روزی که فهمیدم زندگی‌ام به یک نخ بسته است

روزی که فهمیدم زندگی‌ام به یک نخ بسته است

مت بنک-مدیرعامل سابق و از موسسان شرکت مایتی‌ AI - مترجم: محمد افخمی
مت بنک در خانه‌اش در سیاتل

همه چیز از زمانی که در ماه می برای تعطیلات به هاوایی رفته بودم شروع شد. ابتدا فکر کردم کمرم به خاطر بلند کردن صندلی کنار استخر گرفته. وقتی به خانه برگشتم درد شدید‌تر شد و پاهایم هم تیر می‌کشید. هشت روز تمام به سختی و با خزیدن می‌توانستم در خانه حرکت کنم. همسرم و دو دخترم به من لقب کرم داده بودند. در ۴۵ سالگی وضعیت بدنم خوب است. منظم دوچرخه سواری می‌کنم، می‌دوم، وزنه می‌زنم و یوگا می‌کنم و ضربانم در حالت استراحت بین ۵۰-۶۰ است.

به همین خاطر عجیب بود که پزشکم برایم مجموعه‌ای از مسکن‌ و آرام‌بخش و کورتیزون تجویز کرد. حتی طب سوزنی را هم امتحان کردم. ولی درست اواخر جون که کمرم رو به بهبودی گذاشته بود، شروع کردم به بیمارتر و نحیف‌تر شدن. نمی‌توانستم بخوابم و پنج کیلو وزن کم کرده بودم. گمان می‌کردم حتما به خاطر مصرف بیش از حد ویکودین است. آن‌ هم منی که دو تا ادویل هم به نظرم زیاده‌روی بود. پزشکم معتقد بود سالم و متناسبم و نیازی به آزمایش خون نیست و توی رویم می‌گفت احتمالا همه این‌ها توهم است.

کارم مشکل زندگی‌ام نبود. اتفاقا برعکس، به عنوان مدیرعامل استارت‌آپ مایتی‌ AI در سیاتل روی دور موفقیت و پیشرفت بودم. شرکتمان که کارش تولید داده برای آموزش هوش مصنوعی ماشین‌های بدون راننده و موارد مشابه بود به سرعت مشتری‌های جدید جذب می‌کرد، ظرفیت‌های نو ابداع می‌کرد، نرم‌افزارش بهبود می‌یافت و در رقابت موفق بود. داشتیم دیده می‌شدیم و Wired و Financial Times درباره‌مان مقاله نوشته بودند. احساس می‌کردیم تیم روبه رشد ما از پس هرکاری که لازم باشد برمی‌آید. روحیه‌ها خیلی بالا بود و کمپانی هنوز آن‌قدر کوچک بود که بتوانم با همه ۴۵ کارمند شرکت گپی بزنم و با مسائل واقعی زندگی به جز کار صحبت کنم.

متاسفانه زندگی غیرکاری‌ام داشت بیش از حد واقعی می‌شد. معمولا در فاصله گرفتن از استرس موفقم. وقتی سرحال نیستم یا اوضاع در شرکت خراب است با همسرم ایمی یا دو دخترم آنای ۱۴ ساله و السی ۱۱ ساله وقت می‌گذارنم. آهنگ گوش می‌دهم یا دوچرخه سواری می‌کنم.

اما این روند در تابستان مختل شد. در شرکت عذاب وجدان داشتم که صد در صد توانم را روی کار نمی‌گذارم. در خانه هم که خب کرم بودم! بعد از حدود یک ماه وحشتناک، آن هم در حالی که کمرم تازه رو به بهبودی بود و قرص‌هایم را هم قطع کرده بودم ناگهان به بن‌بست خوردم. در روز ۲۶ جولای که یک چهارشنبه بود وقتی جلسه‌های روزانه‌ام تمام شد به خلوت‌ترین اورژانسی که می‌شناختم رفتم. همان‌که در مرکز پزشکی سوئدی ارتفاعات ایساکا در بیست مایلی مرکز شهر است.

چند ساعت بعد به ایمی زنگ زدم و خواستم به من ملحق شود. پزشک‌ها تعدادی تست انجام داده بودند و احتمال دم دستی‌ترین گزینه یعنی عفونت مجاری ادراری را رد کرده بودند و در حال بررسی‌های بیشتر بودند. پشت تلفن از ایمی که روانپزشک است پرسیدم آیا چیز دیگری باید به پزشک‌ها بگویم. گفت «تعرق شبانه‌ات را مطرح کرده‌ای؟» و به سختی این را گفت. نگاه پزشک اورژانس وقتی این مساله را به او گفتم باید کلید اولم برای فهمیدن موضوع می‌بود. تعرق شبانه نشانه‌ برخی از انواع سرطان در مرحله مقدماتی است. تعداد بیشتری آزمایش خون انجام دادند و سی‌تی‌اسکن گرفتند.

حدود یک ساعت بعد پزشکی که متخصص بیمارستان بود به همراه پزشک اورژانس وارد اتاقم شد تا یافته‌ها را برایم توضیح دهد. صحنه بعدی با تک تک جزییات در مغزم ثبت شده. پزشک خودش را به من و ایمی معرفی کرد و آن‌قدر بی‌دست و پا این کار را کرد که ما چیزی از حرف‌هایش متوجه نشدیم. حرف‌هایش را از قبل آماده کرده بود و من سعی کردم مودبانه بین حرفش بپرم و نامش را بپرسم به این امید که اضطرابش رفع شود.

رفع نشد. توضیح داد که تعداد زیادی تومور در کبد، پانکراس و سینه‌ام دارم و تعدادی لخته خون در جاهایی دیگری از بدنم من‌جمله قلب و ریه‌ام. پرسیدم «تعداد زیادی تومور یعنی چندتا؟ قیافه‌اش شرمنده بود. گفت من ده تای اول را شمردم. گمان کردم ممکن است گریه‌اش بگیرد و بعد شروع کرد به مزخرف گفتن که ممکن است مشکل از تست‌ها باشد یا ممکن است دچار بیماری نادر عفونت آب مروارید باشد. ایمی به سختی شروع به گریه کرد. من از شدت شوک ساکت شده بودم و فقط می‌خواستم این پزشک خفه شود و از اتاق برود.

بنک در کنار همسرش، ایمی مزولیس

چند ساعت بعد آزمایش پشت آزمایش بود. بالاخره ساعت ۲ صبح رهایم کردند. توضیح دادن احساس خودم هم تقریبا غیرممکن است، چه برسد به احساس ایمی. هیچ‌ کداممان آن شب نخوابیدیم. حالا که غریبه‌ها رفته بودند می‌توانستم گریه کنم. می‌دانستم که نمی‌توانم همه اتفاقاتی که افتاده را باور کنم ولی تصور اینکه باید موضوع را با آنا و السی هم درمیان بگذاریم همه چیز را واقعی می‌کرد. آنا سرسخت، رواقی، درون‌گرا، منظم و محکم است ولی هرچه باشد ۱۴ سالش است. السی فرشته کوچک ما از بهشت است. سرزنده و برون‌گراست. همه دوستش دارند و به شدت مهربان و حساس است. حتی نمی‌توانستم تصور کنم قرار است خبر را بشنود، چه برسد به این که بدون بابایش بزرگ شود.

سرم گیج می‌رفت. فکر کردن به ایمی دوباره چشمانم را خیس می‌کرد چون من و او برای داشتن خانواده هم‌زمان با دنبال کردن مسیر بلندپروازانه‌کاریمان تلاش زیادی کرده بودیم. به هم قول داده بودیم که چند سال دیگر که دخترها راهی دانشگاه شدند کمتر کار کنیم و بیشتر مسافرت برویم. حق ایمی نبود که رویا یا همراهش را از دست بدهد. آن‌هم درست وقتی که در آستانه موفقیت بودیم. بعد به پدرو مادرم فکر کردم. مادرم می‌شکست. هشت سال پیش جوان‌ترین پسرش جاشوآ را به خاطر اوردوز هرویین از دست داده بود. گریستم و گریستم. ایمی هم گریست و گریست.

پنج‌شنبه دوباره روند شروع شد. پزشک‌ها کار زیادی داشتند. قرار بود نوع سرطان و میزان پیشرفتش را مشخص کنند و روش درمان را انتخاب کنند. از یکی از تومورهای کبدم نمونه گرفتند. بعد یک استنت درکیسه صفرایم گذاشتند که بلافاصله کبدم را آزاد کرد. پزشکان هم‌چنین به دنبال تاثیرات ثانویه سرطان بودند. اول از همه لخته‌های خون. دو دکتر پاهایم را بررسی کردند و گفتند شانس اینکه در پاهایت لخته باشد تقریبا صفر است. قیافه‌شان کاملا سالم است ولی بگذار مطمئن شویم. چند ساعت بعد خبر بد آمد. پای چپم از لگن تا قوزک چند لخته داشت هرچند خوشبختانه انسداد کامل ایجاد نمی‌کردند. لخته‌های پای راستم هم از زانو تا قوزک پراکنده بودند.

بیشتر پنج‌شنبه را منتظر نتایج پاتولوژی بودیم و در این حین درگیر بازی‌های ذهنی قانع کردن خودمان که هرچیزی هست به جز سرطان پانکراس. احمق نیستیم. می‌دیدیدم پزشکان چطور وقتی می‌خواهند از درمان‌های ممکن حرف بزنند از ما فاصله می‌گیرند و چطور وقتی درباره احتمالات بحث می‌کنند من‌من می‌کنند. شاید سرطان غدد لنفاوی باشد. غدد لنفاوی‌ام متورم شده بود. شاید هم سرطان کولون بود که درمان‌پذیر است. درست می‌گویم؟ ولی ما هنوز نمی‌دانستیم که چیستی بیماری ساده ترین مشکل پیش‌روی ماست.

در ساعت ده شب پنجشنبه از هوش رفتم. در طول روز با برخی از بهترین دوستانم حرف زده بودم ولی مکالمه راحتی نبود. چه باید می‌گفتم؟ «سلام من تو بیمارستانم. سرطان دارم ولی نمی‌دونم چه نوعی و یه تعدادی لخته. خوبیش به اینه که می‌تونم جیش کنم!» جواب تلفن مامان را هم نداده بودم. حداقل هزاربار زنگ زده بود و پیام گذاشته بود. بدون شک آماده صحبت با او نبودم. پیش از آن باید برنامه کاملی می‌ریختم.

روز جمعه پزشکان مرا با خبر یک مشکل فوری بیدار کردند: لخته‌ای به اندازه توپ پینگ‌پونگ در بطن راست قلبم دیده بودند. اگر رها می‌شد درجا می‌مردم، چه در اورژانس چه در خانه. وقتی تصویر لخته را نشانم دادند اوضاع بدتر شد. به سختی وصل بود. هر بار که قلبم می‌زد بمب ساعتی تکانی می‌خورد. لخته برای بیرون کشیدن با خلاء، زیادی بزرگ بود. تکه تکه کردن و قسمت قسمت بیرون آوردنش بیش از حد خطرناک بود و بزرگتر از آن بود که بتوان با باز کردن قفسه سینه‌ام آن را از بغل بیرون آورد. نیاز به بیرون آوردنش فوری بود و برای این کار لازم بود جناغ سینه‌ام را بشکنند. همین امروز.

وقایع با سرعت سرسام‌آوری پیش می‌رفتند. به وضوح لازم بود که چند تماس بگیرم. از مدیرعاملی مایتی‌ استعفا کنم، با مادرم و بقیه اعضای خانواده‌ام صحبت کنم و به دوستان نزدیکم خبر بدهم. ساعت حدود ۹:۱۰ صبح جمعه بود. جلسه هفتگی مایتی‌ ساعت ۱۰:۱۵ شروع می‌شد و باید تا قبل از آن کلی تماس می‌گرفتم.

به اعضای بورد شرکت یکی یکی زنگ زدم و به هر کس که جواب داد خبر را دادم. همه دلگرم کننده برخورد کردند و تشویقم کردند تا وقتی سلامتم را باز می‌یابم مرخصی بگیرم. از اعضا خواستم که مدیر تکنولوژی، دارین ناخدا، به عنوان مدیرعامل موقت منصوب شود و همه از این تصمیم حمایت کردند. این تماس‌ها ۱۱ دقیقه طول کشید. ۹:۲۱ به دارین زنگ زدم و پس از دادن خبر از او پرسیدم که آیا مدیرعاملی را قبول می‌کند. او کاملا آماده و همراه نشان داد. قرار شد ساعت ۹:۳۵ جلسه ویدیویی با حضور همه داشته باشیم.

چرا با حضور همه؟ خب چون خبر بزرگی بود و می‌خواستم همه هم‌زمان آن را بشنوند. می‌خواستم خبر را تا تازه است اطلاع دهم و تصویری از اطمینان، غم و عشق را القا کنم. چرا ویدیویی؟ خب باید اعتراف کنم وقتی تصویر کوچک خودم روی لپتاپ را با لباس بیمارستان زخم باز روی گردنم و چند لوله در رگ‌هایم در کنار مونتیورها دیدم بابت این تصمیم کمی پشیمان شدم.

از قبل تمرین نکرده بودم و حرف‌هایم را به صورت دقیق به یاد ندارم ولی بر اساس آنچه در خاطرم هست حدودا از این قرار بود:

سلام رفقا. خیلی‌هایتان می‌دانید که من این چند هفته حال خوبی نداشتم. چند شب پیش به بیمارستان رفتم و انتظار داشتم تشخیصشان عفونت مثانه یا چیزی شبیه این باشد. متاسفانه از قرار سرطان دارم. به نظر متاستاتیک است. سرطان درجه ۴ پانکراس. تومورهای حجیمی در کبد و پانکراس و سینه‌ام دارم و مقداری لخته خون. اصلی‌ترین مشکل نیازمند عمل قلب باز برای برداشتن لخته خونی در قلبم است که می‌تواند باعث مرگ آنی شود.

بدیهتا شرکتمان و تیممان را عاشقانه دوست دارم. ما در مایتی دستاوردی بسیار یکتا و ویژه داشته‌ایم. فقط همین قراردادهای اخیر، نداشتن هیچ تاخیری در مرسولات و بزرگتر شدن تیممان و آدم‌های جدید را نگاه کنید. بدون شک به گمان من بعد‌ها همه ما به این‌سال‌ها به عنوان بهترین سال‌های زندگی حرفه‌ایمان نگاه خواهیم کرد. آن هم در زمانه‌ای که ما نقشی بزرگ در متحول کردن حمل و نقل داشتیم.

این شغل برای من همیشه فرصتی برای خدمت به شما بوده و حالا باید مرخصی بگیرم و روی سلامتی‌ام تمرکز کنم. از این لحظه دارین مدیرعامل شرکت است. از شما می‌خواهم به او احترام بگذارید و حمایتی که لایقش است را به او نشان دهید. در مسیر رشد شرکت همه ما در حال پیشرفت بودیم. حالا فرصت پیش آمده برای دارین بزرگ‌تر است و برای بقیه هم همینطور است.

باید روراست باشم. پیش‌بینی از وضعیتم چندان خوشایند نیست. تا به امروز پزشکانی که با آن‌ها حرف زده‌ام گفته‌اند بیماری به شدت پیشرفته است، در مرحله نهایی است و درمانی ندارد. نگران نباشید. پزشکان جدیدی پیدا خواهم کرد. برای مدتی در دسترس نخواهم بود ولی این باعث خواهد شد که وقتی آماده شدم از پیشرفت‌های شما حیرت کنم. از این که به من بزرگترین افتخار زندگی حرفه‌ای ام را دادید ممنونم. حالا بروید و باعث افتخارم شوید.

می‌توانستم اشک‌های زیادی را ببینم. خیلی‌ها شوکه شده بودند. همه چیز برای من و تیمم یک هو اتفاق افتاده بود. سه‌شنبه بعد در اولین جلسه بردی که دارین اداره می‌کرد تلفنی حضور داشتم. کارش عالی بود. وقتی جلسه تمام شد همه برایم آرزوی سلامتی کردند. تک تک اعضای بورد ما شخصیتهای قابل‌توجهی دارند و ما به هم‌دیگر وصلیم. به همین خاطر خداحافظی‌ها پر از احساس بود. وقتی تلفن را قطع کردم فهمیدم قطعا دیگر مدیرعامل نیستم. حتی یک هفته هم طول نکشیده بود.

بنک عکسی از خانواده‌اش را در دست گرفته است

از قرار، پزشکان به این نتیجه رسیدند که کبد و قلبم برای ریسک عمل قلب باز بیش از حد ضعیف است. به همین خاطر سه روز در بیمارستان اتفاقی جز مباحثه پزشکان قلب و عروق برای تصمیم‌گیری نیفتاد. روز پنجم ایمی و چندتا از دوستان پزشکم برایشان این سوال پیش آمد که آیا واقعا بودن در برزخ بیمارستان بهترین گزینه ممکن برای من است؟ یکی از هدایای بیمارستان برایم ذات‌الریه بود. روز ششم مرخص شدم و به خانه رفتم.

لخته هنوز هست. احساسش نمی‌کنم و وضعیت فشار خونم عالی است و میزان اکسیژن خونم ۹۹٪ است و درد سینه ندارم. اما در ذهنم می‌دانم که هنوز همانجاست و می‌دانم می‌تواند هرلحظه خودش را جدا کند و من را بکشد. همیشه سعی کردم در لحظه زندگی کنم ولی این بمب ساعتی داموکلسی باعث می‌شود شب‌ها به سختی بتوانم به دخترانم شب بخیر بگویم.

می‌خواهم بر احتمالات فایق بیایم. مصممم این سرطان را شکست دهم. می‌خواهم به تمام سالن‌های ورزشی و بازی‌های فوتبال بروم و فارغ‌التحصیل شدن دخترها از دبیرستان را ببینم. به دانشگاه بفرستمشان و در عروسیشان حضور داشته باشم. مایتی می‌تواند آینده هوش مصنوعی را دگرگون کند. من می‌خواهم در مسیرش برای یکی کردن شناخت انسان و کامپیوتر کمک کنم.

می‌خواهم از بازنشستگی‌ام در کنار ایمی لذت ببرم. می‌خواهم انسان بهتری بشوم. پدر، فرزند، برادر، دوست و عضو بهتری برای اجتماع. منتظرم یک روز پدربزرگ شوم.

برنامه از این‌جا به بعد چیست؟

قدم اول: سرطان را شکست بدهم. شیمی‌درمانی را شروع کرده‌ام. خیلی‌ها گفته‌اند اگر کسی از پسش بربیاید من هستم. حسن نیت دارند و من از اعتمادی که می‌دهند ممنونم. می‌خواهم تمام انرژی‌ام را روی این بگذارم که ثابت کنم من استثنا هستم. هیچ چیز به اندازه امکان دست گرفتن دوباره کنترل زندگی دلنوازم در خانه و محل کار و دوستان و خانواده خوشحالم نمی‌کند.

اما باید واقع‌بین باشم.

قدم دوم: آماده پذیرش این واقعیت شوم که احتمالا از پس این سرطان برنخواهم آمد. امید به بقای دو ساله سرطان درجه چهار پانکراس کمتر از پنج درصد است و این تازه بدون درنظر گرفتن مشکلات دیگری است که من دارم. امید به بقای پنج ساله صفر است. اگر من می‌خواهم در نهایت دُم نمودار توزیع باشم باید امیدوار بمانم، استراحت کنم و حداقل استرس را داشته باشم. باید از این که درخواست کمک کنم خجالت نکشم. این آخری برای من کار راحتی نیست.

قدم سوم: باید بخش‌های مثبت را پیدا کنم و آن‌ها را تقویت کنم. روابطم با ایمی، آنا و السی عالی است. می‌خواهم خاطرات ویژه‌ای برایشان بگذارم و برایشان الگو باشم.

در نهایت: چه می‌دانیم؟ شاید هم زندگی غریب من بتواند تاثیرات مثبتی در جامعه بگذارد. نوشتن این متن راحت نبود و در ابتدا می‌خواستم آن را فقط به نزدیکان بدهم اما برخی از رفقایم مرا تشویق کردند که آن را منتشر کنم. اگر میکروفونی در اختیارم بگذارند، نغمه‌ای که می‌خوانم این است:ما همگی خیلی در زندگی شکننده هستیم. هر روز ارزشمند است و مهم‌ترین بخش زندگی ما روابطی است که می‌سازیم. این قطعا احساس من است چون دوستان و خانواده‌ام (ارتش مت)، ایمی و من را زیر آبشار بزرگی از عشقشان غرق کرده‌اند.

**

مت بنک به فاصله کوتاهی پس از انتشار این یادداشت در ۱۸ اکتبر ۲۰۱۷ در خانه‌اش درگذشت.

کانال «مجمع دیوانگان» @divanesara

منبع اصلی:

https://www.wired.com/story/the-day-i-found-out-my-life-was-hanging-by-a-thread

Report Page