شراب سرخ 🍷

شراب سرخ 🍷

کیم تهیونگ

-تهیونگ ویو-


با ناباوری تکرار کردم: امشب ، شب تولد ا.ت ست؟!

جیمین متاسف جلو آمد و گفت: اره برادر من.. و گمون کنم تولدشو بهش زهر کردی..

مبهوت سر جایم ایستادم..

من چه غلطی کرده بودم! چطور تولد ا.ت فراموش کردم!!

یونگی دلخور گفت:آخه حتما شب تولدش باید روی صگت بالا بیاد!

هاج و واج به یونگی چشم دوختم..

کمی زمان گذشت تا حرفایی که به ا.ت زده‌ بوده‌ام را به یاد اورم..

نامجون: تهیونگ جدا از این گندی که زدی میتونی با گفتن اینکه براش سوپرایز اماده کردی حداقل امیدوارمون کنی ؟! هوم؟

سوپرایز؟ خدای من نامجون چی میگفت!

او داشت از سوپرایز حرف میزد در حالی که من حتی یادم نبود امشب تولد ا.ت ست!...

جیمین خطاب به نامجون گفت: توهم دلت خوشه داداش.. طرفت حتی خبر نداشته امروز تولد زنشه!

+چرا قبلش با منِ لعنتی هماهنگ نکردین ها؟!

یونگی با اخم گفت: من تاریخ تولد ا.ت رو بهت گفته بودم فکر نمی‌کردم فراموش کنی! اخه کی تاریخ تولد زنی که دوستش داره رو فراموش میکنه..مگه اینکه دوستش نداشته باشه!!

با پایان حرف یونگی نتوانستم یک لحظه هندل کنم و با غضب به سمتش هجوم بردم، کمی مانده بود دستم به یقه چرکش برسد، جیمین و نامجون سد راهم شدند..

با عصبانیت عربده زدم: تو حق نداری منو قضاوت کنی مین یونگی..

جیمین و نامجون تقلا کردند : بهتره تمومش کنی کیم اوضاع رو از این بدتر نکن..

داد زدم: ولم کن جیمین..

یونگی با دیدن دست و بالی که جیمین و نامجون برایم بسته بودند با جسارت پوزخندی تحویلم داد: قضاوت؟ کاری نیست که تو با اون دختر نکرده باشی کیم تهیونگ.. بهت امیدوار شده بودم فکر میکردم امشب خودتو به من به ا.ت به ما ثابت میکنی اما تو چیکار کردی گند زدی تو مهمترین روزش.. چرا؟! تو از اون سیاه چال لعنتی درش اوردی انداختیش وسط جهنم!! عمارتی که میخواستی براش خاطرات خوبی رو بسازی براش جهنم کردی کیم!! چرا فکر میکردم بعد اینکه بفهمی ا.ت دختر واقعی پارک نیست سعی میکنی اشتباهات گذشتت رو جبران کنی...منه احمق تو رو چی فرض میکردم؟ یادم رفته تو یک حرومزاده‌ای! همون پارک صگ صفت هر سال برای این دختر بزرگترین مهمونی ها بهترین تدارکات و معروف ترین آدما رو برای تولدش دعوت میکرد همونی که بهش میگفتی کفتار... اما همون مرتیکه شرفش از تو یکی بیشتر!

حقیقت بود!

حرف های یونگی جز حقیقت نه توهینی بود و نه مبالغه‌ای..

اما اینکه گفته های او حقیقی بود اعصاب لعنتی‌ام را بیشتر تحریک میکرد!

نامجون این ما بین غرید:بسته یونگی نمیبینی عصبیه از این بیشتر تحریکش نکن...

یونگی: این حرفا رو بالاخره باید یکی بهش میزد ، بزارین اون من باشم!



-ا.ت ویو-

کنج اتاقی که رز برایم آماده کرده بود زانوی غم بغل زده بودم و خودم را مانند گهواره تکان می‌دادم...

دستی به صورت اشک آلودم کشیدم با غضب به خودم توپیدم:اووف بست کن دیگه بخاطر اون مردک بیشعور حق نداری اینطوری گریه کنی.. عوضی..

بست بود اینقدر فلاکت و مصیبت..!

من دلم دیگر طاقت نداشت ، دل من بیش از این طاقت این رفتار تهیونگ را ندارد..

باید چه میکردم..

باید به حرف پدرم گوش میکردم؟

باید فرار میکردم؟

اما من دوست‌ش دارم!

آنکه می رود فقط می رود ولی آنکه می ماند درد می کشد ، غصه می خورد ، بغض می کند ، اشک می ریزد و تمام اینها روحش را به آتش می کشد...

اگر دوست داشتن این مرد به آن است که خودم ، روحم ، غرورم را نابود کنم چه؟

ایا دیگر منی باقی می‌ماند که او برایم عاشقی کند؟

من اگر تا به الان با او سازش کرده‌ام فقط یک دلیل داشت ، آن هم دلی است که محکوم او شد..

دلی که بی منت برایش می‌تپید..حتی زمانی بالای سرم عربده میزد و رعشه به چهار ستون بدنم می‌انداخت ، باز هم این دل بی منت برای او به سینه می‌کوبید..

و این عاشقی چه رسمی است..

گویا کسی من را نفرین کرده..

نفرینم کرده است به دردی بی درمان دچار شوم..

ولی او کجای این شهر بود تا به گوشش برسانم نفرینت گریبان‌گیرم شد!

من عاشق شدم..

شیدایی که باید درد بکشد و خواستار درمان شود..

اما درمانگر نامرد هر سری جراحتی عمیق تر بر دل دختر میزند..

این دختر باید چه کند؟

دلش آرام و قرار ندارد!

عقل و دلش با هم به جدال برخواسته‌اند..

عقل میگوید برو و دل...

ای امان از دل!


اما گاهی اوقات باید رفت؛ باید رفت تا بتوانی از خودت مراقب کنی این حداقل لطفی‌ست که انسان می‌تواند به خودش کند!

به قلب رنجیده اش...

به غرور شکسته اش...

به روح زخم‌الودش...

به راستی چرا اینگونه با من تا می‌کرد ؟

دلیلش فقط دختر پارک بودنم، بود؟

چون خون قاتل دخترش در رگ هایم جریان داشت؟

او که میداند! او که بهتر از هر کسی میداند من در این بازی نقشی نداشته ام..

میداند در این میان چه رنجی کشیده ‌ام!

میداند و خودش را نفهمی میزند!

انگار آزار و اذیتم را دوست دارد..

اینکه من را از خودش ضده کند، دوست دارد..

اینکه مهرش را از دلم بیرون کند، دوست دارد..

من میان جدال او با پدرم سوخته ام..

مهمترین مردان زندگی‌ام من را پیر کرده اند..

کمرم را شکسته‌اند..

سوهان روحم شده‌اند..

کاش روزی برسد که صدایم به خدا برسد..

قرار نیست کسی را نفرین کنم.... چون نفرین باید از ته دل باشد ، دل شکسته که ته ندارد..




برای شام پیراهنی سفید و دامنی کوتاه چین چین به تن کرده و روی صورتم میکاپی لایت نشاندم..

هر چند کیم امشب را به کامم تلخ کرد اما امشب شب من بود، فقط من! و من میخواستم امشب را مثل هر سال خوش بگذرانم..

قرار بود بعد از شام تا صبح برای خودم پایکوبی کنم..

بزنم و برقصم و بنوشم..

و تولدم را تنهایی جشن بگیرم..

تنهایی..

تنهایی شیرین بود اما نه تا قبل انکه کسی وارد حریمت شود!


ناگهان در اتاق باز شد و سر کلوین داخل آمد..

فورا از بحر افکارم خارج شدم و به سمت در برگشتم!

کلوین بادیدنم لبخندی زد و گفت:خانم شام رو سرو کردیم بفرمایین همه منتظر شمان..

جوابش را با لبخندی نرم دادم و همراه کلوین پایین رفته و به سمت سالن غذاخوری راه افتادم..

اول از همه یونگی بعد جیمین و نامجون را سر میز دیدم..

با حضور هر سه این عزیز ، لبخند روی لبانم بیشتر کش آمد

خوشحال بودم که امشب انها را سر میز شام میدیدم..

دل زیاد خوشی از کیم نداشتم..

و تنهایی با او برایم کمی ازار دهنده بود

تهیونگ در رأس میز نشسته بود و با نامجون در حال گفتگو بودند..

اهمیتی به او ندادم و به طرف دومین صندلی خالی رفتم..

با نزدیک شدن به میز ، نگاهم روی کیک تولد و چندین کادو که روی میز چیده شده بود نشست..

با دیدن کیک لبخند از روی لبانم محو شد..

برای رز تولد گرفته بودند؟!

یعنی علاوه‌بر کیم حتی یونگی هم تولدم را فراموش کرده بود!

یونگی از جا برخواست و بلند و خوش رو گفت:چرا ماتت برده، بیا اینجا ببینمت، دلم واست تنگ شده..!

یونگی تهیونگ را متوجه حضورم کرد اما سری نچرخاند تا من را بنگرد..

یونگی به سمتم آمد و اغوشش را به رویم گشود..

غم فراموش شدنم را کنار زدم و توی بغل یونگی خودم را جای دادم..

جیمین سوتی کشید و گفت:چه تیپی زدی ا.ت بانو چشم حسودا کور بشه..

با تعریف و تمجید جیمین لبم به خنده باز شد..

و اینسری توانست کیم را کنجکاو کند و به سمتم برگردد و من را خوب انالیز کند..

برق چشمانش را دیدم اما به روی خودم نیاوردم..

از یونگی جدا شدم و به پشت میز نشستم...

با غم به کیک صورتی ای وسط میز چشم دوختم..

_چه کیک قشنگی!

نامجون لبخندی زد:دوستش داری سلیقه منه!

با متانت رو به نامجون پاسخ دادم: من که اینجا مهمونم باید صاحبش ازش خوشش بیاد...

منظورم صاحب کیک بود ، رز عزیز

با اتمام حرفم سکوتی سهمگین جاری شد...

و لبخند ها از روی صورت محو شدند..

متعجب به صورت های گرفته‌شان چشم دوختم..

حرف بدی زده بودم؟

حقیقت محض بود..

کسی که باید پکر می‌بود من بودم!

با آمدن رز سکوت حاکم بین مان شکست: وای فکر نمیکردم اینقدر زود شروع کنید..!

به عقب برگشتم و خواستم به رز به مناسبت تولدش تبریک بگویم که با دیدن لباسی مجلسی و دامن کوتاهی که به تن کرده بود ماتم برد..

توقع همان لباس خدمتکاری را داشتم اما گمانم امشب رز میخواست دل ببرد و از کی؟ معلوم نیست..

جالب بود تهیونگ به خدمه‌اش این اجازه را میداد که با هر لباسی دوست دارد بگردد..

رز با ذوق دخترانه‌ای سر میز آمد و گفت: خدای من چه کیک خوشگلی...خیلی ممنون ازتون بچه ها خیلی سلیقه به خرج دادین و زحمت کشیدین..امیدوارم بتونم برای همتون یک روز جبران کنم....

یونگی با جدیت وسط کلام رز پرید:به خودت نگیر خدمتکار! ما برای شما خودمونو به زحمت نمی ندازیم..

یونگی بدجوری توی پر رز زد..

و من از حرکت غیر منتظره یونگی متعجب به او زل زدم..

نامجون:در واقع تدارکات روی میز رو ما برای ا.ت جان دیدیم.. عذر خواهم خانم نمیدونستیم تولد تون با ا.ت جان توی یک روزه..

خدای من...

نامجون چی می‌گفت؟!

بچه ها برای من تدارک دیده بودند...

این کیک و جعبه های کادوی برای من بود؟

رز ناراحت شد!

و گفت:اوه من نمیدونستم خانم هم تولد شون با من توی یک روزه..

یونگی بی تفاوت شانه‌ای بالا انداخت و گفت: ما هم نمیدونستیم!

+عیبی نداره.. بشین رز تولد تو و ا.ت رو باهم جشن می‌گیریم!

باهم!!

چرا؟ چرا باید با هم جشن بگیری؟

همین قدر ارزش هم نداشتم؟

تولد بزرگ و یک گروه موسیقی خفن را نمی‌خواستم...

یک تولد کوچک و خصوصی فقط برای خودم را میخواستم..

این هم از من میگرفتی؟

پوزخندی در دلم به کیم زدم...

داشت با این رفتارش به من ثابت میکرد تولدم برایش ناچیز است و اهمیت چندانی ندارد..

البته که این‌گونه بود!

یونگی اخمی کرد و گفت: من کیک رو شخصا برای تولد ا.ت انتخاب کردم دلم نمیخواد باهاش تولد یکی دیگه رو جشن بگیرم...

تهیونگ نگاه خشمگین‌اش را به یونگی انداخت: نزار امشبو به همه زهر کنم اوکی..

به من که زهر کرده بود بقیه چه گناهی داشتند..

_عیبی نداره یونگی من خوشحال میشم تولدمو با یکی دیگه شریک بشم..

و خطاب به زر با مهربانی گفتم: بشین رز.. تولدت مبارک!

رز لبخند مصنوعی ای تحویلم داد و کنارم پشت میز نشست..

+جیمین شمع ؟

جیمین تازه از شمع یادش امد و گفت:تو پاکته میرم میارمش..

جیمین پا تند کرد و از پشت میز برخواست ..

تهیونگ به سمت رز که کنارش نشسته بود برگشت و پرسید:شرمنده رز ما یک شمع بیشتر نداریم و اونم 25 که سن ا.ت ست!

رز لبخند خجولی زد و گفت:عیبی نداره برعکس منم امسال میرم تو 25...

ابرو هایم ناخواسته بالا پرید!

چقدر جالب من و رز در یک سال ، یک ماه و یک روز متولد شده بودیم!

_چه باحال یعنی ما با هم بدنیا اومدیم!

حیرت زده به بچه‌ها چشم دوختم تا ری‌اکشن انها را هم ببینم اما با صورت متفکر و اخمالو هر سه نفرشان شوکه بودم؟!

یونگی: چه شهری بدنیا اومدی؟

رز هول کرد و گفت: توی پاریس!

یونگی مشکوک پرسید: پاریس؟ اما بهت میخوره کره‌ای باشی و اتفاقا سئولی هم خیلی خوب میتونی حرف بزنی!

این رفتار و حرف های مشکوک یونگی چه دلیلی داشت؟

چرا اینگونه روی رز زوم کرده بود؟!!

رز: پدرم اهل سئوله و مادر خدا بیامرزم اهل پاریس بخاطر همینه لهجه سئولی دارم..

ناخواسته از دهانم پرید: پدرت زندست؟

همه نگاه ها به سمت من چرخید..

رز چشمان بغض دارش را به من داد و گفت: نمیدونم! خیلی وقته ازش خبر ندارم!

دستم را با همدردی روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: من و تو خیلی چیزای مشترکی با هم داریم.. اول سال و ماه و روز تولدامون و بعد ملیت هامون و در اخر هم وضعیت پدرامون..

ناخواسته نگاهم به سمت کیم کشیده شد..

با حالت برافروخته ‌ای به من و رز چشم دوخته بود..

امشب چه مرگش بود؟!

جیمین: خب اینم از شمع... شروع کنیم؟

جیمین شمع 25 را روی کیک گذاشت و خطاب به من گفت: اول ارزو میکنی و بعد شمع رو فوت میکنی..

جیمین شمع را شروع کرد و گویا تازه نگاهش به رز افتاد: اوه شما هم هستی.. خب با هم ارزو کنین..

چشمانم را بستم و آرزو کردم: آزادی..بدترین نوع اسارت را با تو تجربه کردم خوشحالی و بد‌حالی‌ام به تو گره‌ خورده بود..آرزو میکنم از بند این قفس تنگت روزی آزاد شوم، پرواز کنم به سوی خوشبختی بروم..

پلک هایم را از روی هم برداشتم و همزمان با رز شمع ها را فوت کردم..

همگی دست زدن و تبریک گفتند..

یونگی از روی صندلی برخواست و گفت:خب حالا وقت کادو هاست..

منتظر به یونگی چشم دوختم..

بخش مورد علاقه‌ام از جشن تولد کادو هایش بود!

یونگی خم شد و از زیر میز یک خرس بزرگ و صورتی بیرون کشید..

با دیدن خرس برق از چشمانم پرید: وای خدای من یونگی...

با ذوق جیغ زدم: این مال منه؟

جیمین از ری‌اکشن من خنده‌اش گرفته بود: فکر نمیکردم اینقدر خوشت بیاد..

_یااا این بهترینه..

یونگی: نمی خوای بیای بغلش کنی..

سریع از پشت میز کنار آمدم و خرسی که قدش بلند تر و حجیم تر از من بود را بغل کردم..

بیش از اندازه نرم و لطیف بود و این من را به وجد می‌آورد...

_چقدر نرمه..

محکم خرس را توی بغل فشردم و بو کشیدمش..

بوی توت فرنگی میداد: بوش خیلی خوبه..

یونگی اعتراض کرد: قبل گرفتن هدیه باید اول به کسی که این هدیه رو واست گرفته بوس بدی..

ماتم برد..

بوسه...؟

منظورش این بود تهیونگ را ببوسم؟!

یعنی تهیونگ خرس به این بزرگی را برایم خریده بود؟؟!!

کمی داشتم امیدوار میشدم اما با حرف بعدی یونگی سوی امید در دلم کور شد:یک بوس نمیخوای بهمون بدی؟ من و جیمین و نامجون..

پس خرید خرس کار این سه عزیز بود...

نامجون بلافاصله گفت: ولی من زیر زیرکی یک کادو دیگه واست خریدم بوسه این خرس میتونه مال یونگی و جیمین باشه..

لبخندی به رویش زدم..

جیمین گله‌مند پرسید: خیلی نامردی نامجون، رفتی یواشکی یک کادو دیگه خریدی؟

یونگی:مگه کادو ما چش بود؟

نامجون:خب مال شما کمی بچگانه بود!

یونگی و جیمین با غضبی ساختگی به نامجون چشم دوختن و برایش خط و نشان کشیدند

خنده‌ای کردم و گفتم:در واقع از همتون ممنونم همین که به یادم بودین برام از هر چیزی با ارزش تره..

همراه با خرس جیمین و بعد یونگی را در آغوش کشیدم و از آن دو تشکر کردم..

نامجون برخواست و جعبه‌ مشکی رنگ و مخملی را به سمتم گرفت: این کادو من به تو امیدوارم از سلیقه‌ام خوشت بیاد..

و با پایان جمله‌اش در جعبه را گشود..

با دیدن ساعتی زنانه که به ظرافت و زیبایی طراحی شده بود..

خیلی نامحسوس پرده نازکی از اشک در چشمانم حلقه زد..

این ساعت خیلی ناز و تو دلبرو بود..

_تو خیلی خوش سلیقه‌ای نامی..

نامجون تبسمی زد و گفت: قابل تو رو نداره!

و ساعت را دور مچم بست..

نامجون: خیلی بهت میاد امیدوارم تو خوشی هات ازش استفاده کنی..

_نمیدونم چطور ازت تشکر کنم..

نامجون خواست حرفی بزند که یونگی وسط پرید و گفت: خیلی خب جمع کنین بند و بساط هندونه رو..(کنایه از هندونه زیر بغل دادن)

از ته دل خندیدم و رو به یونگی گفتم: حسودی نکن عروسک تو و جیمینم خیلی دوست داشتم..

یونگی: بر ممکنش لعنت..

+ا.ت..

صدایش نفسم را برید و تنم خودکار منقبض شد!

حرف های تیز و برنده‌اش قلبم را زخمی کرده بود..

هیچ جور این قلب با او صاف نمیشد!

به سوی او چرخیدم..

تهیونگ با جعبه‌ایسض جلو آمد و همزمان با گشودن در جعبه گفت: تولدت مبارک..!

و محتوای جعبه چیزی نبود جز گردنبند پروانه شیشه‌ای با نگین سفید و آویز مرواریدی..

گردنبندی که برای رز خریده بود را داشت میداد به من؟

نیمچه لبخندی به او زده و جعبه را گرفتم..

منتظر به من چشم دوخته بود..

واقعا انتظار تشکر یا بوسه و آغوش داشت؟

وقتی این هدیه مال من نبود؟!

جعبه کادو را به سمت رز گرفتم: تولدت مبارک رز.. این از طرف تهیونگ برای توعه..

رز مات‌اش زد: من..؟

و اما کیم با اخمی غلیظ به من چشم دوخت: اون گردنبند برای توعه!

لبخند پر دردی به او زدم: نه نیست..

+این گردنبند به تو بیشتر میاد ا.ت..

_اما تو با نیت رز خریدیش.. وقتی داشتی به رز فکر میکردی گردنبندی با این مشخصات رو خریداری کردی.. درست نمیگم اقای کیم؟

تهیونگ هشدار آمیز اسمم را صدا زد:ا.ت...

_درست نیست گردنبندی رو که برای کس دیگه‌ای خریدی به من بدی‌‌..

من از این کار متنفرم کیم! حتی در نزد تو انقدر ارزش نداشتم که بتوانی در همین زمان کم پس از با خبر شدن از تولدم برایم چیزی کوچک تهیه کنی.. من از تو توقع جواهرات و زیورآلات گران قیمت را نداشتم من فقط توجه تو را میخواستم.. توجهی که سهم من است ، از آن من است.. نه هدیه کس دیگری را..



-تهیونگ ویو-

با پیچیدن بوی یاس زیر بینی‌ام و با تصور ا.ت در اتاقم سرم را به ضرب بالا آوردم..

اما با دیدن رز که لباس خوابی سرخ به تن داشت اخم هایم در هم پیچید:تو اینجا چه غلطی می‌کنی!

رز با عشوه خودش را بین ملافه های تخت پیچید و ناز ریخت و گفت:اینجام که آرومت کنم عزیزم..

پوزخندی زدم و جلو رفتم:تو میخوای منو آروم کنی؟

از تخت جدا شد و با قدم هایی که بوی شرارت و هوس میداد نزدیک شد..

دستانش را به حالت اغوا کننده ای روی پیراهنم کشید و گفت: اون تو رو ناراحت کرده..تو رو عصبی کرده.. بهت گوش نمیده.. از دستورت سرپیچی می‌کنه..و تو رو بین جمع تحقیرت می‌کنه..

+اومدی اینا رو بهم بگی؟

رز بدنش را مماس بدنم نگه داشت و لب زد: نه اومدم که فراموشش کنی.. میخوام آرامش رو به وجودت برگردونم کیم..اون دختر، زن درستی برای تو نیست..خیلی ضعیفه..

هشدار آمیز گفتم: قبلا بهت هشدار داده بودم در مورد ا.ت درست حرف بزنی، اون هر چقدر منو ناراحت کنه عصبی کنه باز هم زن منه..

رز: زن تو؟ واقعا!! زن جاش تو بغل مردشه نه تو بغل یک عروسک مسخره...اون یک دختر بچه‌ست!

+هشدار منو جدی بگیر رز! ا.ت زنمه..........

رز با تمسخر اتاق را نشانم داد: کو زنی که ازش حرف میزنی؟ دختری که اتاقشو از تو جدا کرد زن تو بود؟ تهیونگ از کی تاحالا بچه ها شدن اسباب بازی جنسیت؟

داشت میگفت ا.ت بچه‌ است؟!!!!

+حرف حساب؟

رز:اگه اون رفته من هستم..اگه اون عصبیت کرده من میتونم آرومت کنم..

با اتمام حرفش خنده‌ام پرتاپ شد و عقب گرد کردم:اونی که بهم درد داده درمان هم میده حالا هم از اتاق من بزن بچاک..

به سمت در رفتم و در را باز کردم..

خطاب به رز به بیرون از اتاق اشاره زدم و گفتم: یالا خستم..

ناگهان رز جیغ زد: تا منو نبوسی از اینجا بیرون نمیرم!

در را محکم بستم..

تا از بیرون رفتن صدا جلوگیری کنم، مبادا ا.ت صدای رز را بشنود!

خشمگین غریدم: دهنتو ببند دختره احمق...

رز به سمتم پا تند کرد و پیراهنم را اسیر چنگ هایش کرد:تا موقعی که منو نبوسی از اتاقت جم نمیخورم!

دستش را پس زد و از بین دندان های کلید شده‌ام گفتم: تو غلط میکنی دختره تباه..گمشو بیرون! دفعه اخرته پاتو توی اتاقم میزاری..

رز : نمیرم کیم نمیرم... تا وقتی منو به خواستم نرسونی تا فردا صبح همینجا لنگر میندازم..

میدانستم او یک بوسه خالی نمیخواهد درواقع او خواستار گذراندن شبش با من بود..

اما من ...

دیگر رز جذبم نمیکرد!

حتی از اینکه تن زنی جز زن خودم را لمس کنم بیزار شده بودم!

+باشه پس من میرم..

و منتظر حرف یا حرکتی از رز نماندم و خودم را از اتاق بیرون پرت کردم..

قبل آنکه بخواهد دستگیره را بکشد و بخواهد سر و صدایی ایجاد کند در را قفل کردم..

رز محکم به در کوبید و گفت: تهیونگ بازش کن..

+تا صبح همونجا میمونی و جیکت در نمیاد .. وای بحالت ببینم صدایی از این اتاق به بیرون درز کرده بیخ تا بیخ گوشتتو می‌برم..

رز بهتر از هر کسی میدانست وقتی حرفی را میزنم حتما عملی اش میکنم بنابراین سکوت پیشه کرد..

از در فاصله گرفتم و به سمت اتاق ا.ت حرکت کردم..

دو دل بودم برای رفتن به اتاقش..

کاش من را ببخشد..

دل را به دریا زده و وارد اتاق شدم در را به آرامی بستم و جلو رفتم..

همانطور که رز گفته بود ا.ت در آغوش عروسکش به خواب رفته بود..

مرد حسودی نبودم اما عجیب به عروسکی که ا.ت در آغوشش کشیده بود حسادت می‌کردم.. طوری که دلم می‌خواست سر عروسک را از تنش جدا کنم..

به آرامی روی تخت نشستم و کنار دخترک به خواب رفته دراز کشیدم دستم را دور کمرش انداختم و او را به سمت خودم مایل کردم..

حالا تنش به بدن سخت و محکمم چسبیده بود..

با حس کردن نفس‌های نامنظمش فهمیدم که متوجه حضورم شده.. اما به روی خودش نیاورده و خود را به خواب زده است.

نوازش وار دستم را روی شکمش کشیدم و پرسیدم: بیداری ؟

با سوالم نفسش حبس شد.. گویا نمی‌خواست اعلام هوشیاری کند..

+میدونم بیداری ا.ت لازم نیست نفستو حبس کنی!

نفسش رها شد!

محکم در آغوشش گرفتم و گفتم: نمیخوای چیزی بگی؟

سکوت...

+نمیپرسی چرا اومدم؟

سکوت...

+نمیخوای پسم بزنی؟

سکوت.‌‌..

+هنوزم میخوای قهر باشی؟

سکوت...

+قرار نیست منو ببخشی؟

سکوت...

+تا کی قراره اینطوری ادامه بدیم؟

سکوت...

+نمی‌خوام خاطره فردای من بشی! امروز من باش ا.ت...

سکوت...

+میتونی منو ببخشی؟

سکوت...

+فکر نکن اگه ب

بخشی کوچیک میشی، اگه با گذشت کردن کسی کوچک میشد، خدا اینقدر بزرگ نبود...

سکوت...

+بازم میخوای سکوت کنی؟

سکوت...

+گرچه میگن سکوت بلند ترین فریاد عالم است اما من دیگه طاقت فریاد های تو رو ندارم کمی با من حرف بزن..

بالاخره زبان باز کرد..

اما..

صدای بغض آلودش تا استخوان مغزم را سوزاند: بوی تن رز رو میدی!



ادامه دارد...





Report Page