روایت دردناک تجاوز و شکنجه زنان در زندانهای بشار اسد
گزارش تحقیقی از آسیه حمزه و دانا البوز🔴 هشدار: محتوای دردناک و حساس
«روایتهایی که در ادامه میخوانید شامل توصیفهای صریح از تجاوز، شکنجه، خشونت جنسی و آسیب روانی است. خواندن این گزارش ممکن است برای برخی مخاطبان، بهویژه بازماندگان خشونت یا افراد حساس به این موضوعات، آزاردهنده یا برانگیزاننده باشد. توصیه میشود تنها در صورتی ادامه دهید که آمادگی ذهنی و عاطفی دارید.»
در طول جنگ داخلی خونین ۱۳ سالهٔ سوریه، رژیم بشار اسد زنان را بهخاطر ارتباط واقعی یا فرضی با «معارضهٔ تروریستی» بازداشت میکرد. بسیاری از این زنان در طول حبس مورد تجاوز، خشونت جنسی و شکنجه قرار گرفتند. در ادامه روایت چند زن سوری که پیشتر زندانی بودهاند آمده است.
سه زن که طی جنگ داخلی سوریه (۲۰۱۱–۲۰۲۴) در زندانهای بشار اسد مورد تجاوز، خشونت جنسی و شکنجه قرار گرفتهاند، با FRANCE 24 دربارهٔ تجربههای خود صحبت کردند. از آنجا که موضوع بسیار تابوست و میتواند جان این زنان را به خطر اندازد، دو نفر از آنها ناشناس شهادت دادند. نامهای «یاسمین» و «هدی» تغییر داده شده و برخی جزئیات برای حفاظت از امنیتشان حذف شده است.
آیدا: «۱۳ بار مورد تجاوز قرار گرفتم»
آیدا، ۴۳ ساله، در خانوادهای از افسران طرفدار رژیم به دنیا آمده بود. او در ۲۷ ژانویهٔ ۲۰۱۶ بهخاطر درمان و کمک به مردم محاصرهشدهٔ غوطهٔ شرقی، بازداشت شد. به ۱۵ سال زندان محکوم شد اما پس از یک سال بهواسطهٔ مبادلهٔ زندانیان بین دولت و گروه شورشی جیشالاسلام آزاد شد. او اکنون در ترکیه زندگی میکند.
«به من اتهام مشارکت در تظاهرات ضد رژیم، تروریسم و همچنین «جهاد جنسی» زدند — مثل بسیاری از زندانیان زن. به ۱۵ سال محکوم شدم و به عدرا فرستاده شدم، جایی که نه ماه ماندم. یک صبح من را با دو زندانی دیگر به بند فلسطین بردند و در انفرادی گذاشتند.
شکنجه وقتی آغاز شد که اسمم در فهرست زندانیانی قرار گرفت که قرار بود بین ارتش سوریه و جیشالاسلام مبادله شوند. اولینبار که شکنجه شدم، سه مرد از دیوار آویزان بودند. ما دو زن بودیم. از یک زندانی خواستند مرا لخت کند تا بازرسیام کنند… حتی ناحیهٔ خصوصیام را. این وحشیانه و غیرانسانی بود. در طول بازداشت در لباس زیر ماندم.
هر روز بازجو و یک زندانی «همکاریکننده» از میان تازهواردها کسی را انتخاب میکردند تا به افسر «عرضه» شود. او هر دو یا سه روز یکبار «اسباببازی»اش را عوض میکرد تا سرگرم بماند.
متأسفانه بعد از سه روز، من را انتخاب کردند. اولین تجاوز بدترین بود. آن شب سرد بود؛ هر لحظهاش را بهخاطر دارم. حدود چهار ساعت طول کشید — میدانم چون شیفت افسر معمولاً از یک صبح شروع میشد و من اذان صبح را شنیدم. چشمبند زده بودند و به دفترش بردندم. در شلوغی صدایی شنیدم که «سیدی» میگفت. او گفت اسمش حسن است و اهل دمشق. گفت: «اینطوری وقتی فردا بیرون رفتی، میتوانی بگویی حسن تو را مورد تجاوز قرار داد.»
بوی عرق یا مشروب میآمد. کاملاً مست بود… حتی کمی از آن روی من ریخت… حرفزدنش بیربط و بریدهبریده بود. چیزی نمیدیدم؛ تنها بندهای سفت دستهایم را حس میکردم. فهمیدم تخت نظامی است چون فلزی بود. همانجا مورد حمله قرار گرفتم. سعی کردم خودم را قانع کنم که آنجا نیستم. وقتی کارش تمام شد، در لباس زیر برگشتم به سلول؛ بدون شستن — در بند فلسطین امکانش نبود. ۱۸ روز همینطور ماندم.
او سه بار مرا در دفترش مورد تجاوز قرار داد. نمیدانم دیگران چه کسانی بودند. اینها در اتاق بازجویی اتفاق میافتاد؛ جایی که هم مردان و هم زنان را شکنجه میدادند. هر بار چهار یا پنج نفر بودند. با انگشت، با دست و با هر چیزی که داشتند مرا مورد تعرض قرار میدادند. درد غیرقابلتحمل بود. چشمبند زده بودم اما صداهایشان را میشنیدم.
مردانی را میدیدم که از دیوار آویزان شده بودند (حالت «شبح» که زندانیان از مچ آویزان میشوند). هرچه زندانیان التماس میکردند که دست بردارند، آنها بیشتر مرا آزار میدادند. وقتی با اشیای تیز مرا در نواحی خصوصیام آزار میدادند، در واقع برای ترساندن و شکنجهٔ مردی بود که روی دیوار آویزان بود — او بلندتر از من فریاد میزد، هرچند من کسی بودم که شکنجه میشدم. یکبار میلهٔ آهنی را در واژنم فرو کردند. به خدا گفتم که نمیخواهم بیرون بروم؛ فقط میخواستم بمیرم.
من را ۱۳ بار مورد تجاوز قرار دادند. آنها را شمردم، مثل شمار پلههایی که تا بند فلسطین میرفتم. هرگز نمیتوانم مردان برهنهای را که جلوی چشمانم شکنجه یا مورد تجاوز قرار گرفتند فراموش کنم — دیدن دیگران که مورد تجاوز قرار میگرفتند، بخشی از شکنجهٔ ما بود. این از تجربهٔ تجاوز خودم هم سختتر بود.
یک سرباز از دیرالزور را دیدم که هر دو دستش را با ارهٔ برقی قطع کردند چون فراری شده بود. افسر در حالی که چای مینوشید و به آهنگی گوش میداد که امروز از آن متنفرم، تماشا میکرد. ۱۸ روز در آن بند ماندم و هر روز آن آهنگ را میشنیدم. او از دیدنِ سوزاندن زنِ زندانی با پلاستیک یا سیلیکون لذت میبرد؛ هیچ احساسی نداشت.
بعد از آزادی، تصمیم گرفتم با بچههایم به ترکیه فرار کنم. وقتی به گازیانتپ رسیدم فهمیدم پنج ماهه باردارم. بیرون آمدم با زخمها، اما این بارداری را نتوانستم نگه دارم — نتیجهٔ تجاوز بود. تلاش کردم فتوایی بگیرم اما مفتی گفت حرام است. دنبال قرص سقط هم بودم اما ممکن نبود. بعداً در یوتیوب خواندم که کلر میتواند کمک کند؛ پپسی را با کلر مخلوط کردم و خلاص شدم.
میتوانم تجاوز و بارداری را فراموش کنم اما هرگز سقط را فراموش نخواهم کرد. برایم مثل این است که کسی را کشتهام. من حتی قادر به آسیبرساندن به یک حشره نیستم. این سختترین بار است. اگر بدون قرص خوابآور بخوابم، ناگهان از خواب میپرم و فکر میکنم هنوز در بند فلسطین هستم. بخشی از خودم را در زندان از دست دادهام؛ جسمم بیرون آمده اما روحم آنجا مانده است. میتوانم تجاوز خودم را فراموش کنم اما تجاوز مردانی را که جلوی چشمم شد، فراموش نمیکنم.
خوشبختانه چهرهاش را نمیشناسم (اشاره به حسن، افسر اولین تجاوز). اگر بخشیدن او به بازسازی سوریه کمک کند و فرزندانم در امنیت زندگی کنند، میتوانم او را ببخشم؛ اما هرگز زندانی زنِ «همکاریکننده» که مرا برای تفریحش انتخاب کرد را نخواهم بخشید. هیچوقت. این نفرتانگیزترین چیز در دنیاست.
نمیخواهم ناشناس شهادت دهم و مردم به گفتههایم شک کنند. مهم این است که هر کسی این گزارش را میخواند بداند در زندانهای اسد چه گذشته و چرا مردم تصمیم به قیام علیه این رژیم گرفتند. من این کار را میکنم تا به زنانی که جان باختند و آنهایی که بدنشان ناپدید شد، صدایی بدهم.»
یاسمین: «وقتی یکی تمام میشد، دیگری جای او را میگرفت»
یاسمین، ۳۲ ساله، در ۲۰۱۵ بازداشت شد. متهم شد که به «تروریستها» مرتبط است و در «جهاد جنسی» شرکت داشته است. حدود چهار ماه زندان بود. او در سوریه زندگی میکند.
«شکنجه از همان لحظهٔ ورود شروع شد. چشمبند زده بودند؛ واقعاً بازجوییای در کار نبود، آنها تظاهر میکردند. یک یا دو سؤال میپرسیدند، بعد توهین و شکنجه میکردند. من در زیرزمین بودم. افسر شروع کرد و گفت: «تو زیبا هستی، من بدن تو را دوست دارم، باسن تو را.» مرا به دفترش برد و کمربندهای مردانه نشانم داد. گفت: «ببین اینها را؟ همهٔ این مردها مردهاند. و تو امروز ساعت چهار خواهی مرد.» من باورش کردم. فقط از او خواستم به خانوادهام بگوید که من در این بند مردهام.
بعد بازجویی آغاز شد. او از من دربارهٔ خانواده و تحصیلم سؤال کرد. وقتی کلمهٔ «انقلاب» را گفتم، عصبانی شد و مرا زد — همهجا، همهجا. مرا فاحشه و هر اسم دیگری خواند. نمیدانم چقدر طول کشید. سپس مرا در انفرادی گذاشتند — بدون غذا. شب هم دوباره بازجویی شدم.
نام متجاوز «نادر» بود. او افسر نبود؛ یک آدم کاملاً پست بود. آمد که مرا ببرد و تنها بودیم. آنقدر ترسیده بودم که پاهایم میلرزید؛ نمیتوانستم جلویش را بگیرم. او لیوان آبی گرفت، چیزی در آن ریخت و آب سفید شد، مثل شیر — [رقیقکردن عرق با آب سفیدش میکند]. گفت «بخور». گفتم خوب نیست، اما اصرار کرد. شروع به استفراغ کردم. او مرا بوسید؛ بوی تعفن میداد. دیگر هیچ توانی نداشتم و بهعلاوه به نوشیدن عادت نداشتم. او مرا به دیوار چسباند و بعد روی زمین. اول نفهمیدم چه میشود. خیلی جوان بودم — تقریباً ۲۲ سالم بود؛ باکره بودم. بعد او مرا مورد تجاوز قرار داد — چندین بار؛ ابتدا از پشت، سپس از جلو. درد غیرقابلتحمل بود. خیلی خونریزی کردم اما بعد کمکی نکردند؛ حتی نتوانستم خودم را بشویم چون حمام نبود. ۲۵ روز همینطور ماندم تا به بند بعدی منتقل شدم. حدود ۱۵ بار مورد تجاوز قرار گرفتم.
بعد به کفر سوسه (بند ۲۱۵ در دمشق، معروف به «بند مرگ») منتقل شدم، جایی که حدود سه ماه آنجا بودم. به محض ورود مجبورمان کردند لخت شویم؛ کاملاً برهنه بودیم. سربازها ما را نگاه میکردند و میخندیدند. بعد لباس زیر دادند و ما را به سلولها فرستادند. در هر سلول ۴۰ زن بودند و من جوانترین بودم.
ما نوبتی میخوابیدیم: ۲۰ نفر بیدار میماندند و ۲۰ نفر دیگر به پهلو خوابیده و فشرده بودند، روز و شب. گاهی تازهواردها مجبور میشدند در توالت بمانند. روبهروی سلول ما، زندانیان خردسال بودند؛ بین ۱۳ تا ۱۵ سال. آنها را وقتی درها باز میشد تا غذا بدهند، میدیدیم.
در بند ۲۱۵ هر روز حوالی ظهر قرص میدادند. فکر میکردم برای سَر است؛ تا وقتی زنان متأهل برایم توضیح دادند نفهمیدم آنها قرصهای ضدبارداریاند. در آن بند پریود نشدم و چند ماه بعد از آزادی هم هنوز پریود نشده بودم.
پنج روز بعد از ورودم، دوباره مورد تجاوز قرار گرفتم — بعد از یک بازجویی. بازجو — همیشه همان صدا را میشناختم — جز وقتی مدیر بند حضور داشت، از من سؤال نمیکرد؛ بیشتر دربارهٔ لباس زیرهایی که دوست داشتم حرف میزد: اندازه، رنگ… در مجموع سه یا چهار بار بازجویی شدم. سپس نگهبانان مرا مورد تجاوز قرار دادند. این کار در اتاق بایگانی انجام شد؛ آنجا میز و کمدهای فلزی بود. دستانم بسته بود اما چشمبند نداشتم. دستانم را روی میز گذاشتند و یک تکه اسفنج در دهانم گذاشتند. یک سرباز مرا مورد تجاوز قرار داد و دو نفر دیگر دم در ایستاده بودند تا تماشا کنند. وقتی اولین نفر تمام میکرد، دیگری جای او را میگرفت. و اینطور ادامه داشت.
بارها مورد تجاوز قرار گرفتم؛ شمارش را رها کردم. همیشه همان اتاق بود. دیگر هیچچیز احساس نمیکردم. نمیخواستم زنده بمانم؛ برای مرگ دعا میکردم. از این میترسیدم که خانوادهام دربارهام چه خواهند گفت — حتی به فکر خودکشی هم افتادم.
شکنجه هر روز یا هر چند روز یکبار رخ میداد… مدیر بند ما را نیمهشب در راهرو میگذاشت و اجازه میداد کتکمان بزنند. زندانیان زن در راهرو با چشمبند بازجویی میشدند و سپس به اتاق شکنجه برده میشدند. چشمهایمان دیگر بسته نبود؛ مردانی را میدیدیم که از دیوار آویزان بودند. یکی از آنها پشتش کاملاً از گوشت خالی شده بود؛ ستون فقراتش دیده میشد. بعضی مرده بودند، بعضی بیهوش. خون همهجا روی زمین بود. صحنهها وحشتناک بود. هرگز نمیتوانم آنها و فریادها را فراموش کنم. خدای من، چرا این همه؟ چرا؟ مطمئن نیستم که هیچ مجازاتی در این دنیا برای این جنایتکاران وجود داشته باشد بابت آنچه ما کشیدهایم.
الحمدا لله، امروز ازدواج کردهام. رابطهمان کمی عجیب است؛ او شوهر خوبی است و مهربان است اما من از نزدیکی با او لذت نمیبرم. بوی «نادر» هیچوقت از من جدا نمیشود؛ حتی یک روز هم نمیرود. همهجا آن را حس میکنم؛ انگار درونم است. گاهی فکر میکنم او واقعاً آنجا حضور دارد.
امروز از نگاه قضاوتگر جامعه رنج میبرم. خود تجاوز کمتر از حرفهایی است که بیرون دربارهاش میشنویم، بهخصوص وقتی از کسانی است که تو را میشناسند. من حرف میزنم تا بیعدالتیای را که تجربه کردهایم محکوم کنم. بعضی مردم میگویند «شما زندانی سابقید، خب چه؟ مردها هم خیلی چیزها را تحمل کردهاند.» اما فرق دارد؛ ما شکسته شدیم و درونمان مرد. آنهایی که این وحشتها را مرتکب شدند زندگیشان را ادامه میدهند. آنها همه چیز را از ما گرفتند؛ ما طرد شدگانیم. ما نه خواستیم زندانی شویم و نه خواستیم مورد تجاوز قرار بگیریم. بسیاری از آنهایی که آزاد شدند، خود را بدون همسر یافتند؛ بعضیها باردار بیرون آمدند. آنچه ما کشیدیم ناعادلانه است — بشار زندگیمان را دزدید.»
هدی: «شکنجه از تجاوز آسانتر است»
هدی، ۲۸ ساله، از خانوادهای که از انقلاب حمایت میکرد، اما همسرش طرفدار رژیم بود. او در ۲۰۱۵ بازداشت شد و مانند بسیاری از زنان بازداشتشده متهم به «جهاد جنسی» شد. نزدیک به چهار ماه را در بند فلسطین سپری کرد. او در سوریه زندگی میکند.
«در بند فلسطین همهچیز را تجربه کردم. نخست کتکها بود؛ من ایستاده بودم و نمیدانستم از کجا میزنند. به پشت ضربه خوردم و از پلهها افتادم. بعد به من گفتند بنشین و خفه شو. یک ساعت طول کشید. سپس مرا به اتاقی بردند که چشمبند زده بودم؛ این اتاق از سلولها دور بود. دستهایم بسته نبود. نمیدانستم کجا هستم. زار میزدم چون اجازهٔ هیچ صدا دادن نداشتم. روی تخت نظامی دراز کشیده بودم و هنوز صدای فلز را در گوشم دارم.
فکر میکنم سه نفر بودند؛ نمیدانم آیا افسر ارتش بودند یا زندانبان. یکی وارد میشد و دیگری بیرون میرفت. فقط قدمهایشان را میشنیدم؛ صداهایشان در ذهنم مانده است. آنها گفتند بدن تو «هنوز تمیز است». هرگز آن کلمه، «تمیز»، را فراموش نخواهم کرد. به من میگفتند «زیبا هستی، جوانی، واقعاً شوهرداری؟» من میخواستم بمیرم.
آنجا بدترین چیز زندگیام را تجربه کردم: تجاوز — یک تجاوز بیرحمانه، وحشیانه، وحشتناک؛ از پشت و از جلو. هر بار که مقاومت میکردم، حمله خشنتر میشد؛ درد آنقدر زیاد بود که بیهوش میشدم. ترجیح میدادم شکنجه شوم، کتک بخورم یا از دیوار آویزان شوم؛ هر چیزی جز این. شکنجه از تجاوز آسانتر است. وقتی تمام میشد، نمیتوانستم بایستم؛ فکر میکردم مردهام.
بعد از تجاوز مرا در انفرادی انداختند؛ نابود شدم، گریه و فریاد میکردم. دو روز نتوانستم چیزی بخورم. حتی نمیتوانستم به دستشویی بروم. نمیدانم چند روز اینطور بودم.
چندین بازجویی انجام شد. مرا شکنجه و تهدید به تجاوز میکردند؛ گفتند اگر حرف نزنم، به مادر یا خواهرم میرسند. یکی از اتهامات «جهاد جنسی» بود — چیزی که حتی نمیدانستم چیست — اما تحت شکنجه اعتراف کردم به هر چیزی؛ حاضر بودم هر برگهای را امضا کنم اگر بگذارند بروم. هر بار که میآمدند مرا ببرند، از ترس میلرزیدم. میترسیدم دوباره مورد تجاوز قرار بگیرم یا به بند دیگری منتقل شوم و همهٔ وحشتها از سر گرفته شود. حداقل در بند فلسطین میدانستم چه بلایی سرم میآید.
وقتی بیرون آمدم، مثل زندهبهگور بودم. چگونه زندگیام را بازپس بگیرم؟ من دیگر خودم نبودم. مردم میپرسیدند آیا لمس شدهام یا نه؛ فقط میخواستم تنهایم بگذارند.
تجاوز در سوریه تابوست؛ مردم درک درستی از آن نداشتند و نمیدانستند با من چگونه رفتار کنند. بعضیها میگفتند دیوانهای. جامعه میتواند بسیار خشن باشد.
شکر خدا باردار نشدم؛ بسیاری از زنان بهخاطر تجاوز بچهدار شدند. امروز من از بیاختیاری ادرار و افتادگی اعضا رنج میبرم و پزشکان کاری از دستشان برنمیآید. وقتی دربارهٔ تجاوز حرف میزنند، حداقل یک هفته بیمار میشوم. یادآوریها برایم دردناک است. بعضیها میگویند «زمان همهچیز را شفا میدهد»، اما سالها میگذرد و تو فراموش نمیکنی. ما با این زخم زندگی میکنیم و وفق مییابیم. من حتی به سی سالگی نرسیدهام؛ جوانان همسن و سالم بیرون تفریح میکنند اما من بهسختی میتوانم کارهای روزمره را انجام دهم. باید از خودم قویتر باشم.
اگر امروز حرف میزنم، برای این است که چنین چیزی دوباره رخ ندهد — برای محافظت از فرزندان و نوههایمان. ما زندانیان بها و قیمتی سنگین پرداختیم؛ برای کرامتمان قیام کردیم. اکنون که سوریه آزاد شده است، دولت باید به ما اولویت بدهد. ما خواستار غرامتیم تا بتوانیم زندگیمان را بازسازی کنیم. سزاوار زندگی جدیدی هستیم.
آنان که این جنایات را مرتکب شدند باید محاکمه شوند. من نمیخواهم آنها اعدام شوند؛ میخواهم شکنجه شوند و همانقدر رنج بکشند که من کشیدم — نه به همانشیوهٔ تجاوز، اما آنقدر شکنجه شوند که بخواهند بمیرند. آنها را در صیدنا یا بند فلسطین قرار دهید. خواست من حبس ابد است.»