راه توفانی فرمان پسر فرمان از میان تاریکی

راه توفانی فرمان پسر فرمان از میان تاریکی

بابک غفوری‌آذر
عکس برگرفته از صفحه ژیلا ایپکچی در اینستاگرام است.

خرداد سال ۱۳۶۷، فرودگاه مهرآباد تهران. واروژ کریم‌مسیحی، ژیلا ایپکچی، ایرج رامین‌فر، علیرضا مجلل و ابراهیم زال‌زاده به مشایعت دوست و همکار و استادشان آمده‌اند که سرانجام ناچار از عملی کردن تصمیمِ تلخ و سختِ مهاجرت شده است. آنچه از بهمن ۵۷ تاکنون بر بهرام بیضایی گذشته، سرشار از پیام‌های آشکار و پنهانِ حکومت برآمده از انقلابی دارد که «مردمی» بودن از صفاتش است و به اتکای همین صفت، لحظه‌ای تردیدی در حذف مخالفان و منتقدانش نشان نداده است. در این پیام‌ها همه جا نشان از نخواستن اوست. از دانشگاه اخراج شده، سه فیلمش توقیف شده و آخری با تحقیری همه‌جانبه در بخش متعهدها و در آخرین روز جشنواره فجرش به نمایش درآمده و نشانه‌ها حکایت از تکرار سرنوشت قبلی‌ها برایش دارد. در تئاتر، یک بار توانسته «مرگ یزدگرد»ش را به روی صحنه ببرد و پس از آن درهای سالن‌های نمایش به رویش بسته شده و انتشاراتی که فیلمنامه‌ها و نمایشنامه‌های کار نشده‌اش را منتشر می‌کرد و محلش از معدود اماکنی بود که خودش و همسرش در آن آرامش می‌یافت، پلمب شده و مدیرش (سیما کوبان) مدتی به زندان رفته است. همسر و فرزندانش و تعداد زیادی از همکاران و دوستانش، پیشتر از او پا به مهاجرت گذاشته‌اند و خودش با بی‌رغبتی، ناچار از رفتن به راه آنها شده است. اما دلش با ایران است.

می‌رود، اما دوام نمی‌آورد. دوری از ایران نفسش را می‌گیرد. با ایران نفس می‌کشد. هراندازه خاطرات تلخ از ایران داشته باشد، هراندازه یادش نرود که در کودکی و مدرسه به دلیل تولد در خانواده‌ای که باور به آئینی متفاوت از اکثریت حاکم داشته، از معلم و همکلاسی و هم‌محلی تحقیر شده و کتک خورده بود، هراندازه «دین‌خو»یی ریشه کرده در اهالی آن سرزمین را دیده و فهمیده بود که تارهای محدودگرای بسته شده به دست و پای اهالی آن خاک، ریشه در باورهای هزاران سالۀ موهوم دارد، باز هم دل در گرو ایران و مردمانش دارد. بیضایی همان بود که پیش از انقلاب ۵۷ هم جایی در دسته‌های سیاسی نداشت. اهلش می‌دانند که ۱۱ سال قبل از انقلاب، سعید سلطان‌پورِ چپ‌گرا و دوستان و همکارانِ به شدت «متعهد»ش به طعنه از او می‌پرسیدند که «آیا پیام «میراث» و «ضیافت» در خدمت آرمان و هدف انقلابی هست یا نه؟» و او را به لزوم همراهی هرچه بیشتر با هنر انقلابی فرا می‌خواندند. او اما «چپ» نبود، «راست» هم نبود. او بیش از هر چیز آزادی‌خواه بود. آزادی برای بیان فکرهایی برآمده از غوطه خوردن در تاریخ روایت نشدۀ ایران تا بگوید درد ما کجاست.

همان بود که پیش از انقلاب هم نه مانند بسیاری از دوستان و همکارانش که به دنبال برانداختنِ به هر قیمتِ ساختار حاکم بودند، به فکر هشدار دادن به ریشه‌های محدودگرای تفکر مردمی بود که فقط می‌خواستند ظاهر را تغییر دهند. مهر ۵۶، در میان سخنرانی‌های پرشورِ شب‌های شعر گوته در باغ سفارت آلمان به جای دمیدن چندباره به شور انقلابی حاکم بر فضا (کاری که بسیاری از دوستان سخنران آن شب‌هایش کردند) هشدارهای عمیقی نسبت به تفکر محدودگرای حاکم بر مردم داد: «هرکس می‌تواند جلوی کار شما را بگیرد. وانمود کردن اینکه ما نمایندۀ مردم هستیم و آنها جریحه‌دار شده‌اند آنقدر باب روز است که هر کس می‌تواند با مخفی شدن پشت این نقاب و جانبداری مصلحتی از مردم کارتان را تخطئه کند. نمایشی را که شروع کرده بودید دور بریزد؛ نمایش واقعی این است، و بازیگران واقعی اینها هستند ... سانسور فقط آن قشر مرئی ظاهر نیست، همۀ دیگران هم شما را سانسور می‌کنند. و مهم است که همۀ ما زیر اسم واقعیت این کار را می‌کنیم. ... کسی خاصیتی در فرهنگ نمی‌بینید جز اینکه حامل پیامی باشد. چه خاصیتی در تئا‌تر و سینما جز اینکه حامل پیغام اجتماعی و سیاسی باشد؟ و البته پیغام اجتماعی و سیاسی چیزی است که در آن بسیار می‌شود تقلب کرد: می‌شود با ساختن فیلم درباره وضع کارگران میلیارد‌ها به جیب زد، می‌شود از مسئولیت دکان ساخت. می‌توان با زندگی کشاورزان بار خود را بست، و می‌شود با تصویر گرسنگان، درآمد هنگفت بهم زد. ... نبض جماعت را می‌توان شمرد، و آنچه را که توقع دارد کم و بیش به او داد. و اگر کسی هست که از این نقطه ضعف استفاده نمی‌کند معنی‌اش احتمالا این است که کمتر متقلب است. ولی مهم است که بیشترِ تماشاگران، علاقه‌مندند که فریب داده شوند. و این راه را برای خلقِ طبیعی می‌بندد. اکثریت، خواهان زبان مستقیم و ارتباط فوری است، بدون حوصلۀ هیچ جهش یا تجربۀ واقعا هنرمندانه یا تفکر عمیق‌تر. ... شما نخواهید که هنرمند پشت سر گروه و قافله بیاید. او احتمالا قرار است که جلو‌تر باشد. او قرار است نیازهایی را بگوید که جمع نمی‌داند احتیاج دارد. کافی نیست که نویسنده چیزی بگوید که ما می‌خواستیم، او باید چیزی بیشتر از آنچه بگوید که ما می‌خواستیم. او باید چیزهایی را بگوید که ما نمی‌دانیم و می‌خواهیم.»

بهمن ۶۷ در ده سالگی انقلاب ۵۷، بهرام بیضایی نفسش خارج از ایران تنگ بود. همین شد که بهار ۶۸ ایران بود. در حالی که خانواده را به عشق ایران از دست داده بود. در برگشت، «مسافران» را ساخت که آن هم گرفتار جنگ قدرت نیروهای درونی حکومت جمهوری اسلامی شد که یک طرف، طرف دیگر را در بازگرداندن برخی مفاخر فرهنگی ایران متهم می‌کرد که اینها ریشه‌های انقلاب را می‌زنند. رئیس جمهور وقت (اکبر هاشمی‌رفسنجانی) ۱۲ سال بعد از ساخت «مسافران» باید پاسخ یکی از سربازجویان پیشین زندان اوین (حسن شایانفر) را در گفت‌وگویی با روزنامه کیهان می‌داد که از او می‌پرسید دولتش چرا به بیضایی در جشنواره فجر سال ۷۰ جایزه داد؟

سال‌های پس از «مسافران»، خانواده تازه‌ای کنار بیضایی شوق تازه‌ای به زندگی بخشیدند، هرچند باید همچنان پاسخگوی حکومت می‌بود. معاون امنیتی وقت وزارت اطلاعات که اقتدارش حتی رئیس جمهور وقت و خانواده‌اش را می‌ترساند، علاقمند سینما بود و همنشینی و جهت دادن به تفکر سینماگران را دوست داشت. بهرام بیضایی هم از مهم‌ترین‌های این قشر بود. در احضارها، پاسخ تندی به خواسته‌های این معاون و همکارانش داد که متقاضی ساخت فیلمی در پاسخی به فیلم ساخته شده از سوی دوست قدیمی‌اش در خارج از کشور بودند. خشمِ سردسته ماموران امنیتی حکومت را برانگیخته بود که آن روزها با اجرای ماموریت‌هایی چون سلاخی آخرین نخست‌وزیر حکومتِ پیش از انقلاب و کارد آجین کردن هنرمند فاش گویی که بازی در زمین بازی دلخواهشان را نپذیرفته بود، محبوب دل رهبر جدید بود. وقتی همراه محمدرضا اصلانی تنها سینماگرانی شدند که نامه معروف به «ما نویسنده‌ایم» را امضا کرد، نامش وارد فهرست خطرناکی شد. پاسخ‌هایی که همکاران سینماگرش به آن نامه در قالب بیانیه سرگشاده دادند در مقابل آنچه در عمل، از سوی همان معاون امنیتی و همکارانش انجام شد، به شوخی شبیه بود. دوستانش یک به یک به خاک افتادند. غفار حسینی دوست قدیمی خانوادگی‌اش که پیش از انقلاب به پیشنهادش در دانشکده هنرهای زیبا جامعه شناسی هنر درس می‌داد و پس از انقلاب اخراج شد، در خانه‌اش با آمپول پتاسیوم از دنیا رفت. ابراهیم زال‌زاده که در بدرقۀ مهاجرت سال ۶۷ تا فرودگاه همراهش و تعدادی از آثارش را منتشر کرده بود، با دسته‌گلی در دست در ۲۰۰ متری منزلش ربوده و جنازه‌اش، ۳۷ روز بعد پیدا شد. این بار واقعا جانش در خطر بود.

دعوت پارلمان بین‌المللی نویسندگان را پذیرفت و به استراسبورگ رفت. مهاجرت دوم کوتاه‌تر از اولی بود. در ایران دولتی بر سرکار آمده بود که حرف از «اصلاحات» و «تکریم هنرمندان» می‌زد. همه از او می‌خواستند بازگردد.

در بازگشت، «سگ‌کشی» را ساخت که تا امروز حقیقی‌ترین تصویر از سال‌های پایانی دهه ۶۰ و اوایل ۷۰ در تجربه واقعیت خفقان حاکم بر فضای آن سالهاست. احضارها و بازجویی‌ها بازهم به کار بود. هرچند آن معاون امنیتی مقتدر به داروی نظافت مرده بود، اما  از سوظن جانشینانش نسبت به او ذره‌ای کم نشده بود. آنها به خوبی از نسبت بهرام بیضایی و حکومت برآمده از انقلاب ۵۷ واقف بودند. پس از «شب هزار و یکم»، فرصت کم‌یابی پیش آمد که به دوستان بر خاک افتاده‌اش ادای دین کند. در «مجلس شبیه در ذکر مصائب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رُخشید فرزین» از همه‌شان گفت. در پرده پایانی، دسته گلی را هم به دست استاد نوید ماکان داد تا اهلش بدانند سخن از کیست. ۲۴ شب بیشتر نتوانست این دسته گل را به دست بازیگرش بسپارد. پیام و حرف نمایشش تندتر از حد تحمل بود.

۵ سال بعد که نشانه‌هایی از شدت گرفتن اجحاف‌ها و هزینه دادن خانواده به جای خودش، نمایان شد، برای سومین بار دل به مهاجرت داد. در سال‌های مهاجرتِ سوم صریح‌تر شد. ماموران امنیتی جمهوری اسلامی را «دشمنان ایران» نامید و دو هفته پس از اعتراض‌های «زن، زندگی، آزادی» از «روسری سوزان» نوشت و البته یادش بود که در دوران رونقِ نامیدن هر روشنفکر زنده‌ و مرده‌ای به لقب «پنجاه و هفتی»، یادآور شود که مردم هم در آن مقطع، «خوشباور ۵۷» و «غرقۀ امید و گیج سهم نفت» بودند. پیش از این هم از نگاه غلط برخی روشنفکران چپ حزبی به تاریخ و مفاخر ایران گفته بود. با این همه موج برخاسته از اتاق فکر سازمان‌های اطلاعاتی جمهوری اسلامی تلاش کرد او را هم با چوب «پنجاه و هفتی» بزند. گفت‌وگویش به مناسب ۸۵ سالگی و انتشار کتابِ نمایشنامۀ اثر بحث‌انگیزش درباره دوستانِ به خاک افتاده‌اش در قتل‌های زنجیره‌ای، باعث شد تا تلاشی برای مخدوش کردن چهره‌اش با بهره‌گیری از ناآگاهی تاریخی صورت گیرد.

پرسش گفت‌وگو کننده را که از او پرسیده بود «تمایلی در جامعۀ آن زمان ایران برای فراموشی اتفاق قتل‌های زنجیره‌ای وجود داشت؟» نادیده گرفتند و نخواستند بگوید او در برابر پرسشی درباره «جامعۀ آن زمان» و نه اکنون این پاسخ را می‌دهد. در روزگاری که مقتولان قتل‌های حکومتی دهه ۷۰ با چوب پنجاه و هفتی زده می‌شوند و فضای شکل گرفته، خنده بر لبان دستگاه فکری حکومت جمهوری اسلامی می‌آورد تا به دیگر مخالفان حکومت جمهوری اسلامی یادآور شوند آنکه در مقابل حکومت ایستاد، هم کارد بر سینه دید و هم از مخالفان ظاهربین حکومت لعن و نفرین خرید، بیضایی باید که از فراموشی جمعی آن زمان بگوید. مگر همین فراموشی نبود که باعث شد یک سال پس از افشای قتل‌های حکومتی، برخی دست‌اندرکاران سرکوب‌های دهه ۶۰ با رای‌های میلیونی همین مردم به مجلس شورای اسلامی نرفتند؟

بهرام بیضایی اما همچنان راست‌گوست. راست‌گوست تا یادآور شود در زمان قتل‌های زنجیره‌ای بسیاری به دنبال فراموشی بودند. از بازیگر نمایشش تا بسیاری دیگر. همان طور که فریادهای کمک خواه محمدجعفر پوینده در خیابان ایرانشهر زمانی که ماموران وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی به زور سوار اتومبیلش می‌کردند، پاسخ نگرفت. بهرام بیضایی همان طور که در نمایشش از دوستان به خاک افتاده‌اش گفت، باید که در پاسخ به پرسشی پیرامون همان نمایش، در بیان واقعیتِ رخ داده، حقیقت را بگوید. چه باک که بهانه به دست بهانه گیران بدهد. او هیچ‌گاه دروغگو نبوده. 

Report Page