🔷شهر بیرؤیا؛ از رویای جمعی تا اسارت در روزمرگی
🖌️حسام نجفی🔵 تاکسیهای اینترنتی برای رفتوآمد تماماً بر جیپیاس تکیه میکنند. برای راننده، شهر چیزی جز خطوط دیجیتال و نقاطی بر نقشه نیست. اما کافی است لحظهای این سیستم مختل شود؛ ناگهان راننده درمییابد که هیچ تصویری از جایی که در آن حضور دارد ندارد. خیابان برای او بیگانه و مبهم میشود چرا که او در شهر است، اما گویی بیرون از آن زندگی میکند.
🔵 این تجربه کوچک، تصویری از وضعیتی بزرگتر است. شهر، اگر به خطوط و دادهها تقلیل یابد، چیزی جز شبکهای بیجان از مسیرها نخواهد بود. اما حقیقت آن است که شهر فقط جغرافیا نیست؛ شهر حافظه است، معناست، و رؤیایی است که در ناخودآگاه جمعی ریشه دارد. شهری که این لایههای پنهان را از دست بدهد، دیگر خانهی ما نخواهد بود.
🔵 گئورگ زیمل، جامعهشناس آلمانی، زندگی مدرن را سرشار از «تکانهها» میدانست: هجوم بیوقفهی صداها، تصاویر و محرکها. در کلانشهر، ذهن برای بقا ناچار است این تکانهها را بیاثر کند. نتیجه آن است که شهروند به نوعی بیحسی فرو میرود؛ او میآموزد به اتفاقات اطراف خود توجه نکند. این وضعیت موجب میشود تجربهی عمیق از شهر، یعنی همان حس زیستن در فضایی معنادار، از دست برود. همانطور که رانندهی تاکسی اینترنتی تنها به مسیر میاندیشد و نه به شهری که در آن حرکت میکند، شهروند نیز در برابر تکانهها به بیتفاوتی فرو میرود. در نتیجه حافظه و رؤیای جمعی در هیاهوی روزمرگی محو میشوند. اما این بیحسی صرفاً یک واکنش روانی نیست. ریشههای عمیقتری در مناسبات سرمایهداری وجود دارد؛ جایی که خودِ زندگی شهری به کارخانهای عظیم بدل میشود.
🔵 مارکس در نقد سرمایهداری، به تبیین «ازخودبیگانگی کارگر» می پردازد: کارگری که از کار، از محصول کار و در نهایت از خودِ انسانیتش جدا میشود. این تجربه امروز تنها به کارخانه یا محل کار محدود نیست، بلکه در متن زندگی شهری نیز رخ میدهد. شهروند به جای آنکه شهر را صحنهی حضور و معنا بداند، آن را همچون کارخانهای عظیم تجربه میکند که او صرفاً یکی از قطعات آن است.
🔵 کافی است به صحنههای روزمره نگاه کنیم: فشردگی صبحگاهی مترو، ساعتها ماندن در ترافیک، گذران وقت بیپایان در فروشگاهها و پاساژها. در این موقعیتها، انسان به جای آنکه بر شهر مسلط باشد، در شهر گم میشود. او کار میکند، حرکت میکند، مصرف میکند، اما هیچ نسبتی با «بودن در شهر» برقرار نمیکند. همانگونه که کارگر از محصول کارش بیگانه میشود، شهروند نیز از محصول زیست شهریاش بیگانه میگردد. شهر، دیگر نه خانهای برای زندگی بلکه کارخانهای است که در آن انسان به یک مصرفکننده فروکاسته میشود.
🔵 در چنین شرایطی، رؤیای جمعی نیز به انحصار درمیآید. رؤیاهایی که باید افق مشترک همهی شهروندان باشند، به دست سرمایهگذاران، سیاستمداران و طبقات مسلط مصادره میشوند. آنها مسیر توسعه را تعیین میکنند، بافتار و ریخت شهری را مشخص میکنند، و تصویر آیندهی شهر را به سود خود طراحی میکنند. دیگران تنها مصرفکنندگان شهریاند؛ بیآنکه شهر سهمی از آنها بخواهد یا آنها سهمی از شهر داشته باشند؛ تنها کاری که بر دوششان گذاشته شده، مراقبت از نظم و پاکیزگی شهر است. در این وضعیت رؤیا از دسترس جمعی بیرون میرود و به ابزاری برای قدرت و سود بدل میشود.
🔵 در چنین لحظهای رؤیا از پایین به بالا شکل نمیگیرد، بلکه از بالا به پایین تزریق میشود. چرا که شهروندان، تنها مصرفکنندگان رؤیاییاند که به آنها فروخته میشود. آنها آیندهی شهرشان را نه در تخیل مشترک، بلکه در بیلبوردها و تبلیغات میبینند.
🔵 شهر بیرؤیا، شهری است که حافظهی جمعیاش را از دست داده است. شهری که حافظه و رؤیایش را از دست بدهد، پیوند میان گذشته و آیندهاش گسسته میشود. در چنین فضایی، تنها اکنونِ پرهیاهو باقی میماند: اکنونی که با تکانهها اشباع شده و امکان رؤیاپردازی را از انسان گرفته است.
🔵 اما پرسش همچنان باقی است: آیا میتوان رؤیای جمعی را بازپس گرفت؟ شاید پاسخ در بازاندیشی نسبت ما با شهر باشد؛ در بازیابی خاطرات از طریق گفتگوی جمعی، در بازگشت سیاستمداران و برنامهریزان به خواست شهروندان و در توقف و درنگی کوتاه برای دیدن آنچه فراتر از مصرف و عبور است. شهر، اگر دوباره به متن خاطره و رؤیا بازگردد، میتواند چیزی بیش از کارخانه و نقشهای دیجیتال باشد. میتواند دوباره خانهای شود؛ خانهای برای زیستن، نه صرفاً برای گذر کردن. در غیر این صورت، شهر جز کارخانهای بیپایان نخواهد بود که در آن، انسان هر روز بیش از دیروز از خودش بیگانه میشود.