زردِ سیاه

زردِ سیاه

مسعود دیانی

نقدی بر کتاب آلوت، نوشته‌ی امیرخداوردی

تقدیم به علی محمد مؤدب 

«آلوت» مبتذل است؛ به معنای هنری کلمه. کثیف است؛ به معنای اخلاقی کلمه و عقب‌افتاده است به معنای علمی کلمه. همه‌ی آنچه ازاین‌پس خواهد آمد گزارشی است از «آلوت» به‌قصد اثبات ادعاهای فوق. همین. 

«آلوت» در غیاب «دیگری» شکل می‌گیرد. «دیگری» در داستان، رهبر مذهبی یک گروه جهادی سلفی است. با نام «فخرالدین». این نکته، خیال نویسنده- امیر خداوردی – را راحت می‌کند؛ کیست که بخواهد از یک رهبر سلفی دفاع کند؟ بی‌دفاعی «دیگری» و غیبت او، خداوردی را حاکم مطلق کتابش قرار می‌دهد و زمینه‌ای مهیا می‌کند تا نویسنده هرچه دل تنگش می‌خواهد بگوید و سوژه‌‌‌ی منجمدش را در هر وضعیتی که می‌پسندد وصف کند و او را در هر موقعیتی که دل تنگش می‌خواهد قرار دهد و هر خصلتی را که دل تنگش می‌خواهد به او نسبت دهد. خداوردی _نویسنده_ سوژه‌اش را به لجن کشیده، تحقیرشده و تهی از هر خصلت انسانی و درنتیجه فاقد شأن و منزلت اخلاقی و انسانی می‌پسندد و همه‌ی «آلوت» تلاش برای رسیدن به این پسند نویسنده است. 

نویسنده تلاشش را از صحنه‌ی تولد فخرالدین آغاز می‌کند. کودکی در خانه‌ای و میان خانواده‌ای به دنیا می‌آید. خداوردی سرنوشت او را از نگاه خود، از همان آغازین سطر کتاب معلوم می‌کند: «روزی که به دنیا آمد، سرک کشیده بودم توی خانه‌اشان. تا اندام نزار، کبود و غرق خون و کثافتش را دیدم./ صفحه‌ی 7» تا پایان کتاب از فخرالدین، رهبر دینی گروه‌های جهادی چیزی جز این تصویر نخواهیم دید: غرق خون و کثافت و هم‌نشین با هر آنچه با کثافت ربط و نسبت دارد. 

فخرالدین زخمی بر پیشانی دارد. باور مردم این است که زخم پیشانی فخرالدین اثر جهاد فی سبیل الله است. خداوردی اما برای زخم پیشانی فخرالدین قصه‌ی دیگری می‌پسندد: «عبدالوهاب، پدر فخرالدین یک قمقمه‌ی جنگی داشت پر از آب. قمقمه را از توی خورجین قاطر بیرون کشید و رفت پشت تپه تا قضای حاجت کند./ صفحه‌ی 13» فخرالدین در این صحنه پسربچه‌ای است چهارپنج‌ساله و لنگ و عصا کش. خداوردی او را می‌برد سر صحنه‌ی تخلی پدرش که هم‌زمان با مدفوع کردن در حال برانداز سنگ‌هایی است که برای طهارت خودش برگزیده است: «فخرالدین آن‌وقت‌ها با عصای چوبی زیر بغل، خود را این‌طرف و آن‌طرف می‌کشید. با تقلای زیادی دنبال پدر رفت. پدر نشسته بود و داشت چند سنگ را ورانداز می‌کرد که با آن‌ها خودش را تمیز کند. به‌خوبی می‌دانست که موقع تخلی نباید شکم و سینه و زانوهایش روبه‌قبله یا پشت به قبله باشد، درعین‌حال نباید کسی عورتش را می‌دید، مخرج بولش را با چند قطره از آب قمقمه تطهیر کرد و بعدازآن بود که به وراندازی سنگ‌ها برای تطهیر مخرج غائطش مشغول شد. سه سنگ مناسب خوش‌دست انتخاب کرد. آنجا که نشسته بود آن‌قدر سنگ بود که اگر با این سه سنگ هم غائطش پاک نمی‌شد، می‌توانست از سنگ چهارم و پنجم و ششم استفاده کند. در همین اثناء ناگهان دید فخرالدین آمده بالای سرش و می‌پرسد: بابا!.../ صفحه‌ی 13» 

این یادداشت می‌تواند همین‌جا، به حرمت اخلاق و انسانیت تمام شود اما به حرمت نقد و حقیقت چنین نمی‌شود. تا آخر کتاب آلوده به کثافتی که نویسنده به نام ادبیات و در پوشش اختلافات مذهبی به خورد خواننده می‌‌دهد پیش خواهیم رفت. پدر مشغول تخلی است. کودک خردسال با دست نویسنده بالای سر او حاضر می‌شود. به چه قصدی؟ به‌قصد پرسیدن سؤالی کودکانه: «یعنی می‌خواست بپرسد بابا! آن جدّت که اسمش فخرالدین بوده، کتابی که نوشته درباره‌ی چه بوده؟ که پدر با یکی از همان سنگ‌های خوش‌دست زد توی سر بچه و پیشانی بچه شکست./ صفحه‌ی 14» پیشانی فخرالدین با سنگی می‌شکند که پدر برای تطهیر مخرج غائطش انتخاب کرده است و زخمی همیشگی یادآور این موقعیت کثیف بر سر او باقی می‌گذارد: «بعدها شایع شد زخم پیشانی فخرالدین اثر جهاد است. او هم مخالفتی نکرد چون به‌هرحال درراه کسب علم این اتفاق برایش افتاده بود./ صفحه‌ی 14»

خداوردی این‌گونه نام و یاد جهاد را با تخلی همسایه می‌کند و این روند را تا پایان کتاب ادامه می‌دهد. جز در صفحه‌ی صد و سی کتاب، هیچ‌کجا نام و یادی از قرآن نیست که همسایه‌ی مبال و مستراح و شقوقاتش نباشد: «آیات آخر سوره‌ی آل‌عمران را می‌خواند. تمام تلاشش را کرد تاکمی فکر کند. از ابن عساکر نقل است که رسول خدا گفته است وای بر کسی که این آیات را بخواند و در آن تفکر نکند. این بود که مثل هر شب دست‌و‌پا می‌زد در خلقت آسمان و زمین تفکر کند. نه، هیچ‌وقت نمی‌توانست این‌طوری افکارش را جمع‌وجور کند. باید می‌رفت مبال/ صفحه‌ی 8» و « از شاشیدن به خودش، از مدفوع کردن پشت در اتاق یا هر چیزی شبیه این‌ها خسته شده بود. از نه نه گفتن و تکرار مداوم یک واژه‌ی تکراری خسته شده بود و تصمیم گرفت، تأکید می‌کنم تصمیم گرفت اوضاع را تغییر دهد. اما تا بیست‌سالگی دیگر هیچ رفتار جدی و مستمری نداشت که این خصلت تنوع‌طلبی‌اش را نشان دهد. دنیا برایش پر از اتفاق‌های رنگارنگ بود. قرآن حفظ می‌کرد. صرف و نحو و فقه و اصول یاد می‌گرفت و هرازگاهی با طلبه‌ای جدید آشنا می‌شد.../ صفحه‌ی 24» و نمونه‌های دیگر که خواهد آمد. 

قرار است رهبر مذهبی سلفی‌های جهادی از انسانیت تهی شود. خداوردی از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کند. فخرالدین در غم‌انگیزترین شرایط در کودکی‌اش تحقیر می‌شود و نویسنده از خلق این صحنه‌ها باکی ندارد. تحقیرشدگی فخرالدین خواست اوست. خداوردی در نگاهی عقب‌افتاده، از هجو وضعیت جسمی فخرالدین به‌عنوان ابزار تحقیر استفاده می‌کند: فخرالدین لنگ است. فکش کج است. شاشو است. پیشانی‌اش هم زخمی است. این‌ها اما خداوردی را ارضاء نمی‌کند. به خواست او فخرالدین در خانواده‌ای پر از حماقت و خشونت و توحش و جهل قد می‌کشد تا نویسنده به غرضش برسد: «فخرالدین غیر از زخم پیشانی و لنگ‌لنگان راه رفتن، فکش هم کمی به سمت چپ کج بود... پدرش قایم زده بود در گوشش و صورت بچه به سمت راست کج شد./ صفحه‌ی 18»

 این پایان ماجرا نیست. فخرالدین خانواده‌ای بی‌رحم‌تر و نفهم‌تر ازآنچه می‌شود تصور کرد، دارد. قصه‌ی کجی فک، قصه‌ی یک سیلی معمولی از پدری معمولی نیست: «یک‌شب درآمد و به پدرش گفت: «نجمه!» آن‌هم جلوی دو سه نفر از دوستان کاملاً متشخص پدر. همه از خنده ریسه رفتند و پدر عصبانی فخرالدین قایم زد در گوش بچه و چانه‌ی بچه کج شد. وقتی متوجه کجی چانه شد، سیلی دیگری زد سمت راست تا چانه‌ی بچه به‌جای خودش برگردد ولی این چک دوم زیادی محکم بود. بعد دوباره سمت چپش را زد ولی تغییر نکرد. بازهم زد و می‌خواست چند بار دیگر هم امتحان کند که رفقایش به داد بچه رسیدند.../ صفحه‌ی 19» 

فخرالدین _به‌ سلیقه‌ی نویسنده_ در خانواده‌ای پر از توحش و حماقت آمیخته به تعصب مذهبی رشد می‌کند. پدرش به پهلوی مادرش لگد می‌زند که چرا در خانه‌‌ی خودش و هنگام شیر دادن به نوزاد خودش گوشه‌ای از سینه‌اش پیداست.«صفحه‌ی 17» و مادر در مستراح به‌صورت فخرالدین سیلی می‌زند: «مادر که خوب می‌دانست منظورش چیست با هول و ولا که یک‌وقت بچه خودش را و خانه را به گه نکشد می‌بردش توی مستراح، می‌نشاندش کنار چاه گود و تاریکی که برای فخرالدین خیلی بزرگ بود. لازم نبود مثل آدم‌بزرگ‌ها سر چاه بنشیند. همان کنار کارش را می‌کرد و مادر با آفتابه‌ی مسی می‌شستش. ولی فخرالدین تا چشمش به گوی و سیاهی چاه می‌افتاد دستشویی‌اش را فراموش می‌کرد. به گودی و سیاهی چاه خیره می‌شد و مادر می‌زد در گوشش.../ صفحه‌ی 21»

فخرالدین تا اینجا بوی ادرار و گه گرفته است و نویسنده دست از تحقیر برنمی‌دارد و وقیحانه حتی به شأن و حرمت ‌مادری رحم نمی‌کند. مادر فخرالدین بوی مدفوع و ادرار فخرالدین را دوست دارد: «تنها حسنش این بود که مدفوع و ادرارش بویی خوب و مطبوع داشت، بویی بین نعنا و اکالیپتوس ولی ملایم و جذاب، حداقل برای مادرش.../ صفحه‌ی 21» این صحنه مقدمه‌چینی نویسنده است برای برقراری زمینه‌ی رابطه‌ی جنسی میان فخرالدین و مادرش: « فخرالدین موقعی که شیرخواره بود پستان‌های مادرش را باذوق گاز می‌گرفت. بعدازآن هم هر وقت می‌خواست رضایتش را از مادر نشان دهد گاز می‌گرفت... مادر از این کار پسر کیف می‌کرد و خیلی سعی می‌کرد این کیف کردنش را مخفی کند/ صفحه‌ی 22» این کاشت خداوردی در صفحه‌ی 57 برداشت می‌شود، در توصیف جنازه‌ی مادر: «چطور کسی نفهمید کجای بدن مادر فخرالدین تیر خورده است؟! بالاخره جای ورود تیر به بدن از روی برقع و لباس پیدا می‌شد! اما برقع مادر فخرالدین گشاد بود و پرچین لابد اگر خوب دنبال محل ورود تیر می‌گشتند معلوم بود از بالای برقع یک جایی سوراخ شده... و فخرالدین اصلاً دوست نداشت فکر کند تیر به یکی از پستان‌های مادرش خورده باشد.» و در این میان نویسنده با بازی با معانی مختلف کلمه‌ی «سیخ» کارهایی می‌کند که حرمت و شأن مادری اجازه‌ی بازگو کردن آن را نمی‌دهد. نویسنده آن‌قدر عقب‌مانده است که نمی‌داند برقرار کردن رابطه‌ی جنسی میان پسربچه و مادر الزاماً اثر را دارای جنبه‌های روانکاوانه و شایسته‌ی خوانش‌های فرویدی نمی‌کند همان‌گونه که آوردن حدیث «هام بن هیم» اثر را شیعی نمی‌کند. بگذریم. 

خداوردی در توهم رؤیای خلق اثری با زمینه‌ی ادیپی حد نگه نمی‌دارد. همان بویی که مادر از آن خوشش می‌آید پدر را آشفته می‌کند: «پدر فخرالدین چنین نظری نداشت. هر وقت همچو بویی می‌شنید داد و هوارش بلند می‌شد. می‌رفت مطبخی و سیخی روی اجاق داغ می‌کرد و می‌آمد سر چاه مبال و در همان حین که مادر رخت و لباس فخرالدین را درآورده بود و گند و کثافتش را با آفتابه می‌شست، سیخ داغ را روی پوست بچه می‌چسباند و فخرالدین بالا و پایین می‌پرید.../صفحه‌ی 22»

نویسنده باز هم ارضاء نمی‌شود. فخرالدین _رهبر دینی گروه‌های جهادی سلفی_ در کودکی «مثل منگل‌هاست. شاشوست. یک کلمه هم بلد نیست حرف بزند. فقط نه نه می‌کند. مثل گوسفند بع بع.../ صفحه‌ی 22» سه‌نقطه‌ی پایانی از من نیست. از خداوردی است. خداوردی فعل را نمی‌آورد و با همه‌ی مقدماتی که چیده است به خواسته‌اش می‌رسد: فخرالدین گوسفند می‌شود اما خداوردی ارضاء نمی‌شود. فخرالدین گرگ می‌شود: «مادر فخرالدین... به این فکر می‌کرد که خدا را شکر عمو عزیز هیچ خبر از گاز گرفتن‌های فخرالدین ندارد وگرنه نمی‌توانست به‌راحتی به او بگوید گوسفند./ صفحه‌ی 22» 

بعد از هجو جسم، زخم، خانواده و کودکی، حالا خداوردی باید زیبایی‌شناسی فخرالدین را از او بگیرد: «جوی آب مخلوط با فاضلاب شهری فخرالدین را یاد بهشت می‌انداخت، بهشتی که آب از زیر درخت‌هایش در جریان است. /صفحه‌ی 25» و بعد باید ارزش‌های اخلاقی او را سلب کند. چه دستاویزی بهتر از بی‌اخلاقی با زنان و شهوت‌پرست نشان دادن فخر‌الدین باسابقه‌ای که گذشت؟ فخرالدین در یک مجلس چهار دختر را عقد می‌کند و فاجعه‌بارتر از آن در شب زفاف هر چهار تن را یکجا و یک مجلس می‌طلبد. «صفحه‌ی 51» و کاش برای خداوردی برای زن و زنانگی حرمتی قائل بود: «زن مفلوک چادرنمازی روی سرش کشیده و بچه‌ها را گوشه‌ی اتاق، پشت خودش قایم کرده بود...بدنش سست شد، قبل از آن سنگینی خاصی روی شانه‌هایش حس‌ می‌کرد ولی در آن لحظه حس کرد سنگینی شانه‌ها به زیر شکمش به کلیه‌هایش منتقل شده است و هرچه سعی کرد خودش را نگه دارد نشد که نشد؛ خودش را خیس کرد. خیلی هم خیس کرد، طوری که بوی شاشش فضا را پر کرد از همه بیشتر بینی فخرالدین را/صفحه‌ی 49»

خداوردی با هیچ‌کدام از این‌ها آرام نمی‌گیرد. او به ضربه‌ی پایانی برای ساقط کردن فخرالدین از انسانیت نیاز دارد. چه بهانه‌ای بهتر از این می‌تواند پیدا شود که فخرالدین ریشه‌ای یهودی دارد؟ زنده‌باد فاشیسم و زنده‌باد نازیسم: «شنیده بود خودش هم _یعنی اجدادش_ از بنی‌اسرائیل بوده‌اند./ صفحه‌ی 10» این را خاله جان هم که پیرزنی یهودی است تأیید می‌کند: «فکر می‌کنم ما فامیلیم.صفحه‌ی 105» و بعد ادامه می‌دهد: «ما مسلمان نشدیم لابد اگر آمده بودیم اینجا مسلمان می‌شدیم. ما رفتیم غرب. شما خوب مسلمان‌هایی شدید./ صفحه‌ی 106» 

خداوردی خلاقانه عمل نمی‌کند. سازوکاری که در سرتاسر کتاب از آن بهره می‌گیرد همان شیوه‌ای است که قشریون شیعه در مجالس مشهور به «عمر کشان» از آن بهره می‌گیرند. فخرالدین در آلوت، خلیفه‌ی دوم است در مجالس عمر کشان. چنان‌که دانم و دانید آلوده به همه‌ی رذالت‌های جسمی و اخلاقی و خانوادگی و دینی و بدتر از همه دارای ریشه و پیشینه‌ای یهودی. آلوت، مکتوب عمرکشان‌های قم و کاشان و اصفهان و مشهد است. پر از رفتارهای وقیح، توصیفات شنیع، پر از باد معده و توصیف محتویات روده و نسبت‎ها و طعن‌های غیراخلاقی ریزودرشت درباره‌ی فخرالدین و یاران مجاهدش که یکی سرتاسر کتاب، مدام دست در خشتک دارد و دیگری دست در چیز دیگر؛ هجویه‌ای تهی از کوچک‌ترین از ارزش زیبایی‌شناختی. 

فخرالدین با تلاش‌های خداوردی از انسانیت ساقط می‌شود. گوسفند می‌شود و گرگ. حالا وقت دهان‌بند زدن به پوزه‌ی اوست. درست وقتی‌که فخرالدین در چنگ صلیبیون(آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها) زندانی است در زندانی که به تعبیر نویسنده بیش از هر چیز به مستراح شبیه است. جای دل‌ سوزاندن برای فخرالدین نیست. او با مستراح مشهور و مأنوس است: «فخرالدین معمولاً زیر لحاف فکر نمی‌کرد. بیشتر توی مبال فکر می‌کرد و از اینکه در چنین جایی به مسائل دینی فکر می‌کرد خوشحال نبود... توی مستراح خیلی راحت می‌توانست فکرش را روی هر مسئله‌ای که می‌خواست متمرکز کند. بی‌آنکه از سوراخ گود و تاریک سنگ مبال واهمه‌ای داشته باشد... انگار همیشه فرشته‌ای سر فخرالدین را پایین می‌آورد تا به سوراخ سیاه مبال خیره شود... بیشتر مباحث درسی را همان‌جا پیش خودش مرور می‌کرد./صفحه‌ی 67»

ماجرای پوزبند زدن و دهان‌بند زدن به فخرالدین در این صحنه رخ می‌دهد. زندان‌بان گوریل است و فخرالدین میمونی نیم‌خیز. «صفحه‌ی 134» میمون مقابل چشم گوریل روباه می‌شود. آنهم نه هر روباهی. روباهی که ازقضا مقصر است: «گوریل ایستاده بود بالای سرش و نگاهش به سنگینی ضربه‌ی بیل روی سر روباهی بود که دزدکی وارد مزرعه شده است./ صفحه‌ی 135» فخرالدین به گوریل حمله می‌کند و ته‌مانده‌ی انسانیتش از نگاه نویسنده همین‌جا از دست می‌رود: «زندانی شبیه هر موجودی بود غیر از یک انسان زندانی. گرگ شده بود یا کوسه‌ای درنده که بعد از مدت‌ها گرسنگی شکار خوبی پیدا کرده بود./ صفحه‌ی 135» ازاینجا به بعد برای ما راز برخوردهای دهشت‌بار آمریکایی‌ها در گوانتانامو و ابوغریب با زندانیان مسلمان سلفی آشکار می‌شود. حقشان است: «هنوز صدای افتادنش روی لاله‌های گوش در نوسان بود که متوجه درد شدیدی در ناحیه‌ی ساق پا شد. استخوان ساقش لای دندان‌های زندانی گیر کرده بود و خرد می‌شد. فریاد کشید و از دوستانش کمک خواست. به زبان انگلیسی... استخوان پای راستش زیر آرواره‌های زندانی ترک برمی‌داشت.. سه چهار گوریل دیگر سررسیدند و بی‌تأمل و با تمام نیرو به هرکجای زندانی که می‌خورد زدند. ضربات پوتین، باتوم و شوکر برقی بالأخره بیهوشش کرد./ صفحه‌ی 136» قصه‌ی آن پوزبندی که ما پیش‌ازاین بر صورت مسلمانان در گوانتانامو و ابوغریب دیده‌ایم و زنجیری که به دست‌وپایشان دیده‌ایم حاصل چنین توحشی از امثال فخرالدین است: «چند روز بعد، توی اتاقی یک‌تخته در بیمارستان چشمانش باز و بسته شد. عضلاتش بی‌حس بود و ملتفت زنجیری که به دست‌وپا داشت نشد اما یک دهانبند عجیب‌وغریب را روی چانه حس کرد./ صفحه‌ی 136» در این بازی آنکه رفتار وحشیانه داشت و شایسته‌ی رفتارهای خشونت‌بار بود، فخرالدین بود: «چندنفری دور و برش بودند و باتوم‌ها و شوکر برقی آماده بود تا با کوچک‌ترین رفتار وحشیانه، عکس‌العملی مناسب نشان دهند.» شما جلوی مناسب علامت تعجب بگذارید. 

حالا فخرالدین نه گوسفند است، نه گرگ است، نه میمون است، نه کوسه. حالا «به‌اندازه‌ی یک سگ ولگرد که پوزه‌بند به دهان دارد ذلیل شده است./ صفحه‌ی 141» و این مقدمه‌ی رسیدن به یکی از کثیف‌ترین و مشمئزکننده‌ترین صفحات کتاب است. 

فخرالدین در زندان قرآن می‌خواند. حزین. قرآن خواندنش زندانبان را تحت تأثیر قرار می‌دهد. مثل بسیاری از قصه‌هایی که همه‌ی ما شنیده‌ایم. زندان‌بان تحت تأثیر تلاوت قرآن فخرالدین با او هم‌سخن می‌شود. زندان‌بان به فخرالدین می‌گوید: «من از زندان شما بویی می‌شنوم./ صفحه‌ی 142» فخرالدین پاسخ می‌دهد «بوی بدی که نیست؟ شاید بوی تنم باشد. خدا می‌داند چند وقت است که حمام نرفته‌ام/ صفحه‌ی 142» میانه‌ی این گفتگو خداوردی وارد می‌شود: «فخرالدین قبل از این، همیشه معتقد بود بوی مدفوعش و بوی باد شکمش مثل بوی آدم‌های دیگر نیست، مطبوع است. تا آن روز احتمال می‌داد که شاید ازنظر خودش این‌طور باشد مخصوصاً از بویی که موقع احتلام پیدا می‌کرد خوشش می‌آمد و انگار زندان‌بان می‌خواست همچو چیزی را تصدیق کند./ صفحه‌ی 142» بویی که زندان‌بان به‌واسطه‌ی تلاوت قرآن از سلول فخرالدین می‌شنود به همین سادگی توسط نویسنده با بوی احتلام و مدفوع و ادرار جایگزین می‌شود. اما هنوز پرده‌ای کثیف‌تر در پیش است. فخرالدین باید بیشتر از این‌ها تحقیر شود و خداوردی ابزاری جز ایجاد برانگیختگی جنسی در موقعیت ناتوانی او نمی‌شناسد. زندان‌بان همسری دارد عقیم. با دیدن سجده‌ها و شنیدن صوت حزین قرآن فخرالدین احساس احترامی عجیب به او پیدا می‌کند.«صفحه‌ی 143» نویسنده این قطعیت را برنمی‌تابد و حالت زندان‌بان را به استیصالی نسبت می‌دهد که آدم را به هر چیزی! حتی زندانی آدمخواری که به‌ نظر متدین می‌رسد امیدوار می‌کند.«صفحه‌ی 143» زندان‌بان همسرش را برای تبرک به سلول فخرالدین می‌آورد. «در که باز شد فخرالدین فقط یک نظر به قامت و چهره‌ی زن نگاه کرد. تپش قلب گرفت. ایستاد. سرش را برگرداند و به دیوار زندان خیره ماند. گرمای نفسش را روی دهانبند دید. دستش را کمی دراز کرد، به‌اندازه‌ای که زن بیاید و زیر آن قرار بگیرد و برود. زنجیر نمی‌گذاشت دستش را خیلی بالا ببرد... بوی زن توی سلول پخش شد. فخرالدین چشمانش را بست. دستش به شال زن خورد و شال از سر زن افتاد. یک آن موهای زن را لمس کرد. استغفار کرد و گفت بروید... صدایش از پشت دهانبند وحشتناک‌تر از همیشه شنیده می‌شد./صفحه‌ی 144» این برانگیختگی با فخرالدین تا بعد از آزادی می‌ماند. بتول را به یاد همین زن لمس می‌کند و در همین مباشرت و معاشرت از او بچه‌ای سیاه و افلیج به دنیا می‌آید.«صفحه‌ی 161» خداوردی اینجا برای تحقیر از سیاه بودن و فلج بودن بهره می‌گیرد. 

هنوز اما صفحاتی کثیف‌تر به انتظار خواننده نشسته‌اند. نقطه‌ی اوج این رذالت در توصیف تن دخترکی است مسیحی که توسط سلفی‌ها مجروح شده است. فخرالدین و یارانش از مرز گذشته‌اند. عادت میرزا در همه‌ی کتاب آن است که دست در نیفه (خشتک) دارد و خودش را می‌مالد. «نزدیک تنها روستای حاشیه‌ی کویر، روستایی کوچک به نام مزداک، میرزا پیشنهاد کرد برای قضای حاجت صبر کنند. تمام مسیر بیشتر از هر وقت دیگری دست به نیفه‌اش می‌مالید. فخرالدین بین ذکرهایی که می‌گفت نگاهی به دست نیفه‌ی میرزا می‌انداخت و فقط کمی ذکرش را بلندتر ادا می‌کرد./ صفحه‌ی 204» اینجا نویسنده با ذکر همان می‌کند که پیش‌ازاین با سیخ کرده بود. میرزا برای قضای حاجت می‌رود و کمی بعد صدایش بلند می‌شود به شیخنا شیخنا گفتن. جسد دختربچه‌ای را پیدا کرده است. نگاه لاابالی نویسنده زوتر از هر چیز دیگری پاهای دخترک را دید می‌زند: «میرزا به دختربچه‌ای اشاره کرد که گوشه‌ی دیوار سرش با لرزشی آرام خبر از جاندار بودنش می‌داد. شلواری به پا نداشت و دامنش پاره شده بود و لای پای سفید و زخمی‌اش پیدا بود./ صفحه‌ی 205» زبان نویسنده اما از نگاهش لاابالی‌تر است. خون دخترک به ادرار میرزا تشبیه می‌شود: «خونی غلیظ زیر پایش جمع شده بود، مثل ادرار میرزا جمال که کمی آن‌طرف‌تر چاله‌ای برای خود ساخته بود... مگس‌ها بین ادرار و خون نمی‌دانستند کدام را انتخاب کنند./ صفحه‌ی 205»

جوهر تکفیر و حقیقت خشونت نهفته در آن، نفی منزلت اخلاقی و شأن انسانی «دیگری» است. و این نفی منحصر در عقاید و باورهای مذهبی نیست. خداوردی در نوشتن آلوت به آزادی خود در نوشتن رمانش غره شده است و هر خشونت و تحقیری که خواسته است نسبت به «دیگری»اش روا داشته است. او در این میان فقط یک حقیقت را فراموش کرده است: «تنها ما داستان‌ها را نمی‌گوییم، بلکه داستان‌ها نیز ما را می‌گویند.» این بود حکایت کتابی که در دو جایزه‌ی پر های و هوی ادبی کشور در سال 1397 نامزد شد و این بود حکایت کتابی که جریان حامی‌اش مدعی مقابله با تک‌صدایی و قطعیت گرایی در ادبیات‌ هستند. این نقد جز نامی که در اول ذکر شد می‌‌توانست به نام‌های دیگری تقدیم شود. همین. 

http://vahh.ir/?p=561


Report Page