ریشههای فمینیستی "شکسپیر و شرکا"
فرنازسیفیاگر گذرتان به شهر پاریس افتاده باشد، یا نه اگر حتا هیچوقت پاریس را ندیده باشید، به احتمال زیاد اسم کتابفروشی معروف «شکسپیر و شرکا» را شنیدید. کتابفروشی که یکی از مهمترین مکانهای فرهنگی پاریس است و از معروفترین پاتوقهای اهالی ادبیات. کتابفروشی که بخش انکارناپذیری از هویت فرهنگی یکی از شهرهای مهم فرهنگی دنیاست. اما کمتر از تاریخ فمینیستی این کتابفروشی و زن فمینیستی که کتابفروشی را راه انداخت صحبت میشود: سیلویا بیچ.
سیلویا بیچ که در سال ۱۸۸۷ در شهر بالتیمور در ایالت مریلند آمریکا به دنیا آمد، دختر یک کشیش آمریکایی بود که برای ماموریت به پاریس اعزام شد تا کشیش کلیسای آمریکاییها در این شهر باشد. سیلویا عاشق پاریس شد، وقتی ماموریت پدرش به اتمام رسید و دوباره به آمریکا بازگشتند، به خودش قول داد که به پاریس برگردد و در این شهر کار فرهنگی کند. در آمریکا سیلویا جذب ایدههای فمینیستی و زنان فعال حق رای در آمریکا شد. روزی به همراه مادر و دو خواهرش به دفتر محلی «اتحادیهی زنان خواهان حق رای» که بعدها نام آن به «حزب ملی زنان» تغییر کرد رفته و همهی آنها به عضویت این سازمان درآمدند. سیلویا در نامههای این دوران به دوستان و اقواماش مینوشت که چقدر غمگین و مستاصل میشود که اغلب زنان غایت هدف زندگی را ازدواج و مادر شدن میبینند، اصلا حتا روزگار دیگری را برای خود تصور نمیکنند. سیلویا اما خوب میدانست میخواهد چطور زندگی کند:« بنویسد، فعالیت ادبی کند، بخشی از جریان فرهنگی باشد.»
در سال ۱۹۱۷ سیلویا دوباره به پاریس بازگشت و اینبار با جنبش زنان فرانسه ارتباط گرفت. در دوران جنگ جهانی اول با «صلیب سرخ» در بالکان همکاری کرد. در نامههایی که در این دوران به مادر و خواهرهایش در آمریکا مینوشت، از تبعیض و تحقیر زنان در صلیب سرخ گلایه کرد و خشمگین بود که زنان کوچکترین نقشی در فرآیند تصمیمگیری دربارهی هیچ چیز ندارند.
در سال ۱۹۱۸ سیلویا بیچ دوباره به پاریس بازگشت. یک اتفاق مهم زندگیاش در همینجا رخ داد: با هلن بریون، فمینیست صلحطلب و ضدجنگ آشنا شد. هیچکس بیشتر از هلن بیریون در قوام دادن به اندیشهها و چارچوب فکری سیلویا نقش نداشت. هلن بریون برای روزگار خود آنقدر «رادیکال» محسوب میشد که او را بازداشت و به اتهام «تزریق یاس و ناامیدی» محاکمه کردند. اتهام او این بود که نه تنها برای جنگ و سربازان هورا نمیکشید، بلکه مدام در نقد جنگ و رویارویی نظامی مینوشت. هلن در دادگاه جسورانه ایستاد و رسا گفت:«به خاطر باورهای فمینیستیام است که من مخالف جنگام و هرگز برای هیچ جنگی هورا سر نخواهم داد. فمینیست بودن، یعنی مخالفت و ایستادن علیه هرگونه خشونت، بی عدالتی، سرکوب و از جمله جنگ که از سهمگینترین خشونتها و سرکوبها و بی عدالتیها است.» دادگاه حکم داد که هلن بیریون «مجرم است» و باید «تادیب» شود، اما در نهایت به او حکم حبس تعلیقی داد. حیرتانگیز است که در بسیاری از رسانههای فرانسه «مردان روشنفکر» دست به کار شدند تا علیه هلن بنویسند و صلحطلبی او و هورا سر ندادن او برای جنگ را مصداق «هیستریای زنانه» دانستند!
سیلویا که در تمام جلسات دادگاه هلن حضور داشت، در نامههایش به دوستان و مادر و خواهرهایش نوشت که تماشای هلن، آنچنان جسور و سربلند و مطمئن در دادگاه چه تاثیر عمیقی بر او گذاشته است و راه پیشرو را برای او روشنتر کرده است. سیلویا به تلخی میدید که در یکی از «پایتختهای فرهنگی» مهم جهان هم چقدر فضا برای نوشتن زنان محدود است و چطور در دایرههای ادبی برای زنان تره هم خرد نمیکنند. سیلویا در نامههایش مینوشت که انگار از زمان چاپ رمان «مادام بوواری» در قرن ۱۹ چیزی تغییر نکرده و هنوز اکثر جامعه فکر میکنند کتاب خواندن «مناسب زنان» نیست و افکار زنان را «مسموم» میکند.
بیچ به عضویت کلوب کتابخوانی درآمد که ادرین مونیه(یکی از معدود زنان فعال ادبی در فرانسه) به راه انداخته بود. با تشویق مونیه بود که بالاخره سیلویا بیچ تصمیم گرفت کتابفروشی «شکسپیر و شرکا» را راهاندازی کند. کتابفروشی که اصلا بیکمک زنان زندگیاش ممکن نمیشد. مادرش پسانداز خود را به او داد تا سرمایهی اولیهی راهاندازی کتابفروشی باشد، مونیه به او کمک کرد تا مکانی را برای کتابفروشی با قیمت مناسب پیدا کند و بعد با ارتباطهای ادبیاش کتابفروشی را به خوانندگان فرانسوی معرفی کرد.
خلاقیت اصلی بیچ در کتابفروشی «شکسپیر و شرکا» این بود که کتابها را در ازای وجهی ناچیز قرض میداد. کتاب در آن زمان بسیار گران و کالای لوکس بود. ارنست همینگوی در همین دوران در کتاب زندگینامهی خود در پاریس - «پاریس، جشن بیکران»- نوشته بود که «در آن روزگار، پولی در بساط نبود که کتاب بخریم.» سیلویا بیچ میخواست کتاب برای زنان که اغلب درآمدی از خود نداشتند و همینطور افراد طبقهی متوسط و طبقهی فقیر، قابل دسترس باشد. بتوانند در ازای پولی ناچیز هر کتابی را که میخواهند قرض بگیرند و بخوانند. ارنست همینگوی خود یکی از مشتریهای پروپاقرص قرض گرفتن کتاب از «شکسپیر و شرکا» شد. کتابفروشی کوچک سیلویا پاتوق دانشجویان، مهاجران فقیر، نویسندههای تازهکار بی پول و زنان خانهدار و دختران جوان شد.
سیلویا بیچ وقتی به شهرت رسید که جیمز جویس، پیشنهاد جسورانهی این «زن جوان کتابفروش» را پذیرفت که ناشر رمان «اولیس» باشد. تمام جامعهی ادبی فرانسه و جهان انگلیسی زبان حیرت کرده بودند.
وقتی چکمههای نظامی آلمان نازی به پاریس رسید، سیلویا قبول نکرد شهر را ترک کند. در دفترچه خاطراتاش نوشت که هر روز از جلوی شیشهی کتابفروشی مردم را میبیند که دسته دسته در حال ترک شهر هستند. اما فکر میکند «باید ماند، باید هر روز کرکرههای مغازه را بالا داد و در مغازه را باز کرد. نباید هیچ روزنهای را بست.» در روزهایی که تمام کافههای دوروبر مغازه از ترس نازیها دیگر یهودیان را راه نمیدادند، صاحبخانهها عذر مستاجران یهودی را میخواستند و تابلوهای «ورود یهودیان ممنوع» در در و دیوارهای شهر سبز میشد، سیلویا با سر افراشته نه تنها عذر دستیار یهودی خود را نخواست، بلکه همهجا او را با خود میبرد و اختیارات او در مغازه را هم بیشتر کرد. هرجایی که دستیارش را راه نمیدادند، خودش هم وارد نمیشد و آن کسب وکار را تحریم میکرد. درهای کتابفروشیاش به روی تمام یهودیان باز بود و از یهودیان بابت قرض کتاب، پولی هم نمیگرفت.
سال ۱۹۴۱ بود که یک افسر نازی وارد کتابفروشی «شکسپیر و شرکا» شد و خواست یک نسخهی نایاب چاپ اول «شبزندهداری فینگنها» نوشتهی جیمز جویس را که پشت ویترین مغازه بود بخرد. سیلویا از فروش کتاب امتناع کرد، با سر افراشتهی خود گفت که کتاب فروشی نیست. افسر تهدید کرد که تمام کتابهای سیلویا را توقیف خواهد کرد و از مغازه بیرون رفت. سیلویا و زنان دستیارش دست به کار شدند، در عرض یکی دو ساعت موفق شدند بدون اینکه کرکره مغازه را بکشند و توجه ماموران را جلب کنند، کتابها را در سبد رخت چرک و غیره خارج کنند. کتابها را به ساختمان محل زندگی سیلویا بردند، دربان ساختمان در آپارتمانی خالی در ساختمان را باز کرد و کتابها را در آنجا پنهان کردند. فردای آن روز افسر نازی به تهدید خود عمل کرد، سراغ سیلویا آمد و او را بازداشت کردند. سیلویا را به کمپ زندانیان آِمریکایی در پاریس بردند و او ۶ ماه در این بازداشتگاه زندانی بود. بعد از اینکه آزاد شد، در اقامتسرای محقر دوستی در شهری کوچک در فرانسه پنهان شد و تا پایان جنگ در آنجا ماند.
دست ماموران نازی به گنجینهی کتابهای «شکسپیر و شرکا» نرسید. به یمن همکاری یک آمریکایی دیگر در پاریس بود که «شکسپیر و شرکا» بار دیگر -هرچند در مغازهای دیگر- بعد از چندین سال دوباره راه افتاد. جورج وایتمن که بعد از جنگ جهانی دوم در پاریس یک حلقهی ادبی و کتابفروشی راه انداخته بود. سیلویا روزی به کتابفروشی او رفت، دیداری که خیلی زود به دوستی عمیقی انجامید و دستآخر سیلویا پیشنهاد داد که تمام کتابهایش را که هنوز در همان آپارتمان بود، به وایتمن بدهد و وایتمن اسم کتابفروشیاش را به «شکسپیر و شرکا» تغییر دهد و سنت قرض دادن کتاب سیلویا و حمایت از نویسندگان تازهکار را ادامه دهد.
امروز اگر به کتابفروشی «شکسپیر و شرکا» در پاریس بروید، گوشهای به سیلویا بیچ تقدیم شده است: باید از پلههای لرزان بالا روید، پلههای که روی آن شعری از حافظ، شاعر بزرگ فارسی زبان نقش بسته است. بعد به کنجی میرسید که به یاد سیلویا بیچ است، کتابهای این قسمت برای فروش نیست. کتابفروشی «شکسپیر و شرکا» امسال ۱۰۰ ساله شد. یاد زنی را باید گرامی داشت که به جد معتقد بود زنان باید سهم و حق برابری از خواندن، نوشتن، ادبیات، کتاب و بحثهای ادبی داشته باشند و درهای کتابفروشیاش به روی زن و مرد، فقیر و غنی، مهاجر و غریب و یهودی و همهی به حاشیهراندگان باز بود.