شرابی تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش

شرابی تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش

علیرضا بهشتی شیرازی


بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

در معدنکاری اصطلاحی هست با عنوان "باطله‌برداری"، که منظور از آن کنار زدن سنگ و خاک است برای رسیدن به ذخیره اصلی؛ کانه‌ای که گاه خود تا ۹۹ درصد باطله دارد، یعنی باید طی فرآوری دور ریخته شود. در یک نگاه فقط خاک روی مواد باطله نیست، بلکه همچنین است کل صحرای عظیمی که معدن در آن واقع می‌شود. سپس محصول نهائی حتی پس از فرآوری باز خالی از باطله نخواهد بود، بلکه هنوز مقداری ناخالصی در آن باقی می‌ماند. می‌توان به طلای نود و نُه ممیز نُه، نُه، نُه، ...  درصد رسید، ولی محصول صد درصد امکان ندارد.  یعنی مشکل از محصول نیست، بلکه از نگاه ماست؛ نوعی نگاه نسبت به هستی که نمی‌تواند به کمال هیچ چیز راه یابد. 

متقابلا دیدگاهی دیگر هست که همه چیز را به اندازه ‌ و به جا می بیند. مثلا چشم‌انداز محیط‌زیست‌گرایان. در این مکتب وقتی سنگی را از روی زمین بر می‌داری حق نداری آن را همین طور بی‌مبالات به یک طرف پرت کنی، بلکه باید آن را سر جای اولش بگذاری، زیرا احتمالا سقف خانه جنبده‌ای بوده است. به همین ترتیب الکترون دارد با سرعتی دقیقا مناسب به دور هسته می‌گردد، و الا جهان مادی از هم‌ می‌پاشید. یا جاذبه زمین در تنظیمی شگفت‌انگیز دقیقاً به اندازه است، و الا  روی سیاره هیچ‌‌کدام از این جلوه‌های رنگارنگ حیات شکل نمی‌گرفت، و کهکشان‌ها دقیقاً در جای مناسب‌شان قرار دارند، و تمام عالم شعر بلندی است، نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد، اگر معنای درستش را در یابیم. 

*

عالم. منظور از آن چیست؟ آیا داریم از کیهان، یا کل هستی حرف می‌زنیم؟ یا  دنیای زیبای آن کودک را هم‌ در نظر داریم که  با عروسک‌هایش گفتگو می‌کند؟

کودک که بودیم دنیا چقدر متفاوت بود. حیاط خانه‌ها چقدر بزرگ بود. و روزها چقدر طولانی بودند. یک ماه یعنی یک عمر و یک سال یعنی یک دهر. 

آن سیاره تنها که شازده کوچولو در آن زندگی می‌کند به راستی یک عالم است. کما اینکه جهان تنگ نزولخوار هم یک عالم است. یا جهان پرهیاهوی یک سیاستمدار. یا جهان بی‌فردای یک خودکامه. یا جهانی از یک بشقاب ماکارونی اندیشه برای فیلسوف، یا دیگر جهان‌هائی که در واگن‌ مترو به هم می‌چپند، یا در پیاده‌رو به یکدیگر تنه می‌زنند. 

ما هر کدام یک عالمیم، نه استعاره‌هائی از جهان، نه ذهنیت‌هائی که روی دو پا راه می‌روند. ذهنیت و رویا با این عوالم‌ همانقدر ارتباط می‌گیرند و بر آنها اثر می‌گذارند  که واقعیت‌های زندگی بیرونی. بلکه عالم‌هائی راستین، بلکه مهم‌ترین عوالم قابل‌وجود، لااقل از نظر خودمان، و از نظر کسانی که ما را دوست دارند. در آنجا لیلی به راستی زیباترین معشوق است، زیرا جهان واقعی آنجاست، نه دربار خلیفه‌ای که او را زشت می‌پندارد. 

این روزها به این چیزها می‌اندیشم.

*

چقدر اثاث‌ کشیدن سخت است. چشم به هم‌می‌زنی پایان سال می‌رسد و مالک برنامه جدیدی برای محل دارد. تازه دو سال پیش به این دفتر جدید آمدیم، که این بار شهرداری ایراد گرفت و گفت ناشران فقط می‌توانند در طبقه همکف  فعالیت کنند.  اتفاقا طبقه پائین خالی بود. لذا با مالکش صحبت کردیم و کمتر از دو ماه پیش جابجا شدیم.  بعد گفتند کل بنا را می‌خواهند بکوبند. انگاری یک نفر جارو دست گرفته است و دارد ما را از دنیا بیرون می‌کند. هر روز کوس رحیل می‌زنند. امروز شنبه است. فردا هم شنبه است، شنبه هفته بعد. زمان سرسام‌ گرفته است تا ما را از جهان بیرون براند. 

در حالی که تازه همین چهارده سال پیش بود که در یک ظهر گرم خرداد پسرم مرا تا اوین مشایعت کرد تا به حکم قاضی از دنیا بروم، یعنی بیرون انداخته شوم. با هر کس که خداحافظی می‌کردم جوری در من می‌نگریست که انگاری قرار است بمیرم. از جمله مرحوم مادرم که در مکالمه تلفنی قبل از ورودم به زندان بی‌مقدمه گریست. وقتی داخل بند شدم نیز داستان همین بود؛ دوستان چرت بعد از ظهر می‌زدند، که عین صحنه‌ای از کتاب سیاحت غرب بر خاستند و گفتند "اِ، علیرضا هم آمد." 

حالا دوباره قرار است به حکمی قطعی و غیرقابل استیناف، کمتر یا بیشتر از چهارده روز یا چهارده سال یا چهارده قرن دیگر،  در یک روز گرم تابستان یا سرد زمستان  واقعه از راه برسد. اثاث کشیدن چقدر سخت است. 

*

انگاری گلایه دوستی را می‌شنوم که می‌گوید این حرف‌های تلخ چیست که می‌زنی؟ از زندگی بگو. ولی ذهن انسان دیوار ندارد. افکار مثل نسیم دربه‌در از یک طرف می‌آیند و از طرف دیگر می‌روند، بدون آنکه بشود آنها را بیرون‌ کرد، یا فرو نشاند. اتفاقا هر چیز که بخواهی به آن نیندیشی همان به ذهنت خطور می‌کند. 

البته اخیرا چاره‌ای برای این مشکل یافته‌ام و آن همین حرف‌هاست. مثل شرابی تلخ که مردافکن بود زورش سیبک گلویم را بالا و پایین می‌کنم و اتفاقی را که در پیش است به خود می‌خورانم. معمولا تا چند لحظه‌ای که این یاد زنده است دیگر افکار پا به فرار می‌گذارند. 

*

از وقتی به یاد می‌آورم از عدس‌پلو خوشم نمی‌آمد، در عوض خواهرم عاشق آن بود، مخصوصا ته‌دیگش. از قضا در انفرادی هفته‌ای دو بار عدس‌پلو می‌دادند. انفرادی جائی است که  باید به داد خودت برسی، و الا استخدام می‌شوی تا خویشتن را شکنجه کنی. لذا  دفعه چندمی که این نعمت خدا به ملاقات آمد با خود گفتم حتما یک چیز خوشمزه‌ای در آن هست که خواهرم این قدر آن را دوست دارد. پس لقمه را چونان عسس مرا بگیر جویدم و جویدم و چشیدم و چشیدم تا آن مزه دوست‌داشتنی را کشف کردم. بعد از آن موفقیت به نظرم می‌آید که هر ناگوار دیگری را هم‌ می‌شود این طور به خود مِیلاند؛ مثلا آن روز بی‌تردید که دارد سراسیمه به سوی‌مان‌ می‌آید‌.

می‌شود یاد مرگ را چونان شربتی نوشید،  و این است ظاهرا آن چشمه‌ای که بندگان اصلی خدا از آن سیراب می‌شوند و سیراب می‌کنند.  تا آنجا که به خدا قسم انس پسر ابیطالب با مرگ بیشتر از علاقه کودک به سینه مادر بود. سینه مادران چشمه‌ای است در بهشت که کودک از آن می‌نوشد، کما اینکه چشمه‌ای هست در بهشت با شرابی که مزاجش سرد است، که تا یکدم بیاسائیم ز دنیا و شر و شورش؛ داروئی به راستی مخدر، اگر حقیقتا آن را به چنگ آوریم. 


این خبری است که هر گاه بازگو می‌شود رنگ از چهره دنیا می‌پرد. این خبری است که اگر به گوش جان به  کسی برسد هیچ سبزه‌ای در چشمش سبز باقی نمی‌ماند؛  فصل‌های رنگارنگ تفاوت‌شان را از دست می‌‌دهند،  و گل‌های رنگارنگ طراوت‌شان را از دست می‌دهند، و انسان‌های رنگارنگ خود را از دست می‌دهند. گوئی بهار یکی از فصل‌های دل ما بود که چون عکسش بر کوه و دشت می‌افتاد همه چیز قبای سبز می‌پوشید. یکی دیگر از این فصل‌هاست زمستان. همچنین است حادثه مرگ که فی‌الواقع در جان‌های ما روی می‌دهد. هر کس به راستی از مرگ یاد کند حالتی بر او خواهد رفت که انگاری مرده است. اگر از آن عمیق‌تر یاد کند در میان جمعیت تنها خواهد شد، و اگر شدیدتر یاد کند از وجود خودش نکیر و منکر بر خواهند خاست تا او را مورد سوال قرار دهند. 

*

در پشت دروازه‌های زمان کاروان‌های زندگی منتظرند تا ما صحنه را برای‌شان خالی کنیم. و در طول تاریخ با قطاری از آئینه‌داران مواجه هستیم که هر کدام بیش از یک برق فرصت درخشیدن نیافتند. به راستی میان بزرگ و کوچک‌شان چقدر تفاوت وجود دارد. در حالی که همه را یکی آفریده است. پیش عظمت او کدا‌م‌شان است که بتواند دم از بزرگی یا کوچکی بزند. همه را او آفریده است تا به سوی خود باز گرداند. همه را - حتی آن یاخته کوچکی که عمرش بیش از چند لحظه نیست را - او  زندگی داده است تا سهمی از فیض بی‌پایانش به آنها بچشاند. در همان چند دم طعم محبت را می‌چشند. می‌درخشند و به جهان فخر می‌فروشند. می‌جنگند و جهان را تسخیر می‌کنند، یا در بی‌پایان‌جوئی خود شکست می‌خورند. دل ذره را می‌شکافنده و به جهان‌بینی‌های جدید می‌رسند. نگاه می‌کنند و عاشق می‌شوند. و فرصتی را که هستی به آنها داده است اندک نمی‌شمارند.

*

این روزها به این چیزها می‌اندیشم. 


*سایت خبری تحلیلی کلمه

Report Page