سازواری: یکپارچگی دانش
عرفان قاسمیConsilience: the unity of knowledge
سازواری: یکپارچگی دانش
نوشتهی Edward O.Wilson
از عصر غلبهی اندیشهی اثباتگرایی[1] بر دانش بشری تقسیمبندی و تکثرِ میان علوم شتاب
مضاعفی به خود گرفت. آگوست کنت علوم را به شش حوزهی ریاضی، فیزیک، ستارهشناسی، زیستشناسی، شیمی و جامعهشناسی تقسیم کرد و در یک نگاه سلسله مراتبی، جامعهشناسی را از لحاظ پیچیدگی در رأس حوزههای معرفتی قرار داد؛ دانشگاهها و مراکز آکادمیک با شتاب بهسوی تاسیس رشتههای نوظهورِ تخصصی و جداسازی مراکز علمی مختلف از هم اقدام کردند و دانشمندان هر حوزه، زبانِ تخصصی و درونی حوزهی خودشان را ایجاد کردند و به تدوین روشهای تحقیقِ تخصصی پرداختند.
تلاشهای مختلف در علوم طبیعی منجر به کشف برخی قوانین بنیادینِ حاکم بر طبیعت و شکلگیری مفروضات بنیادین و اصول موضوعه در حوزههای گوناگون دانش شد؛ قانون گرانش عمومی، اصول موضوعهی ریاضی و حساب، قوانین اکترودینامیک و غیره همگی در راستای فهم و پیشبینی پدیدههای طبیعی صورتبندی شدند. همین نگرش و جهانبینی با ورود به حیطهی علوم انسانی و علوم اجتماعی منجر به تلاشهایی اولیه برای فرمولبندی ریاضیگونهی وقایع اجتماعی، سیاسی و اقتصادی شد.
بحران اصلیِ نگاه تکجانبه و متکثر به پدیدهها زمانی جلوهگر شد که روش علمیِ مرسوم در توضیح و پیشبینی عملکرد سیستمهای مختلف دچار تناقض و ناکارآمدی شد، با نزدیکشدن به مرزهای علوم اجتماعی، دین، اخلاق و سامانههای پیچیدهی دیگر، کشفیات حاصل از نگاهِ خاصِ هرکدام از حوزههای دانشی با یافتههای موجود در سایر حیطهها تناقض داشت و در این زمان اهمیت ایدهی «سازواری»ِ[2] علوم و یکپارچهسازی دانشهای بشری نمایان شد.
در یک نمونه چارلز داروین با استفاده از یافتههای مختلف در حوزههای زمینشناسی، دیرینهشناسی و زیستشناسی توانست «انتخاب طبیعی» را صورتبندی کند؛ انتخاب طبیعی و تکامل داروینی بواسطهی بهرهمندی از یافتههای موجود در حوزههای علمی مختلف، از مقبولیت نسبتاً بالایی در حوزههای علمی گوناگون برخوردار است.
اگر موضوعات معرفتی گوناگون را از ابعاد ذرات زیراتمی و ژنتیک تا جامعه و فرهنگ و اخلاق و هنر در نظر بگیریم، هر کدام از حوزههای علوم طبیعی و علوم انسانی به بررسی ویژگیها و موضوعات طرحشده در هر مورد با توجه به روشهای مرسوم و زبانِ متعارف خودشان میپردازند که میتواند در سایر حوزههای علمی و دانشی مورد وفاق نباشد و به ایجاد یک زبان مشترک نینجامد.
علمِ مدرن سازوکاریست که برای کشف و پیشبینی پدیدههای مختلف چنگ به یافتهها و دادههای موجود میزند تا به ایدهای مقبول برسد و استنتاجهایش را در قالب قوانین و اصول آزمونپذیر خلاصه میکند. یافتههای علمی باید از آزمونهای مختلفی عبور کنند تا علمی بهشمار بیایند. تکرار پذیر باشند، بهصرفه باشند و بیشترین دادهی ممکن را با کمترین میزان تلاش به دست دهند؛ کمّی و مقیاسپذیر باشند و در نهایت با سایر یافتههای قطعی در تناقض نباشد.
مسئله از همین یافتههای علمیِ قطعی آغاز میشود. یافتههایی که در یک حیطهی محض علمی قطعی به شمار میروند میتواند در همبستگی با سایر حوزههای علوم دچار اختلال شوند؛ دانشمندی که سودای شناخت و کشف دارد -کشف نه بهمثابه هدف، بلکه به مثابه وسیلهای برای ارتباط با حقیقت- باید همواره ذهنش را در برابر ایدهها و حوزههای جدید گشوده دارد تا امکانِ خلق معنای مشترک و چندوجهی میان حوزههای مختلف علوم ایجاد شود.
سازواری و یکپارچهسازی میان حوزههای دانش بشری راهحلیست که جامعهی بشری را به سوی طراحی یک مبنا و سازهی علمیِ جهانشمول در میان حوزههای مختلف علمی میبرد؛ در این سازه، یافتهها علاوهبر اینکه مورد وفاق دانشمندان سایر حوزهها هستند، توانایی تکمیل یکدیگر را دارند. دانشمندانی میتوانند به سوی نظریات و ایدههای همگرا حرکت کنند که از تفکر خلاق بهرهمند باشند، فردِ دارای تفکر خلاق -آنطور که ویلسون میگوید- سه ویژگی اصلی دارد: ۱) آمادگی برای پذیرش و دریافت مطالبی که هنوز بهطور کامل صورتبندی نشدهاند و دارای ابهام هستند و نظم بخشیدنِ تدریجی به آنها ۲) تسلیم مدام ذهن در مقابل مسائل جدید ۳) دارابودن دانش زمینهای گسترده درباره موضوعات مختلف
یکی از جدیترین اقداماتِ علم برای قابل شناخت کردن پدیدهها، فروکاهش هر پدیده به اجزای سادهتر و تشکیلدهندهی آن و شناخت اجزای آن کلِ واحد است. راه دیگری که برای مواجهه با پدیدههای پیچیده بدون فروکاست آنها، مواجههی هنری و هنرمندانه با پدیدههاست. اساساً درکِ هر کلِ یکپارچه بدونِ تجزیه و تقلیل آن میتواند یکی از راهبردهای جدی در راستای رسیدن به یکپارچگی دانش باشد.
[1] Positivism
[2] Consilience