شکست خوردهام و این شکست را میپذیرم -قسمت اول
رضا داوری اردکانی https://t.me/UTfinanceمقاله اختصاصی رضا داوری اردکانی برای فصلنامه سیاستنامه به مناسبت نود سالگی در شماره ۲۷ | تابستان ۱۴۰۲
اکنون شصت سال است که با فلسفه زندگی کردهام و زندگی میکنم و به آن وفادار بودهام و هرگز قلم را از طاعت اصول فکر خود بیرون نبردهام. نمیگویم در این راه اشتباه نکردهام و هر چه گفته و نوشتهام، درست بوده است. هیچ کس از خطا مصون نیست، من هم خطاها کردهام؛ اما همواره آنچه به نظرم رسیده، گفته و نوشتهام و در هنگام نوشتن، ملاحظه پسندیدن و نپسندیدن اشخاص و گروهها را نکردهام. شاید در ویرایش پروسواس خود بعضی نظرها را تعدیل کرده باشم، اما تغییر ندادهام؛ ولی گروهی که تعدادشان هم کم نیست، میگویند که قلم من در خدمت حکومت بوده است. البته اینها نوشتههای مرا نخواندهاند؛ اما اگر هم بخوانند، از حرف خود برنمیگردند؛ زیرا اتهام در خدمت حکومت بودن مرا به عنوان یک اصل پذیرفتهاند و حتی وقتی چیزی خلاف پندار خود در گفتهها و نوشتههای من میبینند و میشنوند، میگویند: «چرا بیست سال پیش اینها را نمیگفتی؟» و عجیب اینکه وقتی نشان میدهم که بیست سال پیش نیز همین را گفته و میگفتهام، سکوت میکنند؛ اما از اصلی که پذیرفتهاند، منصرف نمیشوند. آنها بیاینکه اهل نظر باشند، شنیده یا شاید حس کرده باشند که در نظر من آرا و اقوال آنان در زمره مشهورات زمان است و در میزان فکر و نظر وزن و قدری ندارد؛ پس به جای بحث و نظر، به ناسزاگویی رو کردهاند. ناسزاگویی و بهتان آنها برای من چندان غیرمنتظره نبوده و هرگز این بدزبانیها مرا آزرده نکرده است.
فقدان تفکر تاریخی
من توقع ندارم فلسفه با استقبال عوام حتی اگر این اهل مدرسه باشند، مواجه شود؛ روی سخن من همواره با اهل دانش و دانشگاهیان و نویسندگان و روزنامهنویسان وفادار به دانش و قلم بوده است. اینها هم یا به کار و بار و علم تخصصی خود مشغولند، یا اگر اطلاعات عمومی و علایق فرهنگی دارند، معمولاً میانۀ چندان خوبی با تفکر تاریخی ندارند. لیبرالمآب چون همین اندازه احساس میکند که لیبرالیسم در تفکر تاریخی، نمیتواند مطلق و پایان تاریخ باشد و البته دوست ندارد که کسی در این مطلق بودن شک کند، از تفکر تاریخی رو میگرداند. گروههای مخالف لیبرالیسم هم هر یک عقاید و ایدئولوژیهای خاص خود دارند و حتی اگر درنیابند، به نحوی حس میکنند یا به آنها گفته میشود که تفکر تاریخی با ایدئولوژی شان سازگاری ندارد، پس از تفکر تاریخی میترسند. من یکی دوبار توضیح دادهام که در «تفکر تاریخی»، نه دین مورد انکار قرار میگیرد و نه لیبرال دمکراسی و هیچ دین و آیین دیگر، بلکه مسئله مهم، درک قوام و کارکرد آنها و تقدیرشان در آینده است. لیبرال دمکرات و نئولیبرال میگویند: چرا قید «اکنون» میآوری و در مطلق بودن نظم موجود تردید میکنی و آن را به زمان و دوران خاص نسبت میدهی؟ گروه مخالف نیز تصدیق قدرت تجدد و غالب بودنش را احیاناً بر حقانیت تجدد حمل میکند. دانشمندان و پژوهندگان علوم دقیقه و حتی بسیاری از دانشمندان علوم اجتماعی هم به اندیشه تاریخی کاری ندارند و تاریخی فکر نمیکنند.
تاریخی فکر نکردن دو وجه بسیار کلی دارد و در هر دو وجه به هر حال تاریخ و تاریخی بودن امور انکار میشود: یک صورت آن قائل بودن به امر ورای تاریخ و تعیینکنندۀ حوادث و پیشامدهاست. صورت دیگرش، اصالت دادن به پیشرفت تاریخ با سیر معین و تفسیر تحول آن بر مبنای تأثیر اشیا و امور در یکدیگر و دخالت سیاستها از طریق طرح برنامهها و اجرای آنهاست. این صورت اخیر در زمان ما بیشتر شایع است و حتی کسانی که در اعتقاداتشان همه کارها را در ید قدرت الهی میدانند، به اصل پیشرفت انسان و جامعه انسانی و به دخالت و تأثیر عوامل اقتصادی ـ اجتماعی و فرهنگی قائلند و برنامهریزی برای پیشرفت را هم لازم یا لااقل مؤثر در سیر تاریخ میدانند. برای هر دو گروه که چندان از هم دور نیستند، درک تاریخ و تاریخی فکر کردن بسیار دشوار است و شاید به همین جهت باشد که به جای سعی در درک معنی تاریخی بودن و چون و چرا کردن در آن، شیوه دشمنی درپیش میگیرند و حکم به طرد آن میدهند.
چرا سکوت؟
هیچ کس در این چهل سال با من درباره مسائلی که مطرح کردهام، بحث نکرده است. موافقان که بیشتر جواناناند، با لطف و احسان در نوشتههایم نظر کردهاند و کار مدعیان چیزی جز ناسزاگویی و بهتان و تحریف و هیاهو نبوده است. بسیاری از کتابخوانان و دانشگاهیان و نویسندگان بیاعتنا از کنار نوشتههای من گذشتهاند. شاید در میان روزنامههای پرخواننده جز یکی دو روزنامه، حتی یک بار از آنچه در طی پنجاه سال اخیر گفته و نوشتهام، ذکری نکردهاند! آیا هیچ یک از نوشتههای یک استاد فلسفه که نزدیک به هفتاد سال قلم زده، ارزش توجه و تذکر نداشته است؟
بگذارید به صورت روشن از وضع غیرعادی خود در محافل و کانونهای علمی و فرهنگی و در نزد اشخاص و گروههای اجتماعی سیاسی حکایتی بیاورم. پیش از آن بگویم و تکرار کنم که منتسب به هیچ جناح و گروه و حزب سیاسی نبودهام و نیستم؛ زیرا فلسفهای که به آن معتقدم، مرا از این کار و راه بازمیدارد. وجه آن هم این است که گرچه باید به سیاست فکر کنم، اما اگر خود را در اختیار آن قرار دهم، به جای فکر کردن درباره آن، باید مطیعش باشیم. با این تلقی که من از سیاست دارم، قاعدتاً میبایست از نظر گروههای سیاسی به عنوان یک دانشگاهی که اهل عمل سیاسی و تأیید و رد این یا آن سیاست نیست و درباره سیاست بر اساس نظرش چیزهایی میگوید و مینویسد، شناخته شوم؛ ولی مرا اینچنین که گفتم، نمیشناسند.
بسیاری از روشنفکران و روشنفکرمآبان و روزنامهنویسان و طرفداران حکومت و منتقدان و مخالفان آن، موضع مرا سیاسی میدانند و مثلاً میگویند من ایدئولوگ حکومت اسلامیام و بنای مخالفت با غرب و تجدد را گذاشتهام و به این جهت در نظر گروهی، گناه بزرگ و نابخشودنی مرتکب شدهام و در نظر جمعی دیگر، مددکار تدوین ایدئولوژی حکومت دینی شدهام؛ ولی به خدا من نه اینم و نه آن! من هرگز با غرب مخالف نبودهام و اگر یک بار گفتم غرب نفسانیت است، مراد از «نفسانیت»، معنی اخلاقی لفظ نبود، بلکه سوبژکتیویته را نفسانیت تعبیر کردم و میدانم که چون به خطرات این بیباکی در ترجمه نیندیشیده بودم، باید از بابت آن مجازات شوم. مدعی هم عذر مرا نمیپذیرد و از این اشتباه تا بتواند، بهرهبرداری میکند و به توضیح و تکذیب من وقعی نمینهد؛ زیرا بنا بر درک و فهم قضایا نیست، بلکه میخواهد از هر طریق که بتواند، مرا به سزای گناه عظیم خود یعنی بیان ماهیت تجدد برساند.
آن گروه هم که ضد تجددند، نظر مرا درباره غرب و تجدد با صرفنظر از تفکر تاریخی، مطلق تلقی کرده و از آن، زشتی و پلشتی تجدد را دریافتهاند. هر دو گروه شاید دلایلی هم برای تلقی خود داشته باشند؛ زیرا وقتی من به پایان تجدد فکر میکردم و انقلاب اسلامی را آغاز تحولی در نظم جهان میپنداشتم، هر دو گروه بر اساس این گفته، به خود حق میدادند که بگویند من دشمن غرب و تجددم (زیرا انقلاب دشمن غرب بود) و گروهی نیز بر همین اساس نتیجه بگیرد که من باید موافق و مؤید ضدیت سیاسی با غرب و تجدد باشم، بهخصوص که غرب و تجدد را محدود در سیاست و قدرت اقتصادی ـ سیاسی ـ نظامی میدید.
آنچه من میاندیشیدم، این بود که جهان کنونی نه فقط جهان دین و اخلاق نیست، بلکه انسان هم که در آغاز تجدد دائرمدار کار جهان دانسته شد، دیگر امیدی به آینده ندارد و اگر آیندهای باشد، در بازگشتی است که آدمی به اصل و آغاز خویش میکند و شاید با این بازگشت که با آزادی قرین است، راهی پیش پای او گشوده شود. هیچ یک از دو گروه این معنی را درنیافتند و آن را به عنوان کلمه شعری تلقی کردند و البته گاهی هم آن را دلیل و نشانهای بر ضدیت یا آزادی و تجدد دانستند.
مطلب دیگر این است که تعداد خوانندگان اکنون نوشتههای من کم است؛ اما بسیارند کسانی که نخوانده و ندانسته، مرا ضد غرب و دشمن تجدد و شریک در تدوین ایدئولوژی حکومت اسلامی میدانند. یا اگر لطفی دارند، میگویند: «خوب است، اما نکته تازهای در آنها نیست.» از این کسان، جمعی از من نفرت دارند و میپندارند و باور دارند که من به دستور حکومت و به قصد ستیزه با علم و تکنولوژی و آزادی و برای توجیه خشونت و ترویج فاشیسم و نازیسم، قلم میزنم! کاش اندکی کمتر دلواپس علمستیزی بودند و برای رعایت حرمت روح علم، یکی از کتابهای مرا باز میکردند و تفاوت مضمون نوشتهام را با پندار خود درمییافتند و نادانسته سخن نمیگفتند.
قضیه چیست و این حساسیت و دشمنی و نفرت از کجاست؟ فرض کنیم که من حامی و مدافع حکومت اسلامیام؛ اما حکومت اسلامی که در میان دانشگاهیان و نویسندگان تنها یک حامی ندارد، شاید بسیاری از دانشمندان و دانشگاهیان در کار حکومت شریک بودهاند، هم اکنون نیز شریکند؛ اما مدعی من با آنها کاری ندارد و موضع سیاسیشان را به چیزی نمیگیرد و من اگر تنها نباشم، در زمره معدود کسانی هستم که برای رسیدن به مقام و منصب، مرتکب جرم بزرگ شدهام. این جرم چیست؟ برایتان میگویم؛ اما پیش از آن به قصه افلاطون و دیون و هیدگر و حزب نازی که در دهههای اخیر غوغایی شده است، اشارهای بکنم.
مخالفت با فلاسفه
آیا میدانید که هزاران کتاب و مقاله درباره عضویت هیدگر در حزب نازی و سخنرانیاش در مقام ریاست دانشگاه فرایبورگ نوشته و حتی کسانی چون آدورنو بدون اینکه توجه کنند که با گفته خود چه عظمتی برای نازیسم دست و پا کردهاند، فلسفه و تفکر هیدگر را رهآموز و مؤید نازیسم دانستهاند؟ صرفنظر از اشاره آدورنو و کتاب سطحی و پر سرو صدا و «طبل بلندبانگِ در باطن هیچِ» شخصی به نام فاریاس، هیچ فیلسوف اروپایی و امریکایی نگفته است که کتاب «وجود و زمان» و دیگر آثار هیدگر ربطی به نازیسم دارد. نازیسم نشانه بحران سیاسی و یک امر سطحی مربوط به بحران انسان در تجدد بود و با فلسفه نسبتی نداشت. من هرگز مدعی نبودهام و نیستم که هیدگر در قبول ریاست دانشگاه در ۱۹۳۳ و ایراد آن سخنرانی کذایی، مرتکب اشتباه نشده است؛ ولی این اشتباه خاص هیدگر نبوده و او تنها متفکری نیست که مرتکب چنین اشتباهی شده است. بسیاری از نویسندگان و شاعران بزرگ اروپا از فاشیسم موسولینی و نازیسم هیتلر استقبال کردند و امروز هیچکس آنها را ملامت نمیکند و خوب میکنند که ملامت نمیکنند. اما چرا دست از غوغای نازی بودن هیدگر برنمیدارند؟ چرا یک بار از ازراپاوند که مداح موسولینی بود، حرفی نمیزنند؟ نمیگویم ازراپاوند را محکوم کنند، بلکه میخواهم بگویم اگر هیدگر همچنان باید پاسخگوی اشتباه خود باشد، چرا در مورد دیگران بردباری و بخشش به خرج دادهاند؟
به نظر من هیدگر هم اگر طرح تازهای از تفکر تاریخی پیش نیاورده بود و «تجدد» را امر تاریخی نمیدانست و «ماهیت تاریخی عصر جدید و نیروی غالب بر آن» را نشان نمیداد، کسی به او کاری نداشت. اکنون هم که با او درافتادهاند، هیاهوی تبلیغاتی میکنند و این هیاهو اثر اندک و سطحی دارد و دیر نمیپاید؛ زیرا هیدگر جای خود را در تاریخ احراز کرده و مقام او تحکیم شده است.
در قضیه مخالفت با افلاطون و هیدگر، خوب توجه کنید که اهل فلسفه و حتی فیلسوفان مخالف با فلسفههای افلاطون و هیدگر نبودند که این دو متفکر را پیشرو و آموزگار خشونت و استبداد و نازیسم خواندند، بلکه ادای این وظیفه را منورالفکرها و سیاستنویسانی به عهده گرفتند که از موضع لیبرالیسم و نئولیبرالیسم با افلاطون و هیدگر مخالفت میکردند و هنوز هم حرفهای آنان به صورتی سطحیتر تکرار میشود. افلاطون طراح «نظم عقلی در سیاست» بود. درست است که نظم عقلی مطابق با نظام طبیعت عملی نبود و نشد و مگر عمل بهکلی مطابق با نظر ممکن است؟ میتوان در نظر افلاطون چون و چرا کرد، ولی مخالفت بحثی و نظری، با متهم کردن فیلسوف به این که قصد برقراری استبداد داشته است، تفاوت دارد. اصلاً نسبت دادن تفکر به مقاصد شخصی و گروهی، نشانه بیگانگی با تفکر و بیخبری از آن است.
متهمکنندگان افلاطون و هیدگر اگر درک تاریخی و سیاسی داشتند، توجه میکردند که هیدگر هیچ نظر صریحی در سیاست اظهار نکرده و رغبتی به کار سیاست نداشته است. افلاطون هم که با سیاستمداران آتن دوستی داشته و از کار و بار آنها حکایتها کرده است، هرگز در کار سیاست و حکومت وارد نشده و گرچه از میان صورتهای حکومت شناختهشده در یونان، آریستوکراسی را ترجیح میداده، در عمل از هیچ حکومتی جانبداری نکرده است. وقتی سقراط اعدام شد، افلاطون هنوز جوان بود در آن زمان دمکراتها بر آتن حکومت میکردند و افلاطون با آنها همراه نبود. ظاهراً موافق نبودن با دمکراسی آتن را دلیل بر اعتقاد افلاطون به استبداد و فاشیسم دانستهاند!
چرا با افلاطون و هیدگر درمی افتند؟
لیبرال دمکراسی و سوسیالدمکراسی و انواع حکومتهای موجود، تفاوت ذاتی با یکدیگر ندارند و مظاهر تاریخها و فرهنگهای متفاوت نیستند، بلکه جلوههای گوناگون یک تاریخ و نماینده درجات نظم و انتظام و پیوستگی تجدد و تجددمآبی منتشر در سراسر روی زمیناند. در چنین جهانی که سیاست تکلیف هر روزیاش را نمیداند، فلسفه را تابع سیاست و در خدمت مقاصد سیاسی دانستن، وجهی ناپیدا از پوشیده شدن خرد و غلبه جهل مرکب است
افلاطون به پنج صورت حکومت قائل بود: یکی «آریستوکراسی» که حکومت صاحبان دانش و فضیلت بود. دیگر «تیموکراسی» که صفت اصلی آن را برتریطلبی دانسته است. سوم «اولیگارشی» است که حکومت مالاندوزان است و از بطن تیموکراسی زاده میشود و بالاخره «دمکراسی» که افلاطون آن را فرزند اولیگارشی میدانست از حکومت دیگری هم نام میبرد به نام «تیرانی» که حکومت جباران و زورگویان و ظالمان است. افلاطون اوصاف این حکومتها را یک به یک بیان میکند و جملگی را معیوب و ناقص میداند. نمیدانم چرا کسانی که مدعیاند افلاطون آموزگار فاشیسم بوده است، به نقد او از تیموکراسی و اولیگارشی و حکومت جباران توجه نکردهاند! چه کنیم؟ این هم از آفتهای زمانه ماست که بعضی فاضلان بیگانه با نقد، با نگاه سیاسی سطحی به فلسفه رو میکنند و آن را تا حد سخنان هر روزی مبتذل تنزل میدهند. افلاطون هیچ میانهای با حکومتهای مبتنی بر اهوا و امیال فردی و گروهی نداشت و حکومت را حکومت فضایل و قانون میدانست. تأکیدش بر عدالت در کتاب «سیاستنامه» (که رومیها آن را «جمهوری» نامیدند و این خود میرساند که اگر افلاطون در سیاست جانب استبداد را گرفته بود، به کتابش چنین نامی نمیدادند) و ردّ آرای سوفسطائیان که عدل را غلبه و حکومت را حق غالب میدانستند، دلیل کافی بر دوری افلاطون از سودای قهر و استبداد است.
این هم اتفاق عجیبی است که در زمان ما کسانی که بیشتر مایل به آرای سوفسطائیاناند، افلاطون را با خشم و خشونت به فاشیسم منسوب کردهاند و گاهی سخن او را برآمده از سودای شهرت و قدرت و جاه و مقام دانستهاند. افلاطون در تاریخ مقامی دارد که هیچ صاحب جاه و مقام به آن نمیرسد. پس او چگونه در طلب منصب و مقام باشد؟ و اگر بود، در آتن به هر مقامی که میخواست، میتوانست برسد. آیا آنها از اینکه افلاطون آرای سوفسطائیان را رد کرده، آزردهخاطر شده و انتقام اسلاف دوهزار و پانصد سال پیش خود را از فیلسوف گرفتهاند؟ کسانی که میگویند ما با خاطرههای تاریخی فکر میکنیم، شاید این احتمالها را موجه بدانند.
جرم هیدگر
مارتین هیدگر وضعی متفاوت با افلاطون داشت. او نه در سیاست دخالت کرد و نه حتی در فلسفه سیاست وارد شد. او یک اشتباه کرد و آن قبول ریاست دانشگاه در آغاز حکومت نازیها در آلمان بود. هر کس که اشتباه میکند، تاوان آن را باید بپردازد؛ ولی چگونه است که کسان بسیار مرتکب اشتباه میشوند و از اشتباهشان چشمپوشی میشود و حتی شاید ذکری از آن نشود، اما از میان هزاران تن، یکی باید مدام بازخواست و ملامت شود؟ او باید گناه دیگری مرتکب شده باشد، و گرنه مثل دهها دانشمند و شاعر و فیلسوف که به هیتلر و حزب نازی خوشامد گفتند و بخشیده شدند، بخشیده میشد؛ اما اگر تا کنون که نود سال از واقعه گذشته است، همچنان محاکمه ادامه دارد، باید از متهم خلاف بزرگتری سرزده باشد. این خلاف چیست یا چه میتواند باشد؟ در ظاهر او خلافی نکرد، بلکه با آرامش پس از اوقات پردرد تفکر، مشغول درس و بحث و نوشتن بود. در این درس و بحثها و نوشتهها چیست که پاسداران نظم غالب بر جهان را آشفته و پریشان کرده و به فریاد و فغان آورده است؟
هوسرل ـ استاد هیدگرـ گفته بود: «فلسفه رو به پایان دارد و با پایان یافتن فلسفه، اروپا نابود میشود» و مرادش از اروپا، نظم تجدد بود، نه اینکه اروپا در نظرش یک مفهوم جغرافیایی و سیاسی یا قومی و نژادی باشد. هیدگر پایان فلسفه و ذات جهان جدید را به تفصیل بیان کرد و نشان داد که در جهان کنونی، سیاست هیچکاره است و جهان را تکنیک با قانون خاص خود راه میبرد، بیاینکه بداند این راه به کجا میرسد. هیدگر منکر نشده است که اروپا هنوز مزایای خاص خود را تا حدودی حفظ کرده است؛ اما تاریخ اروپا در نظرش دیگر آینده ندارد.
در جهان سیاست رسمی که بعضی از اهالی آن فلسفه و علم را هم ابوابجمعی خودشان میدانند، گمان این است که تاریخ چیزی بیش از اعمال قدرت حکومتها و ایدئولوژیها نیست. وقتی شوروی از هم پاشید، این گمان پدید آمد که جهان کارش یکسره شده و لیبرال دمکراسی صورت بیرقیب جهان خواهد بود. حتی فوکویاما که فلسفه میدانست، از هول حلیم در دیگ افتاد و کتاب «پایان تاریخ» را نوشت و مرادش از پایان تاریخ، آغاز حکومت دائم و مطلق لیبرال دمکراسی بود؛ اما فلسفهای که خوانده بود، خیلی زود به دادش رسید و دریافت که در اشتباه بوده و از اشتباه خود بازگشت و از طرح پایان تاریخ خود صرفنظر کرد. مطلب مهم این است که تاریخ در سیاست و با سیاست محقق نمیشود.
لیبرال دمکراسی و سوسیالدمکراسی و انواع حکومتهای موجود، تفاوت ذاتی با یکدیگر ندارند و مظاهر تاریخها و فرهنگهای متفاوت نیستند، بلکه جلوههای گوناگون یک تاریخ و نماینده درجات نظم و انتظام و پیوستگی تجدد و تجددمآبی منتشر در سراسر روی زمیناند؛ چنانکه اروپای غربی و امریکای شمالی در قیاس با اروپای شرقی و چین و کره، بیشتر مظهر تجددند و این کشورها نیز از افغانستان و ترکمنستان و سوریه به تجدد نزدیکترند. سیاست جلوه و ظاهر فرهنگ و تاریخ است و اکنون دیگر به وضعی دچار شده است که مقصد و راهش را نیز خود نمیشناسد و اختیار نمیکند. در چنین جهانی که سیاست تکلیف هر روزیاش را نمیداند، فلسفه را تابع سیاست و در خدمت مقاصد سیاسی دانستن، وجهی فجیع، اما ناپیدا از پوشیده شدن خرد و غلبه جهل مرکب است.
افلاطون سیاستها را از آن جهت ناقص میدانست که صاحبانش تابع امیال بودند: یکی میل به ثروت داشت و دیگری میل به قدرت، یکی هم میلش به خشونت و سرکوب بود و… عجبا که کسی به نام دفاع از آزادی، مدعی میشود که افلاطون یک عمر نشسته است تا راه برای برقراری حکومت خشن ستمگران و مستبدان بگشاید و دلایل برای توجیه حکومتهای مستبد و فاسد بجوید و جمع کثیری هم بیتأمل، این حکم دور از علم و انصاف را میپذیرند! کسانی که بیتأمل به پیروی از مثلاً کارل پوپر، نظر افلاطون را تحریف کرده و به او برچسب حمایت از استبداد زدهاند، پذیرفتهاند، خوب است یک بار هم شده مجموعه آثار افلاطون را باز میکردند و چندین صفحه از آن را میخواندند و چه بسا ملتفت میشدند که فلسفه افلاطون میدان نزاع سیاست کوچهبازاری و غرضورزیهای جاهلانه در سیاست نیست؛ ولی بسیاری از مدعیان فلسفهدانی این زمان، کتاب نمیخوانند و نیاز به خواندن کتاب ندارند! آنها با تأمل و تحقیق و تفکر دشمناند، اما دشمنیشان بیشتر صرف بدنام کردن کسانی میشود که با حرفهای سطحی و ایدئولوژی مقبول آنها موافق نیستند. فلسفه آنها هم نفی و انکار تفکر و اعلام بینیازی از آن و ترجیح و تصویب بیخردانه زیستن است.
مارتین هیدگر برای حمایت از فاشیسم و نازیسم، به فلسفه رو نکرده بود و فاشیسم و نازیسم در نظر او چیزی بیش از یک دمل چرکی بر چهره تجدد نبود. اندرز من به کسانی که تفکر به طور کلی و مخصوصاً تفکر هیدگر را فرع رویکردش به سیاست و نازیسم میدانند، این است که اگر میتوانند، بیندیشند که: آیا ممکن است کسی سودای سطحی و محدود و کوچکی با غرضی ساده و حتی پست داشته باشد و با این غرض پست بتواند طرح تفکر تازهای در پنجاههزار صفحه دراندازد و برای گشایش راه آینده، مقدمات فراهم کند و سخنش در همه دانشها و شئون زمان اثر بگذارد؟
من اینها را به قصد دفاع از فلسفه و فیلسوفان و از خود نمینویسم، بلکه با خود گفتگو میکنم و مگر میشود با کسی که فلسفه را حاصل سودا و هوس و غرض شخصی و گروهی و برای طلب مال و جاه میداند، بحث کرد؟ چنین کسی اول باید از خود بپرسد که: اگر فلسفه افلاطون یا تفکر هیدگر، فرع علایق خشونتطلبی آنان بود و فیلسوفان با این علایق فیلسوف شدند، چرا کسی که با هنر عجیب خود علاقه به دمکراسی و خشونت را با هم جمع کرده، فیلسوف نشده و بهکلی از آن دور مانده است هرچند که خیال میکند فیلسوف شده است؟ این قاعده جهان است که دانایان نادانی خود را میبینند و نادانان خود را دانا میدانند!
هیدگر فیلسوف است و البته در زندگی و آثارش خطا و عیب هم وجود دارد. این که مدعیان نادان و پرمدعا خطا و نقص فلسفه او را که فیلسوفان هم به دشواری مطاوی آنها را درمییابند، در همه جا فریاد کنند، شوخی بدی است. اگر این امر در ظاهر عجیب مینماید، در حقیقت عجیب نیست؛ زیرا چنانکه گفته شد، هیدگر مرتکب گناهی بزرگ شده است و باید مجازات شود و کوس رسواییاش را بر سر هر بام و بازار بزنند.
او درصدد درک باطن جهان جدید برآمده و اصول پیشرفت و تحول تاریخی و آزادیهای سیاسی و مخصوصاً مطلقانگاشتن و مثال علم دانستن علم جدید را مورد چون و چرا و تحقیق قرار داده و این همه را متعلق به تاریخ جدید یافته و بدتر این که پایان تجدد و تمامیتیافتن آن را اعلام کرده است. پیداست که این سخنان در گوش آدمهای رمانتیک که میپندارند و میگویند رفاه و آزادی چنانکه در جهان توسعهیافته به وجود آمده، فردا در همه جا به وجود میآید و صلح و رفاه و آزادی و عدالت در همه جا برقرار خواهد شد، طنین و تأثیر خاص دارد و کسانی که بیتوجه به آنچه در افغانستان و عراق و سوریه و اوکراین و… میگذرد، میپندارند که بهزودی آینده پر از صلح و آسایش و امید فرا میرسد و فردا را فردای آزادی و صلاح و رفاه میدانند و هر کس را که خلاف رأی آنان نظری داشته باشد، بدبین میخوانند، هر چه و هر که باشند، با تفکر بیگانهاند.
به نظر آنها بدبینان را به هر طریق باید سرجایشان نشاند تا تخم نومیدی نیفشانند و مردم را از رسیدن به آزادی و صلح و دیگر حقوق انسانی بازندارند. هیدگر هم که آزادیهای مدنی و رفاه و صلح را مقید و وابسته به زمان و تاریخ دانسته و اصول مسلم پیشرفت و آزادی و قدرت و استیلای بشر بر جهان را از جمله اصول تاریخ جدید و متعلق به این دوران انگاشته و مطلق بودن آنها را منکر شده است، باید مجازات شود. او با طرح این قبیل مطالب که فهمیدنش برای اهل فلسفه هم بسیار دشوار است، مردم را از علم و آزادی و تکنیک روگردان کرده و آنها را به حمایت از نازیسم فراخوانده است! آیا چنین کسی را نباید محاکمه و مجازات کرد؟ هیدگر نه از بابت عضویت صوری در حزب نازی، بلکه بر اثر ارتکاب خطای درک و بیان ماهیت نظم سیاسی تکنیکی غالب بر جهان، سزاوار توبیخ و مجازات شده است.
از این سوی قضیه و از تلقیهای عامیانه و هیاهوهای بیهوده که بگذریم، آرا و آثار او را فیلسوفان و صاحبنظران معاصر مورد بحث و تحقیق و نقد قرار دادهاند. در میان این محققان کسانی بودهاند و هستند که از فیلسوف درسها آموخته و در عین حال با او اختلاف نظرها دارند؛ اما این مخالفان دشمنان او نیستند، بلکه اهل فلسفهاند. دشمنان و ناسزاگویان به هیدگر و فیلسوفان دیگر اهل فلسفه نیستند و فهم فلسفه ندارند، بلکه فلسفه را با چشم سیاست رسمی و شهرت سیاسی و در حکم وسیلهای برای تبلیغات میبینند. پس طبیعی است که مجازات آنها درباره فلسفه، چندان آسیبی به آن نرساند و فلسفه همچنان زنده باشد و اثرگذاریاش لااقل در پدیدآوردن خودآگاهی پیوسته بیشتر شود .
اگر این قضیه در جهان توسعهنیافته صورت دیگری پیدا نکرده است، از آن روست که این جهان فضای فرهنگی متفاوتی با اروپا و امریکا دارد. اینجا اهل فلسفه در سایه فیلسوفان بزرگ قدیم و جدید و فیلسوفانی که آرایشان در همه جا تدریس و منتشر میشود، تحقیق میکنند. روشنفکران هم غالباً پیروان ایدئولوژیها و سیاستاندیشان غربیاند که در فلسفه عمقی ندارند و گاهی حتی اطلاعات فلسفی و سیاسی شان بسیار اندک است. اینها بیشتر تابع شهرتاند و بعضیشان بیاینکه نسبتی با آزادی داشته باشند، دل به سودای آن خوش کردهاند و هر کس که بیاساس بودن این سودا را برملا کند، در نظرشان دشمن آزادی است.
دو گروه متمایز
در جهان توسعهنیافته فعالان اجتماعی و سیاسی و اداری دو گروهاند. البته همیشه و در همه جا کسانی هستند که در ذیل هیچ گروه و فرقهای قرار نمیگیرند و راه خود را میروند؛ اما با نظر به وضع غالب، میتوان دو گروه را از هم جدا کرد. از این دو گروه یکی کمتر داعیه دارد و بر وفق دستور کار میکند و به اینکه کارش چه نتیجه دارد، کاری ندارد؛ او باید زندگی کند. پس کار میکند که معاش خود و خانوادهاش را تأمین کند و البته گاهی اگر لازم باشد، به جای کار کردن، رفع تکلیف میکند. گروه دیگر خود را مسئول میداند و میاندیشد که باید کاری بکند که برای کشور و مردم مفید و مؤثر باشد. از میان اینان، روشنفکران و روشنفکرمآبان بیشتر به سیاست توجه دارند و گمان میکنند که مقاصد مهم آدمیان مقاصد سیاسی است و با سیاست میتوان به آنها رسید. مقصد سیاست هم چیزی جز برقراری حکومت تابع ایدئولوژی نیست. اینان بیاینکه به فکر شرایط امکان برقراری حکومت مورد نظر خود باشند و به آن بیندیشند، در رؤیای ایدئولوژی خویشاند.
دمکراسی و سوسیالیسم همواره در جهانتوسعهنیافته، یک رؤیا بوده است و مردم این جهان کمتر به مشکلهایی که در راه دمکراسی و سوسیالیسم وجود دارد، فکر کردهاند. اگر تجربه شوروی و جمهوریهای اروپای شرقی و چین و کره را ملاک بدانیم، که کمونیسم در صد سال اخیر چیزی جز یک حکومت خشن امنیتی و فاسد نبوده است. سوسیال دمکراسیهای اروپای شمالی را هم بیشتر باید وجهی از دمکراسی دانست تا سوسیالیسم؛ ولی حکومتهای جهان توسعهنیافته مصداق هیچ یک از اینها نیست.
سیاست هر چه باشد و هر موقع و مقامی داشته باشد، گرچه با شئون فرهنگی و علمی و اجتماعی زندگی تناسب دارد، غایت زندگی و میزان تفکر و دانش و اخلاق نیست. ملامت فیلسوف از این بابت که فلسفهاش مویّد سوسیال دمکراسی، کمونیسم، لیبرال دمکراسی، نئولیبرالیسم و هیچ ایدئولوژی دیگر نیست، با تفکر سازگاری ندارد و بیشتر نشانه بیگانگی با فلسفه است؛ مخصوصاً اگر لیبرالها و نولیبرالها زبان به چنین ملامتی بگشایند، داعیه اصلی خود را زیر پا نهاده و با آزادی رأی و نظر مخالفت کرده و در نتیجه اصولی را که داعیه پایبندی به آنها دارند، نفی کردهاند.
مهمتر از همه اینها، تلقی قواعد و رسوم سیاسی و ایدئولوژیها به عنوان میزان و ملاک حکم در باب فلسفه و در حقیقت، وارونهکردن نظم امور است. با این تلقی تفکر و خرد تابع حکم مشهور و مشهورات دانسته میشود و سطح، باید عمق را راه ببرد؛ ولی فلسفه از حکم هیچ حاکمی متابعت نمیکند و تابع سلیقهها و میلهای شخصی فیلسوف نیز نیست، بلکه فیلسوف در اختیار تفکرش قرار میگیرد و چه بسا که فلسفه، او را در عمل و زندگی شخصی به اشتباه بیندازد؛ یعنی حکم فلسفه را بر مواردی اطلاق کند که قابل اطلاق نباشد؛ چنانکه افلاطون در ابتدا ندانست که نمیتواند در سیراکوس، مدینه عدل بسازد و هیدگر در ابتدا اشتباه کرد که ناسیونالسوسیالیسم را مقدمه گشایشی تازه در تاریخ انگاشت و… اما این هر دو بهزودی پی بردند که حوادث را چنانکه باید بهدرستی درک نکرده بودند.
جهان توسعهنیافته جهان بیتناسب است
این که کسانی اشتباه عملی و اتفاقی فیلسوف را دستاویز کنند و آن را اصل و جوهر فلسفه فیلسوف بدانند و اعتراف به اشتباه را مسموع و پذیرفته ندانند، رویهشان بیشتر به بهانهگیری ستیزهجویانه شبیه و نزدیک است. فلسفۀ هر فیلسوف ضرورتاً ربطی به اشتباه و خطایی که او در زندگی خصوصی و در عمل اجتماعی سیاسی مرتکب شده است، ندارد و آرا و آثار فیلسوف را نباید بر اساس اشتباهی که کرده است، تفسیر کرد. مفسرانی که فلسفه را با امور هر روزی سیاست میسنجند، فیلسوف نیستند. هیچ فیلسوفی فلسفه فیلسوف دیگر را با خطاها و اشتباهها و به طور کلی با رفتار و زندگی خصوصی اش درنمیآمیزد، حتی اگر میان این دو به طور کلی تناسبی نیز بیاید. آنان که حاصل و نتیجه فلسفه فیلسوف را خطای احتمالی او در زندگی میدانند، بیشتر اهل کینتوزی، هیاهو و جدال و نزاعاند.
فیلسوفان به ضرورت جامع فضایل اخلاقی و مصون از خطا و اشتباه نیستند؛ اما کسانی که فلسفۀ آنها را با خطایشان یکی میانگارند، خود هیچ نسبتی با فضیلت ـ اعم از نظری و اخلاقی ـ ندارند و نمیتوان آنها را در زمره اهل دانش دانست. اینها سوفسطائی و اهل سود و سودا و قیل و قالند، البته سوفسطائی کمسواد یا بیسواد. پیدا شدن چنین اشخاصی در همه جا ممکن است؛ اما امر قابل تأمل، نفوذ و اثر و مقبولیتی است که اینان گاهی به آن میرسند. در جامعه توسعهنیافته که تفکر نایاب و یا بسیار کمیاب است، این غوغاگران مجال بیشتر پیدا میکنند. اینها در همه جا و در میان همه گروهها هستند و سخنشان شنونده دارد و حتی وقتی به اهل نظر ناسزا میگویند یا تهمت میزنند، از هیچ جا مورد اعتراض قرار نمیگیرند و کسی به آنها نمیگوید چرا به جای نقد و بحث، در زندگی خصوصی دیگران وارد شدهاند؟ گویی نقد و بحث و حرمت اشخاص اصلاً جایی ندارد و جایش را دشمنی گرفته است. جهان توسعهنیافته مستعد دشمنی با نظر و اهل نظر است؛ نه اینکه نظر را بشناسد و با آن مخالف باشد، بلکه با نظر بیگانه است و آن را امر زائد میداند.
دفاع از فلسفه
من در دفاع از فلسفه کاری که توانستم، کردم؛ اما غلبه با کسانی بود که به جای فلسفه، حرفهای عادی و مشهور پیش آوردند و در این میدان بود که من شکست خوردم. در سال ۵۷ که رسالهای در باب انقلاب نوشتم، استقبالی از آن نشد. زعمای حکومت به آن هیچ اعتنا نکردند و حتی نامش در فهرست کتابهای راجع به انقلاب نیامد. من اشتباه کرده بودم و گفته بودم انقلاب صرفاً سیاسی نیست، بلکه میتواند آغازی دیگر باشد! این معنی باب طبع تجددزدگان نبود و آنها را آزرده کرد. گاه گمان میکنم که شاید در مذاق سران انقلاب هم خوش نیامده باشد. در این باره تاکنون حرفی نزدهام؛ نه آنچه را نوشته بودم، نفی کردم و نه در اثبات آن چیزی نوشتم. حتی وقتی خواستند آن را دوباره چاپ کنند، با چاپ مجددش موافقت کردم، بدون اینکه هیچ تغییری در آن بدهم.
چاپ و انتشار این کتاب برای من یک تجربه بود و از این تجربه درسها آموختم و آنها را عزیز میدارم. تجربه این که حکومتها هر چه باشند، به نظر اهمیت نمیدهند و ارباب ایدئولوژی نیز همه اهل خشونتاند، حتی اگر لیبرالدمکرات و نئولیبرال باشند، و بالاخره اینکه در جهان توسعهنیافته، تفاوتها بسیار کم است، خواص عوامند و عوام نیز بدون زحمت و بهآسانی در زمره خواص درمیآیند! روشنفکران اگر نه به اندازه حکومتیان، کم و بیش مثل آنان خشونت دارند و اگر خشونتشان محدود در لفظ و الفاظ ظاهر میشود، از آن است که قدرت دیگری برای اعمال خشونت ندارند. از آزادی گفتنشان هم مثل از تقواگفتن گروه رقیب، حرف است. حساب کسانی را که از دین و معرفت و حقوق مردمان و آزادی و مصلحت کشور با دل و جان دفاع میکنند، باید از داعیههای سوفسطائیان مدعی آزادیخواهی و دفاع از حقوق مردم و حاکمان خشن جدا کرد.
نوشتن این کتاب برای من یک شکست بود؛ زیرا خطاب به کسانی نوشته بودم که به گذشت از وضع کنونی جهان میاندیشند و متأسفانه هیچ گروهی به گذشت از نظام موجود جهان نمیاندیشید و همه، بهدرجات، به اصول تجدد و به شئون فرهنگی و سیاسی آن پایبندی داشتند و هنوز نیز به اصول پیشرفت و تسلط بر زمین و آسمان پایبندند. آن کتاب که قبل از تشکیل حکومت اسلامی نوشته شده بود، در نظر مدعی، درس خشونت و ضدیت با تجدد بود و بعد از آن هر چه در باب فرهنگ و علم و آزادی گفتم و نوشتم، همه را تأیید خشونت و استبداد دانستند!