دیداری دوباره با مولانا در گفت‌وگو با صدیق قطبی

دیداری دوباره با مولانا در گفت‌وگو با صدیق قطبی

گفت‌ وگوکننده: سهیلا منصوریان (برای بنیاد فرهنگ زندگی)

محور گفت‌وگوی ما این است: چه می‌شود که من و شما سراغ مولانا می‌رویم و او در خلوتِ دل و جان ما قرار می‌گیرد و شاید در این میان مثلا سعدی و یا افراد دیگری در لیست اولویت‌های ما قرار نمی‌گیرند. این ارتباط چگونه شکل می‌گیرد و تا کجا می‌تواند پیش برود و ما را راهبری کند؟ آیا غایتی در این انگیزش نهفته است؟ آیا نظامی می‌تواند از این اندیشه بیرون آید و...


 صدیق قطبی به عنوان یک فرد دغدغه‌مند در حوزه‌ی اندیشه‌ی مولانا و به عنوان کسی که در باب نازک‌اندیشی‌های عارفانه‌ی او سخنرانی‌هایی ترتیب داده است در این مجال گفتگو‌شونده خواهند بود و من، سهیلا منصوریان، دانشجوی دکتری فلسفه‌ی هنر در صدد این هستم تا اندیشه‌ی مولانا را در حد بضاعت و سوادم به مثابه‌ی یک متن زنده و در دسترس مشاهده کنم و به قول آقای قطبی با متن برای کاربردی جدید مجددا دیدار کنیم. دیدار امروزی با مولانا به چه شکل خواهد بود؟ برای این دیدار چه چیزهایی امروز وجود دارد و چه چیزهایی وجود ندارد؟ اگر قرار باشد مولانا تعریفی از سعادت و غایت انسانی داشته باشد، دستگاه و نظام فکری او حاوی چه مقولاتی خواهد بود؟ 


ما با این سوال آغاز کردیم که چرا مولانا؟


پاسخ: 

 اینکه در ضمیر یک فرد چه رخ می‌دهد که او را به مطالعه‌ی جهان و نگاه مولانا مشتاق می‌سازد، شاید قدری معماگون و رازآمیز است. حافظ می‌گفت: «وجود ما معمایی است حافظ / که تحقیقش فسون است و فسانه». با این حال، تصور می‌کنم تشنگی و عطشی در نهاد ماست و صدای خوش آبی شیرین در آثار و نگاه مولانا. طبیعی است که تشنگان به صدای آب، دل بسپارند. مولانا می‌گفت: «بانگ آبم من به گوش تشنگان / همچو باران می‌رسم از آسمان؛ بر جه ای عاشق، برآور اضطراب / بانگ آب و تشنه و آن‌گاه خواب؟!»


انگار در مرحله‌ای از زندگی، احساسی از نابسندگی را تجربه می‌کنیم. این احساس که جهان عینی و مادّی، نابسنده است و لایه‌ای از وجود و حقیقت ما طالب چیزی است که ظرفیت‌های معمول زندگی جوابگوی آن نیست. به گمانم بیدار شدن این درک نابسندگی از مهمترین اسباب اقبال به جهان مولانا است. 


سؤال:

 چه چیزی در اندیشه‌ی مولانا نقطه‌ای متمایزکننده است؟ آنِ او و ویژگی کاریزماتیک او به عبارت عامیانه چیست؟ 


پاسخ:

 طبیعتاً پاسخ من به این پرسش، از دریچه‌ی مطالعات ناچیز و نیز تجربه‌ی شخصی من خواهد بود. آنچه در چشم من ویژگیِ تمایزبخش مولانا است، پاک‌بازی اوست. این قدرت شگفت او در پشت پا زدن به هر آنچه در درک عموم خواستنی است و آمادگی و مهیا شدن برای یک دل‌سپاری تمام‌عیار، بی‌حد و حصر و کامل. اگر بخواهم از تعابیر کرگگور استفاده کنم باید بگویم مولانا در اثر این پاک‌بازی و پیش قدم شدن بی‌باکانه برای باختن خود در پای تجربه‌ای شگرف که به تولد دوباره و رستاخیز درونی او انجامید، به حد اعلای شورمندی رسید. این شور شدید، ناشی از جهش پاکبازانه‌ی اوست. انگار مولانا در زندگی خود به یک جهش خیره‌کننده تن داد و جنگل رنگارنگ اندیشه و زندگی خود را در اختیار آتش عشق نهاد. این شور و گدازه‌های خیره‌کننده‌ی ناشی از آن که در کلام زنده‌ی مولانا انعکاس یافت، چنان تپنده و گرم است که کمتر می‌توان این تراز از تپندگی و گرمی را در آثار دیگران سراغ گرفت. 


سؤال:

 پاسخ‌تان این سوال را در پی خواهد آورد که آیا مولانا دردی از شما دوا کرده است؟


پاسخ:

 تا وقتی گرفتار این منِ تجربی و نازل خویشم، طبیعتاً نه. هر چه بیشتر می‌خوانم و می‌دانم در خدمت همین «من»ِ نازل در می‌آید. وبال می‌شود و بر بال‌هایم سنگینی می‌کند. گر چه مطالعه‌ی آثار مولانا هم برکاتی دارد و رفته رفته و حتی ناخواسته، چشم‌انداز فرد را فراخ‌تر می‌کند، اما و هزار اما، اگر در نحوه‌ی «بودن» مولانا مشارکت نکنیم و زندگی خود را یکپارچه معطوف این مشارکت نسازیم، دردهای ما دوا نمی‌شوند و تنگناهای زندگی ما به وسعت پهناوری که مولانا نویدش را می‌داد، منتهی نخواهد شد.


اگر تنها به مطالعه آثار او اکتفا کنیم و مجذوب ابعاد زیبایی‌شناسانه کلام او شویم، دردهای اصلی مداوا نمی‌شوند. چرا که به گفته‌ی خود او، آنچه مایه‌ی رستگاری است نه دانشمندی و دانایی که نیل به بینشمندی و بینایی است. خطا است اگر تصور کنیم کسب معلوماتی از آثار مولانا چندان به کار دَردْسِتانی و درمان‌بخشی می‌آید. آنچه مولانا از ما طلب می‌کند نحوه‌ای از هستی و بودن است و نه فراگیری معلوماتی بیشتر. بنابراین، تا زمانی که من در نحوه‌ی بودن خود تحولی را تجربه نکنم و زندگی خود را یکپارچه و خالصانه معطوف به نوزایی نسازم، طبیعتاً مطالعه‌ی آثار مولانا، گره‌های اصلی زندگی مرا نخواهد گشود. در خصوص شخص خودم، هنوز احساس می‌کنم به آن وضعیت وجودی مطلوبی که منظور مولانا است نرسیده‌ام و مولانا برای من، هنوز یک چشم‌انداز رشک‌آور است. کسی که از دور به او نگاه می‌کنم و غبطه می‌خورم.


 


سؤال:

 پس در این ارتباط درمان‌گری به آن معنایی که مد نظر ما است اتفاق نیفتاده است.


پاسخ:

 نه در سطح رضایت‌بخشی. دستیابی به آن حال مطلوب و سعادتمندانه و باغ سبز بی‌انتهایی که مولانا نشان‌مان می‌دهد نیازمند ورزیدن و مجاهدت است. با سرک کشیدن و کنجکاوی کردن نمی‌توان راه یافت. گویی باید در نظم و آرایش زندگی خود بازنگری کنیم و با در پیش گرفتن یک انضباط معنوی و سلوک رفتاری است که قادر می‌شویم آرام آرام به آب و هوایی که مولانا در آن می‌زیست و می‌بالید، درآییم. مولانا می‌گفت: «اگر به آب ریاضت برآوری غسلی / همه کدورت دل را صفا توانی کرد؛ ولیکن این صفت ره روان چالاکست / تو نازنین جهانی کجا توانی کرد».


به گمان من عمده‌ی علاقه‌مندان به مولانا، به مانند خود من، چندان راغب نیستند دست به ترکیب و آرایش زندگی خود بزنند و بیشتر گرفتار این پندارند که با شنیدن اشعار شورانگیز مولانا و تأثّر عاطفی از کلام او می‌توانند منظری مولانایی به جهان پیدا کنند. اما، بعید می‌دانم جز با یک زندگی سخت‌کوشانه که متضمن چشم‌پوشی‌ها و کُف‌ِّنفس‌ها و مجاهدت‌های بسیار است، آن تولد دوباره و نوزایی اتفاق بیفتد. از باب مثال، تا وقتی درون خود را از کینه‌ها شست‌وشو نداده‌ایم، از شراب عشق برخوردار نمی‌شویم. می‌گفت: «رو سینه را چون سینه‌ها هفت‌آب‌ شوی از کینه‌ها / وانگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو». می‌بینید که چه مراقبت و باغبانی پیوسته‌ای لازم است تا از آن نگاه روشن و دیده‌وری و بینایی مدنظر مولانا، نصیب ببریم. اگر زندگی ما نظم و آرایشی متناسب با آن تبدّل وجودی که منظور عارفان است پیدا نکند، نصیب ما از کلام عارفان همین مایه‌های اندک از گرما و دلخوشی است. اساساً مولانا معتقد بود کسی که در وضعیت وجودی او قرار نگیرد، بینش و نگاه او را نخواهد یافت. می‌گفت: «رو مجرّد شو، مجرّد را ببین / دیدن هر چیز را شرط است این». اگر آن «شدن» که البته نیازمند نظم و صبر و سختکوشی است رخ ندهد، از برکات نگاه مولانا هم سهم ناچیزی عایدمان می‌شود. البته از نظاره‌ کردن احوال گرم مولانا، اندکی گرم می‌شویم ولی این گرمی عاریتی کجا و گرمایی که ناشی از تجربه فردی و برجوشیده از نهادی تبدل‌یافته است کجا. نیل به نگاه مولانا به هستی که آکنده از طرب و بسط و گشایش است محصول فرارفتن از منِ موجود به جانبِ فرامن یا منِ ملکوتی و خدایی است. این مسیر را باید پیمود. به تعبیر خود او، نیازمند صیقل دادن آینه‌ی جا‌نیم. «هر کسی اندازه‌ی روشن‌دلی/ غیب را بیند به قدر صیقلی». صیقل دادن دل، کار آسانی نیست و نیاز به مراقبت و ممارست و سلوکی پیوسته دارد. آنچه پشتوانه‌ی نگاه مولانا به هستی است تجربه‌ی اوست و نه دلایلی که ارائه می‌کند. اگر در تجربه‌ی مولانا مشارکت نکنیم، طبیعتاً آن نگاه ویژه به جان و جهان را نخواهیم یافت. می‌گفت معرفت صوفیانه، ناشی از «دلی اسپید همچون برف» است و ناگفته پیداست که سپید کردن دل در جهانی آکنده از تشویش و تیرگی چه مایه دشوار است. اغلب ما کمتر حاضریم زندگی خود را در پای چنین تجربه‌ای، خرج کنیم. انگار حاضر نیستیم در ازای بهره‌مندی از نگاه مولانا، هزینه‌ی متناسب آن را بپردازیم. 


سؤال:

 پس ارتباطی وجودی نیاز است. عشق و شوری هست ولی به گذر از مراحلی نیاز دارد. چون عشق را داشته‌اید ولی مسیر بدان معنایی که گفتیم برای شما مهیا نشده هنوز نتیجه رخ نداده است؟ آیا این ارتباط وجودی همه‌گیر است؟ آیا من باید فرکانس ساحت وجودی خود را با درمان‌های دیگری به سطح وجودی مولانا برسانم تا او برای من رهایی‌بخش بشود؟ این چطور اتفاق می‌افتد؟


پاسخ:

 مولانا می‌گوید برای آنکه مَحرم هوشیاری او شویم، نیازمند گوشی دیگر و چشمی دیگریم: «محرم این هوش جز بیهوش نیست». یا می‌گفت: «دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما». اینکه گوش ما به چشم بَدَل شود، یعنی از وادی خبر، به اقلیم تجربه درآییم. البته چنین نیست که مولانا در باب مقدمات کار، حرفی نداشته باشد و صرِفاً بگوید اگر واجد حواس معنوی و باطنی ویژه‌ای شوید حال مرا در می‌یابید. او به مانند دیگر عارفان و صوفیان، در باب مقدمات راه و چند و چون بیدارسازی حواس دینی یا معنوی سخن گفته است. با اینهمه این نکته خیلی اساسی و مهم است که در نگاه او، انسان علاوه بر حواس مادّی که عموماً بدون سلوک خاصی، فعلیت می‌یابند، واجد قوای روحی ویژه‌ای است که گاه آن را «حسّ دینی» می‌نامد و می‌گوید حواسّ دینی ما اگر بیدار شوند، نردبانی به آسمان می‌شوند: «حسّ دنیا نردبان این جهان / حس دینی نردبان آسمان؛ صحت این حس بجویید از طبیب / صحت آن حس بجویید از حبیب»


با این حال، اشاره‌ای که در سوال شما بود بسیار به‌جا است. برخورداری از سلامت روان شرط پیمودن راهی است که مولانا نشان‌مان می‌دهد. اصلاً چنین نیست که مسیر پیشنهادی مولانا، جایگزین شیوه‌های درمانی دیگر باشد. شاید اینجا نظرات آبراهام مازلو کمک‌مان کند. آنچه مولانا ما را به آن فرامی‌خواند از سرگذراندن تجربه‌ی اوج، خودشکوفایی و توجه به فرانیازهاست که در نظریات مازلو اشاره شده است. اما طبیعی است که نمی‌توان با نادیده گرفتن سلسله‌ی مراتب نیازها، دفعتاً وارد اقلیم خودشکوفایی و تجربه‌های اوج شد. از این جهت، به گمان من، مشتاقان عوالم معنوی، باید با فروتنی و گشودگی هر چه تمام، از امکانات و ظرفیت‌های روش‌های درمانی معتبر برای تحصیل سلامت روان استفاده کنند. آموزه‌های عرفانی نمی‌تواند به تنهایی مشکلات فردی و بین‌فردی را علاج کند.  


سؤال:

 «شدن» یعنی چی؟ ما باید به او تبدیل بشویم یا او باید به ما تبدیل بشود و درون ما بیاید؟ 


پاسخ:

 «شدن» اشاره به تولد ثانی یا زادن دوباره دارد. در اندیشه‌ی مولانا، کمال و رستگاری در زادن دوباره است. در این زاده شدن، فرد، پیله‌ی ایگو و منِ فعلی خود را ترک می‌کند تا در منِ الوهی متولد شود. مطابق تلقی عرفانی، وجود انسان، بُعدی فرازین و الوهی دارد. به شکل رمزی و استعاری گفته شده که خدا از روح خویش در آدمی دمیده است. «شدن»، تحقق بخشیدن به آن دم و نفَس الاهی است که مطابق تلقی عارفان در باطن ما خانه دارد و چشم به راه شکفتن است. در تحقق آن بُعد و ظرفیت الوهی نهاد ماست که درمی‌یابیم از جنس خداییم و به او تشبه می‌یابیم. مولانا می‌گوید همچنانکه جنین، خون آشامی را وامی‌نهد تا شیرنوشی کند و بعد از شیر گرفته می‌شود تا لقمه‌های دیگری را قابل شود، ما نیز باید از خوراک‌دهی به بُعد فرودین و جنبه‌ی سافل وجودمان بکاهیم تا توان برخورداری از لقمه‌های نورانی را پیدا کنیم. لقمه‌ها و خوراک‌هایی که به رشد و بالیدن بُعد الاهی وجودمان می‌انجامند. می‌گفت: «پس حیات ماست موقوف فِطام / اندک اندک جهد کن تمَّ الکلام؛ این دهان بستی دهانی باز شد / کو خورنده‌ی لقمه‌های راز شد؛ گر ز شیر دیو تن را وابُری / در فِطام او بسی نعمت خوری؛‌ طفل جان از شیر شیطان باز کن / بعد از آنش با مَلَک انباز کن». 


تعبیری که مولانا به کار می‌بَرد گویا است. طفل را باید از شیر گرفت، تا بتواند از لقمه‌های دیگر برخوردار شود. بر همین منوال، توصیه می‌کند با تنظیم خوراک، نوعی تبدل مزاج در خودمان پدید بیاوریم. یعنی از مزاجِ «گِل‌خوار» که در بند خواسته‌های دنیوی است، به مزاجِ «نورخوار» که طالب لقمه‌های لقمانی و الاهی است عبور کنیم. طبیعتاً این دگردیسی مزاج، مستلزم سیری پیوسته و نَفَسی بلند و انضباطی ویژه است.


در پاسخ به قسمت دوم پرسش‌تان باید عرض کنم که از نظر مولانا پیوندی دوسویه میان ما و خدا برقرار است. از جانبی، ما می‌کوشیم تا به «منِ» الاهی خود تحقق بخشیم و از جانبی خدا نیز جان ما را به سوی خویش می‌کشاند. می‌گفت: «زان سوی او چندان کشش، چندان چشش، چندان عطا». در نگاه مولانا، خدا نیز طالب آدمی است و عشق و جذبه‌ی او چون آهن‌ربایی ما را به جانب خود می‌کشد: «پولاد پاره‌‌هاییم آهن رباست عشقت / اصلِ همه طلب تو در خود طلب ندیدم». از جانب ما کوشش است و از جانب او کشش. البته مولانا می‌گفت اصل، کشش و جذب خدا است، با این حال، ما نباید از کوشش بازایستیم و چه بسا همین کوشش‌های ماست که ما را شایسته‌ی جذبه‌های خدا می‌کند: «اصل خود جذبه است لیک ای خواجه ‌تاش / کار کن موقوف آن جذبه مباش».


یک نکته را هم اضافه کنم و آن اینکه اساساً در نگاه مولانا، وقتی به حقیقت جان خویش واقف شدیم و آینه‌ی جان‌مان را صفا بخشیدیم، درمی‌یابیم که خدا، نه بیرون از ما، بلکه در عین جان ماست: «مجو بیرون مرا، در عینِ جانم». به تعبیری دیگر، همچون مریم که از نَفَس روح‌القدس باردار شد، ما نیز در ازل، از نفخه و دم خدا حامله‌ایم: «جان به هزار ولوله بهر تو گشت حامله» یا «خاتون خاطرم که بزاید به هر دمی / آبستن است لیک ز نور جمال تو». انگار در سلوک عرفانی که البته قرین درد زادن است، آن مسیح جان که روح خدا و کلمه‌ی اوست، از بطن و نهاد خود ما متولد می‌شود: «کیست که از دمدمه‌ی روحِ قُدس / حامله چون مریم ِ آبست نیست؟»


سؤال: 

  اندیشه‌ی رهایی‌بخش مولانا برای شما چیست؟ یعنی چیزی که شما زندگی خود را بر آن استوار کرده‌اید و آن را افق خود قرار داده‌اید؟


پاسخ:

  من هنوز با حیرت و قدری تردید و نیز با فاصله به جهان مولانا نگاه می‌کنم و موفق نشده‌ام زندگی خود را به سیاقی که مولانا می‌زیست سامان ببخشم. اما تصور می‌کنم در نگاهی که مولانا به جهان و سرشت آن دارد، ظرفیت رهایی‌بخشی عظیمی نهفته است. فقط مشکل اینجاست که صِرف نظاره‌ی این جهان، رهایی‌بخش نیست و آنچه رهایی‌بخش است شرکت در ذوق‌ها و وجدهای اوست. چیزی که هنوز از آن محرومم. 


گمان می‌کنم در تجربه‌ی مولانا، جهان آکنده از گشایش و پُر از روزنه‌ها است. بنیاد جهان بر خیر و خوبی استوار است و انسان با مرگ جسمانی، به پایان نمی‌رسد. در تجربه‌ی او، چیزی از جنس عشق در رگ و پی جهان جاری است و از این‌رو هستی، بیگانه از ما و بی‌اعتنا به ما نیست. این خوش‌بینی کیهانی که به تعبیر جان هیک، حرف مشترک همه‌ی ادیان است، در مولانا به شکل پررنگی به چشم می‌آید. آنچه در اندیشه‌ی مولانا به چشم من رهایی‌بخش است همین خوش‌بینی کیهانی است که پیداست نه یک جزمیت اعتقادی، بلکه ناشی از یک تجربه‌ی دستِ‌اول است. مثلاً‌ این غزل را ببینید:


«باز گردد عاقبت این در؟ بلی! / رو نماید یار سیمین بر؟ بلی! ؛ ساقی ما یاد این مستان کند / بار دیگر با می و ساغر؟ بلی! ؛ نوبهار حُسن آید سوی باغ / بشکفد آن شاخه‌های تر؟ بلی! ؛ این دو چشم اشکبار نوحه‌گر / روشنی یابد از آن منظر؟ بلی! ؛ چون بُراق عشق از گردون رسید / وارهد عیسیِّ جان زین خر؟ بلی! ؛ من خمش کردم ولیکن در دلم / تا ابد روید نی و شکر؟ بلی!»


سوال:

  آیا از دست‌دادن‌ها در زندگی شما همچنان این خوش‌بینی را زنده نگه داشته است؟


پاسخ:

  درگذشت ناگهانی همسرم، تا حدّ زیادی نگاه مرا به زندگی تیره و تار کرده است. با این حال، همچنان خاکستر گرمی از امید و گشایش را در خود احساس می‌کنم و در تقلا هستم تا در معاشرت با آثاری که از جان‌های روشنی‌یافته برجای مانده به این شعله‌ی باریک امید، سوخت بدهم. این را می‌دانم که دلایل آفاقی و عینیِ مجاب‌کننده‌ای در کار نیست و جهان به تعبیر جان‌هیک، خصلتی دوپهلو دارد. برای آنکه از آن خوش‌بینی کیهانی که مثلاً در مولانا شاهد آنیم برخوردار باشم، نیاز به یک سیر باطنی دارم. حقیقتی که جز از رهگذر یک سیر درونی بر ما منکشف نمی‌شود. هنوز آن بیرون ایستاده‌ام. هنوز گیج و بهت‌زده‌ام. اما همچنان نظاره‌ی نگاه آکنده از بسط و گشایش مولانا، برای من، جذاب، رشک‌آور و وسوسه‌انگیز است.


سؤال:

  آیا این تولد بدون درد است؟ تکلیف رنج چه می‌شود؟


پاسخ:

  طبیعتاً تولد قرین درد است. مثل دانه‌ای که نخست شکافته می‌شود تا نهایتاً به درختی بارور مبدل شود یا فلزی که کوفته می‌شود تا شکل و شمایلی پُربها بیابد. ترک کردن خانه‌ی عادات، قرین درد و رنج است. ما به زندگی در محدوده‌‌ی خود عادت کرده‌ایم و هجرتی که مولانا ما را به آن فرامی‌خواند نیازمند پرهیزها و عادت‌روبی‌هاست. اتفاقی شبیه پوست‌اندازی است. بایزید بسطامی گفته است: «از بایزیدی بیرون آمدم چون مار از پوست» و ابوالحسن خرقانی می‌گفت: «از خویش به درآمدم چون شکوفه که از شاخِ درخت». این بیرون آمدن و پوست انداختن، نمی‌تواند بدون درد و رنج باشد.


مولانا در بند آسودگی نبود. در بند غم و شادی‌های متداول نبود. او چیزی فراسوی غم و شادی می‌جُست: «دل که او بسته غم و خندیدن است / تو مگو کاو لایق آن دیدن است؛ آنکه او بسته غم و خنده بود / او بدین دو عاریت زنده بود؛ باغ سبز عشق کاو بی انتهاست / جز غم و شادی در او بس میوه هاست؛ عاشقی زین هر دو حالَت برتر است / بی بهار و بی خزان سبز و تر است.»


مولانا در جان خود ظرفیت و عطشی را یافته بود که او را فراتر از غم‌وشادی‌های متداول می‌کشاند. عطشی به بی‌نهایت که مستلزم بی‌قراری و طلب مُدام بود. او آسودگی خود را در ترک آسودگی‌های متداول و جستجوی بی‌قرارانه‌ خدا می‌دانست: «اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید / من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم.». لذا بهتر است که بگوییم اساساً غم و شادی برای مولانا متعلق به مرحله‌ی پیشاهجرت بود. متعلق و زاده‌ی خویشتنی که قدم به قلمرو عشق ننهاده است. از نظر او آنکه پا بر «خویشتن» می‌نهد از غم و شادی نیز می‌رهد.


فرصت زندگی دنیوی برای مولانا، مجالی برای عبور از وضعیت پیلگی به احوال پروانگی بود و توقع نداشت که در این توقف کوتاه، آسوده و عاری از رنج باشد. دنیا نزد او مجالی برای زادن‌های پی‌درپی بود نه محلی برای آرام گرفتن و آسودن: «یک بار زاید آدمی من بارها زاییده‌ام». می‌گفت به شکل طبیعی آدم‌ها یکبار به دنیا می‌آیند اما من بارها متولده شده‌ام. می‌گفت مانند صدف که باید بشکند تا گوهر خود را آشکار کند، رنج‌ها نیز سبب گوهرنُمایی می‌توانند شد: «به صَدَف مانَم خَندَم چو مرا درشِکَنَند / کار خامان بُوَد از فتح و ظفر خندیدن» و رنج‌ها خاصیتِ عیارسنجی و نیز صیقل‌بخشی دارند و از این‌روست که عزیزند: «بهر آن است این ریاضت واین جفا / تا برآرد کوره از نقره جُفا (غَش)»


رنج‌ها به تعبیر مولانا می‌توانند ما را به گنج‌های درونی‌مان راهبر شوند: «خنده‌ها در گریه‌ها آمد کتیم / گنج در ویرانه‌ها جو ای سلیم»؛ «تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من؟ / تا که به سیلم ندهد کی کَشَدَم بحر عطا؟»


کارکرد رنج‌ها در نگاه مولانا شبیه کارکرد چوبی است که بر نَمد می‌زنند و بدان غبارها را بیرون می‌کنند. رنج‌ها برای تراش دادن چوب‌اند و نه تباه کردن آن و از این منظر که می‌نگریست رنج‌ها را معنادار می‌دید و شرور ظاهری را واجد خیری نهانی می‌یافت:


«درون تو چو یکی دشمنی است پنهانی / به جز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار؛ کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمد است / ولی غرض، همه تا آن برون شود ز غبار؛ تراش چوب نه بهر هلاکت چوب است/ برای مصلحتی راست، در دل نجار؛ از این سبب همه شرّ طریق حق، خیرست / که عاقبت بنماید صفاش آخر کار»


در مجموع می‌توان گفت که رنج‌ها در نگاه مولانا خاصیت جان‌پروری دارند(یا می‌توانند داشته باشند) و اگر چه خودِ تجربی و موجود ما را می‌آزارند اما سبب پرورش و تولدِ آن خود حقیقی می‌توانند شد که هم‌هویت عشق است.


سؤال:

  آیا مولانا درگیر مسائل تاریک و یا پنهان و یا سایه بوده است؟ می‌توان گفت که عشق مادی برای او نوعی سایه محسوب می‌شود؟ یا نه همه‌ی مسیر برای او روشنی و شادی و خوش‌بینی است؟ چون در عشق زمینی و غیرافلاطونی به هر حال آسیب‌ها و ضجرهایی وجود دارد، تکلیف مولانا با این حس چیست؟ 


پاسخ: 

  مولانا هم طبیعتاً دچار احوالی تیره و تار بوده است و تجاربی از این دست را در اشعار خود بازتاب داده است:


«نفسی همره ماهم، نفسی مست الهم / نفسی یوسف چاهم، نفسی جمله گزندم؛ نفسی رهزن و غولم، نفسی تند و ملولم / نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم»


یا:


«هست احوالم خلاف همدگر / هر یکی با هم مخالف در اثر؛ موج لشکرهای احوالم ببین / هر یکی با دیگری در جنگ و کین؛ از تناقض‌های دل پشتم شکست / بر سرم جانا بیا می‌مال دست»


مصائب و خسارت‌هایی که از دلنهادگی به صورت‌های عالَم ناشی می‌شود، نزد مولانا رنگی از عنایت و لطف داشت. به نظر او درک دردناک بی‌وفایی و نابسندگی عشق‌های مجازی سرآخر ما را به عشق حقیقی سوق خواهد داد: 


این از عنایت‌ها شُمَر، کز کوی عشق آید ضرر

عشق مجازی را گذر بر عشق حق است انتها


سؤال:

  آیا اصلا غایت برای مولانا اهمیتی دارد؟ یا همه‌چیز در سُکری دایره‌وار تا ابد تکرار خواهد شد؟


پاسخ:

 به نظر می‌رسد غایت نزد مولانا توقف‌گاه نیست. نزد او هر انجامی، نقطه‌ی آغازی است. اگر غایت به این معنا باشد که سرآخر جایی از حرکت بازمی‌ایستیم، بعید است که نزد مولانا ارزشی داشته باشد. اما اگر «غایت» به معنی دلسپردن به سیری بالنده و شکوفاگر باشد که جان ما در هر مرحله از آن به افق‌های پهناورتری گام می‌نهد، می‌توان گفت که مولانا قایل به غایت است. مولانا ما را فرامی‌خواند که مثل مستسقی که سیراب‌ناپذیر است، در هیچ مقصدی متوقف نشویم. اگر که حقیقت وجود ما سرشتی خدایی دارد، بی‌نهایت‌طلب و سیری‌ناپذیر است:


«همچو مستسقی کز آبش سیر نیست / بر هر آنچ یافتی بالله مه‌ایست؛ بی نهایت حضرتست این بارگاه / صدر را بگذار صدر تست راه»


سؤال:

  مولانا در عنفوان کودکی درگیر حمله‌ی مغول بوده است آیا چنین رعب و وحشتی جایگاهی در نگاه عرفانی او داشته است؟


پاسخ:

  در این خصوص اطلاعات درخور توجهی ندارم و بهتر است که پاسخی ندهم.


سؤال:

  غایتِ انسان این جهانی برای مولانا چیست؟


پاسخ:

  پاسخ را به تعابیر مختلفی می‌توان بیان کرد. به نظرم می‌رسد که مولانا غایت انسان را پیدا کردن خویشتن حقیقی خود در عشق به خدا می‌داند. خالی شدن از خودهای بیگانه و یافتن خودِ واقعی از رهگذر دل سپردن به عشق. یک فرآیندِ خالی و پُر شدن است. خالی از من فانی و پُر از من حقیقی که همان خدا یا عشق است. 


سؤال:

 سعادت به جز عشق برای مولانا چیز دیگری می‌تواند باشد؟


پاسخ:

 می‌گفت: «به غیر عشق آواز دهل بود / هر آوازی که در عالَم شنیدم». در نظر او حقیقتی جز عشق وجود ندارد. چیز دیگری جز عشق وجود حقیقی ندارد: «گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم / گفت آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو»


سؤال: 

 چه عواملی دیدگاه مولانا را از تبدیل شدن آن به یک سیستم یا نظام بازمی‌دارد؟


پاسخ:

 فرض این سؤال این است که مولانا فاقد اندیشه‌ای سازوار و نظام‌مند است و من از این باب مطمئن نیستم. به گمانم کوشش‌های کامیابی صورت گرفته است که دست‌ِ‌کم آرای مولانا را در برخی از زمینه‌ها به شکلی نظام‌مند عرضه کنند. بنابراین، نمی‌توان به صورت پیشینی داوری قاطعی کرد. با این حال، شاید منظورتان از اینکه نگاه مولانا یک سیستم یا نظام نیست توجه به بُعد سیّال و پویای نگرش‌های اوست که پیوسته مشتاقان را با افق‌های نوشونده‌ و مناظر بدیع روبرو می‌کند و شباهتی به دستگاه‌های فکری بسته با عرض و طول معلوم و معین ندارد. اگر منظورتان این است، البته موافقم و دست‌ِ‌کم می‌توانم به یکی از عوامل سیَلان نگاه‌های او اشاره کنم و آن ارج و شأنی است که تجربه‌ی «حیرت» در نگاه مولانا دارد.


تلقی و تصوری که مولانا از خدا به عنوان راز متعالی وجود دارد، او را به مقام حیرت می‌کشاند. حیرت وقتی است که جان ما چیزی را تجربه کند و نتواند به نحو شایسته‌ای آن را تعبیر و توصیف کند و با گزاره‌های منطقی بر آن حد بگذارد. او خدا را حقیقتی فراتر از ظرفیت اندیشه، خیال و زبان ما می‌دانست: «ای برون از وهم و قال و قیل من/ خاک بر فرق من و تمثیل من» و می‌گفت خدا حقیقتی است که به محدودیت هیچ اندیشه‌ای تن نمی‌دهد: «هر چه اندیشی پذیرای فناست / آن که در اندیشه ناید آن خداست».چون فراتر از شأن اندیشه‌ورزی ماست بر ذهن و ضمیر ما به گونه‌ای تضادآمیز پدیدار می‌شود: «گه چنین بنماید و گه ضدّ این / جز که حیرانی نباشد کار دین». ذهن ما خواهان اندیشه‌ای است برخوردار از سازواری و یکدستی، اما امر متعالی در نظر مولانا حقیقتی است اندیشه‌سوز و بی‌اعتنا به قواعد مألوف ذهن. از این جهت است که «حیرت» نزد مولانا و عموم عارفان جایگاه ممتازی دارد و گاه از خدا می‌خواسته‌اند که بر حیرت‌شان بیفزاید: «ربّی زدنی تحیراً». ابوبکر شبلی می‌گفت معرفت، استمرار حیرت است: «المعرفة دوامُ الحیرة» و ذوالنون مصری می‌گفت: «‌آن‌که عارف‌تر است به خدا، تحیّرش به خدا سخت‌تر است و بیشتر.» مولانا می‌گفت از فرط اشتیاق، به دامن تصویر و تصوری از خدا می‌آویزیم: «بنده نشکیبد ز تصویر خوشت»؛ اما هر بار که متوجه محدودیت قوای ادراکی خود و تعالی او می‌شویم درمی‌یابیم که باید هر آنچه نقش زده و تصویر کرده‌ایم را در آتش بیندازیم:


«صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم / چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم»


شاید توجه به شأن والای «حیرت» در تجربه‌ی عرفانی مولانا که خود ناشی از آن است که خدا را راز جهان و حقیقتی فراسوی منطق و زبان ما می‌دانست، روشن کند که چرا نمی‌توان با عارفان به مانند دیگر متفکران رفتار کرد و چرا آنان سرکش‌تر، سیال‌تر و گریزپاتر از آنند که صید یک نظام فکری بسته شوند. 


مولانا برای تجربه خدا و عشق از خود آینه‌ای آفرید و آینه‌ی وجود او انعکاس‌بخشِ رویه‌ها و سویه‌های حیرت‌انگیز راز وجود شد: «آینه‌ام آینه‌ام مرد مقالات نه‌‌ام». در سیر مولانا، آنچه قادر به ارتباط به خدا یا راز وجود است عشق است و نه ذهن اندیشنده: «شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد». خدا رازی آتشین است که بیشه‌ی اندیشه‌ها را سراسر می‌سوزاند: «ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها». آنچه گونه‌ای شناخت ویژه برای مولانا پدید آورد «عشق» بود و نه «اندیشه» در معنا و دلالت متعارف آن. و عشق، «ماهیِ گریز» است. سرّ پایان‌ناپذیری و سَیَلان نگاه مولانا شاید در این نکته باشد. 


سؤال:

 عشق فرایندی خودآگاه است یا ناخودآگاه و به زعم مولانا ما چقدر به ناخودآگاه خودمان می‌توانیم خودآگاه بشویم؟


پاسخ:

 پاسخ به این سؤال نیازمند آشنایی با روان‌کاوی فرویدی و نظرات یونگ است و من برای این کار فاقد صلاحیتم. اما عجالتاً (و با کمی گستاخی) به نظر می‌رسد ناخودآگاه جمعی یا ضمیر ناهوشیار جمعی ما که در آرای یونگ به آن پرداخته شده، بی‌شباهت به برخی اشارات مولانا نیست. مولانا می‌گفت برخی نواها و آهنگ‌ها، برخی بوها و تجربه‌ها ما را به خاطره‌ای ازلی رهنمون می‌شوند. خاطره‌ای که به گمان او خاطره‌ی مشترک همه‌ی انسان‌ها است. می‌گفت وقتی فراخوان و آواز پیامبران را می‌شنویم «مزه‌ای» که از ازل در جان داریم آن را تصدیق می‌کند: «در دلِ هر امتی کز حق مزه است / روی و آواز پیمبر معجزه است.» گویا ناخوداگاه ما حاوی مزه‌ای از خدا و عشق است. گاهی موسیقی نیز برای او چنین کارکردی دارد:‌ «ما همه اجزای آدم بوده‌ایم / در بهشت آن لحنها بشنوده‌ایم؛ گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی / یادمان آمد از آنها چیزکی». به تعبیر او همه‌ی آدمیان لحن‌هایی را در ازل شنیده‌اند و اگر چه در اثر عوامل خاک‌آلود گرفتار شک و انکارند اما «چیزکی» از آن روزگاران در یاد دارند. این حرف‌ها به آرای یونگ و نگاه او به ناخودآگاه جمعی بی‌شباهت نیست.

منبع: اصلاحوب

Report Page