دشمن ایران و ایرانی کیست؟ کسرا راسل
کسرا راسلبه نام خداوند جان و خرد،
کزین برتر اندیشه برنگذرد
آنچه در این مقال بدان می پردازم در باب تاریخ ۱۴۰۰ ساله ایران پس از حمله اعراب است و با ایران باستان در این قسمت کاری ندارم بلکه این یک بررسی از مشکلات طی این مدت و پس از تحمیل دین اسلام به ایرانیان است که حول سه موضوع مهم که از دید بنده بزرگترین دشمنان ایران و ایرانی بوده و هستند ،بررسی می شود.
۱-جهل،نادانی و نا آگاهی
۲-خرافات زدگی و به دنبال قشریون،فقها و سپس آخوند راه افتادن و صحبت های این گروه را به عنوان حقایق پذیرفتن
۳-همرنگ جماعت شدن(چه از روی ترس چه تحت تاثیر احساسات لحظه ای قرار گرفتن و چه برای حفظ منافع شخصی)
پس از حمله اعراب به ایران و فتح نمودن یک به یک شهرهای آن زمان توسط اشخاصی که هیچ بویی از تمدن،انسانیت و حتی دین و آیین (که به نام آن به کشورهای مجاور حمله می کردند) اسلامی خودشان (غرض بیشتر سوره های مکی است که بسیار ملایم و آرام هستند و همه را دعوت به نیکی و .. می کند) نبرده بودند و تنها هدف شان از حمله به کشورهای اطراف فقط کسب غنیمت (که شامل مال و اموال اشخاص و همچنین اسیر و کنیز که شامل مردان نابالغ ایرانی و همچنین زنان ایرانی که همسران شان را کشته بودند و به عنوان سبایا در بازار مدینه هم آنها را به کنیزی فروختند،می شد) و سپس گسترش سیادت و آقایی خودشان یعنی اعراب بود،در واقع همان بهشتی را که محمد در قرآن به آنها وعده داده بود که پس از مرگ به آنجا خواهند رفت،همه را یکسره در زندگی دنیوی خویش توانستند در ایران ببینند و تجربه کنند و بهشت موعود را برای خودشان در همین دنیا داشته باشند.
برای اندک آشنایی با میزان حماقت و عدم هوش و سواد و مدنیت آنها همین کافی است که به قول زنده یاد زرین کوب ارزش نقره را از طلا بیشتر دانسته و کافور را به جای نمک استفاده می کردند و چنین موجوداتی بر جان و مال و ناموس ایرانی مسلط شدند و نغمه های زیبای اهورایی به قول زنده یاد هدایت تبدیل به نعره موذن و بانگ شادی که از ترانه های باربد و نکیسا در دربار خسرو پرویز(آ پرویژ) بر می خواست جای خود را به نوحه و شعر حرای عرب برای اشترانش مبدل شدند!
پس از گذشتن قرن اول و دوم هجری ،ایرانیان بسیاری (البته از رشادت ها و مقاومت هایی بسیار که در برخی شهرها اعراب مجبور شدند تا آخرین نفر را در حمام بکشند(مرو) تا شهر کامل تسخیر شود خصوصا در خراسان بزرگ،سیستان،استخر،دیلمان و طبرستان قدیم که گیلان و مازندران تقریبی الان بودند،قم،نهاوند که فتح آن فتح الفتوح نام گرفت و... که در کتب مختلف از جمله اخبار الطوال ابوحنیفه دینوری و فتوح البلدان بلاذری و تاریخ طبرستان ابن اسفندیار کاتب و.... که به طور مبسوط بدانها پرداخته شده،گذر می کنیم) برای زنده کردن دوباره فرهنگ ایران زمین و در واقع بازگشت به اصل خویش که همانا حفظ ارزش های فرهنگی اصیل ایرانی پیش از اسلام بود،برخاستند و عده ای به صورت رزم و با شمشیر و دیگرانی به صورت مبارزه ای فرهنگی با قلم خویش به جنگ اعراب در وهله اول و آیین بیابانی تحمیلی آنها در وهله دوم رفتند.
توضیح مختصر آنکه پس از استیلای اعراب بر تمام ایران آن دوره،عرب و با تکبر و غرور نسل و نژاد خود را برتر می دانست و ایرانیان را وادار نمودند تا به هنگام دیدن یک عرب به او سلام کند که برعکس آنچه در جامعه رایج است که سلام سلامتی می آورد، ریشه سلام از سلامتی و سالم بودن نیست بلکه از تسلیم می آید و این واژه به این معناست که من در برابر هر آنچه از من بخواهی،تسلیم هستم و همچنین خود را آقا و سید نامیده و ایرانیان را غلام و موالی خطاب می کردند. اگر چه دیری نگذشت که در حکومت داری،روش های رزم با دشمن،برنامه های باج و خراج مملکت و... محتاج ایرانیان شدند چرا که خودشان هیچ سبقه و پیشینه ای در این زمینه ها نداشتند و از همین روی به عنوان مثال خاندان بزرگ برمکیان به دربار عباسیان راه یافتند و در دوران دو خلیفه بزرگ عباسی یعنی هارون الرشید و مأمون پسرش(که از مادری ایرانی بود)،پست های مهمی را در حکومت اشغال کردند.
از جمله افرادی که بر حکومت اعراب شوریدند، ابو مسلم خراسانی بود که در زمان امویان با پیروان بسیاری که داشت به نبرد با اعراب رفت و موفق به شکست آنها و خاتمه دادن به حکومت امویان شد و عباسیان را که از نسل عباس عموی پیامبر اسلام بودند و با وی همکاری کرده داشتند،بر سر کار آورد.
طبق آنچه در تواریخ معتبر قرون اولیه اسلام که بدست خود مسلمانان(که اکثرا ایرانی بودند از جمله ابن اثیر،ابن کثیر،ابن اسفندیار و....) نوشته شده،آمده است که قرار بر این بود پس از پیروزی ابو مسلم حکومت از اعراب ستانده شده و ایرانیان زمام امور را در دست گیرند،اما پس از قیام و خروج ابومسلم از خراسان و شوریدن وی بر امویان و موفق شدن در کار خود که همانا براندازی حکومت و سیادت عرب بود،عباسیان به وی خیانت کردند و پس از مدتی وی را کشتند و خود امور خلافت را بر عهده گرفته و بر اریکه قدرت تکیه زدند!!
شخص بزرگ دیگری که نهضت سرخ جامگان یا خرم دینان را به راه انداخت و در کوه های سهند و ما بین اردبیل و ارومیه امروزی سنگر گرفت و به رزم اعراب برای به زیر کشیدن آنها و ایجاد حکومتی ایرانی علیه آنها برخاست، بابک خرمدین بود.
بابک به مدت ۲۲ سال در نبرد با اعراب و خلافت مرکزی که در بغداد قرار داشت،بود و در این مدت توانست پیروزی های بزرگی بدست آورد از آن جمله سه جنگ بسیار سخت و بزرگ با سپاهیان عرب بود که با شناخت خوبی که از جغرافیای آن مناطق داشت و همچنین استفاده از عدم آگاهی اعراب در نبردهای کوهستانی آن هم در هوای سرد،توانست به سختی آنها را شکست داده و به بغداد با دست خالی و به قولی دست از پا درازتر ،بازگرداند.
اما سرنوشت بابک چه شد!؟
چرا با وجود پیروزی هایش در نبردهای ۲۰ ساله با اعراب نتوانست به آنچه می خواهد برسد!؟
چرا ابومسلم سردار بزرگ خراسان که موفق به برانداختن حکومت اعراب اموی شد و توانست آنها را از تخت پایین آورد ،پیروز کامل میدان نشد و حکومت اعراب از میان نرفت و پیروان هم پراکنده گشتند!؟؟
اشخاص دیگری این بار با قلم و فرهنگ پربار و غنی ایران زمین به نبرد با اعراب رفتند از جمله حسین ابن منصور حلاج،عین القضات همدانی،حکیم شهاب الدین سهروردی و.... بسیارانی دیگر که در این مقام نمی گنجند و غرض هم از نام بردن این سه تن،پرداختن به عاقبت آنهاست تا در آخر پاسخ عدم موفقیت کامل مان را جستجو نماییم.
حسین ابن منصور حلاج که شاعر،فیلسوف،لغوی و عارف بزرگی بود و به گفتن آنا الحق مشهور است، همانگونه که حضرت حافظ در باب ایشان می فرماید:
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند،
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد!
بیشتر عمر خود را در خوزستان مخصوصا شهرهای شوش و اهواز گذرانید و آنجا با رهبر نهضت بزرگ ضد خلافت عرب دیگری به نام قرمطیان که در بحرین بیشتر فعالیت داشتند و به مدت ۲۵۰ سال با اعراب درگیر بوده و نبردها کردند،ابو سعید جنابی ،چندین دیدار داشت و نامه های بسیاری بین آنها رد و بدل می شد.
مشهور است که قرمطیان خط مخصوصی داشتند که نامه های شان را به آن خط می نوشتند تا اگر به دست کسی افتاد ،متوجه محتوای نامه نشوند و یک سند بزرگ این سخن،بیت اول رباعی مشهوری از حکیم عمر خیام است که می فرماید:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من،
واین خط مقرمط نه تو خوانی و نه من!
که در رباعی دیگری که مشهورتر است،بیت اول اینگونه آمده:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من،
و این حل معما نه تو خوانی و نه من!
باری حلاج با آوردن اندیشه ی ایران کهن که همه چیز را در عالم هستی آینه تمام نمای خالق می دانستند و خداوند را در هر چیزی و هر چیزی را نشانی از وی می دانستند،آنا الحق گویان،مردمان پیرامون خودش را با این اندیشه ها آشنا می کرد و این فلسفه و حکمت ایران باستان را به آنها تعلیم می داد. پس از مدتی فقهای قشری و متعصب آن دوران خصوصا با اضافه شدن روز افزون بر پیروان ایشان ،حکم به ارتداد و بی دینی وی دادند و ابتدا دستگیرش کردند و سپس وی را سنگ زدند و پس از مرگ، جسد وی را آتش زده و خاکسترش را به دریا ریختند که او کافر است و حکم دفن کردن ندارد!!!!
عین القضات همدانی و همچنین شیخ اشراق حکیم سهروردی از دیگر ایرانیانی بودند که با قلم خود و خرد خود با احیای فلسفه و حکمت ایران پیش از اسلام که اشراق نام داشت، به جنگ با اعراب و آیین بیابانی آنها رفتند و با زنده کردن فلسفه باستان ایران(اشراق یا به نور رسیدن) ،سعی در پاسداشت افکار بلند ایرانی داشتند که عین القضات را زنده زنده در بوریا سوزاندند و حکیم سهروردی را در سن ۳۲ سالگی به فجیع ترین و شنیع ترین وجه ممکن،شهید کردند!
بنده در اینجا قصد ندارم به زندگی نامه کامل این بزرگان بپردازم که از چه سالی تا چه سالی می زیستند،نام پدر و مادرشان چه بود و...بلکه می خواهم در این مختصر،با اشاره به این یک مشت از خروار گرانبهای بزرگان و قهرمانان ایران زمین،دلیل عدم پیروزی رزمی و علمی آنان با شمشیر و قلم را بیان دارم.
دوباره به سوالی که در باب ابومسلم و بابک بیان کردیم باز می گردیم که چرا با چنین عالمان بزرگی و با داشتن چنین اندیشه های والایی در وهله اول اینگونه برخورد کرده و آنان را به بدترین شکل ممکن از میان بردند(شهید کردند) و از آن مهمتر چه کسی یا کسانی اجازه انجام آن را دادند و به چه علت!؟
به قسمت بابک و ابومسلم باز میگردیم،همانگونه که اشاره کوتاهی شد ابو مسلم توانست با پیروان خود از خراسان درفش را به اهتزاز درآورده و به سمت حکومت مرکزی اعراب آن دوره که امویان بودند،رفته و آنها را سرنگون کند. برخی از نوادگان عباس عموی پیامبر اسلام که از خاندان اموی که از نسل ابوسفیان بودند(عموی دیگر پیامبر اسلام!) ،کینه ی دیرینه داشتند و برای شناخت آن باید از همان زمان حضور عباس و ابوسفیان و ابوطالب و...(فرزندان عبدالمطلب پدربزرگ پیامبر اسلام) به بررسی روابط میان خاندان ها پرداخت که از حوصله ی این مختصر که موضوع دیگری را دنبال می کند خارج است.(یکی از دلایل، پولدار بودن خاندان اموی و همچنین در دست گرفتن حکومت پس از چهار خلیفه بزرگ اسلام یعنی ابوبکر،عمر،عثمان و علی است، که نشان از تمول و قدرت بیشتر فرزندان ابوسفیان یا همان امویان بوده که عباسیان به این قضایا حسادت کرده و کینه به دل داشتند!)
در آن برهه از زمان که شرایط را برای قیام و طغیان ابومسلم و پیروانش مناسب دیدند و از قصد وی آگاه شدند،به وی دست بیعت و دوستی دادند که وی را پشتیبانی کرده و حتی بعضی اعراب را با او در این مسیر همراه سازند و قرار گذاشتند که پس از سرنگونی حکومت امویان،حکومتی را پایه گذاری نمایند که ایرانیان می خواهند و در دستگاه حکومت یا خلافت خود از ایرانیان استفاده کنند.
پس از آنکه ابومسلم و یارانش توانستند به این مهم دست پیدا کرده و امویان را از حکومت ساقط کنند، عباسیان به ابومسلم و وعده هایی که به وی داده بودند خیانت کرده و پشت پا زدند چرا که از محبوبیت وی بیم بسیار داشتند و برای خودشان که از خیلی وقت پیش به دنبال گرفتن حکومت بودند،او را خطری جدی می پنداشتند که مبادا کاری را که با امویان انجام داد،با آنها نیز چنین کند،لذا با توطئه و نیرنگ و خدعه همانند سلف و آیندگان خود،وی را به شهادت رساندند و به تنهایی بر مسند حکومت تکیه زدند.
نکته قابل تامل و آنچه که در اینجا بسیار اهمیت دارد این است که وی را یک ایرانی دیگر با نیرنگ و فریب به دام عباسیان انداخت و باعث شهادت اش شد!!
در مورد بابک نیز ماجرا تقریبا به همین صورت است که وقتی پس از بیست سال نبرد طی حکومت دو خلیفه عباسی (المعتصم بالله،المتوکل ) نتوانستند وی را شکست دهند،بلکه پیاپی متحمل شکست های سنگین و سختی شدند،(خصوصا اینکه نه با جغرافیای آنجا و نه با جنگیدن در کوهستان آشنایی داشتند!!) یک ایرانی با هوشی که رسم جنگ ایرانیان را به نیکی می دانست و با منطقه نیز آشنایی داشت به نام افشین را با وعده دادن حکومت یکی از نواحی ایران(البته افشین در ذهن خود می خواست اعتماد خلیفه را جلب کرده و با مازیار که در مازندران قیام کرده بود هماهنگ شده و اعراب را شکست دهد که او نیز فریب خورد و بدست همان خلیفه ابتدا زندانی و سپس کشته شد یا به قولی دیگر از گرسنگی در زندان تلف شد!!) به نزد خویش خواندند و با در اختیار قرار دادن سربازانی بسیار،وی را رهسپار نبرد با بابک کردند.
افشین توانست پس از نبردهای چندی و با تکیه بر فریب و نیرنگ،بابک را گول زد و با هماهنگی با والی ارمنستان که قبلا با بابک روابطی دوستانه داشت(اما از ترس او را لو داد) ،بابک را به دام انداخته و به نبرد بیش از بیست سال وی با اعراب که آنها را به زانو درآورده بود، پایان داد و باز هم وی را به وضع بسیار فجیعی به شهادت رساندند!!
آنچه در مورد نبرد بابک و ابومسلم به صورت رزمی و عین القضات و حلاج و حکیم سهروردی با قلم و به صورت علمی و فرهنگی با زنده کردن حکمت ایران باستان به صورت مختصر بیان شد، یک مخرج مشترک و نتیجه واضح داد که هربار یک ایرانی در جهت منافع ملی ایران چه از نظر سیاسی-اقتصادی-نظامی و چه از نظر علمی-فرهنگی-ادبی به پا خاست،همان بیگانگان توانستند وی را از میان بردارند بس آنکه صدایی از مردمان دیگر شنیده شود ،بی آنکه کمترین اعتراضی از سوی مردمان عادی میهنمان به بیگانه(تمام حکومت های قبل از صفویه،غیر ایرانی و بیگانه بودند) صورت گیرد یا قیامی مردمی علیه آنها شکل یافته و به مبارزه با آنها برخيزند و از دید نگارنده این سطور دلیل این امر جهل و نا آگاهی توده ها بوده و هست که بزرگترین دشمن ما ایرانیان دست کم طی این ۱۴۰۰ سال اخیر که از ورود تحمیلی اسلام به ایران می گذرد،بوده است.
اگر به تاریخ معاصر و همین اواخر تا قبل از روی کار آمدن حکومت غیر قانونی و جعلی جمهوری اسلامی و قبل از شورش ۵۷ بازگردیم، باز مشاهده خواهیم کرد که این روند ادامه داشته است.
در زمان مشروطه که ایرانیان میهن پرست به معنای واقعی کلمه قیامی معجزه آسا و قهرمانانه برای برقراری حکومت مشروطه و قانونی کردند و توانستند در این راه علاوه بر دادن شهیدان بسیار که نشان شجاعت ایرانیان و میل آنها به حکومت قانونی و آبادی و آزادی میهن بود،برای اولین بار در تاریخ یک شیخ را به دار بکشند(شیخ فضل الله نوری) و شاه مملکت را به سفارت روس فراری بدهند! اما پس از اندکی هم خیانت ها و خیانت کاران و میهن فروشان بسیاری پیدا شدند،هم مردم عادی و توده جامعه در این خیانت ها سکوت کردند و واکنشی نشان ندادند و همین باعث شد تا محمد علی شاه بتواند به کمک کلنل لیاخوف روسی مجلس را تعطیل و سپس به توپ ببندد!!!
اگر اندکی از آن دوره عبور کرده و به زمان شاهنشاه فقید برسیم،باز می بینیم که رادمرد و بزرگ مردی به نام احمد کسروی که سعی در آگاهی توده ها نسبت به دین اسلام خصوصا شیعه گری،صوفی گری شیخی گری،بهایی گری،بابیگری و... امثالهم و همچنین نسبت به دکانداران دین که به خصوص پس از صفویه بسیار پیدا شدند و در زمان قاجار توسط انگلیس به طور کامل ساخته و برای مردمان ایران نماد اشخاصی که حکم جانشینان ائمه شیعه را دارند (آخوندها)( بر طبق آیه:اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم) ،آورده شدند که در کسوت پیامبر هستند و اشخاصی که در این لباس هستند ،قدیسان اند، را داشت،توسط گروهی مرتجع به نام فدائیان اسلام که پیشتر عبدالحسین هژیر و بهمن رزم آرا(شوهر خواهر زنده یاد هدایت و نخست وزیر وقت) را ترور کرده بودند، دو بار مورد سوء قصد قرار می گیرد که بار اول با تپانچه ای که پول آن را آیت الله بروجردی داده بود و توسط گروه آیت الله کاشانی تهیه شده و در اختیار یکی از آنان به نام سید میر لوحی مشهور به نواب صفوی قرار دادند، به ایشان شلیک مس شور اما موفق به ترور ایشان نمی شوند واحد کسروی پس از گذراندن چند روز در بیمارستان،حالش خوب شده و به حرکت خود ادامه می دهد(از ایران نمی گریزد با اینکه با پاسپورت آن دوران به راحتی می توانست به کشوری اروپایی برود) اما بار دوم در ساختمان دادگستری (عدلیه) در اتاق بازپرس (که شغل اصلی ایشان بود) به همراه منشی خود ،توسط این گروه و شخص نواب صفوی با ضربات مکرر چاقو به قتل می رسد و جسد ایشان و منشی اش آقای دانشیار را مثله مثله کرده و به منطقه ای در دربند یا اوین درکه می برند و در مکان های مختلف چال می کنند تا حتی قبر ایشان هم مشخص نشود که کجاست!!
در این مورد هم باز شاهد این هستیم که اکثریت مردم عادی و حتی اکثریت جمعیت به اصطلاح روشنفکران زمان هم واکنشی چندان به آیت قضیه نشان نمی دهند وتنها کاری که انجام می شود توسط حکومت است که نواب صفوی را دستگیر و سپس تیرباران می کنند.
تمامی این بی تفاوتی ها،تمامی این سکوت ها،تمامی این عدم مسئولیت پذیری ها،تمامی این منفعت شخصی را در اولویت قرار دادن هاو گاهی ترسیدن ها همگی یک اشتراک کلی در معنا و در عمل دارند و آن جهل و نا آگاهی توده ها، و در عمل،خیانت و وطن فروشی عده ای در قبال منافع شخصی،به بیگانگان یا دشمنان ایران است که در ابتدای سخن به صورت دو عنوان و تیتر مهم بدانها اشارت شد.
در طول حکومت جمهوری اسلامی که برای اولین بار مستقیما خود آخوندها و ملایان حکومت را در دست گرفتند،با ایجاد ترس و وحشت که از ارکان مهم حکومت اسلامی است(همانگونه که عمر ابن خطاب می گوید النصر بالرعب) و همچنین ایجاد یک سیستم اطلاعاتی و جاسوسی و نظام آموزشی کاملا دینی و اسلام زده(بعد از انقلاب به اصطلاح فرهنگی که همین گنجی ها،سروش ها و... در آن نقش اساسی داشتند) و همچنین به کشتن دادن اکثر کسانی که در زمان شاهنشاه آریامهر در دولت یا ارتش خدمت می کردند یا در آن دوران در سنین نوجوانی بودند و به جنگ عراق و ایران فرستاده شدند تا در هور العظیم ها و هور الهویزه ها به شهادت برسند، نسل جدیدی را به وجود آورد که دیگر حس میهن پرستی آنگونه که در زمان شاهنشاهان پهلوی به نسل های دوران خودشان یاد داده بودند، در آنها دیده نمی شد.اکثرا به خاطر به دنیا آمدن در خانواده های مذهبی حتی با پایبند نبودن به کلیات دین (انجام واجبات دین اسلام و پرهیز از هر آنچه حرام است و جزء محرمات محسوب می شود) تعصب شدیدی روی آنچه آخوند به آنها در رابطه با امامان و کلا ۱۴ معصوم و قرآن و حدیث و سنت و... گفته بود، داشتند و سطح آگاهی آنها نیز به آنچه از خانواده خود و سپس در سیستم آموزشی اسلامی شده فرا می گرفتند محدود میشد و در مقابل هر گونه انتقاد دینی-عقیدتی مقاومت کرده و خرافات را به همانند کالای نابی که به مشتری با تخفیف ویژه داده باشند،بیشتر خریداری می کردند تا قبول و فهم علم و به دنبال مطالعه رفتن! این نسل های پس از جنگ ایران و عراق که می شوند متولدین دهه های ۶۰،۷۰،۸۰ و۹۰، با این تفاوت که دوران نوجوانی دو گروه اول اکثرا بدون حضور در رسانه های اجتماعی و فضای مجازی گذشت اما دو نسل دیگر،دوران کودکی و نوجوانی شان با حضور در رسانه های اجتماعی بسیار،سپری شده است، با این وجود با اندک اختلافی، در حالت کلی با اشتراکاتی نسبت به یکدیگر، دیده می شوند که همانا این اشتراک ها همان هایی است که در ابتدای سخن گفته شدند.(جهل و نا آگاهی و عدم مطالعه،تحت تاثیر قرار گرفتن لحظه ای و ابراز احساسات آنی بدون پشتوانه فکری و منطقی یا همان جو گیری و در آخر همرنگ جماعت شدن از روی ترس تنها ماندن یا تخریب شدن یا به خطر افتادن منافع شخصی و...)
اما اگر به صورت دقیق و ریشه ای به این سه عنوان کلی نگاه شود،می توان اینگونه نتیجه گرفت که هر سه آنها در واقع باز به عنوان اول باز می گردند که همان جهل و نا آگاهی است چرا که اگر شخصی در زندگی خود به صورت آگاهانه و خردمندانه مسیر خود،افکار و عقاید خود،هدف خود را از زیست و بودن و به حیات ادامه دادن،مسئولیت خود و... امثالهم را با کسب دانش و مطالعه کتب مختلفه خصوصا در باب تاریخ میهن خود(که این کار بر هر ایرانی میهن پرستی از دید بنده واجب است) و آشنایی با بزرگان و قهرمانان بشری و میهنی خود و یادگیری از سخنان و اعمال و رفتار و پندار آنها و همچنین یادگیری درست و غلط هایی که برای خود معین کرده ،بنا کند و هدف و مسئولیت خود را به عنوان یک انسان در وهله اول و یک ایرانی در وهله دوم شناخته باشد،آنگاه هیچگاه به خاطر هیچ ترسی همرنگ جماعت نخواهد شد بلکه ضرب المثل:خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو را،برای خود اینگونه: خواهی نشوی همرنگ،رسوای جماعت شو، تعبیر خواهد نمود و حاضر است رسوا شده،انگشت نما شود،تخریب شود و... اما پای عقایدی که با تحقیق بدست آورده نه رایگان و با تقلید، به هر قیمتی بایستد و همچنین هیچوقت چنین شخصی دچار جوگیری و تبعیت از احساسات آنی نمی شود بلکه اگر مسئله ای چه در سیاست چه در زندگی شخصی خودش چه حتی در مسائل روزمره برای وی پیش بیاید،سکوت اختیار کرده در ابتدا و سپس به تحلیل و آنالیز آن مطابق عقل و خرد می پردازد و آنگاه نتیجه منطقی خودش را می گیرد، حال اگر نتیجه گرفته شده مطابق با آنچه که دیگران به صورت لحظه ای از خود ابراز داشته اند، یکی بود، مشکلی نیست چرا که خردمندانه به این نتیجه دست یافته است و اگر هم یکی نبود(که اکثر اوقات برای خردمند اینگونه است) باز هم از ابراز آن بیم و باکی در دل ندارد چون آگاهانه تصمیم گرفته و در قسمت درست تاریخ ایستاده است(که از نظر بنده مهمترین نتیجه ای است که انسان باید هر روز با خودش این مطلب را چک کند).
لذا باز هم می توان هر سه عنوان را به صورت ترکیبی از نبود آگاهی،جو گیری و همرنگ جماعت شدن،به صورت نادانی و نا آگاهی توامان با خرافات مذهبی و ابراز احساسات لحظه ای و همراهی با اکثریت جامعه بیان داشت.
حتی وقتی به شورش ۵۷ می نگریم جدای از عوامل داخلی و خارجی آن(از نظر خیانت عده ای میهن فروش و منفعت طلب و دست های خارجی پشت پرده و...)، ریشه باز به اکثریت خاموش جامعه باز می گردد و معترضانی که نا آگاهانه از آنچه می خواهند فقط همرنگ جماعت شدند.کلیت این شورش شاید از تقریبا ۳۵ ملیون جمعیت آن دوره ایران،توسط کمتر از چند صد هزار نفر رقم خورده باشد!
به گفته عباس میلانی تعدادی کمتر از یک ملیون،طبق گفته های عماد الدین باقی تعدادی بیش از ۷۰۰ هزار نفر،به گفته محمود طلوعی نزدیک ۲ ملیون نفر و بر اساس کتب خاطرات آیت الله منتظری،علامه برقعی(که کاملا مخالف نظام بود و دو بار قصد جانش را کردند)،اسدالله مبشری و... و همچنین جعفر شفیع زاده در حدود همان ۷۰۰-۸۰۰ هزار نفر بوده اند.
حال اگر بالاترین رقم را هم در نظر آوریم که همانا ۲-۳ملیون نفر است،اگر آن اکثریت خاموش مسئولیت پذیر و آگاه می بودند یا به اصطلاح روشنفکران آن دوره چه در بین چپی ها،چه در میان ملی،مذهبی ها و... بقیه فوکول کراواتی ها -که به قول ژان پل سارتر و آناتول فرانتس: روشنفکران جامعه، رهبران معنوی و فکری جامعه هستند- مسئولانه،میهن پرستانه،آگاهانه و با شناخت درست از آخوند و دین اسلام خصوصا شاخه شیعه گری که از زمان صفویه بسیار پر رنگ و پر نقش در ایران ظاهر شد و تبدیل به آیین رسمی ایرانیان گردید مردم و آن اکثریت را آگاه می کردند و به جای پرداختن به تحلیل جنگ اعراب و اسرائیل یا جنگ آمریکا در ویتنام،دین اسلام و محتویات آن یا دست کم به خاطر پرهیز از مرتد شناخته شدن،حکومت هایی که دینی بودند را برای مردم بازگو کرده بودند،شاید آن اکثریت خاموش به راهنمایی چنین روشنفکرانی(همانند اشخاصی چون زنده یاد فرخزاد) به صحنه آمده و از وقوع چنین فاجعه ای جلوگیری می کردند!
در جمع بندی کلی اگر جامعه امروز میهن عزیزمان ایران را در نظر بگیریم، طبق انتقال نسل به نسل خرافات دینی،تدریس این خرافات در مدارس و دانشگاه های ایران به حالت اجبار،نبود سیستم آموزشی صحیح،نبود عدالت اجتماعی،نبود سیستم اقتصادی درست و سالم،نبود تفریحات و سرگرمی برای همگان خصوصا نسل جوان و بسیاری مشکلات دیگر که دستاوردهای بزرگ حکومت آخوندی و دینی به حساب می آیند، می توان مشکلات فرهنگی را اینگونه خلاصه کرد: چشم و هم چشمی، حسادت،باور به خرافات مذهبی،جوگیری و احساساتی شدن،همرنگ جماعت شدن مخصوصا به دو دلیل ترس و حفظ منافع شخصی و اکثرا کسب منافع شخصی،عدم مطالعه کتاب و پایین بودن فاجعه بار سرانه مطالعه در کشور و حس جاه طلبی و بزرگ بینی در افراد جامعه است.
لذا به غیر از آنچه امروز آن را گلوبالیسم،کمونیسم،فاشیسم و سوسیالیسم می نامیم که البته در راس همان گلوبالیسم و کمونیسم جهانی قرار دارند و با فاکتور گرفتن آنها، بزرگترین تهدید و دشمن ایران و ایرانی همانا نا آگاهی و جهل نسبت به بسیاری مسائل از جمله تاریخ میهن،اطلاع از آنچه پیرامون مان می گذرد،آگاهی در باب نوشته های بزرگان جهان و همچنین نداشتن یک تفکر شخصی و مستقل و همراه شدن نا آگاهانه با جریانات کلی است بی آنکه شناختی نسبت به آنها داشته باشیم.
به پیمان اینکه در ابتدای سخن گفته شد با شعری از حکیم فردوسی این مقاله را به پایان می آورم،گرچه حکایت همچنان باقی است....
خردمند کاین داستان بشنود،
به دانش گراید ،ز دین بگسلد.
پاینده ایران و ایرانی،زنده باد آزادی و آگاهی،
تا ابد جاودانه باد نام شاهان بزرگ و ایران ساز و میهن پرست پهلوی.