سیاست از توی چشمهای شما پیداست!
امید ظریفیروایت گشت و گذار یکروزه با شینگانگ چن در تهران
شینگانگ چن لکچرر هاروارد و عضو مرکز مشترک اخترفیزیک هاروارد-اسمیتسونیان است. او پنجشنبه، 30 خردادماه وارد ایران شد؛ سفری که هم برای او و هم برای ما، هم فال بود و هم تماشا!
شینگانگ سهشنبه، ۴ تیرماه به شریف آمد. در برخورد نخست بیش از هر چیز سادگیاش نظر آدم را جلب میکند؛ شلواری پارچهای و پیرهنی تکرنگ که افتاده روی شلوار. بعد میرسی به خندهاش و برخوردی که کاملا دوستانه است، حتی موقع ورود به دانشگاه که مثل همه اسیر کاغذبازیهای اضافی شد هم خم به ابرو نیاورد. شینگانگِ بدون غرور!
او دختری دارد 8 ساله، از سیاست بسیار خوشش میآید و در این چندروزی هم که تهران بوده حسابی با بروبچههای IPM بحث سیاسی کرده. از بچهها پرسیدهبود که این دو نفر کیستند که عکسشان همهجا هست؟! بعد آنها خیلی مفصل ساختار سیاسی ایران را برایش توضیح دادهبودند. عکسالعملش این بوده که با اینهمه انتخابات در کشور شما دموکراسی بیشتری هست تا چین. قبل از سخنرانیاش هم که در جمعی دورهمی نشستهبودیم و از زمین و زمان و علم و امکان صحبت میکردیم، در نهایت اعتراف کرد که سیاست از توی چشمهای شما ایرانیها پیداست!
برای ناهار بردیمش قسمت ویآیپی شریفپلاس. نمیدانم قبل از آوردن غذا بود یا بعد از آن که بحث رفت سمت موضوع سیگارکشیدن دانشجوها. گفتیم اینجا وضع خراب است، گفت آنجا اصلا سیگارکشیدن عادت مرسومی بین دانشجوها نیست و اصولا هم کسی سیگار نمیکشد. این جمله را که گفت، جماعتی که دورش بودیم شروع کردیم با حسرت به تکاندادن سرهایمان که بیدرنگ اضافه کرد البته تا دلتان بخواهد مینوشند!
ساعت 1ونیم (البته با کمی تاخیر) سخنرانیاش را در تالار جناب دانشکده فیزیک شروع کرد. صحبت کرد و صحبت کرد و صحبت کرد تا ... تا اتفاقی که برای هیچکدام از ما آشنا نبود، افتاد؛ وسط سخنرانی برق کل دانشگاه رفت اما در کمال تعجب و در گرمای طاقتفرسای سالن و به لطف فلش موبایل حضار نیم ساعت دیگر برنامه با پرسش و پاسخ بچهها ادامه پیدا کرد. بعد از پایان برنامه اصلا از موضوع پیشآمده ناراحت نبود و با خنده گفت که اتفاقا بچهها خیلی سوالهای خوبی پرسیدند. تازه اینها سوالهای داخل تاریکی بود؛ بله، شینگانگِ بدون غرور!
بعد از سخنرانی راهی بازار تهران شدیم. در مغازهای بودیم که فرشهای ابریشم میفروخت. حسابی خوشش آمده بود از ظرافت فرشها. روز قبلش تابلوهای نقاشی استاد فرشچیان در سعدآباد را هم دیدهبود. میگفت این فرشها و آن نقاشیها خیلی شبیه هماند. ساعتی بعد، نزدیکهای نیمهشب که جمعیت همراهمان ریزش کردهبود و چهارنفری در رستورانی نشستهبودیم و شام میخوردیم، بطری خاکشیر و تخمشربتیای که سفارش دادهبود را باز کرد و داخل لیوان ریخت و ناگهان محو تماشایش شد. بعد موبایلش را بیرون آورد و مشغول عکسگرفتن از محتویات داخل لیوان شد. هیجانزده شدهبود. میگفت دور و بر شماها پر است از آثار هنری، «ببین، حتی این نوشیدنی هم مثل آن نقاشیها و فرشهاست». اینجا بود که با خودم گفتم چهقدر خوب است که هرازچندگاهی انسان بتواند از یک دیدِ بیرونی به زندگی و مسائل جاری نگاه کند، هم به کشورش و هم به خودش.
در فاصلهی بین گشتن در بازار و شامخوردن سری هم به برج میلاد زدیم. به ورودیاش که رسیدیم، بالا را نگاه کرد و گفت که خیلی شبیه گنبد مسجدهایتان است. خندیدم و اضافه کردم که البته کلش بیشتر شبیه میخ است. بلیت گرفتیم و رفتیم بالا. خوشموقعی رسیدیم به سکوی بازدید، موقع غروب آفتاب. چندینبار محیط دایرهمانند آنجا را طی کرد و از مناظر مختلف عکس گرفت. در یکی از طبقههای دیگر برج چندتا از پرچمهای گنبد حرم امامان (ع) را گذاشته بودند. آنها را که دید، ذهنش حسابی مشغول شد. خیلی مبسوط برایش توضیح دادیم که اینها مربوط است به رهبرهای دینیمان که 12تا هستند. پرسید مگر دوتا رهبر نداشتید. خندیدیم و بیشتر توضیح دادیم که این رهبرهای دینیای که میگوییم 1400 سال پیش بودهاند. شیرفهم شد اما دوباره پرسید که پس چرا کمتر از 12تا پرچم اینجاست. اینبار به توضیح کوتاهی بسنده کردیم و گفتیم که فقط تعدادی از آنها را گذاشتهاند. نگفتیم که بقیه حرم ندارند.