دفتر «گفت و شنید» (گفتارها) ، 1ـ گفت و شنید : آدمیگری را آموزگار کیست؟! ، تکهی هفت از هفت
[پنجم] ، در پایان ایرادهای خود گفتید : امروز دین بمن چه تواند یاد داد؟! این پرسش از آنجا است که شما از یکسو بدانشها ارجی بیرون از اندازه مینهید و چنان میدانید همه چیز از آنها برآید ، و از یکسو دین را جز از آنچه کشیشان مینمایند نمیدانید ، و آن را بسیار خوار میدارید. من میگویم : دین بشما معنی آدمیگری و آیین زندگی تواند یاد داد و اینها چیزی است که دانشها از آن ناآگاهست. دانشها بجهان هیاهوی «نبرد» انداخته و برداشت همگی این است که زندگی جز نبرد زندگان با همدیگر نیست و جهان جز نبردگاهی نمیباشد و بدینسان آدمیان را که توانند از راه همدستی با خوشی و آسایش زیند بجان همدیگر میاندازد. از روزی که این هیاهو بمیان افتاده سختی زندگی چند برابر گردیده. در این کشورِ ما در سی و اند سال این هیاهو آتش افروخته و هزاران کسان را از مردمی بیبهره گردانیده و بیآنکه نیازی باشد به نادرستی و پستی برانگیخته است. پیمان شش سالست پراکنده میشود و کمتر شمارهای از آن خواهید یافت که با این اژدهاـگرفتاری روبرو نشده و جنگی با آن نکرده.
گفتم : آدمیان توانند از راه همدستی با خوشی و آسایش زیند. خواهید پنداشت یک سخن ناسنجیدهایست بر زبان میرانیـم ، و یا اندیشهی شاعرانهایست که با آن دلهای مردم را خوش میگردانیـم. خواهیـد گفت : یک پایهی بزرگی از پایههای دانش را نمیپذیریم ولی نه چنانست. شما گفتههای مرا بسیار استوارتر از این دانید. ما در گفتارها و کوششهای خود آن راه را میرویم که دانشها رفتهاند و به چیزی تا دلیل روشن نداریم نمیپردازیم. خدا راستیها را بروی ما باز کرده. در همین زمینه من بشما بازنمایم که از روی چه دلیل بسیار استواری سخن میرانیم و چگونه یک چیز را تا بریشهاش میرسانیم.
داستان نبرد یا کشاکش که فلسفهی نوین میگوید دربارهی گیاهان و درختان و جانوران باشد ، ما ایرادی نمیکنیم ولی دربارهی آدمی بآن سادگی نتوان پذیرفت. آدمی از دو گوهر جداگانه سرشته شده : گوهر جان و گوهر روان. این دو از هم جداست. فلسفه تنها گوهرِ جانی او را شناخته و این است آن را بپای جانوران میبرد و همچون آنها ناگزیر از نبرد و کشاکش میشمارد. لیکن آدمیگریِ آدمی با گوهر روانی اوست. با این گوهر است که دارای خرد و فهم و اندیشه گردیـده. اینها از بستگان روانست. هم با این گوهـر ، آدمی دارای خویهای نیکخواهـی و غمخواری و راستیپرستی و آبادیدوستی و مانند اینها میباشد. روشنتر گویم : آدمی همهی خویهای جانوران را از رشک و خشم و خودخواهی و مانند اینها داراست و از روی گوهر جانی خود ، همچون جانوران به نبرد و کشاکش گراید. چیزی که هست در پهلوی آن خویهای پست جانوری خویهای ستودهی نیکخواهی و غمخواری و راستیپرستی و مانند اینها را دارا میباشد. بدینسان که نیکی را چه از خود و چه از دیگران دوست دارد. از دستگیری به ناتوانان خشنود گردد. از گرفتاریهای دیگران غم خورد. راستی را دوست دارد و در راه پیشرفت آن تا جانبازی پیش رود. فیلسوفان اینها را نشناختهاند.
ولی ما آنها را نیک میشناسیم و نیک میدانیم که زیستن از روی همدستی و نیکخواهی در سرشت روانی آدمی نهاده و چنین زیستن باو دشوار نخواهد بود و بسیار خوش خواهد بود. چیـزی که هست در اینجا دو کار میباید :
یکی آنکه سرشت روانی آدمیان را نیرومند گردانیم و آن را بر سرشت جانی چیره و فرمانروا سازیم. دیگری آنکه برای زیستن با همدستی راهی باز کنیم. یا روشنتر گویم آیین بخردانهای برای زندگی بنیاد گزاریم و این کاریست که ما بآن برخاستهایم و میکوشیم.
شما آن را ببینید که دانشها اینها را هیچ نمیشناسند و با یک هیاهوی بیپا که بجهان انداخته روانها و خردها را بسیار ناتوان و کار زندگی را بسیار سخت میگردانند.
ما را در این زمینهها نیز نوشتههایی هست ، و دربارهی دو سرشتی آدمی و داستان روان گفتارهایی هست که کوتاهشدهی آنها را در کتابی که بشما دادم خواهید یافت.[1]
پابرگیها :
[1]ـ این گفتار نخست در مهنامهی پیمان ، سال ششم ، شمارهی دوم و سپس در پرچم هفتگی ، شمارهی هفتم آمده.