فاشیسم و دیالکتیک

فاشیسم و دیالکتیک

الکساندر روان تامسون
الکساندر راون تامسون
▫ندیشمند و نویسنده فاشیست بریتانیایی
از جمله آثار الکساندر راون تامسون علاوه بر مقالات متعدد وی می‌توان به این موارد اشاره کرد : دولت کورپورات / دیدگاه اقتصادی اتحادیه فاشیست‌های بریتانیا/تمدن

🔸 او اصالتا اهل اسکاتلند بود، در سال ۱۹۳۳ به فاشیست های بریتانیا پیوست و از همان ابتدا اعتماد رهبران را بدست آورد و به علت توانایی و آگاهی بالایش او با نوشته هایش تبدیل به یک شخص محوری در حلقه ایدئولوژیک فاشيسم شد. به او لقب "روزنبرگِ فاشيسم بریتانیا" را داده اند. تامسون گرایش مثبتی به رایش سوم داشت و چندین بار به آلمان سفر کرده بود. در ماه می ۱۹۴۰ دادگاه های فرمایشی متعددی در بریتانیا برای مخالفان ورود به جنگ خصوصا فاشیست برگزار شد و تامسون به زندان محکوم شد. او در اواخر ۱۹۴۴ از زندان آزاد شد و در سال ۱۹۵۵ درگذشت وفاداری به فاشيسم هیچ گاه در او از بین نرفت و اسوالد موزلی او را " انسانی صادق و وطن دوستی متعهد" خوانده بود.


📃این مقاله پیشتر در شماره دوم فصلنامه الکترونیکی « فارا»، بخش "پژوهش در مکاتب" منتشر شده است.

____

پیشرفت بی وقفه فاشیسم در اروپا به نظر می‌رسد حاکی از وجود فرﺁیندهای تاریخی جدید است که نمی‌توان ﺁن را انکار کرد بلکه به سوی نتیجه‌گیری اجتناب‌ناپذیر ﺁن حرکت می‌کند.

مارکسیست‌هایی که فکر می‌کردند از آقای کارل ،توضیح کاملی از پروسه تاریخی به ارث برده اَند، در حال حاضر در ناتوانی تمام و کمال هستند تا این عقب نشینی غیرمنتظره را توضیح دهند آن هم که در لحظه ای که با طرح استراتژی شان پیروزی در یک قدمی "پرولتاریا" به نظر می‌رسید.

همه چیز به خوبی فراهم است که فاشیسم را "بیان سازمان یافته اراده سرمایه داران برای ماندن در قدرت" بنامند درست همانطور که آقای جان استراچی چنین گفته است، اما این نه توضیح می‌دهد که رهبران فاشیست با سرمایه داران بزرگ چه رفتاری دارند

و نه تبعیت آنها [سرمایه داران] از ﺁزادی مالی به رفاه ملی را نشان می دهد.

بیایید نظام مارکسیستی، "تفسیر ماتریالیستی از تاریخ" را بررسی کنیم تا ببینیم کجای ﺁن اشتباه بوده است. اول از همه ما باید به هگل برگردیم، همانطور که لنین می گوید، "مارکس بدون هگل غیرقابل فهم است." هگل قطعا ماتریالیست نبود؛ کاملا برعکس، او یک ایدئالیست بود. او معتقد بود که عالم هستی همه روح است, یا درست تر, همه "ایده" است.

این موضوع برای کارل مارکس جالب نبود؛ اما هگل توضیح پدیده‌ها، سیستمی به نام "دیالکتیک" ایجاد کرد که جاذبه‌ای بی‌نظیر برای ذهن ظریف مارکس داشت.

مفهوم هگل از "جهان" تلاش شگفت‌انگیزی برای هوش بشر بود؛ شاید بزرگ‌ترین دستاورد ذهنی بشر. او نمایشی فوق‌العاده از ایده ها را دید که در پروسه ی بی نهایتِ خود آگاهی به کار گرفته می‌شد. در این فرﺁیند همه پدیده ها از جمله خود وجود انسان‌ها قطعاتی در یک "دیالکتیک" پیچیده و گسترده بودند یا استدلالی که در آن "ایده" با خود و با هدف جستجوی حقیقت نهایی یا خود آگاهی بیشتر مجادله می‌کند.

او این فرایند را به عنوان تکرار یک تز ، یا یک جنبه از حقیقت، تصور کرد، همان طور که یک دانشمند نظریه ای را برای توضیح حقایق شیمیایی یا فیزیکی در نظر می‌گیرد.

پس از ﺁن که این تز واقعیت کامل را در بر نمی‌گیرد، مفهومی "آنتی تز" یا متضاد را بسط می‌دهد که سپس درگیر کشمکش دیالکتیکی با نمودی ناکامل از تز می‌شود.

درست مثل مخالفان یک نظریه علمی که بر علیه آن نظر استدلال متقابلی مطرح می کنند.

در نهایت از این دیالکتیک سنتزی متشکل از جنبه‌هایی از هر دو تز و آنتی تز ، در نزدیکی بیشتر با حقیقت، ظهور می‌کند. از آنجایی که این سنتز یک تز ناکامل دیگر را ایجاد می‌کند از این رو یک تقابل دیالکتیکی دیگر را فرا می‌خواند سپس یک سنتز دیگر و به همین ترتیب، در جستجوی تدریجی دانش نهایی. و همچنان، حرکت موازی با پیشرفت تحقیقات علمی نزدیک است. طبیعتاً هگل انسان و به خصوص حالت سازمان یافته و متمدن دولت را به مثابه پیشرفته ترین ابزار در کمال دیالکتیکی ایده ها، در بالاترین احترام ارجمند شمرده است.

این منشأ آن برداشت نادرست از هگل است که او از پرستش و ستایش دولت حمایت می‌کرد. در واقع هگل یه پانتیست بود، شاید قوی ترین مونوتئیستی بود که تا به حال بشر به خود دیده است.

• مارکس و دیالکتیک

مارکس برای توضیح و توجیه نبرد طبقاتی, به روندی دیالکتیکی روی ﺁورد و احترام هگل به عزت انسان و دولت سازمان یافته را به اشتراک گذاشت. مارکس خصوصا به شرح توسعه جامعه تحت یک پروسه دیالکتیکی علاقه مند بود ‌: مشاهده جامعه به مثابه ابزار تولید و نه مثل هگل ابزار دانش و آگاهی. او به "کارگران" به عنوان تنها بخشی از جامعه هستند که شایان احترام هستند می‌نگرید و جامعه ای را که به غیر مولدان و پارازیت‌ها قدرت و جایگاه می‌دهد را محکوم می‌کرد.

تفسیر ماتریالیستی مارکسیسم از تاریخ بر مبنای تقابل دیالکتیکی طبقات جامعه با هدف نهائی جامعه بی طبقه است که همگی باید در آن "کار" کنند، یعنی همه در روند تولید دخیل باشند.

ما شاید تعصب مارکسیستی را به نفعت تولیدکنندگان مادی به اشتراک نگذاریم و شاید هنوز هم جایگاه پرافتخاری را برای جویندگان حقیقت در هنر، علم یا مذهب، حفظ کنیم اما ما با هر طبقه و طبقه ای بر علیه سلطه بر جامعه قیام می کنیم, به ویژه اگر این طبقه نه به دانش حقیقت و نه به تولید ثروت کمک کند.

• تمدن درحال رهایی

هرچه که دیدگاه ما نسبت به حقیقت اعلای فلسفه هگلی باشد باز نمی توان انکار کرد که سه گانه هگلی تز، ﺁنتی تز و سنتز یک اصل بنیادی وجود هم در طبیعت و هم در جامعه است .

از ترکیب پروتون و الکترون تا تشکیل یک اتم تا مرد و زن و شکل گیری خانواده، همان پایه سه گانه اساسی را می توان یافت. همان قانون در جامعه نیز در یک روند پویای مداوم به خوبی عمل می‌کند چیزی که مارکس بدون شک معقتد بود با جامعه ای بی طبقه به پایان می‌رسد . اجازه دهید این روند را از طریق ظهور تمدن اروپایی دنبال کنیم.

اروپای مدرن ریشه های دوردست خود را در نتایج هجوم به امپراتوری روم دارد. چه مثال کامل دیگری از روند دیالکتیکی می توان ارائه داد؟ :

تز تمدن رومیان که در ماده گرایی و ابتذال قرار داشت , با آنتی تز خود یعنی بربریانیسم ژرمن که طبیعی, ﺁرمانگرا و سرزنده بود به چالش کشیده شد. نتیجه این کار، تلفیقی تقریبا کامل بود، بعد از یک نبرد دیالکتیکی از پیروزی، فتح، بردگی و خرابی، سیستم‌های فئودالی بر ویرانه‌های رم، به رهبری رهبران بربرها، که با این حال، هنوز هم عناوین القاب سنتی امپراتوری روم را داشتند برخواست؛ دوک به امپراتور تبدیل شد و بر رعیت‌هایی که به روم خدمت می‌کردند حکومت کرد.

این سیستم فئودال کاملا متکی بر قدرت نظامی و حفاظت با شمشیر همراه با خدمت نظامی به ارباب بود.

به طور طبیعی در پروسه دیالکتیکی، قدرت نظامی آنتی تز خود یعنی قدرت معنوی را برانگیخت. (چیزی که کاملا توسط مارکس نفی شده است.)

قدرت ارباب فئودال با قدرت کشیش به چالش کشیده شد، و قرون وسطایی را با مبارزه بزرگ کلیسا و دولت همراه کرد ؛ با به اوج رسیدن رقابت پاپ و امپراتور که در کانوسا با پیروزی جایگاه پاپ پایان یافت و سنتز شگفت انگیز قدرت نظامی و معنوی را در دوران جنگ های صلیبی شکل داد.

با این حال، سلطه پاپ که در ایتالیا تمرکز یافته بود برای ایالات اشرافی غیرقابل تحمل گشت که در نهایت قدرت رم را در اصلاحات از بین بردند و بنیانگذار کشورهای مستقل اروپایی شدند و اتحاد پیشین جهان مسیحیت از هم گسست .

سنتز دیگری پیش آمد که در آن اشراف و روحانیون در خدمت سلطنت مطلقه متحد شدند. مهم نیست که این کار با روش های ظالمانه پادشاه هنری هشتم انجام شده است یا با سیاست‌بازی لویی چهاردهم، که یک کاردینال را نخست وزیر کشور خود کرد. در کشورهای پروتستان و کاتولیک دیگر نیز به همین شکل این پروسه دیالکتیکی با سنتز قدرت غیرمعنوی و قدرت معنوی پایان یافت. با این حال سلطنت سپر و توجیه ای برای امتیازات نسب خانوادگی و روحانیت بود؛ این امتیاز آریستوکراتیک به اشتباه توسط مارکس امتیاز فئودالی خوانده شده.

در حال حاضر ما وارد بازه کوتاه تاریخی ای شدیم که تنها به نفع مارکسیست‌ها است، دورانی که ایده‌های ماتریالیست ها بر ایده‌های ایدئالیست ها غلبه می‌کند و سلطه ای طبقاتی آغاز به سر بر آوردن می‌کند.


عامه مردم بر آریستوکراسی شوریدند، انقلاب بزرگ، انقلاب فرانسه و سپس آن سال دیوانه وار ۱۸۴۸, صرفا رویدادهایی بودند که در یک مبارزه گسترده که به سرنگونی رژیم آریستوکرات‌ها انجامید رخ دادند.

با این حال، منطق بی‌رحمانه سنتز تنها یک امتیاز و قدرت را کنار و دیگری را بر سر جای نشاند که از پیشین نیز بدتر بود. متصدیان مغرور به ثروت جای خود را آریستوکراسی املاک داد؛ برتری نسب خانوادگی جای خود را به برتری ثروت داد و آریستوکراسی جای خود را به پلوتوکراسی داد.

• کاپیتالیسم

سپس به کاپیتالیسم و دیالکتیک جدید جنگ طبقاتی میان مالکان ابزار تولید و پرولتاریای استثمار شده، کارگران و دهقانان، که داس و پتک نمادین خود را در دست داشتند؛ رسیدیم.

سرمایه دار صنعتی نیز مانند صاحب املاک فئودالی که به ﺁن متکی بود، وابسته به کنترل کامل بود تا بتوانست موقعیت خود را حفظ کند و مانند مالکان املاک فئودالی او با حق خواهی کارگرانش روبرو شد که مخالف مقاومت منفی ﺁنها در برابر قدرت مثبت او بود. [منظور مخالف تحت استثمار بودن]

اتحادیه های کارگری، کارگران را متحد کردند و حق خود را برای مقابله و ممانعت از کارهایشان را به عنوان یک سلاح دفاعی قوی توسعه دادند.

سازمان دهی بخش مهمی از این پروسه بود و جنبش های اتحادیه های کارگری در همه کشورهای جهان غرب شکل گرفتند.

سرمایه داران صنعتی نیز با ساختن معتمدان و اتحادهای گسترده خود آن را پاسخ دادند، که بزودی فراتر از مرزهای ملی به سوی فدراسیون های بین المللی که با نهایت پیوند خوردگی میان اربابان نظام مالی جهانی، پیش رفت.

در همین حال کارگران نیز اتحادیه های صنفی خود را به سازمان های بزرگتر گسترش می دادند, به دنبال اتحادهای بین المللی خود و سرانجام به مسکو و استالین به عنوان رهبران انقلاب جهانی چشم دوخته بودند.

بدین ترتیب برپایی تشکلهای نظام مالی بین المللی و همچنین سوسیالیسم بین المللی که مارکسیست‌ها امید داشتند ﺁخرین مبارزه برای هزاره اجتماعی اخیر باشد به وجود ﺁمد. یک شباهت عجیب،درميان سازمان بین المللی فئودال اروپا تحت حکومت امپراتور و پاپ و این وجود دارد برای ﺁنکه در ﺁن روزها نیز بسیاری مردن تصور می کردند این یک هزاره مذهبی ابدی است.

چرا این هزاره اخیر به طرز دشواری تحت فشار بوده است؟ قدرت تولید به شدت با ابداع علمی و پیشرفت فنی سال های اخیر گسترش یافته است با این وجود استاندارد زندگی توده های مردم پایین است و شرایط اجتماعی بسیار اسفناک است. در همین حال، کارﺁمدی بیشتر تولید فقط شامل ایجاد یک ارتش عظیم بیکار شده است. این را چطور باید توضیح داد ؟ چرا آتش انقلاب اجتماعی سر برآورده؟

• امتیازات قدرت

توضیح این است که سازمان قدرت فساد خود را به همراه می ﺁورد. توسعه سازمان های اتحادیه های صنفی عظیم الجثه، رهبران این سازمان ها را با قدرت عظیم در معرض دید قرار می دهد.

ﺁنها پس از ﺁن تمایلی به ریسک سازمان های خود در اوج جنگ طبقاتی برای ایجاد یک دولت بی اساس که در ﺁن چنین سازمان هایی توجیه اصلی خود را از دست خواهند داد، ندارند. اتحادیه صنفی, میلیونها نفر را به عنوان سرمایه داران انحصاری که میلیونها دلار را در انحصار خود دارند, فرماندهی می کند. این اتحادیه به حفظ سیستمی که با قدرت عظیم شخصی به ﺁنها اعطا می کند, توجه ویژه ای دارد.

پس ما یک ترکیب جدید و فاسد داریم. مسئولین مالی و اتحادیه های کارگری ﺁتش بس برقرار می کنند و بعدها حتی برای دفاع از این سیستم که به نفع هر دو است، با یکدیگر متحد می شوند. اولین خیانت زمانی به وقوع پیوست که بن ترنر، رهبر اتحادیه تجارت، با مدیر مالی بین المللی یهودی، ﺁلفرد موند (بعدها لرد ملشت) ملاقات کرد و قرارداد بدنام مون-ترنر مبنی بر رد و لغو اعتصابات را امضا کرد. دومین و خیانتی که جدیدا اتفاق افتاده

روسای اتحادیه های صنفی و سرمایه گذاران سرمایه داری جهانی، گرد آمده اند تا از " دموکراسی" دفاع کنند و حفظ "ﺁزادی" را به دست بیاورند.

اینترناسیونالیسم در ابتدا به دنبال یک راه گسترش جنگ طبقاتی بود که به خودی خود به پایان رسید، چیزی که کارگران باید برای قربانی کردن حقوق، شرایط و زندگی خود برای آن ﺁماده باشند. سپس در این میان تلاش برای چکسلواکی، چین و اسپانیا فرا رسید، در حالی که بیکاری و بدبختی در خانه به اوج می‌رسید.

همه این چیزها همان تلاش‌های قدیمی برای حفظ امتیازات است، اما این بار امتیاز کسب قدرت. این نتایج ناخوشایند جنگ طبقاتی مارکسیست در دنیای غرب است. برتری نسب خانوادگی جایش را به امتیازات ثروت داده و اکنون هر دو بر امتیازات قدرت که در دست رؤسای انسان‌ها و پول‌ها است، تعظیم می‌کنند.

• انقلاب غیر‌طبقاتی

با این وجود، روند دیالکتیک در آنجا پایان نمی یابد. ممکن است دیگر کسی اشک نریزد که به تاریخ پایان بده. تز حقوق انحصاری به طور اجتناب ناپذیر آنتی تز خود را بر می‌انگیزد.

و این آنتی تز، جنبش مردمی همه طبقات است که تحت سلطه استبداد مالی قرار دارند.

سرانجام، امید یک دولت غیرطبقاتی پدیدار می‌شود، چرا که انقلاب غیرطبقاتی، آنتی‌تز "سلطه ارباب" است.

اکنون تمام امتیازات طبقاتی از بین تقلیل پیدا کرده است. تنها چند نفر از ﺁنان قدرتی دارند که میلیونها کارگر یا میلیون سهام به ﺁنان اعطا کرده، و امروزه نیز این قدرت را به کار می‌گیرند تا سیستمی را که از آن برآمده را حفظ کنند. برعلیه این افراد است که موج انقلاب غیرطبقاتی بر می‌خیزد. اصلا جای تعجب نیست این نیروی انقلابی جدید, باید یک شکل ملی بگیرد.

میهن پرستی به خودی خود همیشه احساسی بوده که تمام طبقات جامعه را در یک اراده مشترک متحد کرده است. بدین ترتیب با میهن پرستی است که تمام طبقات از خودکامگی و ستمگری ای که یا مستقیما توسط بیگانگان ایجاد شده (خصوصا یهودیان) و یا توسط مردانی که به رویکردی انترناسیونال روی ﺁورده اند، رها می‌شوند. بنابراین فاشيسم در اینجا نقش خود را در توسعه دیالکتیکی جامعه ایفا می‌کند.

جنبش انقلابی قرن بیستم به واقع بخشی از پروسه تاریخ است, همانطور که جنبش دموکراسی‌خواهی قرن هجدهم و یا جنبش پرولتاریای قرن نوزدهم چنین بود. 

با این حال ، حضور سنتز بعدی احساس شده است. استفاده غیر مسئولانه از قدرت، قیام مردمی را برانگیخته است و احتمالا چنین انتظار می‌رود که این قیام از نفی شدن اش در قدرت شخصی حالتی آنارشیک به خود بگیرد.

با این وجود , در مواجهه با قانون ناگزیر سنتز, انقلاب مردمی به مثابه تنها ابزار شکست استبداد و گذار به قدرت، فهم می‌شود. اصل فاشیسم, اعمال مسئولیت پذیرانه قدرت توسط رهبری ملی است که معتمد مردم است و اختیار عمل به نام ﺁنان را داراست. قدرت غیر مسئولانه که توسط انقلاب ملی به چالش کشیده شده، سنتز حقیقی اقتدار ملی ای است که مسئولیت استفاده از قدرت ﺁن برای ملت را ایجاد می کند.

• پایان نبرد؟ 

تنها چیزی که برای بحث باقی می‌ماند این است که ﺁیا انقلاب غیرطبقاتی فاشیسم به پروسه اجتماعی پایان می‌دهد یا خیر که این پرسش به عنوان مسئله ای برای آینده باقی می‌ماند. 

این امید وجود دارد که دیالکتیک اکنون بتواند از ﺁن فراتر رفته و به کمال نظم جهانی برسد و یا از فضای سیاسی به فضای فرهنگی برسد. در هر حال به نظر منطقی میرسد که انتظار داشته باشیم که یک انقلاب غیر طبقاتی شانس بسیار بهتری برای ایجاد یک دولت غیر طبقاتی نسبت به یک انقلاب مانند کمونیسم دارد؛ که در شوروی یک دولت همچنان متمرکز در طبقات به وجود آورده که به سرعت استبداد بوروکراتیک خود را از یک اقلیت کمونیست به وجود ﺁورده است.

همچنین مهم است که هر دولت فاشیست در نظر دارد که ساختاری ارگانیک برای جامعه ایجاد کند و با پس زدن تمامی تمایزات طبقاتی ظاهری، آنها را به خدمات ملی هدایت کند. 


به نظر می رسد که این امر قطعا نشان می دهد که انقلاب غیرطبقاتی منجر به ایجاد بنیان های دولت غیر طبقاتی می‌شود و به این ترتیب به مبارزه برای کسب مالکیت طبقاتی که مارکسص صحبت کرده بود پایان می‌دهد . 

شاید این، آن انقلاب ملی‌ باشد که آنچه انقلاب جهانی مارکسیسم در برپایی ﺁن ناموفق بود را به دست بیاورد. 

در هر صورت هیچ فاشیستی در پی "هزاره" یهودا نیست که در ﺁن مبارزه متوقف شود. برای ما کافی است که با شرارت های زمانمان مقابله کنیم و در روند تاریخی شرکت کنیم که بازﺁفرینی را به جهانی که در ماتریالیسم غرق شده است، بازگرداند. مبارزه طبقاتی نشانه خودخواهی ای ماتریالیستی است. بیایید به مبارزه طبقاتی پایان دهیم که انسان غربی ممکن است چشمانش را به چیزهای شریف تری معطوف کند. 

ما کشمکش‌های ﺁینده، ﺁن کشمکش‌های بزرگ‌تر که هنوز در راه است را ستایش می‌کنیم.

___

ترجمه : داریوش سیروسی


@Historical_Review


منتشر شده از پژوهشکده بازنگری تاریخی 📚

Report Page