سمیه سکوت می‌کند. نرم نرم، دخترانه و بی هیچ رفتار نمایشگرانه‌ای هق هق می‌کند

سمیه سکوت می‌کند. نرم نرم، دخترانه و بی هیچ رفتار نمایشگرانه‌ای هق هق می‌کند


.

۱. «نمی‌تونم. مگه دست منه؟ مگه میشه؟ مگه راحته؟»

سمیه سکوت می‌کند. نرم نرم، دخترانه و بی هیچ رفتار نمایشگرانه‌ای هق هق می‌کند. سالها تجربه یادم داده که باید سکوت کنم. هر حرکت اضافه یا کلام نابه‌جا همه چیز را خراب می‌کند. «چهار ساله دارم پستتاتون رو می‌خونم. بهتون ایمان دارم. دو ساله دارم میام پیشتون. هر بار هم با حال خوب از این در رفتم بیرون. این بار هم امیدوار باشم؟»

آدمها در حالات هیجانیِ زیاد، نظمِ منطقی ذهن‌شان از دست می‌رود. سمیه هنوز داستان را نگفته، راه حل می‌خواهد. تصورش این است که همه تصاویر، کلمات و افکارِ پنهانی ذهنش را خوانده‌ام. تحت فشارش قرار نمی‌دهم. خودش شروع می‌کند:

«سه سال ازم بزرگتره، ده ساله می‌شناسمش و سالهاست که عاشقشم. دارم دیوونه میشم. نمیتونم تحمل کنم. تا صبح بیدارم. از خودم می‌پرسم چرا دوستم نداره؟ چی کم دارم؟ چیکار باید بکنم؟ لعنت به من. لعنت به این دنیا»

داستانِ عشقهای یک طرفه را زیاد شنیده‌ام. گاهی پیشنهاد می‌دهم احساسش را به زبان بیاورد و گاهی نه، بسته به شرایط. چرا در این دو سال سمیه این عشق کهنه را به من نگفته؟ چطور فهمیده که دوستش ندارد؟

«من با این عشق می‌میرم. این عشق ممنوعه‌س.»

هزاران فکر در سرم.

«یک سال قبل با صمیمی‌ترین دوستم ازدواج کرد. خوشحال شدم. معلوم شد دوستم نداشته. ماجرا تموم شد. حالا زن داره. دو نفر که عاشقشونم. براشون آرزوی خوشبختی کردم. فکر کردم دیگه راحت می‌شم. چند وقت که بگذره حسش کمرنگ میشه. ولی نشد. دارم دیوونه میشم‌. نمی‌تونم. عاشقتر شدم. مگه میشه؟ مگه دست منه؟ مگه راحته؟»

۲. سایکوآنالیزِ فروید، سمبلهایِ اسطوره‌ای یونگ، مکانیسم‌های دفاعیِ آنا فروید، طرحواره های یانگ، خطاهای شناختیِ بک، شکاکیتِ دکارت، نیهیلیسم ِ کامو، سوالات بی‌پایان سقراط، خردگراییِ افلاطون، لوگوتراپیِ فرانکل و درمانِ وجودی سارتر، همه را کنار گذاشتم. هیچکدام به کارمان نمی‌آید. هر توجیه و تفسیری در این موقعیت، زخمی‌ست ناهمدلانه بر پیکرِ سمیه. «فردا تعطیله و وقتم آزادتر، جوابت رو پُست می‌کنم» .

سمیه عزیز! تو آدم بدی نیستی. قضاوت‌های دیگران را رها کن. راستش را بخواهی هیچ راه حلی برایت ندارم. صادقانه بگویم؛ نمی‌دانم چه باید بکنی. اما می‌دانم چه نباید بکنی. احساسات ما هیچ‌جوره در اختیار ما نیست. تو نمی‌توانی تصمیم بگیری کسی را که دوست داری، دوست نداشته باشی، همانطور که نمی‌توانی تصمیم بگیری کسی را که دوست نداری، دوست بداری. اما رفتار ما در کنترلمان است، می‌شود کارهایی کرد. به «او» چیزی از دوست داشتنش نگو. دور بایستد. جز در شرایط اضطراری نزدیکش نباش. دیر یا زود او خواهد فهمید و هر چه پس از آن پیش آید لعنت و نفرین است. زمین را بی‌تابانه با دستان خودت بِکَن، خاکها را کنار بزن، تنِ ظریفِ عشقِ نافرجامت را در عمیق‌ترین گورِ دنیا رها کن، سنگِ لحد را بر سینه‌اش بگذار -سخت‌ترین کار دنیا-، خاکها را مشت مشت رویش بریز و بدون سنگِ مزار رهایش کن. 

می‌دانم نشدی‌ست ولی جز این راهی نیست

Report Page