ما را به آن می‌رساند و ‌حالا می‌خواهم بدانم بدیعی چگونه می‌اندیشد؟ 

بدیعی اگرچه تصمیم گرفته از دنیا و‌امکانات آن خلاص شود، اما خودش را دوست دارد، خودی که جدا از جسمش نیست.  

بدیعی بعد از صحبت با پیرمرد ترک‌زبان، وقتی می‌شنود که او حاضر است فردا صبح بر سر قرار بیاید، از این‌که دارد به هدفش می‌رسد شوکه می‌شود و برای این‌که خیالش راحت باشد به دنبال پیرمرد بازمی‌گردد، تا یک بار دیگر از او قول بگیرد. پیرمرد را در بخش تاکسیدرمی موزه پیدا می‌کند. آن‌جا که امعا و احشای پرندگان را درمی‌آورند تا آن‌ها را تاکسیدرمی کنند. بدیعی می‌خواهد خودش را خلاص کند، اما برای بار دوم که پیرمرد را می‌بیند با تاکید به او می‌سپارد که فردا او را صدا برند، چند تا سنگ ریزه بردارد به او بزند، حتی شانه‌اش را هم تکان بدهد، شاید زنده باشد.  

اگر در فکر خلاص شدن است، پس این همه تردید برای چیست؟ این امیدِ لحظه‌ی آخر که شاید زنده باشد، برای چیست؟ 

انگار بدیعی بین خودش و مرگ رقابتی ترتیب داده است. این‌جا، انگار، پی می‌بریم که بدیعی از سرنامیدی نیست که تصمیم به خودکشی گرفته، بلکه فکرِ مرگ او را از پای درآورده است. پس میان خودش و مرگ، رقابتی ترتیب داده تا شاید یک بار برای همیشه تکلیفش را با این رخداد، رخدادی که گویی فقط رخ دادنش قابل فهمش می‌کند و لاغیر، روشن کند. رقابتی که باختنش، به تمام شدنش ختم می‌شود. پس به پیرمرد تایید می‌کند تا فردا سریع او را رها نکند، صدایش بزند، شانه‌اش را تکان دهد.                               

قبل‌تر، بدیعی بعد از شنیدن تمام حرف‌های پیرمرد و حتی داستان پشیمان شدنش از خودکشی، از تصمیمش دست نمی‌کشد.  

- بدیعی چگونه به بعد از مرگش فکر می‌کند؟ 

شاید بدیعی می‌خواهد پوست‌و‌گوشتش بعد از مرگ ریشه در یک درخت بدواند. مستقیم و بی‌واسطه در رگ و ریشه‌ی درخت رود. درخت را نیک می‌پندارد. با صراحت به سرنوشت جسمش بعد از مرگ اندیشیده و می‌خواهد تکلیفش را خودش مشخص کند. بدیعی انگار هنوز امیدی به فراسوی تمام شدنش دارد، این است که‌ پنداشته اگر بعد از مرگ، کالبدش درختی را تغذیه کند، همین نیکوست. اصلا «درخت بودن» نیکوتر از «انسان بودن» است. 

بدیعی حال خوشی ندارد، و این «حال بد» را به‌خوبی برای طلبه شرح می‌دهد و ‌می‌گوید خودکشی حتما باید کاربردی داشته باشد، خودکشی فقط یک واژه نیست، فقط یک مفهوم نیست و باید عاملیتی داشته باشد. می‌گوید کدام بهتر است: این‌که انسان حالش بد باشد و دیگران را آزار دهد یا این‌که نباشد؟ 

چرا باید باشد و‌ دیگران را برنجاند؟ چون مادامی‌که حالش بد است، نمی‌تواند روابط خوب و‌ معمولی با آدم‌های اطرافش داشته باشد.  

بدیعی به این سوال اندیشیده و پاسخش این است که بهتر است نباشد تا این‌که مدام حالش بد باشد و به واسطه‌ی حال بد، دیگران را برنجاند. خوب هم فکر کرده، انگار پیش از این به خوبی آن را امتحان کرده و نتوانسته با خودش کنار بیاید، نتوانسته با بیرون ارتباط برقرار کند. بین این دوگانه تکلیفش را مشخص کرده است‌.  

اصلا دیالوگ‌ بدیعی با طلبه به نظر من بیش‌تر از هر جا، نوع تفکر بدیعی را روشن می‌کند. همان چیزی که برای من جالب است: «بدیعی چگونه درباره‌ی مرگ و زندگی می‌اندیشد؟» 

بدیعی به طلبه‌ می‌گوید: خداوند این‌قدر بزرگ و‌ مهربان هست که محاله بخواد رنج بندگانش را ببینه. برای همین هم این امکان را به او داده، «امکان خودکشی»، همان امکانی که طلبه می‌گوید خداوند در قرآن فرموده گناه کبیره است. خدای بدیعی، خدای اندیشیده‌شده، نه خدای گرفته‌شده از سنت است، هرچند که شاید قد و قواره‌اش به اندازه‌ی اندیشه‌ی بدیعی باشد. پس بدیعی با تمام افسردگی‌اش، با تمام رنجی که می‌برد و ‌می‌کشد، خدا را نیک می‌پندارد. 

چگونه؟ 

اگر خدا این اندازه مهربان است، پس این همه رنج و درد در دنیا برای چیست؟ آیا واقعا خدا راضی به رنج بندگانش نیست؟ 

پس چرا خیلی از انسان‌ها در پیری و بعد از رنج می‌میرند؟ همان‌طور که پیرزن در «باد ما را با خود خواهد برد» در بستر مرگ رنج می‌کشد، اما جان نمی‌دهد. 

شاید بدیعی نظرش فراتر از این است که خدا بین دوگانه‌ی «زندگی با نارضایتی» و «مرگ خودخواسته»، دومی را رد کند. شاید در چنین حالتی به بندگانش برای انتخاب خودکشی حق دهد، شاید. 

بدیعی برای امکانات زندگی‌اش گشایشی نمی‌بیند و ‌در این حالت می‌اندیشد که مرگ بهتر از زندگی‌ست. پیرمرد ترک‌زبان دقیقا همین اندیشه را به چالش می‌کشد که امکانات کامل و ‌تمام دست تو ‌نیست که تو تکلیفش را مشخص بدانی و فکر کنی گشایشی در کار نیست. هرچند همین را هم مستلزم این می‌داند که آدمی «فکرش» را تغییر دهد. پیرمرد می گوید: «شما فکرت مریضه. فکرت رو عوض کن.» پیرمرد ماجرای خودش و ‌تجربه‌ا‌ی که از سر گذرانده را برای بدیعی تعریف می‌کند که او هم قصد خودکشی داشته و ‌وقتی برای خودکشی می‌رود در یک لحظه حالش دگرگون می‌شود و ‌می‌فهمد همه‌چیز مطابق فکر او ‌نیست، کس دیگری در کار آدمی‌ست...

 

اما، یک بار دیگر می‌خواهم گزاره‌های اساسی اندیشه‌ی بدیعی را مشخص کنم تا باز بیش‌تر به این نزدیک شوم که بدیعی چگونه آدمی و با چه تفکری است؟ بدیعی چگونه می‌اندیشد؟ 

▪جسمش برایش اهمیت دارد و‌ تکلیف جسمش بعد از مرگ، برایش بااهمیت است. 

▪درخت را و طبیعت را نیک می‌پندارد. 

▪خدا را وجودی خیر می‌داند. 

▪زندگی به هر شکل و ‌‌صورتی را بر مرگ ترجیح نمی دهد - برخلاف مرد پزشک در باد ما را خواهد برد که به مرد فیلم‌ساز می‌گوید: بدتر از پیری هم هست، و آن مرگ است. با مرگ ارتباط آدمی به کلی با جهان خدا که سرتاسر زیبایی‌ست قطع و تمام می‌شود. - و‌ مرگ ‌را نیک‌تر می‌داند تا این‌که با حال بد و نارضایتی زندگی کند و ‌باعث آزار دوستان و‌اطرافیانش شود. 

▪مهم‌تر از همه «بدبختی انسان» را همان‌قدر گناه کبیره می پندارد که «خودکشی» را. 

این مورد آخر خیلی مهم است. 

به نظر من این ایده‌ای خلاقانه و‌ نو، ایده‌ای اندیشیده‌شده است که کارگردان پیش از این خوب به آن اندیشیده و‌ حالا در یک سکانس، توسط بدیعی به زبان آورده می‌شود. از طلبه می‌پرسد: کدام گناه بزرگ‌تر است؟ «خودکشی» یا «خوشبخت نبودن»؟! 

این پرسش ارزش تفکر دارد. 

ما در روزگاری زندگی می‌کنیم که به عناوین و صورت‌های مختلف به حداقل‌ها رضایت داده‌ایم و‌ حتی به سوی حداقل‌ها، کمترین‌ها و پایین‌ترین‌ها سوق داده می‌شویم، بی‌آنکه در جست‌وجوی جایگاه واقعی خودمان به‌عنوان انسان باشیم. 

پرسش: آیا «خوشبخت نبودن انسان» گناه است؟ 

این پرسش خلاقانه‌ی ذهن کیارستمی‌ست. پرسشی که ذهن عادی آن را نمی‌پرسد. پرسش کیارستمی، حتی به گونه‌ای پرسش از امری بدیهی است، وقتی اکثر قریب به اتفاق انسان‌ها به حال بد و بدبختی خود، خو می‌گیرند. 

اما خوشبختی انسان امری نیست که تام و تمام تنها به خود او مربوط باشد. مثلا جبر جغرافیایی و تاریخی در خوشبختی آدمی تاثیرگذار است‌. 

نمی‌خواهم این پرسش را رد یا تایید کنم، چرا که در نظرم ارزش اندیشیدن به این پرسش بیش‌تر از یک پاسخ آری یا نه سرراست است‌. معلوم است که بدیعی خوشبختی را حق خودش می‌داند. ما نمی‌دانیم مشکل بدیعی چیست، نمی‌دانیم بدیعی چه تعریفی از خوشبختی دارد و چقدر برای خوشبختی جنگیده است. اما از تِم فیلم و از شخصیت بدیعی شاید بتوان این‌طور برداشت کرد که مشکل بدیعی بیش‌تر مشکلی درونی‌ست تا بیرونی، بدیعی به انسان بی‌اراده‌ای نمی‌ماند، طرز و لحن صحبت کردن و‌رفتارش او را آدم به دردنخوری نشان نمی دهد. 

به هرحال چون این چالش بدیعی با مرگ است که ما در فیلم می‌بینیم، و از پیشینه‌ی بدیعی چیزی نمی‌دانیم، برحسب هرآنچه درباره‌ی او در این مورد مشخص است می‌توانیم حرف بزنیم. 

اما برای آخرین بار، بدیعی چه آدمی و با چه تفکری‌ست؟ به خصوص تفکرش درباره‌ی مرگ. 

به نظر من بدیعی از «آدم بودن» خسته است و اگر دست خودش باشد، بین «آدم بودن» و «درخت بودن» گزینه‌ی دوم را انتخاب می‌کند.**


حالتی که شاید برای بعضی از ما در زندگی پیش آمده است، که بخواهیم به کلی از آدم بودن و همه‌ی امکانات آن انصراف بدهیم. به خودمان بگوییم کاش نبودیم. چیزی که البته، شانه خالی کردن از آن محال است. 

بدیعی سوژه‌ای‌ست که در نهایت، حتی پس از صحبت‌های امیدوارانه‎‌ی پیرمرد، از تصمیمش منصرف نمی‌شود، به آپارتمانش می‌رود، قرص‌ها را می‌خورد و در چاله، پای درخت، دراز می‌کشد. 

در سکانس آخر، بدیعی را می‌بینیم که روی تپه‌های همان اطراف به گروه فیلمبرداری ملحق می‌شود. انگار بدیعی بعد از این تجربه‌ی مفصل و پیچیده‌اش، در چاله، در لحظات نهایی به تجربه‌ای می‌رسد که لازمه‌اش طی شدن تمام لحظات سیاه قبل از آن بوده است.  

انگار بدیعی در لحظات آخر تنها یک حسِ کفایت از تجربه‌اش برای مرگ و‌خودکشی به دست آورده که همین اندوخته‌ی کمی نیست. اندوخته‌ای که حالا در وجود بدیعی‌ست و ‌در وجود او می‌ماند. 

انگار بدیعی تشنه‌ی شکل‌گیری تام و تمام این تجربه در وجودش بوده.


حالا، پس از گذر این لحظات سرد و تلخ، بدیعی به این کفایت می‌رسد تا یک اثر هنری خلق کند، گویی او در لحظات آخر این چنین اندیشیده که حاصل تمام فکر و‌ تجربه‌ی ماه‌ها افسردگی و اندیشیدن به مرگ را می‌تواند به تصویر کشد و ‌به مخاطب عرضه کند. انگار تجربه‌ی تمام این لحظات سرد و تلخ، وجود تمام این لحظه‌ها، پاسخی شود برای تناقضات و پرسش‌های بدیعی از مرگ و زندگی. 

قصه‌ی زندگی و دنیا گویی چنین است: تو در دل تجربه‌ها پخته شوی و‌ هر بار خود دیگری از پس هر تجربه‌ی تو زاده شود. 

¤ ¤ ¤ ¤ ¤

 * منظور از «در-زندگی-بودن»، زندگی کردن در حالتی‌ست که فرد زندگی را برای خودش به صورت آبژه در نیاورده، طوری‌که او باشد و زندگی، بلکه بالعکس او در زندگی حضور دارد و زندگی بر او می‌گذرد. شخص چنان در زندگی غوطه‌ور است که زندگی برای او یک مسئله نیست‌. در این حالت شخص با زندگی یک ارتباط عملی و تنگاتنگ دارد، بی‌آنکه زندگی برایش یک پرسش نظری باشد.  

** در فلسفه‌ی مارتین هایگر، فیلسوف آلمانی، تفاوت بنیادین میان انسان و سایر چیزها - مثل درخت - وجود دارد. هایدگر انسان را «دازاین» می نامد که واژه‌ای ترکیبی از دو جزء «دا» و «زاین» است که در آلمانی به ترتیب به معنای «آن‌جا» و «وجود» هستند. به بیان دیگر او انسان را «آن‌جای وجود» می نامد. منظور از این نام، اشاره به تفاوت بنیادین میان انسان و سایر چیزهاست. برای مثال، درخت، تنها درخت است، گُل نیست، خاک نیست و...اما انسان شیء نیست، بلکه امکان است. وجود انسان مساوی با امکانات بی‌نهایت است، برخلاف اشیاء.            

Report Page