شکنجهی تحمل ساس هم جزو محکومیت ماست؟
ضیا نبویشکنجهی تحمل ساس هم جزو محکومیت ماست؟
ضیا نبوی
۱. آلپرازولام یک میخورد تا بتواند بخوابد، اما باز هم نیمههای شب میبینیاش که بهسان روح در کریدور سالن ده سرگردان است. اوایل تصورم این بود که این هم اثر فکر و خیالهای معمول زندان است اما یکبار که به وقت بیخوابی شبانه نگاه پرسشآمیزم را دید، پیراهنش را بالا کشید و رد گزش ساس را نشانم داد. چند برآمدگی کوچک در یک خط و با فاصلهی کم روی پهلویش بود. سری به نشان همدلی و تأسف تکان دادم و گذشتم؛ آخر من هم به درد مشترکی بیخواب شده بودم. همسنوسال خودمان است، اتهامش سیاسی است و پنج سال حکم زندان دارد. میگوید از چهار روز قبل از عید که بازداشت شده تا به امروز فقط چند شب اول حضور در بند قرنطینه را خوابیده و آرامش باقی شبهایش را ساسها ربودهاند. قبل از زندان مثل خیلی از ما تنها اسم ساس را شنیده بود و فکر میکرد آن هم حشرهای است به بیآزاری مورچهها اما حالا هر شب قبل خواب مدتها درگیر تمهیداتی است که قرار است در برابر ساس در امانش نگاهدارد. بلوز آستینبلند با سرآستین کشی میپوشد، جورابش را روی پاچهی شلوارش بالا میکشد، همه زوایای تخت و تشک را بازرسی میکند و پتو را طوری دور سر و اندامش میپیچد که هیچ راه نفوذی برای ساسها باقینماند. حتی قرص خواب قوی هم مصرف میکند اما خب همه این تدبیرها بهاندازه یکی دو ساعت هم چارهی کار نیستند. انگار ساسها شیفت کاری دارند؛ حوالی ساعت دو صبح پیدایشان میشود و دقایقی بعد او را هم بیخواب میکنند. میگوید نمیدانی اینکه آلپروزولام یک بخوری ولی ساسها از خواب بیدارت کنند یعنی چه! چندبار خواسته نیمههای شب سروصدا راه بیاندازد و همه را بیدار کند. یکبار هم میخواست کف کریدور دراز بکشد که ناظرین شب سالن نگذاشتند. چند وقتی هم به فکر نوشتن درخواست انتقال به بند قرنطینه بود اما سرانجام آنچه از بیتابیاش کاست آگاهی از امکان انتقال به زندان شهر خودشان بود. حالا چند روزی است که درخواست انتقالش را نوشته و روزها را میشمارد که از بیخوابیهای شبانه در سالن ده بند هشت خلاصی یابد.
۲. صبح شنبه هجدهم فروردین، هنگام به جا آوردن مناسک پذیرش در زندان، تقریبا اطمینان داشتم که ایام حبسم در بند چهار اوین خواهد گذشت. در یکی دوسال اخیر هر دوست و آشنای سیاسی که برای اجرای حکم به زندان اوین فراخوانده شد، راهی بند چهار شدهبود؛ بندی که به شهادت همه زندانیان بهترین امکانات رفاهی را بین بندهای زندان داشت. البته احتمال ضعیفی را هم برای انتقال به بند هشت کنار گذاشته بودم که چندان نگرانم نمیکرد. من دهسال پیش حدود یکماه را در آن بند سر کردهبودم و میدانستم علیرغم همهی آنچه بهدرستی علیهاش میگویند موهبتی بزرگ دارد و آن هواخوری دلباز آن است. اینکه از روی دیوارهای هواخوری تپههای مشرف به اوین و بخشی از کوههای شمال تهران هم به چشم میآیند. خلاصه آنکه رفتن به بند چهار یا هشت برایم مسألهای جدی نبود؛ تا آن زمان که در بند قرنطینه وصف ساسهای بند هشت را شنیدم و به ناگهان همه چیز تغییر کرد. من تجربه همزیستی با ساسها را در زندان کارون اهواز داشتم و میدانستم که وقتی کسی از مصیبت مواجهه با ساس میگوید دقیقا از چه چیز حرف میزند. هنوز یادم نرفتهبود نیمهشبهایی که با فندک روشن درون تخت دنبال آنها میگشتم و گاهی قسمت فلزی و داغ فندک را روی موضع گزیدگی میگذاشتم تا سوزش عمیق گزش ساس را با سوزش سطحی فلز داغ جایگزین کنم. همه این خاطرات و تجربههای زیسته مرا برای مصافی سخت آماده کردهبود اما خب حقیقت این است که واقعیت پیشرو از آنچه میپنداشتم هم وزن بیشتری داشت...
۳. همان اوایل ورودم به بند هشت بود که مهندس (هماتاقی و همسایه تخت بغل) صدایم زد، دو لیوان یکبار مصرف به دستم داد و خواست اگر در طول شب به ساس برخوردم در درونش بیاندازم. قبلتر شاهد گفتوگویش با یک هماتاقی به ستوه آمده از ساس بودم و میدانستم ساسهای زنده را برای چه میخواهد. آنروز مهندس مثل همیشه نشسته روی تخت طبقه سوم، چیزی شبیه اسپری در دستش بود و میگفت محلولی ساخته که ساسها را از بین میبرد و ضرری هم برای انسان ندارد. بعدا فهمیدم که مهندس شیمی است و آن محلول را هم از بین چیزهای دم دست زندانی ساخته است. مهندس شببیداریهای من از دست ساس را دیده بود و رد گزش آنها روی دست و پاهایم را نیز. حدس زدنش سخت نبود که مایل به مشارکت در تلاشهایش هستم؛ خاصه اینکه سم تحویل دادهشده توسط زندان کماثر بود و بوی آزاردهندهای هم داشت. شب اول مأموریتم در عرض دو ساعت چهارده ساس گرفتم، شب دوم یازده تا. حقیقتش عدد ساسها برای خودم هم شگفتآور بود.
یعنی وقتی به ساسهای محبوس میان لیوانهای پلاستیکی نگاه میکردم و جمعیت احتمالی آنها در بند به ذهنم میآمد به خودم میگفتم: اینجا زیستبوم ساسهاست. آنها نیستند که اضافیاند، این ما هستیم که باید برویم...
۴. آزارهای زندانی بودن عموماً به مسائل کوچک و پیشپاافتاده پیوند خورده؛ و اینکه شما زندانی سیاسی باشید هم چیزی به شکوه این رنج نمیافزاید. اینکه زندانیها از صدای خروپف یکدیگر کلافهاند یا بر سر جای قرار دادن دمپاییهایشان با هم بحث میکنند و یا در صف فروشگاه و حمام و دستشوئی بخشی از عمر خود را میگذرانند، چیزی نیست که یک زندانی چندان مشتاق به روایتش باشد. شاید از همین روست که کسی از رنج حقیر جنگیدن با ساسها و خاصه شکستخوردن از آنها چیزی نمیگوید و چنین آزار ستوهآوری جایی در اخبار مربوط به زندانیان و مصیبتهاشان ندارد. برای شخص خودم سویه تاریکتر ماجرا این است که حس میکنم هیچ راهحل قاطع و بنیادیای برای ریشهکن شدن ساسها در این بند وجود ندارد. یعنی راستش هرقدر که به بنای قدیمی این ساختمان و دیوارهای گچی و نمکشیدهاش نگاه میاندازم و ازدحام جمعیت درونش را در تصور میآورم، باورم نمیشود جز تخلیه کامل این بند و نوسازی و تعمیر و سمپاشی سراسریاش راهی برای فیصله دادن به این مسأله وجود داشته باشد. البته که نظافت هفتگی زندانیان و بیرون بردن وسایل و سمپاشی اتاق به صورت موقت تعداد ساسها را کاهش میدهد و اگرچه پیشنهاد زندان مبنی براینکه اتاقهای آلوده تخلیه شوند و زندانیها با هزینهی خودشان اتاق را تعمیر و نقاشی کنند، اثری کوتاهمدت دارد؛ اما خب هم زندانی و هم زندانبان خیلی خوب میدانند که این راهحلها اساسی نیست. با این ازدحام جمعیت بند و نزدیکی اتاقها به هم درون سالنها زمان زیادی نیاز نیست که ساسها به اتاق برگردند و تخمگذاری کنند و جمعیتشان به روز اول بازگردد. اینجا انگار اصل پایستگی ساسها برقرار است: ساسها از بین نمیروند، بلکه از اتاقی به اتاق دیگر و از تختی به تخت مجاور منتقل میشوند...
۵. ساسها باعث میشوند از لمسکردن جهان واهمه داشتهباشی؛ این به گمانم موجزترین توصیف از حسوحال همجواری با آنها باشد. یعنی شما ناخودآگاه از هر نوع تماس فیزیکی با جهان پیرامون اعم از خوابیدن در تخت، نشستن روی زمین، تکیه دادن به دیوار، به دستگرفتن کتاب، پوشیدن لباس و هر فعلی از این دست هراسانی. اینکه ساسها از نور و روشنایی گریزانند و در تاریکی به جنبوجوش میافتند را اگر به نکته قبل بیافزاییم، روشن میشود که چرا خوابیدن در تخت بعد اعلام خاموشی شب چنین موقعیت اضطرابآوری است. یعنی شبها که از گزش ساس بیخواب میشوی مثل هیپنوتیزمشدهها به هر تاریکیای که ممکن است محل اختفای ساس باشد خیره میمانی و لشکر تاریکی را میبینی که گهگاه سواری را برای مصاف میفرستد. آنها که ریزترند را با گذر زمان دیگر جدی نمیگیری، اما آنها که از خوردن خون فربه شدهاند ترسناکاند و جای گزیدنشان عجیب میسوزد؛ عمیق و بیوقفه و یکنواخت... جنگیدن با آنها هم نقش بر آب زدن است. لشکر سیاهی بیپایان است و انگار تا آخر دنیا هم که با آنها بجنگی تغییر در جمعیتشان ایجاد نمیشود. اینطور مواقع تقریباً مطمئنم که حتی یک شب دیگر هم توان ماندن در این بند و تحمل چنین کلنجارهای استیصالآوری را ندارم اما خب صبح که میشود ماجرا کلا چیز دیگری است. حقیقتش در طول روز هر بار که پا به هواخوری میگذارم و نگاهم از روی سیمخاردارهای دیوار، تپههای همجوار را لمس میکند، زمانهایی که قیلوقال گنجشکها میآید و خاصه آنوقت که از سر بخت نسیمی درون هواخوری میپیچد، هیچ نشانی از آزارهای شب پیش درون خود نمیبینم. تماشا چنان موجی از تسلیم و رضایت را از درونم عبور میدهد که انگار همه آن خشم و استیصال شبانه خوابی بیش نبوده است. خلاصه که این ایام میان زجر شبانه کلنجار با ساسها و شوق تماشای طبیعت در طول روز سرگردانم...
۶. اینکه یک زندانی ناخودآگاه و در گذر زمان عادت میکند این چند متر مربع که در برابر اوست را معادل کل جهان ببیند و آنچه که روزانه بدان مشغول است را برابر با تمامیت زندگی بگیرد، احتمالا ترحمبرانگیزترین نکته دربارهی اوست. اینکه اتفاقهایی در دنیای کوچک زندان بالا و پائیناش میکند و تمام توجه و تخیّلاش را مسخّر میسازد که در دنیای گشوده و آزاد بیتوجه از کنارشان میگذشت؛ یاد این بیت میاندازدم:« مور را مانیم کاندر لانهها/روز باران هر نَمی طوفان ماست». اینها را آوردم که بگویم برایم عجیب نیست اگر که مخاطبین این متن احساس کنند که در پرداختن به مسئلهی ساسها اغراق کردهام و ماجرا آنقدر که آبوتابش دادهام اهمیت ندارد.
اعتراف میکنم در همین بند هم هستند زندانیانی که اساساً ساس جزو اولویتهاشان نیست. بعضیها را که نمیدانم به کدام دلیلی اساساً ساس نمیگزد و بعضی هم واکنش فیزیولوژیک خاصی به گزش ساس ندارند. بعضیها هم شاید اینقدر مصیبت دارند که مسأله ساس در کنارش به حساب نمیآید. ترس من اما از آنهایی است که آزارنده بودن این موقعیت را به تمامی درک کردهاند، ولی آنرا طبیعی میانگارند. اینکه احساس میکنند یک چنین رنج ستوهآوری جزو طبیعی وضعیت زندانی بودن است و باید که با آن ساخت و کنار آمد. تصوری که زندانبان مشتاقانه بر آن صحّه میگذارد و عرصه عمومی نیز با بیتوجهی بدان و مسکوت گذاشتنش به تثبیت آن یاری میرساند. البته که در وضعیت زندانی بودن، بیعدالتیهای نهفته و طبیعیانگاشتهشده بسیار است؛ اما اینکه یکی از بزرگترین و و آزارندهترینِ این تجربهها اینگونه در حاشیه و بیصدا بماند، جای شگفتی و تعجب بسیار دارد. حتی اگر کسی با این ادعای بیاساس زندانبان همراه باشد که زندانی بودن حق امثال ماست، بعید است شکنجهی تحمل ساسها را هم جزو محکومیت ما بداند. باشد که نوشتن و پرداختن به آن دریچهای برای خلاصی از این رنجها بگشاید...
ضیا نبوی
اردیبهشت ماه ۱۴۰۳
بند هشت اوین