شعر ساکت بیمارستان و درخت
صان۳،۴ سال پیش بود که دیدم درِ سالن سینمای موزه هنرهای معاصر بازه. رفتم داخل. دیدم یه فیلم شرق دور داره پخش میشه. نشستم به دیدن. یک ربع پایانی فیلم رو دیدم و اونجا بود که جرقهی جادو رخ داد. نماهایی عجیب، از داخل یک بیمارستان، سکوت کُشنده، نوعی ترس جا گرفته لا به لای اتاقهای بیمارستان و دستگاههای مکانیکی عجیب. و یهو نمایی از پارک شهر که مردم دارن ورزش میکنن و پایان فیلم. نتونستم بفهمم اسم فیلم چیه. شاید همون موقع کنجکاو نشدم یا کودکی کردم، اما دنبالش نرفتم. بعدتر تشنهی اون فضا شدم و هرکار کردم اسم فیلم رو پیدا نکردم. هرکی میگفت فیلم شرقی میبینه ازش میپرسیدم که این قابها رو میشناسی؟ و میگفت نه. تا این که چند شب پیش تونستم اسم فیلم رو از کانال موزه پیدا کنم. دیدمش و باز همون جادو و حسهای غریب اومد سراغم و الان که دو سه روز از دیدنش میگذره، فکر کردن بهش همچنان به هیجان میآوردم و دلم میخواد که دوباره ببینمش.
Syndromes and a Century
محصول تایلند و سال ۲۰۰۶. اسم کارگردانش رو نمیدونم، سخت تلفظ میشه.
این عجیبترین فیلمیه که تا به حال دیدم.
توی توضیح فیلم نوشته: ماجرای مادر و پدر کارگردان که هر دو دکتر بودن دو بیمارستان، و خاطرات کارگردان در کودکی در اون بیمارستانها.
آدم یاد فیلم آینه میافته. اون هم فیلم عجیبیه، نمیشه به عنوان یک خط روایت معمولی بهش نگاه کرد، و اونجا هم میگن که اون فیلم اتوبیوگرافی خود فیلمسازه. اینجا هم دقیقا همین داره رخ میده. با تصاویری طرفیم که کمتر داستان میسازن ولی بیشتر حس میسازن. همونطور که شعر همین کار رو میکنه. نماهایی که شاید در خاطرات تکهتکه کارگردان جاخوش کرده بودن و حالا ما هم میتونیم ببینیمشون. ترسی که از اون فضاها داشته، تنهاییش میون دالونهای اون بیمارستانا، ترس از دستگاهها، یا شاید همه و همهی اینها تصور منه از تصویری که کارگردان ثبت کرده. شاید منم که از بیمارستانها چنین ترسهای ساکتی دارم و حالا اونها رو دارم توی این فیلم پیدا میکنم.
توجه مهم: اگر میخواید این فیلم رو ببینید، پیشنهاد میکنم که تصورات من رو راجع بهش نخونید که با یه ذهن باز برید سراغش. چون این فیلم خیلی به شعر نزدیکه و کشف و شهودهای خودتون دربارهش خیلی لذتبخشش میکنه.
فیلم از دو قسمت تشکیل شده. هر دو قسمت تقریبا دیالوگهای یکسانی دارن و یک شخصیت یکسان. معلوم نیست ربط این دو قسمت در چیه.
قسمت اول در بیمارستانی در شهری کوچیک در تایلند میگذره که خیلی سرسبزه. از هر پنجره بیمارستان، کلی درخت و چیزهای سبز دیده میشه. راهروهای بیمارستان تقریبا همه رو باز هستن، فضاها محبوس نیستن، حتا در اتاق دکتر، مرزی بین بالکن و اتاق وجود نداره. انگار طبیعت تنیده شده در اتاقها و فضاها. حالا شما گیاههای عجیب تایلند رو تصور کنید، مثلا درخت موز با اون برگهای بزرگش، وقتی اون برگها از پشت پنجرهها دیده میشن، انگار بزرگنماییشده از پشت ذرهبین رو انداختن پشت پنجره. که حس جالبی به دیدن اون فضاها میده.
در قسمت دوم، بیمارستانی رو احتمالا در پایتخت ینی بانکوک داریم. این یه بیمارستان مدرن و به شدت سفید و تمیزه که از پنجرههاش فقط ساختمونهای برجها دیده میشه. اکثرا راهروها سر پوشیده و دالونماننده. سکوت و بیجانی در تمام در و دیوار موج میزنه. یه تضاد خیلی بزرگه با بیمارستان اول فیلم.
بازیگر نقش اول، همون دیالوگهایی رو میگه که توی بخش قبلی فیلم میگفت. انگار یه مقایسهای است از این دو نوع زندگی. زندگی نزدیک به طبیعت و زندگی ماشینی شده. در انتهای این بخش از فیلم، دوربین دستگاههای عجیبی توی بیمارستان رو نشون میده که توی هالهای از مه قرار گرفتن و یه لوله عجیب دیگهای که داره هوا و مه رو میمکه. انگار که ماشین، داره تمام روح و زندگی رو میمکه. واقعا صحنهی عجیبیه.
در بخش اول فیلم یه فصل خیلی خیلی حسبرانگیز داریم که یه جشنیه و یکی از دکترا که دوست داره خواننده باشه یه موسقی اجرا میکنه. موسیقیش، خیلی زیباست. کل اجرا رو میبینیم. با گیتار، زیر آسمون، یه موسقی عالی.
اما چنین فضاهایی اصلا توی بیمارستان دوم وجود نداره. حتا فکر کنم یه جایی از فیلم از این حرف میزدن که فلان فستیوال کنسل شده. در نیمه دوم همه چیز بیروحه.
در بیمارستان اول، یه سری بیمار توی یه اتاقی دارن ورزش میکنن و بعد از ورزش همه میان بیرون و توی یه فضای باز گپ و گفت و معاشرت و یکی داره اون پشت گیتار میزنه برای خودش. صحنهی ورزش در بیمارستان دوم اما تو یه اتاقی زیر زمینه که یه سری دستگاه شبیه تراشکاری اونجا افتاده و همه چی مکانیکی و آهنیه. تمرکز زیادی هم روی اندامهای مصنوعی داره و تصویرهایی از آدمهایی هست که دارن با پای مصنوعی راه میرن. همه اینها نشون دهنده ماشینی شدن آدمهاست به نظرم.
یا مثلا دو تا صحنه در بیمارستان دوم هست که یه سری آدم دارن میدون و یکی بند کفشش باز میشه. سریع به گروه اشاره میکنه که شما برید، من خودم رو میرسونم. مهمترین چیز نظمه. یه گروهی هم انگار از مدرسه اومدن بازدید و درست قبل این نمای بند کفش میبینیمشون که مدیری چیزی داره بهشون میگه: همه توی یک خط! همه مرتب!
نظمی که روح رو از زندگی بیرون کشیده.
تو بیمارستان دوم یه راهبی رو داریم که زیر دست دندون پزشکه. دندون پزشک یه پارچهای روی صورتش گذشته که فقط جای دهان سوراخ داره و راهب اصرار داره که اون پوشش رو نمیخواد. و خب اون پوششیه که جلوی رابطهی انسانی رو گرفته. نمیذاره درمانگرش رو ببینه. نمیتونن با هم حرف بزنن. برعکس همین صحنه در بیمارستان اول که راهبی داره درمان میشه و کلی از آرزوهاشون حرف میزنن. راهبی که میخواد دیجی شه و دندونپزشکی که آرزوی خوندن داره.
در انتهای فیلم، زن و مردی که دکترن دارن درباره تصمیم به رفتن به شهر دیگهای حرف میزنن. زن چند عکس از اون شهر جدید و صنعتی نشون شوهرش میده و ما هم اون عکسها رو میبینیم. هیچ خبری از شهر نیست. همه جا ساخت و ساز و ماشینه و دوده. و اون شعر تبدیل میشه به اپیزود سوم و نانوشتهی این فیلم که مرحلهی بعد این صنعتی شدن و ماشینی شدنه. و در نهایت فیلم با صحنهی ورزش مردم تموم میشه. ورزشی احتمالا توی پارکی در همون شهر. شاید میل به طبیعته که همچنان توی هر شهری توی دل آدمها باقی مونده و همچنان آدمها دنبال فضاهای سبز و رفتارهای اجتماعیان.
فیلم، پره از اینجور لحظهها. اگر بخوام نما به نما بگمشون حیف میشه. و اینها همه تصورات من از این فیلمه و این فیلم، دقیقا ضدِ ایننوع تحلیل جلو میره. هرکی باید تصور خودشو از فیلم داشته باشه و فکرهای خودش رو بکنه. من که دیوونه تصاویر و ارتباطهای ریز توی این فیلم شدم. وقتی دربارهش مینویسم، هر لحظه چیزهای جدیدی از فیلم به سرم میاد و این حجم از خاطراتی که این فیلم برام ساخته، تجربه فیلم رو خیلی شیرین کرده برام.
مثلا دندون پزشک که فکر میکنه راهب، زندگیِ بعدیِ داداش کشته شدهشه.
مردی که از شدت عشقش به اون زن نمیتونه هیچی بهش بگه.
داستان گل ارکید و …
امیدوارم همونقدر که از این فیلم لذت بردم شما هم لذت ببرید و مثل همیشه منتظر تصورات شما از این فیلم هستم!
بدرود.