علوم اجتماعی رسمی

علوم اجتماعی رسمی

مهرپویا علا


تقریباً تمام کسانی که امروز به عنوان بنیان‌گذاران جامعه‌شناسی شناخته می‌شوند افکار ناسیونال‌سوسیالیستی داشته‌اند. «ماکس وبر» که عاقل‌ترین‌شان بود سال‌ها رسماً پان‌ژرمنیست افراطی بود. در آستانۀ جنگ جهانی یکم سخنان وحشتناکی را در ستایش جنگ بیان کرده است. «ورنر سومبارت»، جامعه‌شناس و از اعضای مکتب تاریخی آلمان در اقتصاد، ابتدا سوسیالیست و در اواخر عمر نازیست شد. «مارکس» که بعداً در قرن بیستم در ردیف «کلاسیک‌های» جامعه‌شناسی قرار گرفت به اندازۀ کافی شناخته شده است. «دورکیم» فعال سیاسی سوسیالیست بود؛ اما در متون تاریخ اندیشۀ جامعه‌شناسی چیزی از ارتباط اندیشه‌های او پیرامون «صنف» با اندیشۀ فاشیستی گفته نمی‌شود.


این اصطلاح فاشیسم را متأسفانه زیاد به عنوان دشنام سیاسی به کار می‌برند. هر کس از عقاید کس دیگری به هر دلیلی خوشش نیامد او را فاشیست معرفی می‌کند. این باعث لوث شدن مفهوم می‌گردد. در نتیجه وقتی با ذکر دلیل نزدیکی و ارتباط اندیشه و عمل کسی یا جریانی را با فاشیسم توضیح می‌دهیم، آن را از نوع همان دشنام‌های معمول سیاسی درک می‌کنند و دشنام هم که امروزه مانند نقل‌ونبات ردوبدل می‌شود. اگر ما می‌گوییم امروز ایران رکورد طولانی‌ترین تجربۀ حکومت فاشیستی در جهان را به نام خود ثبت کرده است نمی‌خواهیم دشنام بدهیم، بلکه داریم وضعیتی واقعی را با استفاده از یک مفهوم سیاسی توضیح می‌دهیم. با ذکر استدلال می‌توان نشان داد جنبشی که از دهۀ سی و چهل خورشیدی در ایران قوت گرفت مشخصه‌های جنبشی فاشیستی را دارد: استفاده از روش‌ها و رتوریک احزاب کمونیستی برای باز گرداندن مناسبات اجتماعی به دوران پیشا«مدرن»؛ شیفتگی گاه بیمارگونه به ابزار مدرن (عمدتاً تسلیحات) و مگاپروژه‌های صنعتی و علمی در عین تنفر از مناسبات اجتماعی که پیدایش آن ابزار و صنایع در آن امکان‌پذیر شده است.

بن سلمان و محمدرضا پهلوی هم علاقۀ احمقانه به مگاپروژه‌ها داشته و دارند و می‌توان نشان داد که پروژه‌های دولتی این‌چنینی توجیه اقتصادی ندارند و به سوء سرمایه‌گذاری و نتایج بسیار زیان‌آور می‌انجامند؛ ولی این باعث نمی‌شود به آن‌ها فاشیست بگوییم، چون از مناسباتی که آن علم و صنعت در آن امکان‌پذیر شده است، به جز بعضی ابعادش که قدرت‌شان را تهدید می‌کند مثل دمکراسی، متنفر نیستند. اما از طرف دیگر اینکه آل‌احمد در «غرب‌زدگی» می‌گفت ما باید ماشین را داشته باشیم و خودمان بسازیم و در عین حال سبک زندگی‌ای را که از آن نفرت داشت «قرتی» بودن می‌دانست، دقیقاً تفکر فاشیستی است. ماشین را می‌خواهد، ابزار را می‌خواهد، ولی همزمان می‌خواهد مثلاً زن «ناموس» و «عیال» مرد باشد. این جماعت کمی رو ببینند ارباب رعیتی و غلام‌بچه‌بازی را هم ستایش می‌کنند. همین الان کسانی گوشی هوشمند به دست از این‌گونه حرف‌ها می‌گویند. اگر ما به این طیف می‌گوییم فاشیست نمی‌خواهیم دشنام بدهیم. داریم توصیف علمی می‌کنیم.


همین حرف دربارۀ «علوم اجتماعی» دانشگاهی هم صدق می‌کند. جامعه‌شناسان لیبرالی که گرایش ناسیونال‌سوسیالیستی نداشتند، مثلاً هربرت اسپنسر انگلیسی، ویلیام گراهام سامنر آمریکایی و فرانتز اوپنهایمر آلمانی، به طور کامل از مباحث دانشگاهی طرد شده‌اند و حتی شناخته نمی‌شوند. تالکوت پارسونز، جامعه‌شناس مشهور آمریکایی، مهم‌ترین کتابش را با این جمله آغاز کرد: «امروز دیگر کسی اسپنسر نمی‌خواند.» البته پارسونز مشخصاً فاشیست یا کمونیست نبود. ما نمی‌خواهیم برچسب سیاسی بزنیم. داریم آبشخورهای فکری را بررسی می‌کنیم. دانشجویان این رشته‌ها از رشتۀ تحصیلی‌شان هویت می‌گیرند و این باعث می‌شود ایرادات اساسی را نبینند و به فکر اصلاح رشته‌شان نیفتند. تقریباً تمام مباحثی که امروز در دیسیپلین جامعه‌شناسی دانشگاهی مطرح می‌شوند ریشۀ فکری مشترک با جنبش‌های نازیسم، فاشیسم و بلشویسم دارند.


نظریۀ اقتصادی از قرن هجدهم هم‌عصر انقلاب علمی تدوین شد و به کارگیری نسبی آن سطح رفاه قارۀ اروپا را به طرز بی‌سابقه‌ای افزایش داد. رفاهی که باز همین دانشگاه آن را به «استعمار» نسبت می‌دهد. دیکتاتورها و تروریست‌های جهان سومی همین حرف سراسر جاهلانۀ آکادمی غربی را گرفته‌اند و توجیه جنایت‌ها و گاهی هم ننه‌من‌غریبم‌بازی خود قرار داده‌اند. افزایش بی‌سابقۀ سطح رفاه اروپا در قرن نوزدهم و بیستم علی‌رغم استعمار اتفاق افتاد، نه به علت آن. روسیه کمتر از انگلیس استعمارگر نبود - و بر خلاف انگلیس هنوز هم استعمارگر است ولی همه بدیهی می‌پندارند که سیبری بخشی از روسیه باشد - ولی به رفاه نرسید. اسپانیا ثروتمندترین مستعمره‌ها را داشت ولی عقب ماند و ابتدای قرن نوزدهم از مناسبات جهانی حذف شد. انگلیس در قرن بیستم مستعمره‌های خود را ترک کرد، ولی سطح رفاه یک انگلیسی معمولی امروز به مراتب بالاتر از سطح رفاه یک انگلیسی در ۱۰۰ یا ۱۵۰ سال پیش است. کره همواره مستعمرۀ ژاپن و قبل از آن چین بود. کرۀ جنوبی و کرۀ شمالی اساساً دو کشور آفریدۀ آمریکا و شوروی پس از جنگ جهانی دوم هستند. پس چرا کرۀ جنوبی توانست به رفاه دست پیدا کند؟ کجا را مستعمره و غارت کرده بود؟ این‌ها موضوعاتی‌اند که نظریۀ اقتصادی و لیبرالیسم قادر به توضیح دادن آن به شیوۀ علمی هستند.


نظریۀ اقتصادی هم مانند نظریۀ فیزیک یا زیست‌شناسی از قرن هجدهم به این طرف در حال طی کردن مسیر درخشانی بود و می‌توانست تبدیل به پایۀ یک علوم انسانی پویا و مفید در ردیف دیگر علوم شود. اما بر خلاف علوم طبیعی در اینجا شاخه‌های گوناگون دولت‌گرایی از قرن نوزدهم هجوم آوردند و دانشی را که آزادی‌خواهی باید پایۀ آن باشد طرد و سرکوب کردند. اقتصاد دانشگاهی به جای آموختن نظریۀ اقتصادی و دفاع از آزادی همان نقدهای بی‌پایۀ سوسیالیست‌ها و محافظه‌کاران و رمانتیک‌ها را گرفت و با ریاضی در هم آمیخت تا خود را «علمی» جلوه دهد. نتیجه طی یک قرن شد همین وضعیتی که امروز در اقتصاد می‌بینید: بازی با ریاضی؛ مفروضات فاشیست‌ها و کمونیست‌ها را با ریاضیات بسیار پیچیده ولی بی‌ربط مدل‌سازی کردن؛ هر سی سال یک بار بخشی از آن مفروضات را کنار گذاشتن و «انقلاب» و طوفانی در فنجان چای به راه انداختن؛ و در کنارش چهار تا متلک هم به اندیشمندانی انداختن که از دو نسل قبل‌تر بی‌پایه بودن سراسر آن مفروضات را نشان داده بودند. شما تاریخ اقتصاد متعارف را نگاه کنید ۱۰۰ سال است که دائم در آن «انقلاب علمی» اتفاق می‌افتد! مقالات پژوهشی اقتصاد در ژورنال‌های معتبر عبارت‌اند از بیان ریاضیاتیِ یک حرف تکراری: «بیشتر مالیات بگیرید. نترسید. اتفاقی نمی‌افتد. به حرف‌های آن لیبرال‌های مرتجع توجه نکنید. حرف آن‌ها قدیمی شده است. یقۀ پولدارها را هر کجا که هستند بگیرید. نگذارید فرار کنند. باید دولت جهانی تشکیل شود تا بتواند یقۀ پولدارها را همه جا بگیرد [پیشنهاد مشخص پیکتی و قبل از او بسیاری دیگر]!»


انتهای مسیر این پروژه چه می‌شود؟ تأسیس یک جهنم جهانی غیرقابل فرار.


◽️

*همچنین بخوایند:
فاشیسم از کجا آمد؟

Report Page