شرحی بر فصل سوم پولیتِیای افلاطون

شرحی بر فصل سوم پولیتِیای افلاطون

امین سوفیامهر



پولیتیا

فصل سوم، گفت‌وگوی ناتمام فصل پیشین را دربارهٔ درون‌مایهٔ روایت‌های شاعران از خدایان پی‌می‌گیرد و به بسط این مفهوم می‌پردازد که خداشناسی و دریافتی که آتنیان از خدایانشان داشتند، چه تأثیری بر منش و سلوک نگهبانان و جنگاوران می‌گذارد. در فصل دوم، سقراط این ادعا را پیش‌ کشیده که یزدان‌شناسیِ آتنیان و پاره‌ای از باورهای دینی آنان زیربنای روابط اجتماعی و نهادهایی مثل خانواده را سست می‌کند؛ شهروندانی که از کودکی تا دم مرگ شنیده‌اند که خدایان یونانی مدام در حال کشمش و ستیز بر سر شهوت، قدرت و ثروت هستند، متأثر از رفتار خدایانشان خواهند شد، و چه‌بسا همین روابط را در میان خود بازخواهند آفرید. از این رو، هم روابط درون خانواده سست می‌گردد و هم روابط اجتماعی شهروندان در پولیس. از آنجا که سقراط در بحث خود به تربیت جنگاوران و پاسداران شهر به مثابهٔ یکی از مهم‌ترین اجزای شهر می‌پردازد، گفت‌وگو در فصل سوم در پیرامون تأثیر یزدان‌‌شناسی آتنیان بر تربیت پاسداران شهر ادامه می‌یابد، اما در میانه، بحث به تربیت و آموزش همه شهروندان، از دورهٔ کودکی تا نوجوانی، ‌کشیده می‌‌شود. بحث سقراط دربارهٔ تأثیر‌های تربیتی و سلوکی شعر بر جنگاوران، تابعی است از دید کلی او دربارهٔ روان‌شناسی و نفْس انسان، و همچنین سرشت شعر. از آنجا که در پولیتیا بحث سقراط دربارهٔ نفس دیرتر آغاز می‌شود، از این رو، بحث دربارهٔ نفس را در جای خود پی‌ می‌گیریم.

پیش‌تر، در فصل نخست، سقراط برنهاده بود که هر شخص به گونه‌ای طبیعی تنها برای یک کار مناسب است. این اصل را می‌توان اصل «هر نفر یک پیشه» نامید. بر اساس این اصل، اگر هر شخص به کاری گمارده شود که در آن مهارت ویژه و مزیت نسبی دارد، آنگاه محصول کار بهتر خواهد بود و خیر عمومی بهتر تأمین خواهد شد. بر همین پایه، سقراط غایت تربیت نگهبانان را این‌گونه تعریف می‌کند: «بایسته است تا استدلال نخستین را، که نگهبانان ما باید پیشه‌های دیگر را وانهند و دقیق‌تر‌ اینکه کارگزارانِ آزادیِ شهر باشند و کاری جز آنچه به آن رهنمون می‌شود انجام ندهند، حفظ کنیم. همچنین، آنان نباید کاری دیگر کنند و از چیز دیگری الگو برگیرند.» با روشن کردن غایت تربیت نگهبانان شهر، به سراغ متون پایه‌ای فرهنگ یونانیان می‌رود تا دریابد که آیا این متون پایه‌ای راه رسیدن به این غایت را هموار می‌کنند یا اینکه مانع تحقق آن هستند.

در آغاز فصل سوم، سقراط نخستین و بنیادین‌ترین فضیلت نگهبانان جنگاور را دلیری و نهراسیدن از مرگ و جهان پس از مرگ برمی‌شناساند. نگهبانان باید در میدان نبرد چشم در چشم مرگ بدوزند و ثابت‌قدم و راسخ بمانند، اما شاعران یونانی جهان پس از مرگ را، که برای یونانیان جهانِ زیر زمین بود و آن را هایدس می‌خواندند، جهانی هولناک و هراس‌آفرین به تصویر کشیده‌اند. گو اینکه هنگامی که آدمی می‌میرد، به دنیایی پر از شقاوت و شکنجه پا خواهد گذاشت. خدایان ستمگرند و به دور از فضیلت دادگری؛ چون فاقد توان خویشتن‌داری هستند، رامِ خشم خود هستند و هنگامی که بر انسان‌ها خشم بگیرند دمار از روزگارشان در خواهند آورد، و انسان‌ها قرار است پس از مرگ به جهانی پا بگذارند که چنین خدایانی به انتظار آنان نشسته‌اند. جهانِ هول‌آفرینِ پس از مرگ دلیری جنگاوران را برای رویارویی با مرگ می‌ستاند، و آنان را برای چیرگی بر ترسِ طبیعی از مرگ یاری نمی‌رساند. این بازنمایی شاعران از خدایانْ بر هولناکی جهان پس از مرگ می‌افزاید.

سنت دیگری که در یونان با شعر پیوند خورده بود، آیین سوگواری بود. شاعران یونانی از جمله هومر در آثار خود سوگ‌نامه‌های پرسوز و گدازی از جنگاوران یونانی آورده‌اند. از نظر سقراط، هم خود سوگواری و هم درون‌مایهٔ سوگواری‌هایی که شاعران یونانی بازنمایی کرده‌اند، با تربیت نیک جنگاوران سازگار نیست. برای نمونه، شاعران در سوگ‌نامه‌هایشان، جنگاوری چون آشیل را چونان مجنونی گریانْ که بر خود خاکستر می‌ریزد و بر سر و چهرهٔ خود می‌کوبد، بازنموده‌اند. نگرانی این است که جنگاوران با دیدن این دست سوگواری‌ها و یا مشارکت در سوگواریِ نزدیکانشان چونان کودکان بگریند و ترس ناشی از دست دادن نزدیکانشان حس تنها ماندن را بر آنان غالب کند. از همه مهم‌تر، سوگواری برای جنگاورانی که برای تن زدن از اسارت و بردگی جان خود را فدا کرده‌اند، این معنای ضمنی‌ را دارد که مرگ پدیده‌ای هرسناک است و جان‌فشانی فضیلتِ والایی نیست. اگر می‌بود که بازماندگان برای جان‌فشانی جنگاوران چون کودکان نمی‌گریستند و بر سر و سینهٔ خود نمی‌کوبیدند. اما جنگاور مورد پسند سقراط آن جنگاوری است که از اسارت و بردگی بیش از مرگ هراس دارد، و فخر ناشی از جنگیدن برای آزادی و تن‌ زدن از بردگی را برتر از ترس از مرگ دریافته است. برای جان‌فشانی چنین جنگاورانی نه سوگواری‌های زبونانه که باید ستایش‌های حماسی و جگرآور پرداخته شود.

سقراط آنگاه به دیگر بدآموزی شاعران می‌پردازد که همانا کژنمایی خدایان به مثابهٔ موجوداتی سست‌عنصر است. شاعران، همان‌گونه که جنگاوران را آدمیانی سست‌بنیاد بازنموده‌اند که با دریافت کوچک‌ترین رنج و آسیبی چون کودکان مویه می‌کنند، خدایان را نیز بر همین نمط موجوداتی فاقد توان خویشتن‌داری بازنمایی کرده‌اند که توان تاب‌آوری سختی‌ها را ندارد، و در برابر کم‌ترین سختی و مشقتی تاب و توان خود را از دست می‌دهند. چنین خدایانی چیزی جز تمسخر در جنگاوران برنخواهند انگیخت. خدایانِ سست‌عنصرِ شاعران به آسانی بر نزدیکان‌ خود خشم می‌گیرند، و چون رام خشم و غضب خویش‌اند، به بیشینه رفتاری خردگریزانه دارند. خدایانی که بنده و بردهٔ خشم خودند، کیفرهای‌شان هم به دور از دادگری است. اما اگر خدایان از سر هوس از کیفر بدکاران بگذرند، و بر نیک‌کرداران خشم بگیرند و کیفر دهند، آنگاه کمتر جنگاوری است که چنین فرجام شومی را برای خود بپذیرد و تن به رنج و دشواری جنگ و نبرد دهد. یا هنگامی که باور عمومی بر این باشد که خدایان منشأ شرند، هم آنان هراسناک می‌شوند و هم جهان پس از مرگ هراسناک می‌شوند. از این رو، سقراط باور دارد که بایسته است تا این دست خداشناسی‌ها که در اشعار هومر و دیگر شاعران یونانی بازتاب یافته است آموزش داده نشود، و سفارش می‌کند که در آموزش نگهبانان شهر باید مراقب بود تا این داستان‌ها بازگو نشود تا مبادا ترس از مرگْ نگهبانان را از جنگاوری باز دارد. به وارون، سقراط باور دارد که نگهبانان شهر باید بدانند که در جهان پس از مرگ پاداش‌‌های بزرگی در انتظار آنان است.

از نظر سقراط، این‌ها تنها بخشی از کژنمایی شاعران است که به تباهی نفس می‌انجامد. شاعرانْ خدایان را فاقد توان خویشتن‌داری برشناخته‌اند؛ موجوداتی که زیاده‌روی در خوردن، آشامیدن و کامجویی پاره‌ای از منششان شده است. جوانانی که این داستان‌ها را دربارهٔ خدایان خود می‌خوانند، دیگر خویشتن‌داری و اندازه‌خواهی را فضیلت نخواهند دانست و مانند خدایانشان پرخوری و پرنوشی و کامجویی را پیشهٔ خود خواهند ساخت و راه زیاده‌روی را در پیش خواهند گرفت. کودکان تا هنگامی که خردند و طبیعتی منعطف دارند، بهتر می‌توانند که فضائل شخصیتی را فرابگیرند، حتی اگر دلیل ستایش‌آمیز بودن آن فضائل را درنیابند، اما هنگامی که بالیدند و توان اندیشیدن یافتند، آنگاه دلایل والایی آن فضائل را درخواهند یافت. در نگر سقراط، تربیتِ شاعران به عدم بلوغ و شکوفایی منش و توان عقلانی شهروندان راه می‌برد، و دیگر اینکه شاعران از رهگذر توان افسون‌گری شعر، رذائل را پرکشش بازمی‌نمایانند و فضائل را کم ارزش.

شعر و فلسفه

در اینجا، لازم است تا چند سخنی دربارهٔ شعر بیان کنم که برای درک درست بحث سقراط دربارهٔ تأثیرات شعر بر جنگاوران به کار می‌آید. یکی از پیش‌فرض‌های نقد سقراط بر شعر این است که شعر اگر درون‌مایه‌ای نابسنده داشته باشد، هم نظم نفس آدمی را برهم می‌زند و هم نظم و شیرازهٔ شهر را. از این رو، سقراط از زاویهٔ تأثیری که شعر بر نفس انسان و زیست سیاسی او در شهر دارد، به نقد شعر می‌پردازد. به دیگر سخن، نقد سقراط بر شعر را نباید نقدی زیبایی‌شناختی دانست، و سخن او این نیست که شعر ارزش زیبایی‌شناختی اندکی دارد و از این رو فاقد ارزش است، بلکه نقد او این است که شعر اگر به عنوان ابزار آموزشی و تربیتیِ شهروندان از کودکی به کار گرفته شود، می‌تواند تأثیرات عمیقی بر منش و نفس شهروندان داشته باشد. کارکرد شعر اقناع کردن از رهگذر افسون‌سازی مخاطب است. سویه‌های زیباشناسانهٔ شعر نقش عمده‌ای در سرشت افسون‌سازی آن دارد. توان افسون‌گریِ شعر در دست شاعرانی بی‌بهره از اندیشه، هم خطری برای شهر و سلامت زندگی سیاسی است و هم خطری برای تربیت شهروندان. افسون‌گری شعرْ این توان را به شاعران می‌بخشد تا به مراجع فکری و سیاسی جامعه تبدیل شوند، و شعر آن‌ها را به فرمانروایان شهر تبدیل کند؛ در حالی که از نظر سقراط، سیاست‌دانی به فهم مفاهیمی بنیادینی چون دادگری، والایی، دلیری، خویشتن‌داری و … نیاز دارد که شاعران، از آن نظر که شاعرند، توان فهم آن را ندارند. زیرا که برای دستیابی به شناخت درست از این مفاهیم بنیادین نیاز به آموزش فلسفی است. جدای از شاعرانی چون هومر، هزیود، سیموندیس و دیگران، سوفسطائیان نیز در دموکراسی آتنی اقتدار گسترده‌ای داشتند و از مراجع فکری و آموزشی آتنیان بودند. سوفسطائیان به اتکای چیرگی بر ریتوریک ادعا می‌کردند که دارای دانشِ سیاسی‌اند و کلید دستیابی به سعادت در دست آن‌هاست. سقراط البته باور نداشت که آموزه‌ها و آموزش‌های سوفسطائیان دانش بسنده‌ای را برای دستیابی به سعادت به دست بدهد. به وارون، بر آن بود که سعادت از دل فلسفه می‌تواند پدید آید تا باور یا داخا. شعر توان به دست دادن تمایز میان دانش حقیقی (اپیستمه) از باور (داخا) نمی‌دهد. در حالی که برای رسیدن به زندگی نیک سیاسی، دارا بودن دانش حقیقی از سیاست ضروری است. به دست آوردن این دانشْ زمانمند و توان‌فرسا است و نیازمند توانایی‌های ذهنی، روانی، و شخصیتی بسیاری است؛ به همین سبب، آموزگاران فلسفه از شاگردان خود چشم دارند تا رنج‌های بسیاری هموار کنند، اما شاعران، به وارونهٔ فیلسوفان، از شاگردان خود چنین چشم‌داشتی ندارند. و چه‌بسا با شعر و ریتوریک دل‌فریب خود لذت می‌بخشند. خطر بالقوهٔ شعر برای نفْس آدمی است. ‌سخن شاعرانه اگر مایهٔ فکری اندکی داشته باشد و یا از فضائل اندک اخلاقی برخوردار باشد، می‌تواند به گستراندن سخنان بی‌مایه دامن بزند. از آن بدتر زبانِ فاخر، اما بی‌مایه، می‌تواند پندار آگاهی پدید آورد. آگاهی از نادانی سرآغاز اندیشهٔ فلسفی است. آنکه دچار پندار آگاهی است، نمی‌توان به راحتی به اندیشیدن فراخواندش، اما آنکه تهی بودن خویش را دریافته، میل بیشتری به دانستن دارد. لازمهٔ آماده شدن برای اندیشیدن فلسفی این است که نخست نفْس را باید از هرگونه بدآگاهی و پندار دانستن زدود. حتی سخنی تلخ با بیان شاعرانه می‌تواند گوش شنوای بیشتری بیابد تا اینکه همان را با سخنی تحکمی و درشت‌گویانه بیان کنیم.

سقراط مشکل را به ضرورت فرم بیانی این اشعار نمی‌داند، بلکه مشکل را بیان شاعرانهٔ خداشناسیِ مخرب می‌داند. قدرت اقناعی شعر در لذت‌بخشی و کشش زیبایی‌شناختی آن است تا درون‌مایهٔ آن. می‌توان درون‌مایه‌ای را به زبانی غیرشاعرانه بیان کرد و آن را گفتاری میان‌مایه دریافت. اما همین درون‌مایه اگر با زبانی شاعرانه بیان گردد، می‌تواند مخاطب را جذب خود کند و او بپندارد که سخنِ عمیقی شنیده است. از این رو، توان اغواکنندگی زبان شاعرانه می‌تواند ابزاری نیرومند برای پراکندن باورهای غیرعقلانی و مستأصل‌کننده در شهر شود. برای بیشینهٔ انسان‌ها جدا کردن درون‌مایهٔ شعر از فرم افسون‌گر آن آسان نیست. اما این بدین معنا نیست که سقراط با هر شعری، با هرگونه درون‌مایه، مخالف است. به وارون، او باور دارد در آموزش نگهبانان شهر از اشعاری باید استفاده کرد که اسارت و بردگی را بیش از مرگ هول‌آور و بی‌شرمانه می‌بیند.

اما فلسفه در پی ایضاح و روشنایی معنایی بخشیدن به مفاهیم است. از این رو، شعری که سویه‌های بیانی‌اش کمکی به ایضاح مفهوم نمی‌کند، کمکی هم به اندیشهٔ فلسفی نخواهد کرد. در آپولوژی، هنگامی که سقراط در دادگاه است، یادآوری می‌کند که او بر خلاف شاعرانی که به او تهمت فساد جوانان و آوردن خدایان نوین را زده‌اند، زبانی فاخر و بیانی فریبنده به کار نمی‌برد تا مبادا مخاطب افسون‌شدگی از رهگذر زبان شاعرانه را با حقیقت یکی بپندارد. از نظر او، حقیقت‌گویی و وضوح مفهومی در هم تنیده‌اند. بیان حقیقت، زبانی خشک و برهنه می‌طلبد که نزد بیشینهٔ شاعران غایب است. اما زبان فلسفی می‌کوشد تا از زبان افسون‌زدایی کند؛ مخاطب را نه از طریق افسون‌سازی که از طریق زبان خشک و سردِ استدلال قانع سازد. البته زبان خشک و برهنهْ استدلال زیبایی‌شناسی ویژهٔ خود را دارد که تنها برای آنان که با آن انس دارند لذت‌بخش است و این زیبایی از چشم عامهٔ مردم پنهان است.

پاکسازی شهر از تجملات

تجملاتْ با زهدی که نیازِ جنگاوری است سازگار نیست. از این رو، تجملاتی که در شهر گسترانده شده است، باید از زاویهٔ زهد جنگاورانه بررسی گردد. در پولیتیا، پس از آنکه «شهر تجملی» در سخن ساخته شد، گلاکون به دلیل زندگی زاهدانه در چنین شهری بر آن شورید و آن را به تمسخر «شهر خوکان» نامید. زندگی در «شهر خوکان»، که تنها از پنج-شش نفر تشکیل یافته بود، بسیار زاهدانه بود، و این گلاکونِ اروتیک را برآشفته کرد. او خواهان ابزارها و اسباب و اثاث بیشتری شد. همین خواسته‌های گلاکونْ سقراط را وامی‌دارد تا تجملات بیشتری، از جمله شعر و موسیقی، به شهر راه دهد و از این رو «شهر تجملی» ساخته می‌گردد که سقراط آن را شهر «تب آلود»، از این رو بیمار، می‌نامد. اما شهر بیمار را باید در پرتو غایت تربیت جنگاورانی توانا سنجید. از این رو، سقراط برای زدودن سویه‌های ویرانگر تجمل به سراغ شعر و موسیقی می‌رود، و بررسی می‌کند که چه شعر و یا موسیقی‌ای می‌تواند این دست از جنگاوران را تربیت کند. اما تأثیر دیگر شعر در منش نگهبانان این است که خوی آنان را نرم می‌کند، و این نرم‌خویی اگر با خویِ سرسختی در برابر دشمنانِ شهر پیوند نخورد، از جنگاوران آدمیانی ناسودمند می‌سازد. همین اثر را هم موسیقی دارد. موسیقی دارای توان تأثیرگذاری ژرفی بر نفْس انسان است. هم می‌تواند نفس را خموده و غیرعقلانی سازد و هم می‌تواند نفس را به سوی امر والا رهنمون سازد. غایت موسیقی، در نگر سقراط، آموزشِ بازشناسیِ امر زیبا است. عشق به زیبایی و پروراندن آن در نفس انسان است تا به فرجام، شخص والا و نیک گردد. او موسیقی یونانی را از این منظر به تیغ نقد می‌سپارد و باور دارد که موسیقی یونانی باید در پرتو این غایت پیرایش شود.

فرمانروا کیست؟

این سقراط است که می‌پرسد فرمانروایان و فرمانبران چه کسانی باید باشند. از میان نگهبانان شهر یکی یا جمعی باید فرمانروا شود تا هم بر دیگر نگهبانان شهر فرمان براند و هم بتواند با کمک دیگران شهر را اداره کنند. سقراط در پاسخ به این پرسش که چه کسی باید فرمانروا شود، پاسخ می‌دهد که از میان نگهبانان آنان که بهترین فرمانروایان هستند، بایسته است تا فرمانروا شوند. پاسخ سقراط نوعی این‌همانی به نظر می‌آید. باری او در ادامه تلاش می‌کند تا مبانی‌ای را که بر پایهٔ آن می‌توان بهترین فرمانروا را تعیین کرد، به دست دهد. مبنایی که سقراط به دست می‌دهد این است که بهترین فرمانروا آن است که برترین خیر برای او خیر شهر است، خیر دیگری برتر از خیر شهر برای او متصور نباشد. آنانی که تمام زندگی خود را وقف دفاع و نگه‌داشت شهر کرده‌اند و هیچ خواستهٔ تنانه یا نفسانی‌ای آنان را از این غایت دور نکرده است، بهترین فرمانروایان هستند. اما چگونه این دست فرمانروایان را می‌توان پرورش داد؟ و اصولاً امکان پرورش چنین فرمانروایانی وجود دارد؟ آیا با طبیعت بشر سازگار است که انسانی فاقد هرگونه خواسته‌ٔ شخصی، حتی خواستهٔ مشروع باشد؟ سقراط شرایط بسیار دشواری برای فرمانروایان تعیین می‌کند، از قبیل اینکه آن‌ها حق تملک هیچ چیزی را ندارند. نه حق دارند که مالکیت خانه‌ای را داشته باشند و نه اجازه دارند که منبع درآمدی جز آنچه از دستمزد فرمانروایی دریافت می‌کنند، به دست آورند. آن درآمد هم تنها شامل خرج‌های ضروری برای زنده ماندن و بقا است. کوچک‌ترین آرزو و جاه‌طلبی شخصی‌ای و منفعت‌طلبی‌ای که فرمانداران را از خدمت به خیر عمومی بازدارد، شایستگی فرمانروایی را از آنان خواهد ستاند. اما این شرایط دشوار که به نظر می‌رسد با طبیعت انسان سازگار نیست، چگونه دست‌یافتنی است؟ این دست شرایطْ تنها در صورتی در آدمیان تحقق می‌یابد که ما طبیعت انسان را منعطف و تغییرپذیر بدانیم. آیا افلاطون به تغییرپذیری طبیعت انسان باور دارد؟ پاسخ دادن به این دست پرسش‌ها زود است. و باید تا پایان فصل دهم شکیبا بود، اما بایسته است که بگوییم پیشنهاد سقراط این است که راه پروراندن فرمانروایانی از این دست، که سرسپردگی‌ای به چیزی جز خیری عمومی ندارند، آموزش و تربیت از کودکی است. فرمانروایان را باید با «افسانهٔ‌ والا» بار آورد. درون‌مایهٔ «افسانهٔ والا» سویه‌های گوناگونی دارد. نخست اینکه فرمانروایان از کودکی می‌آموزند که این سرزمینشان بوده که آن‌ها را زاییده است، و آن‌ها از درون سرزمین خود برآمده‌اند و هستی یافته‌اند. از این رو، سرزمینشان مادر آنان است. به باور سقراط، هنگامی که فرمانروایان بپندارند که سرزمینشان از آن آنان است از جان‌فشانی برای آزادی آن دریغ نخواهند کرد. سویهٔ دیگر درون‌مایهٔ «افسانه والا» این است که به فرمانروایان گفته شود که در وجود آن‌ها طلا وجود دارد، و از این رو، کسانی که باور دارند که در وجودشان طلا هست، دیگر چشم طمع به تصاحب طلا و ثروت نخواهند دوخت. سقراط آنگاه، سلسله‌مراتب اجتماعی را بر پایهٔ افسانهٔ فلزاتی که به آن‌ها باید آموخته شود، دسته‌بندی می‌کند؛ به نگهبانان باید آموخت که در وجودشان نقره و به کشاورزان و پیشه‌وران باید آموخت که در وجودشان برنز است. البته سقراط باور ندارد که فرزندی که از طبقهٔ پیشه‌وران است و آموخته که در وجودش برنز است نمی‌تواند فرمانروا شود، و یا اینکه فرزند فرمانروایان نمی‌توانند به اقشار پایین‌تر سقوط کنند. این نوع سلسله‌مراتب اجتماعی بر پایهٔ نوعی شایسته‌سالاری حداقلی است و افراد در صورت نشان دادن شایستگی می‌تواند به جایگاه بهتری در سلسله‌مراتب اجتماعی برسند.

سخن پایانی

به نظر می‌آید که سقراط همان اتهاماتی را که آتنیان به او زده بودند، همان‌ها را متوجه آتنیان می‌کند. آتنیان دو اتهام رسمی به سقراط وارد کردند؛ یکی فساد جوانان و دیگری بددینی. اما از نظرگاه او، آتنیان نگاهی معیوب و نابسنده نسبت به خدایان دارند که باعث ویرانی شهر و تباه شدن نفس می‌گردد. آنچه سقراط انجام می‌دهد، کشاندن آتن به دادگاه فلسفه است؛ مدعی می‌شود که آتنیان بذر ویرانی سامان سیاسی خود را در همان مبانی‌ای که زیست سیاسی خود را بنا کرده‌اند، می‌پرورانند. خداشناسی، باورهای بنیادین نسبت به مرگ و دادگری و زیبایی خود کشت می‌دهند و شاعران و داستان‌هایشان کشتگران این بذر ویرانی هستند. از این رو، «این دست داستان‌ها نباید بازگو شوند، از برای ترس از بذری نیرومند که برای تمایل به بدکاری در جوانان ما می‌کارند.»

آنچه سقراط انجام می‌دهد، سنجش سودمندی اسطوره‌های دینی آتنیان از منظر سودمندی آن برای زندگی نیک سیاسی است. آن‌چنان‌که باید برای خوانندهٔ تیزبین آشکار شده باشد، نقد ضمنی و غایت نقد سقراط برای درک گستره و ژرفنای نقد او ضروری است. از آنجا که غایت بنیادین سقراط به دست دادن تعریفی فلسفی از زندگی نیک، و در پولیتیا زندگی نیک سیاسی است، معنای ضمنیِ نقد او بر اسطوره‌های آتنی و یونانی، پیش کشیدن این ادعا است که ۱) باورهای دینی و اسطوره‌ای برای زندگی نیک سیاسی نابسنده است. ۲) باورهای دینی و اسطوره‌ای نیازمند نقد فلسفی هستند تا به زندگی نیک سیاسی آسیب نزنند. این دو دلالتِ ضمنیِ نقدِ سقراط بر یزدان‌شناسی یونانیان بازتابی از کارکردِ «سیاسی» فلسفه هم هست. فلسفه دو کارکرد عمده مِن حیث دستیابی به زندگی نیک دارد: یکی اینکه به آموزش احساسات و انفعالات نفْس می‌پردازد و دیگر آنکه به منظور دستیابی به زندگی نیک، به ایضاح مفاهیم سیاسی می‌پردازد. گاه این مفاهیم سیاسی با باورهای دینی و یزدان‌شناسی پیوند خورده‌اند و یا این دست باورها بر مفاهیم سیاسی سایه می‌افکنند و بر تیرگی معنایی می‌افزایند. از این رو، می‌توانند خطری برای نیک زیستن باشند. خدا و دین نیازمند تیمارداری فلسفه است. برای دستیابی به زندگی نیک سیاسی، خدایان را باید رام کرد و باورهای اسطوره‌ای را در چارچوب‌‌های مدنی جای داد. این دلالت ضمنی نشان از نقدپذیری میتوس دارد، اینکه بایسته است تا میتوس را با فلسفه رام کرد. اما پرسش اساسی‌تری که باید به آن پرداخت، این است که آیا با نشاندن خیر عمومی به مثابهٔ تنها خیر شخصی، عملاً سقراط زندگی سیاسی را به زندگی شخصی فرونکاهیده است. به دیگر سخن، در این نگاه سقراطی، سیاستْ به تدبیر منزل دگردیسی نیافته است؟ به این پرسش‌ها در نوشتار آینده پاسخ خواهم داد.


Report Page